eitaa logo
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
1.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
در ایــن کـانـــال یاد میگیریم کـــ چگونھ #شہیدانــھ زندگے کنیم ٵندَکے شࢪٵیِــِطٓ @sharaete80
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 219 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 من شنیدم ... سر‌عشاق‌به‌زانوی‌شماست:)❤ واز‌آن‌روزسرم‌میل‌بریدن‌دارد🚶‍♂️! 🌱 •🌱|Shohadae80
‹🌿🐾› • . ذڪرِ‌خـیر‌تـوبہ‌هـرجاشـدویادت‌ڪردیم دسـت‌برسینہ‌بہ‌توعرضِ‌ارادت‌ڪردیم❤️ پادشاهـےِ‌جهـان‌حاجتِ‌مـانیسـت‌حـسین -مـابہ‌غلامـےدرِ‌خانہ‌ات‌عادت‌ڪردیـم :))✨ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ¦🌱¦ ‌‌‌‌ 🌱|@shohadae80
‹🌿🐾› • . ‼️ ‏باخودم‌گفتم‌عجب‌دردسرۍشد.این‌ دفعه‌‌کربلااصلابه‌ماحال‌نداد.یکباره‌ دیدم‌پیرمردایستادوروبه‌حرم‌کردو باانگشت‌دست،مرابه‌آقانشان‌دادو باهمان‌زبان‌ِبۍزبانۍبراۍمن‌دعاکرد. جوان‌پشت‌میزگفت:بادعاۍاین‌پیرمرد، آقاامام‌حسین‌شفاعتت‌کردندوگناهان‌ پنج‌سال‌تورا‌بخشیدند:) ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ¦🌱¦ ‌‌‌‌ 🌱|@shohadae80
|🚶🏾‍♂ اون‌دنیا‌چون‌کہ‌پروفایلت‌عکس‌شھید‌بود یا‌براےِ‌روز‌تولد‌یا‌شھادت‌‌کل‌استوریات‌شد راجب‌شھید! شفاعت‌نمیشے‌ها ... یھ‌کارے‌کن‌کہ‌خوشحالش‌کنے ..(: ؟ 🌱|@shohadae80
‹🌿🐾› • . !!! میگےگناهہ‌|میگہ²⁰²¹‌زندگےمیکنیم بابا‌گناه‌چیہ‌خوش‌باش'!🚶🏾‍♂ مشکل‌همینه‌دیگہ‌گناه‌میکنیم‌انتظار داریم‌امام‌زمان‌هم‌بیاد. . . میگم‌داداش‌تومیاۍهیئت‌امام‌حسین بعدتایہ‌دخترۍازکنارت‌ردمیشه‌غش میکنے!!! میگہ‌اووواینقدرتوبےاحساسے... میگیم‌به‌نظرت‌سربازامام‌زمان‌اینجوریه! میگہ‌ماکه‌لیافت‌نداریم‌بذارشادباشم=''''' شادباش،ولےامام‌زمان‌دلش‌بشکنه‌ مهم‌تره‌یااون‌دختره‌...؟ معلومه‌دختره'!چون‌یادش‌نیست‌یه‌ زمانےمحرم‌ونامحرمے‌هم‌بود. یہ‌چیزۍروقاب‌کنیم‌بزنیم‌گوشہ‌ذهن [ذره‌ذره‌گناه‌هاۍ‌من‌ظهورمهدۍ‌فاطمه روعقب‌میندازه] ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ¦🌱¦ ‌‌‌‌ | 🌱|@shohadae80
‹🌿🐾› • . ‌به‌قول‌رفیقمون ‏مذهبی‌وغیرمذهبی‌نداره !! آدم‌بایدبرای‌خودش‌ارزش‌قائل‌باشه .. هرچیزی‌رونبینه ، هرچیزی‌روگوش‌نده .. - بامنه‌اصلاً !!🚶🏿‍♂ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ¦🌱¦ ‌‌‌‌ 🌱|@shohadae80
‹🌿🐾› • . عڪست‌را؛ هرروزمرورمیڪنم تانڪندیادم‌برود براۍلبخندچه‌ڪسی‌میجنگم به‌عڪست‌خیره‌‌میشوم‌ونگاهم‌ درنگاهت گره‌میخورد؛ انگارتمامِ‌دلخوشۍام؛ توهستۍحضرت‌ماه♥️✨:)! ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ¦🌱¦ ‌‌‌‌ ♥️ 🌱|@shohadae80
•مـٰا بھ فطرت خویش بازگشته‌ایم •و در آن حسین بن علي را یـٰافتھ‌ایم! •و این چنین است •اگر حسین ندیده ، •حسین حسین مي‌کنیم! ∞🖤🚶🏾‍♂.. - پاتوق‌ کربلـٰا نرفتھ‌ها ، فقط و فقط اینجاست↓ 🌿| http://eitaa.com/joinchat/1236860949C0e9e584eaf | ☔️[جوین‌ ندی‌ بھ مولـٰا از دستت رفته]
