#تلنگـــــر🌿
یه بزرگـــے میگفــــــت:
ماقراره با امام حسین (علیه السلام)
محشور بشیم نه مشهور
خیلــــے راست میگفــت
محبوبحسینباش
نهمشهورجماعت!!❗️
🌱|Shohadae80
27.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدیو
📣 📣 تیــزࢪ برنامــه ۍ معࢪوفــی نــو!
💫 پاسخ به تمام #شبهات درباره فریضهۍ امربه معــروف و نهی ازمنکــر
باحضور استاد علی تقوی
از ۱۶ مرداد ۱۴۰۰ هرشب ساعت ۲۱:۱۵ 👇👇
۱۰ قسمت؛ ۱۰ شب؛ با خانواده ببینید
https://www.telewebion.com/live/bushehr
لینک تلویزیون شبکه بوشهر👆
این پیام را نشر دهید
#پاسخگویی
#مطالبهگری
به نهضت آمرین بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/1655439360C3ac9fe7eda
این پیام را منتشر کنید...
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#ویدیو 📣 📣 تیــزࢪ برنامــه ۍ معࢪوفــی نــو! 💫 پاسخ به تمام #شبهات درباره فریضهۍ امربه معــرو
رفقا از امشب شروع میشہ ها!!
همه باهم ببینیم🤓
#شهیدانہ 🥀
تو بچگے یہ تصادف شدید میکنہ
و تا مرز مرگ میره
مادرش نذر میکنہ اگہ خوب بشہ
سرباز حضرتعباس{؏} بشہ🙃
تو سوریہ فرمانده و موسس
لشگر فاطمیون بود
یہ روز قبل از عملیات میگہ :
ان شاءالله تاسوعآ پیشِ عباسم
صبح تاسوعآ رفت پیش عباس..
شهیدمصطفےصدرزاده🌱
🌱|Shohadae80
#تلنگـــــر
‼یادتون باشه‼
دین👇
سبد میوه نیستش ڪه مثلا موز رو برداری و خیار رو نه!
روزه بگیری و نماز نه!
ذڪر بگی و ترڪ غیبتـــــ نه!
نماز بخونی و روزه بگیری و چادری باشی ، ریشو باشی ولی از امر به معروف و نهی ازمنکر فرار کنی !!
چادر بپوشی و حیا نداشته باشی…
ریش بذاری اما چشم چرونی ڪنی…
تمامی تلنگرها مخاطبـــــ اولش خودمونیم√
@shohadae80
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتسیوچهارم #مینویسمتابماند🌿🌸 که نور چراغ چشمانم را سوزانت با دست اشک هایم را پاک کرده و د
#قسمتسیوپنجم
#مینویسمتابماند🌿🌸
حسناوبعد ازاون زهراهم کنارمان نشستند و با همخوانی این نوحه رابه پایان رساندیم...
حسنا و زهرا از دم در ورودی با هم قهر کرده بودن و با هم سر لج داشتن برای همین سر نوحه که اول کی بخونه با هم دعوا کردن
خلاصه که با هم به ترتیب دو یا سه نوحه دیگرخواندیم...
صلواتی فرستادیم و در حال فکر کردن بودیم که چه چیزی بیان کنیم که یک زن و سه دختر که قد و نیم قد بودن البته منظورم از قد و نیم قد این است←دختر اولی شاید یکی دو سالی از ما بزرگ تر بود دومی همسن ما یا کوچکتر و سومی بچه بود زیرا که مو های سیاه رنگش را با گیره ی قرمز رنگ خرگوشی بسته بودند.
