eitaa logo
شهدای نصف جهان
85 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
108 فایل
❇️اهداف ڪانال: ✅بیانات مقام معظم رهبری امام خامنه ای(مدظله العالی) ✅مطالب رزمایش های دوره ای طرح ثامن ✅تحلیل های سیاسی ✅مطالب بصیرتی _روشنگری گزیده اخبار و تحلیل های سیاسی،اقتصادی اجتماعی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 روزی که خبر دادند از سوریه برمی‌گردد به شوهرم پیشنهاد دادم یک گوسفند جلوی پایش سر ببریم. زهرا به آقا محسن گفته بود که می‌خواهیم برایت بنر بزنیم و گوسفند بکشیم. شاکی شده بود که اگر بیایم بنر زدید برمی‌گردم. چون تهدید کرد بنر نزدیم اما گوسفند قربانی کردیم. از آن دور دیدم یک کوله پشتی سنگین انداخت پشتش ، لاغر که بود اما حالا شده بود یک مشت پوست و استخوان. وقتی آمد داخل خانه شک برم داشت که گوش‌هایش نمی‌شنود ، کج و کوله جواب می‌داد. می‌گفتم خوبی مامان ؟ همین طور الکی می‌پراند که منم دلم برای شما تنگ شده بود. باید چند دفعه داد می‌زدی تا بفهمد. وقتی به زهرا گفتم شوهرت چیزیش شده ؟ حاشا کرد که نه خسته است و توی اتوبوس گوشش سنگین شده. تااینکه یک شب فرمانده اش را دعوت کرد خانه‌اش. آن بنده خدا خبر نداشت جریان مجروحیتش را مخفی کرده ، تا گفت محسن یادته او وقت که تانکت موشک خود ؟ همه جا خوردیم. تازه فهمیدیم چرا توی این مدت جلوی ما وضو نمی‌گیرد و دکمه آستینش را باز نمی‌کند ! آن شب دیدیم دستش سوخته ، اما باز حرفی از سنگینی گوش به میان نیاورد. علی که به دنیا آمد خوشحال بودیم سرش به بچه گرم می‌شود و از فضای سوریه رفتن بیرون می‌آید. خیلی هم ذوق داشت. با همه دست تنگی اش دو تا النگو خرید برای زهرا. بچه هشت ماهه بدنیا آمد و یکی دو هفته‌ای توی دستگاه بود. خیلی نذر و نیاز کرد دعا خواند و متوسل شد تا به خیر و خوشی گذشت ؛ با این‌که دکترها جوابش کرده بودند. وقتی مرخص شدیم ، آقا محسن گفت ببریمش پیش آیت‌الله ناصری در گوشش اذان و اقامه بخوانند. خیلی هم گشتیم تا در کوچه پس کوچه‌ها خانه‌ه ایشان را پیدا کرد. من و زهرا در ماشین ماندیم. گفتند حاج آقا مسجد است. رفت نماز را پشت سرشان خواند و آمد. دیدیم از ته کوچه زیر کتف‌های حاج آقا را گرفته‌اند و می‌آوردند. آقا محسن علی را بغل کرد و برد ، من و زهرا هم پشت سرش. حاج آقا جلوی در خانه اذان و اقامه علی را خواند. آقا محسن گفت حاج آقا برای شهادت و روسفیدی من هم دعا کنید. آیت‌الله ناصری سرشان را بالا آوردند به آقا محسن نگاه کردند و گفتند ان‌شاءالله عاقبت بخیر بشی. از همان جا فهمیدم نه این آدم فکر سوریه از سرش بیرون برو نیست. سفر دوم امید نداشتم برگردد. خواب دیده بودم. می‌دانستم می‌رود و شهید می شود. باوجود این به خودم تسلی می‌دادم امید می‌دادم که ان‌شاءالله برمی‌گردد. فردایش که آقا محسن آمد خانه مان خوابم را برایش تعریف کردم همان‌جا وسط حال دستش را بالا برد و گفت الحمدلله رب العالمین. مامان دعا کن دوباره برم سوریه. دعا کن عاقبت بخیر بشم. 🌹🌹🌹..... https://eitaa.com/shohadadiyarnesfjahan 🥀🥀🥀🥀🥀