"امشب معروفی نو 💫 پاسخ به تمام ‌ درباره فریضه‌ۍ امربه معــروف و نهی ازمنکــر باحضور استاد علی تقوی هرشب ساعت ۲۱:۱۵ 👇 ۱۰ قسمت؛ ۱۰ شب؛ با خانواده ببینید لینک برنامه معروفی نو👇از شبکه استانی بوشهر https://www.telewebion.com/live/bushehr لینک تلویزیون شبکه بوشهر👆
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌سی‌‌‌و‌پنجم #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 حسناوبعد ازاون زهراهم کنارمان نشستند و با همخوانی این نوحه را
🌿🌸 حیف که نمیشد بیرون رفت... پسره آخرین ظرف رو به سمتم گرفت که مامان بشرا کنارم بود و نزدیک تر به پسرِ کاسه به دست.. از دستش ورداشت و روبروم روی میز قرار داشت همین که خواستم قاشق رو وردارم ، متوجه شدم خاله سمیه هنوز کاسه ای جلوش نیست کاسه رو طرفش گرفتم و گفتم بگیرش شما شروع کنید..که با یه دستت درد نکنه خودت بخور الان میارن به مکالمه خاتمه داد ولی این دور از ادب بود که زود تر شروع کنیم پس صبر کردم و بعد از دقایقی همه شروع به خوردن سوپ کردیم... بشقابایی رو که محتویات داخلش برنج و کوبیده بود اوردن ولی بهترین چیز این قسمت پرتقالای نارنجی رنگی بودن که از دور بهم دست تکون میدادن و میگفتن ما منتظر نمکیم عجب چیزی یاد گرفتم آخر شب بود ساعت کم کم به دوازده نزدیک میشد آخرین تکه ی پرتقالو که با نمک آغشته کرده بودم در دهنم گذاشتم و بلند شدم بقیه پرتقالاشونو به اتاق بردن تا بخورن چون عوامل آشپزخونه ایراد میگرفتن و میگفتن سریع باشین. صندلی رو عقب کشیدم و دست به میز بردم که بلند شم میز تکون خورد اگر پسری که میزو پاک میکرد اونو نگه نمیداشت کل میز روم میوفتاد . با اکراه بلند شدم و پشت سر مامان بشرا که آخرین نفر بود به سمت آسانسور رفتم... خواب از چشمام پریده بود کولمو از زمین برداشتم و تو تاریکی اتاق از توش صلوات شمار قرمز رنگو بیرون کشیدم همین که خواستم زیبشو ببندم به یه چیزی گیرکرد سعی کردم از زیب جداش کنم اول فکر کردم دستمال کاغذیه اما وقتی جلوی نور کم تبلت گرفتمش تکه ی کوچک پارچه ای بود هنگامی که در حرم امام علی(ع) نمیتونستم بلند بشم خانم دهیار آن را به دستم داد و گفت از ضریح جدایش کردم . به پارچه ی قرمز رنگ و خوس های زرد لا ب لایش خیره شدم و زمزمه کردم یا علی! دو بار آمدم دیدنت... ولی نپذیرفتی بیایم زیارت کنم ضریحت را کاش بار سومی هم در کار باشد تا حد اقل بتوانم ضریحت را برای لحظاتی در آغوش بکشم. شاید من هم دلم از آن دست کشیدن هایی می خواهد که بر سر یتیمان کوفه میکشیدی.. و یا کمی آب و دانه با این تفاوت که آب و دانه ی من برای رفع دلتنگی باشد. دلتنگی از تو دلتنگی از