زنه نقابش را بالا داد و با لحجه عربی که در این چند روز به آن عادت داشتیم گفت: اهل کجایین که خاله خدیجه بدون مکث گفت:میناب میناب زنه یه جوری با خنده و حالت تعجب نگاهی به ما کرد که خاله خدیجه به زنان محلی ادامه داد میناب گلستونن نافهمی میناب گلستونن گلستان میناااب هر فصل که گرما ایشه گلستان میناب و شروع کرد به خنده زدن ما هم از این واکنش خندمون گرفت و زدیم زیر خنده و با خنده های محدثه خندمو بیشتر اوج میگرفت حالا خانومه و دختراش داشتن تو گوش هم پچ پچ میکردن و میخندیدن و اونا هم از خنده های محدث خوششون اومده بود که دختر کوچیکه به محدث اشاره کرد و رو به مامانش یه چیزی گفت:عقیله گفت ایرانی که انگار باور نکردن که با نچ نچ جواب میدادن دوباره بند تو گردنی رو نشون دادیم که بازم باور نمیکردن
خاله خدیجه رو بهشون گفت شما مال کجوی؟!(شما اهل کجایین)
تعجب زده از طرز حرف زدن خاله خدیجه هر پنج تا مون بهش خیره شدیم .
زبان محلی هم حدی داره😂
اینجا اخه ٫ اونم با زن عرب داری مینابی حرف میزنی؟
فارسی رو به درستی نمیفهمه چ برسه به فارسی محلی🤦🏻♀️😂
😐چی گفتم من؟!
فارسی محلی رو از کجا اوردم؟
من به کجا دارم میرم چنین شتابان!:)😐😂
خلاصه که فهمیدیم خودشون اهل کویت نمیدونم همچین چیزایی هستن.
نمی دونم چه صفایی داره تو حرم اهل بیت(ع) که آدم رو مجذوب خودش میکنه...
اون شب تعداد کمی از همسفرا تونستن به زیارت برن و خیلیا هم نرفتن...
ساعت نزدیک ۱۱میشد و باید کم کم از حرم خارج میشدیم...
رنگ رنگی گفته بود که قبل از ساعت ۱۱همه درب ورودی حرم کنار یه آب سرد کن ک خراب بود وایسیم
همه ی مایی که کنار هم نشسته بودیم از حرم خارج شدیم...
خاله سمیه سبد رو تحویل گرفت و همون وسط خالی کرد
همه کفشاشون و دمپایی ... رو ورداشتن و کنار دیوار رو بروی کفش داری حرم به پا میکردن
یه لنگ کفشمو پوشیدم و به دنبال دومیش میگشتم که موفق به پیدا کردنش نشدم و خودمو کشیدم کنار
عقیله کنار ایستاد و گفت:
پس یه لنگه کفشت کو؟🤔
جواب دادم: نمیدونم گمش کردم
محدثه که روی دیواره ی کوچیک پشت سرمون نشسته بود با صداش با هم به سمتش برگشتیم ...
+لنگه کفشی در بیابان نعمت است
محدثه:🤤
من:😐
عقیله:😐
+من میرم نگاه میکنم شاید پیدا کنم
-دمت گررم💁🏻♀️
بعد از چند دقیقه عقیله از بین جمعیت بیرون اومد و گفت : اینه؟!
با سر تایید کردم و کفشو جلو پام انداختم
هم قدم شدیم طرف آبسرد کن بی آب...
کم و بیش همسفرا جمع شده بودن و برا اوردن این چند نفر اقای یکرنگی دوباره وارد حرم شد
همون وقت محو دور و بر وساختمان های بلند رو بروی حرم بودم که عقیله اهی کشید و گفت: چهارسال پیش تو همچین شبی منو بردن اتاق عمل یه روز کامل بیهوش بودم.
وقتی به هوش اومدم روز وفات امام جواد بود
سری تکون دادم و با یه لبخند گفتم: انشاءاللّٰه که زودی زود کامل خب میشی.
خیابان که تا چند ساعت قبل شلوغ و پر از همهمه بود حالا خلوت تر شده و راه برگشت آزاد تر...
از کاروان کَمَکی عقب تر راه میرفتیم که حالا مثلا در خیال خود گم شویم و به کربلا بازگردیم ولی زهی خیال باطل زیرا که رنگ رنگی به عقب برگشت و انگار با یک نگاه متوجه حضور ما در جمع زوار کاروان نشده که در جلویمان سبز شد ... و با حالت اخم گفت: این تابلو رو دست گرفتم که شما خود سر جایی نرین بعد شما دارین راهتونو از کاروان کج میکنین!
بعد سری تکون داد و گفت بیان بیان اینجا جلو چشمم باشین.