🌹🍃🌸🍃... بعد از سربازی یکی دو نفر را نشان کردم برای خواستگاری. گفت صبر کن. احساس می‌کردم خودش کسی را زیر سر دارد. مشکوک بود سابقه نداشت انقدر با گوشی اش ور برود. خیلی مرتب و منظم می‌رفت نمایشگاه کتاب. عجله می‌کرد برای رفتن. روی خط اتوی لباسش حساسیت داشت. بیشتر پای آینه شانه می‌کشید به موهایش. یک روز داشت می‌رفت بیرون ، پدرش هم خانه بود. من را صدا زد ، پشت در توی راه پله با خجالت به من گفت که دختری را توی نمایشگاه دیده ، همان علفی بود که باید به دهان بزی شیرین می آمد. با پدرش صحبت کردم و رفتیم خواستگاری. آن‌ها هم چون از قبل او را می‌شناختند بدون سخت‌گیری خیلی زود قبول کردند. همیشه نگرانش بودم ، بچه که بود می‌ترسیدم توی کوچه با کسی دعوا کنه و کتک بخوره. بزرگ شده بود و رانندگی می‌کرد ، مدام سفارش میکردم آرام برود و جلوی ماشینی نپیچد ، نمی‌خواستم با کسی درگیر شود و بلایی سرش بیاورند. بهش می‌گفتم بعضی‌ها دنبال دعوا می‌گردند. می‌گفت نترس من با کسی درگیر نمی‌شوم. کف دستم را بو نکرده بودم که می رود و داعش این بلا را سرش می آورند. از بچگی خیلی دوست داشت بنشیند و آلبوم‌های پدرش را نگاه کند ، عکس‌های جبهه را. می‌گفت منم دوست دارم بزرگ بشم برم جنگ. گاهی تصور می‌کردم محسن بزرگ شده رفته جنگ و شهید شده ، دلم می‌لرزید. اشکم درمی‌آمد اما با خودم می‌گفتم نه هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افتد. راضی نبودم ، برای همین هم بار اولی که رفت سوریه به من نگفت. من ساده باورم شد رفته تهران ماموریت چهل و پنج روزه. نمی‌دانم چطور بود که وقتی زنگ می‌زد کد تهران می‌افتاد ! برای همین دلم قرص بود. اما به پدرش گفته بود که به سوریه رفته. وقتی داشت برمی‌گشت پدرش گفت آقا محسن تون داره از سوریه برمی‌گرده. دهانم باز ماند ، از کجا ! سوریه ! شهید نشدنش را از چشم من می‌دید. می‌گفت خمپاره کنار من خورد و منفجر نشد ، چون تو راضی نیستی من شهید نمیشم. شب‌ها نور موبایلش را می‌دیدم که دعا می‌خواند ، می‌دیدم که نماز شب می‌خواند ، در خانه خدا گریه زاری می‌کند. قبل‌ترها فکر می‌کردم حاجت دارد و می‌خواهد ازدواج کند. بعد که ازدواج کرد فهمیدم نه حاجتش چیز دیگری است. عشق شهادت دارد. هر وقت کارش جایی گیر می‌کرد و تیرش به سنگ می‌خورد زنگ می‌زد که برایش قرآن بخوانم. داشتم غذا درست می‌کردم زنگ می‌زد که مامان یه یس برام بخون. کارم را رها می‌کردم و می‌نشستم جلدی برایش می‌خواندم. می‌خواست زمینی را که پدرش به او داده بود بفروشد و جای دیگری خانه بخرد. چهل تا سوره حشر برایش نذر کردم ، سی هشتمی را که خواندم به فروش رفت. وقتی می آمد