همسرت دلتنگی از پسرت دلتنگی از دخترت اخ دخترت خبر داری که داعش چ هاااع که نمیکند با سر زمین حِلمایت پدری کن و از خدا بخواه توانایی لازم را به مدافعان عقیله ات بدهد... نگذار قصه ی عاشورا تکرار شود نگذار زینبت بار دگر اسیر شود نگذار ریحانه ی حسینت همانند هزار و چهارصد سال پیش غم بخورد... سه چهار سال بیش ندارد وعنایت ها دارد. خدا کند نگیرند حرم فاطمه ی صغیر را... چ خوش است یادی کنم در نیمه شب جمعه از مدافعان حریم... راستی علی جان... نمیتوانم خود مدافع حرم زینبت باشم . ولی تا هستم مدافع چادر دختت میمانم. به قول شاه بانو رقیه (س)که خطاب به بابا حسینش گفت: بابا چادرم سوخت ولی به سَرم هست هنوز... بگذار نام چند شهید را که از شام آورده اند بگویم برایت.. نگاهی به صلوات شمار در دستانم انداختم و با خود زمزمه کردم : شهید محسن حججی الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم شهید محمود رضا بیضایی الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم شهید مصطفی صدرزاده الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم شهید محمد مسرور الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم جهادمغنیه الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم حسین امید واری الهم صلی علی محمدوال محمدوعجل فرجهم و۲۳۰هزار شهید مدافع دیگر... صدای کوبیدن چیزی به درب چشممو به سختی وا کردم که صدای رنگ رنگی تو گوشم پیچید انگار وقت رفتن بود ... شب معلوم نبود کی خوابم برده بود... نگاهی به ساعت درون لابی انداختم که ۶و ربع یا در همین حوالی را نشان میداد. به دور و بر نگاهی انداختم ...عقیله با محدثه روی کاناپه نزدیک درب نشسته بودن به طرفشون رفتم و بعد از سلام کنارشون نشستم..کنارشون نشستم،عقیله در حالی که سرشو به طرف چپ و راست تکون میداد گفت: نمیدونم ساعت چندخوابیدم همون وقت که از غذا خوری بر گشتیم خوابم نمیومد تو راه رو نشستم گوشیمو چک میکردم رنگ رنگی هم چند بار اومد بهم گفت برو بخواب که ساعت دو میریم ولی گوش نکردم... حالا خوابم میاد. خندیدم و گفتم :این روزا هم میگذره دلت تنگ میشه +همین ن با اشاره ی رنگ رنگی همه بلند شدیم پشتمو به طرف محدثه کردم و گفتم شال تو گردنم خوبه؟! +اره بابااا کی میخواد تو رو این وقت صبح ببینه ، ایش عقیله مثل اینکه جن دیده باشه بر گشت و پشت سرشو نگاه کرد و گفت شال من نیست! -همونجا که نشستیم نگاه کن.. + نه اصلا نیوردمش پایین.. بعد از اینکه از اقای یکرنگی خواست تا برگرده و شال رو بیاره به سمت ما برگشت و گفت نمیزاره میگه ولش کن دیرمون شده... همینطور که از پله های درب هتل پایین میومدم گفتم: -حتما مهم نیست دیگه... +اره ، حتما راستی صبی برا نماز شما رفتین حرم؟ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 220 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