من:🤥
عقیله:😕
محدثه:🥴
وادامه داد برین برین ای ماشاءاللّٰه
هیچی دیگه بقول خودش جلو چشمش بودیم و هر چند دقیقه یه بار جمله ی برین برین ای ماشاءاللّٰه رو تکرار میکرد.
هر چند هوا گرم بود و راه رفتن سخت ولی بلاخره رسیدیم هتل و گفتن بریم شام بخوریم
فکر کنم وقت غذا خوردن هم تموم شده بود و ما دم دمای آخر رسیدیم زیرا که هیچکس در سالن غذا خوری نبود.
صندلی رو کشیدم بیرون که اگه اینجا مینشستم راه بقیه سّد میشد بنابر این صندلی کنار پنجره رو کشیدم بیرون و نشستم ، پرده پشت سرم رو کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم... چراغای زرد رنگ در سیاهی شب خودنمایی میکرد و تیر چراغ برق های کنار جاده نمای زیبایی برای عکس گرفتن ایجاد کرده بود
ادامه دارد...
#هر_روز_با_قران
صفحه 219
ʝơıŋ➘
|❥ @shohadae80
《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
#شهیدانھ 🌹
من شنیدم ...
سرعشاقبهزانویشماست:)❤
وازآنروزسرممیلبریدندارد🚶♂️!
#شهیدابراهیمهادے 🌱
•🌱|Shohadae80
‹🌿🐾›
•
.
ذڪرِخـیرتـوبہهـرجاشـدویادتڪردیم
دسـتبرسینہبہتوعرضِارادتڪردیم❤️
پادشاهـےِجهـانحاجتِمـانیسـتحـسین
-مـابہغلامـےدرِخانہاتعادتڪردیـم :))✨
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ¦🌱¦
🌱|@shohadae80
‹🌿🐾›
•
.
#سھدقیقھدرقیامت‼️
باخودمگفتمعجبدردسرۍشد.این
دفعهکربلااصلابهماحالنداد.یکباره
دیدمپیرمردایستادوروبهحرمکردو
باانگشتدست،مرابهآقانشاندادو
باهمانزبانِبۍزبانۍبراۍمندعاکرد.
جوانپشتمیزگفت:بادعاۍاینپیرمرد،
آقاامامحسینشفاعتتکردندوگناهان
پنجسالتورابخشیدند:)
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ¦🌱¦
🌱|@shohadae80
#تباهیات|🚶🏾♂
اوندنیاچونکہپروفایلتعکسشھیدبود
یابراےِروزتولدیاشھادتکلاستوریاتشد
راجبشھید!
شفاعتنمیشےها ...
یھکارےکنکہخوشحالشکنے ..(:
#خب؟
🌱|@shohadae80
‹🌿🐾›
•
.
#شوخےشوخےدارهجدۍمیشه!!!
میگےگناهہ|میگہ²⁰²¹زندگےمیکنیم
باباگناهچیہخوشباش'!🚶🏾♂
مشکلهمینهدیگہگناهمیکنیمانتظار
داریمامامزمانهمبیاد. . .
میگمداداشتومیاۍهیئتامامحسین
بعدتایہدخترۍازکنارتردمیشهغش
میکنے!!!
میگہاووواینقدرتوبےاحساسے...
میگیمبهنظرتسربازامامزماناینجوریه!
میگہماکهلیافتنداریمبذارشادباشم='''''
شادباش،ولےامامزماندلشبشکنه
مهمترهیااوندختره...؟
معلومهدختره'!چونیادشنیستیه
زمانےمحرمونامحرمےهمبود.
یہچیزۍروقابکنیمبزنیمگوشہذهن
[ذرهذرهگناههاۍمنظهورمهدۍفاطمه
روعقبمیندازه]
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ¦🌱¦
#تباهیٰات|
🌱|@shohadae80
‹🌿🐾›
•
.
بهقولرفیقمون
مذهبیوغیرمذهبینداره !!
آدمبایدبرایخودشارزشقائلباشه ..
هرچیزیرونبینه ،
هرچیزیروگوشنده ..
- بامنهاصلاً !!🚶🏿♂
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ¦🌱¦
#تباهیٰات
🌱|@shohadae80
‹🌿🐾›
•
.