خانه مان و می‌دید دارم قرآن می‌خوانم به خانمش می‌گفت ببین مامانم داره قرآن میخونه که شهید نشم. خون خونشو می‌خورد و می‌گفت همین که میان اسمم را بنویسن ،خط می‌زنند و می‌گن حجاجی نه. گریه می‌کرد و می‌گفت نکنه کسی رفته و چیزی گفته ! بابا حرفی نزده باشه ! ماه رمضان آخری ده روز مرخصی گرفت و من و پدرش را برد مشهد. گرم بود. ظهر که نماز جماعت می‌خواندیم من را با تاکسی برمی‌گرداند هتل که اذیت نشوم. خودش نمی‌خوابید ، دوباره برمی‌گشت حرم می‌ایستاد به دعا و نماز. شب بیست و یکم توی صحن حیاط نشسته بودم. پیام محسن آمد روی گوشی‌ام قسمم داده بود که ...... 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shohadadiyarnesfjahan 🥀🥀🥀🥀🥀
ماه رمضان بود. فک وفامیل دور هم جمع بودیم برای افطار. توی سروصدا و صحبت و اختلاط ، محسن وارد شد. یکی گفت به ! .....آقا محسن ! و همه زدند زیر خنده. یک لحظه نگاهش توی نگاه من قفل شد. ریش‌هایش را زده بود و فقط زیر لبش اندازه یک دکمه باقی گذاشته بود. همان‌طور که خیره شده بودم بهش لبخند زدم. آن شب زودتر خداحافظی کرد و رفت. گفت توی مؤسسه کار دارم اما مؤسسه هم نرفته بود. آمده بود خانه و ریشش را درست کرده بود. رابطه من و محسن اشاره ای بود. لازم نبود حرفی بزنم از نگاهم ، اخمم یا لبخندم حرفم را می گرفت. از بچگی بابایی بود ، همیشه چسبیده به من حرکت می‌کرد. در ریزترین کارهایش از من مشورت می‌گرفت. می‌دانست مخالفت نمی‌کنم و فقط راهکار می دهم. عادت نداشتم جزئیات را ازش بپرسم ولی گاهی خودش می‌گفت. دورادور هوایش را داشتم ، برای همه بچه‌هایم همین طور بودم. البته با مادرشان راحت‌تر بودند و درد دل می‌کردند. رابطه من با همشون سنگین بود. شاید این شیوه را از پدربزرگم ارث برده بودم. پدربزرگم آشیخ ابوالقاسم امام جماعت مسجد حکیم نجف‌آباد بود. ورد زبان‌ها بود که پای درس آیت‌الله بروجردی ، آیت‌الله صدر و آیت‌الله حجت ، زانو زده. از قدیم رسم بود کاسب‌ها بعداز نماز صبح در مسجد یک ساعتی درس مکاسب می‌خواندند و بعد در مغازه‌هایشان را باز می‌کردند. هم خیر و برکت می آورد برای کسب و کارشان هم معاملاتشان به حرام نمی‌افتاد. پدربزرگم صبح‌ها مکاسب درس می‌داد و بعد از نماز مغرب و عشاء قرآن. قرآن را توی همان جلسات یاد گرفتم ، قبل از این‌که به مدرسه بروم. شیخ احمد حجتی برادر پدربزرگم از شاگردان خاص مرحوم آخوند خراسانی بود. وقتی از نجف برگشت به فکر افتاد که در نجف‌آباد حوزه علمیه راه بیندازد. همراه با شیخ ابراهیم ریاضی ، حوزه علمیه را راه‌اندازی کردند و کارشان شد یارگیری برای حوزه. بلند می‌شدند می‌رفتند توی روستاها و بچه‌های مستعد را شناسایی می‌کردند و به خانواده‌شان می‌گفتند این یکی بچه‌ات را بده برای امام زمان. مخارج زندگی و تحصیلاتشان را هم تقبل می‌کردند. ایشان یکی از مبارزان اصلی