[🖤🍃] 💚 🌿 آنھا کہ از پل‌صراط‌ مےگذرند ، قبلا از خیلے چیزها گذشتہ اند ؛ باید بگذرے تا بگذرے! . . .🕊🌱 ♥️ 🌱|Shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ وصیت نامه : خودتان را برای ظهور امام زمان (عج) و جنگ با کفار بخصوص «اسرائیل» آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است..! 18مرداد سالروز شهادت شهید حججی گرامی باد! شادی روح شان صلوات... 🌱|Shohadae80
تقلب‌یڪ‌جاجایزهست✅ اونم؛امتحاناٺ‌الہـے‌وسختےها... ڪہ‌بایدسࢪمونُ‌بگیࢪیم‌بالا☝🏻 ازࢪوبࢪگهٔ‌زندگےشہدا ڪنیم!🌸 🌱|Shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌سی‌‌‌و‌ششم #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 حیف که نمیشد بیرون رفت... پسره آخرین ظرف رو به سمتم گرفت که م
🌿🌸 -مگه کی رفته؟! +سمیه میگفت ما رفتیم، -نمیدونم خبر نداشتم محدث تو هم نرفتی؟! +نه بابا خواب بودم تعداد کمی رفتن حتما‌‌... سری تکون دادم و گفتم دیشبی یادتونه چقد شلوغ بود ؟! عقیله در حالی که انگار سعی میکرد آخرین تصویر از اینجا رو به خاطر بسپاره گفت : اره بر عکس الان که هیچ کس نیست... محدثه که انگار متوجه اشاره رنگ رنگی شده بود رو به ما لب زد: بریم جلو که این میترسه ما دوباره گم شیم سرعتمونو زیاد تر کردیم و ما بین بقیه قدم برداشتیم ... وایساده بودیم که اقای یکرنگی اشاره کرد به اون سمت خیابون بریم. بعد از درب آهنی که به ظاهر قابل باز و بسته نبود به دورهمی اتوبوسا بر خوردیم . با ایستادن رنگ رنگی جلوی یه اتوبوس همه به اون طرف رفتیم . با دیدن اتوبوس همه تعجب کردن زیرا که اتوبوس قبلی نبود . بعضی ها زبون به اعتراض بلند کردن که وسایلشون کجاست و همه اونجا بوده .. که رنگ رنگی گفت: همه وسایل ها سر جاشه و همه انتقال داده شده به توی این اتوبوس. همه سر جای قبلیشون بشینن که وسایلشون همونجا جاهای قبلی گذاشته شده.. چشم از بیرون گرفتم و پرده رو انداختم ... نگاهی به عقیله کردم و گفتم: -یه چیزی بگو ن +چی بگم ... -یه چیزی +مثلا؟! -امممم نمیدونم یه چیـ قبل از اینکه حرفمو کامل کنم انگار چیزی یادش اومده بود که روشو کامل طرفم کرد و گفت: واااای اون لحظه که میخواستیم بیایم طرف اتوبوس -کی +،ای بابااااا همین دم درکه میخواستیم سوار شیم -اها ، خب؟! +همتون زود تر رفتین اگه متوجه شده باشی چند تا سگ دم در بودن... -نه حواسم نبود... +ایییییش حواست کجا بود توهم! -پی یار +مسخره -خبه الاع،بگو چیشد +هیچی -برا هیچی این همه ذوق نشون دادی؟! +کم و بیش 😐👌🏻- +وقتی وارد شدیم شما جلو تر بودین این سگ ها هم یه طوری وحشتناک داشتن نگاه میکردن که آدم دلش میخواست جیغ بکشه -از اون جیغای بنفش که تو رمانا میگن؟! +دقیقا -خب بعد +هیچی دیگه با نذر ونیاز رسیدم