عڪسترا؛
هرروزمرورمیڪنم
تانڪندیادمبرود
براۍلبخندچهڪسیمیجنگم
بهعڪستخیرهمیشومونگاهم
درنگاهت
گرهمیخورد؛
انگارتمامِدلخوشۍام؛
توهستۍحضرتماه♥️✨:)!
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ¦🌱¦
#حاج_قاسم♥️
🌱|@shohadae80
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
‹🌿🐾› • . عڪسترا؛ هرروزمرورمیڪنم تانڪندیادمبرود براۍلبخندچهڪسیمیجنگم بهعڪستخیرهمیشومونگاهم
•🌿•
ولۍیھچیز؎نمیزاࢪھدلمونباࢪوحانۍصافبشھ••🖐🏽
- نبودشما••💔
کمدࢪد؎نیست!
#حلالتنمیکنیم✊🏼💔
•مـٰا بھ فطرت خویش بازگشتهایم
•و در آن حسین بن علي را یـٰافتھایم!
•و این چنین است
•اگر حسین ندیده ،
•حسین حسین ميکنیم! ∞🖤🚶🏾♂..
-
پاتوق کربلـٰا نرفتھها ، فقط و فقط اینجاست↓
🌿| http://eitaa.com/joinchat/1236860949C0e9e584eaf |
☔️[جوین ندی بھ مولـٰا از دستت رفته]
"امشب معروفی نو
💫 پاسخ به تمام #شبهات درباره فریضهۍ امربه معــروف و نهی ازمنکــر
باحضور استاد علی تقوی
هرشب ساعت ۲۱:۱۵ 👇
۱۰ قسمت؛ ۱۰ شب؛ با خانواده ببینید
لینک برنامه معروفی نو👇از شبکه استانی بوشهر
https://www.telewebion.com/live/bushehr
لینک تلویزیون شبکه بوشهر👆
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتسیوپنجم #مینویسمتابماند🌿🌸 حسناوبعد ازاون زهراهم کنارمان نشستند و با همخوانی این نوحه را
#قسمتسیوششم
#مینویسمتابماند🌿🌸
حیف که نمیشد بیرون رفت...
پسره آخرین ظرف رو به سمتم گرفت که مامان بشرا کنارم بود و نزدیک تر به پسرِ کاسه به دست.. از دستش ورداشت و روبروم روی میز قرار داشت همین که خواستم قاشق رو وردارم ، متوجه شدم خاله سمیه هنوز کاسه ای جلوش نیست کاسه رو طرفش گرفتم و گفتم بگیرش شما شروع کنید..که با یه دستت درد نکنه خودت بخور الان میارن به مکالمه خاتمه داد ولی این دور از ادب بود که زود تر شروع کنیم پس صبر کردم و بعد از دقایقی همه شروع به خوردن سوپ کردیم...
بشقابایی رو که محتویات داخلش برنج و کوبیده بود اوردن ولی بهترین چیز این قسمت پرتقالای نارنجی رنگی بودن که از دور بهم دست تکون میدادن و میگفتن ما منتظر نمکیم عجب چیزی یاد گرفتم
آخر شب بود ساعت کم کم به دوازده نزدیک میشد
آخرین تکه ی پرتقالو که با نمک آغشته کرده بودم در دهنم گذاشتم و بلند شدم
بقیه پرتقالاشونو به اتاق بردن تا بخورن چون عوامل آشپزخونه ایراد میگرفتن و میگفتن سریع باشین.
صندلی رو عقب کشیدم و دست به میز بردم که بلند شم میز تکون خورد اگر پسری که میزو پاک میکرد اونو نگه نمیداشت کل میز روم میوفتاد . با اکراه بلند شدم و پشت سر مامان بشرا که آخرین نفر بود به سمت آسانسور رفتم...
خواب از چشمام پریده بود کولمو از زمین برداشتم و تو تاریکی اتاق از توش صلوات شمار قرمز رنگو بیرون کشیدم همین که خواستم زیبشو ببندم به یه چیزی گیرکرد سعی کردم از زیب جداش کنم اول فکر کردم دستمال کاغذیه اما وقتی جلوی نور کم تبلت گرفتمش تکه ی کوچک پارچه ای بود هنگامی که در حرم امام علی(ع) نمیتونستم بلند بشم خانم دهیار آن را به دستم داد و گفت از ضریح جدایش کردم .