با جریان بهائیت در نجف‌آباد بود. معروف است که ایشان الاغی داشته که بعد از بحث و درس سوارش می‌شده و می‌رفته سراغ کشاورزی و مخارج زندگی‌اش را از این راه به دست می‌آورد. پدربزرگم برخلاف برادرش گوشه‌نشین بود. خودش بود و مسجد و رتق و فتق کارهای مردم محل. بعد از نماز لباسش را درمی آورد و توی آبدارخانه می‌ایستاد به کار. مسجد را با دست‌های خودش ساخته بود. بعدها در کنار مسجد حسینیه حکیم که ملک مادریشان بود را هم ساختند. 🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shohadadiyarnesfjahan 🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🍃🌺🍃 شب بیست و سوم را توی قطار گذراندیم . وقتی پدر و مادرش خواب رفتند یواشکی چراغ قوه گوشی اش را روشن کرد . او تخت بالا بود و من پایین روبه رویش . آرام مناجات می خواند و اشک می ریخت . اشک من هم می چکید روی بالشت . هنوز در حال و هوای مشهد سیر میکرد . دل و دماغ سرکار رفتن نداشت . روز اولی که رفت زود برگشت . مرخصی گرفته بود ، به محض اینکه پایش را گذاشت داخل خانه گوشی اش زنگ خورد. گفت آره آره دم لشکرم ! گفتم تو که خونه ای! با ذوق گفت همین الان نیرو میخوان برا سوریه . پله ها را دوتا یکی دوید . سریع پیام داد دعا کن جور بشه. دلگرمی اش دادم باشه عزیزم برات صلوات و زیارت عاشورا نذر می کنم . دل تو دلش نبود . گوش به زنگ بود که روز رفتن فرا برسد . شبانه روز کار شده بود گریه . لب به غذا نمی زد. همان جثه کوچکش هم آب شد. نکنه من رو نبرن . اگه جا بمونم دق می کنم . اگه جنگ تموم بشه و قسمتم نشه چه خاکی به سرم بریزم ؟! دم دمای آخر، هر روز کشتی هایش غرق بود که میگویند اصلاً معلوم نیست تو رو ببریم ، اولویت با اونائیه که دفعه اولشونه . تو بچه کوچک داری . نذر کردم صد بار دعای مقاتل ابن سلمان را بخوانم تا تکلیفش مشخص شود . روز بیست و ششم تیر ساعت ۹ زنگ زد و بی مقدمه گفت امشب باید بروم . انگار یک بشکه آب یخ ریختند روی سرم . تمام وجودم لرزید . گفت برو علی رو بذار خونه مامانت ، زود بریم دنبال کارامون . فقط گریه میکردم . علی را تحویل دادم و جلوی مجتمع ، داخل ماشین منتظرش ماندم . موتورش را که از دور دیدم اشک هایم را پاک کردم . گفتم یک وقت دلش نلرزد . چشم های خودش هم شده بود کاسه خون . آتش گرفتم . پرسیدم تو چرا گریه کردی ؟ گفت از شوق . خودت چرا گریه کردی؟ گفتم از شوق تو . صورتم خیس خیس بود مدام زیر چادر پاک میکردم که نبیند . آخرش هم فهمید . تو داری گریه می کنی ؟ خوشحالی من برات مهم نیست ؟ گفتم حس می کنم یکی داره نفسم رو ازم میگیره . دوباره این مصرع را برایش خواندم : من کمی بیشتر از عشق تو را میفهمم . _ برمیگردم زهرا _میری و برنمیگردی _ برمیگردم بهت قول میدم _ قسم میخورم برنمیگردی _تو از کجا میدونی ؟! _ دلم میگه ادامه دارد ..... 🆔@shohadadiyarnesfjahan