به اتوبوس -یادم باشه ولت نکنم +فکر نکنم یادت بمونه -ینی اینقدر فراموش کارم؟! +اره ،چطور؟! -هیچی راحت باش +راحتم -به سلامتی +سلامت باشی -راستی میخوای چی بخونی؟! +اممم تا الان که به این نتیجه رسیدم دبیر ادبیات شم -خوبه روت میاد +میدونم ، و تو؟! -پرستاری رو دوس دارم ولی میدونم نمیشه تا وقتی انتخاب رشته کنم هم یه سال مونده تا ببینم چی میشه +خیره -اهوم +چ خبر دیگه چیکار کردی چیکار نکردی کجا ها رفتی! -ببینم تب نداری؟! +نه چطور؟! -اخه من کل این چند روزو باهات بودم هر چی دیدم و شنیدم و رفتم تو هم بودی ک... بعد میگی چ خبر؟! مامان بشرا صورتشو طرف ما کرد و گفت شما چی میگید این همه عقیله در حالی که به سختی روی صندلی میچرخید تا مثل بچه آدم بشینه گفت: داریم خاطراتو زنده میکنیم... شما خاطره ای ندارید زنده کنید؟! مامان بشرا خنده ای کرد و گفت: خاطرات که زیادن خودت هم بعضی جاهاش بودی که... +اره خب اگه حوصله دارین تا بگم به قول سمیه باید این خاطرات رو نوشت. سری تکون دادم و گفتم اگه بتونم حتما همه چیز رو به قلم میزنم... انشاءالله ایی گفت: و شروع کرد به گفتن قسمتی از خاطرات بشرا خانومه ما تو کربلا که بودیم بشرا و معصومه اینقدر اذیت میکردن ک نمیذاشتن لباس عوض کنیم همون موقعه هم رنگ رنگی دم درب های اتاقا رو میزد و میگفت بیاین پایین حالا معصومه رو یه چیزی دادن دستش ساکت شد ، بشرا اینقد گریه کرد که آخر مجبور شدم یه کتک هم بزنم ، که بشرا به طرف بیرون رفت، اومدم بگیرمش که دیدم پیش اقای یکرنگی وایساده و بهش یه چیزایی میگه... وقتی رفتم کنارش و بعد از معذرت خواهی اومدم بشرا رو ببرم اتاق که اقای یکرنگی دستشو گرفت و گفت بشرا رو کی دعوا کرده که بشرا تو گریه گفت عمه معصومه زده یعنی موندم چی بگم اون لحظه ... عقیله خندشو مهار کرد و گفت:دیگه شب اول تو کربلا بودیم فکر کنم با معصومه و زینب و حبیبه و چند نفر دیگه رفتیم نمیدونم کجا که روضه هم میخوندندخیلی طول کشید بشرا هم خوابش برد موقعه برگشت اونجا که رفته بودیم پله داشت از پله ها میخواستیم بیایم بالا بشرا نمیومد بعد حبیبه رو به گنبد امام حسین کرد و گفت: بخدا ببخشید من اینو میزنم قول داده بودم تو کربلا دست رو بشرا بلند نکنم ولی خودش نمیزاره و بعد بلافاصله یه کتک حواله ی بشرا کرد نفس گرفت گفت اها صبر کنین یه چیزی دیگه... مامان بشرا خندید و گفت: بگو و عقیله شروع کرد به تعریف: یبار دیگه من و حبیبه و زینب میخواستیم بریم خرید کنیم تو کربلا ظهر بعد از ناهار بود به بشرا گفته بودیم میخوام بریم آرایشگاه ما رفتیم و اومدیم سمیه گفت وقتی رفتین رنگ رنگی اومد گفت آماده شین بریم حرم از بشرا پرسیده مامانت کجاست که بشرا گفته رفته آرایشگاه بعد رنگ رنگی گفته عععع خانوما کربلا هم دست از آرایشگاه بر نمیدارن... ادامه دارد...