به پارچه ی قرمز رنگ و خوس های زرد لا ب لایش خیره شدم و زمزمه کردم
یا علی!
دو بار آمدم دیدنت...
ولی نپذیرفتی بیایم زیارت کنم ضریحت را
کاش بار سومی هم در کار باشد
تا حد اقل بتوانم ضریحت را برای لحظاتی در آغوش بکشم.
شاید من هم دلم از آن دست کشیدن هایی می خواهد که بر سر یتیمان کوفه میکشیدی..
و یا کمی آب و دانه با این تفاوت که آب و دانه ی من برای رفع دلتنگی باشد.
دلتنگی از تو
دلتنگی از همسرت
دلتنگی از پسرت
دلتنگی از دخترت
اخ دخترت خبر داری که داعش چ هاااع که نمیکند با سر زمین حِلمایت
پدری کن و از خدا بخواه توانایی لازم را به مدافعان عقیله ات بدهد...
نگذار قصه ی عاشورا تکرار شود
نگذار زینبت بار دگر اسیر شود
نگذار ریحانه ی حسینت همانند هزار و چهارصد سال پیش غم بخورد...
سه چهار سال بیش ندارد وعنایت ها دارد.
خدا کند نگیرند حرم فاطمه ی صغیر را...
چ خوش است یادی کنم در نیمه شب جمعه از مدافعان حریم...
راستی علی جان...
نمیتوانم خود مدافع حرم زینبت باشم .
ولی تا هستم مدافع چادر دختت میمانم.
به قول شاه بانو رقیه (س)که خطاب به بابا حسینش گفت: بابا چادرم سوخت ولی به سَرم هست هنوز...
بگذار نام چند شهید را که از شام آورده اند بگویم برایت..
نگاهی به صلوات شمار در دستانم انداختم و با خود زمزمه کردم :
شهید محسن حججی
الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
شهید محمود رضا بیضایی
الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
شهید مصطفی صدرزاده
الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
شهید محمد مسرور
الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
جهادمغنیه
الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
حسین امید واری
الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
و۲۳۰هزار شهید مدافع دیگر...
صدای کوبیدن چیزی به درب چشممو به سختی وا کردم که صدای رنگ رنگی تو گوشم پیچید
انگار وقت رفتن بود ...
شب معلوم نبود کی خوابم برده بود...
نگاهی به ساعت درون لابی انداختم که ۶و ربع یا در همین حوالی را نشان میداد.
به دور و بر نگاهی انداختم ...عقیله با محدثه روی کاناپه نزدیک درب نشسته بودن به طرفشون رفتم و بعد از سلام کنارشون نشستم..کنارشون نشستم،عقیله در حالی که سرشو به طرف چپ و راست تکون میداد گفت: نمیدونم ساعت چندخوابیدم همون وقت که از غذا خوری بر گشتیم خوابم نمیومد تو راه رو نشستم گوشیمو چک میکردم رنگ رنگی هم چند بار اومد بهم گفت برو بخواب که ساعت دو میریم ولی گوش نکردم... حالا خوابم میاد.
خندیدم و گفتم :این روزا هم میگذره دلت تنگ میشه
+همین ن
با اشاره ی رنگ رنگی همه بلند شدیم پشتمو به طرف محدثه کردم و گفتم شال تو گردنم خوبه؟!
+اره بابااا کی میخواد تو رو این وقت صبح ببینه ، ایش
عقیله مثل اینکه جن دیده باشه بر گشت و پشت سرشو نگاه کرد و گفت شال من نیست!
-همونجا که نشستیم نگاه کن..
+ نه اصلا نیوردمش پایین..
بعد از اینکه از اقای یکرنگی خواست تا برگرده و شال رو بیاره به سمت ما برگشت و گفت نمیزاره میگه ولش کن دیرمون شده...
همینطور که از پله های درب هتل پایین میومدم گفتم:
-حتما مهم نیست دیگه...
+اره ، حتما
راستی صبی برا نماز شما رفتین حرم؟
ادامه دارد...