#هر_روز_با_قران
صفحه 234
ʝơıŋ➘
|❥ @shohadae80
《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
❥︎••| #شهیدانہ
استخاره کرد، بد آمد
گفت امشب عملیات نمیکنیم
بچهها آماده بودند، چند وقت بود که آماده بودند
حالا او میگفت نه
وقتی هم که میگفت نه
کسی روی حرفش حرف نمیزد.
فردا شب دوباره استخاره کرد و باز هم بد آمد
شب سوم عراقیها دیدند خبری نیست،
گرفتند خوابیدند،
خیلیهاشان را با زیر پیرهنی اسیر کردیم..!
- شهیدمصطفیردانیپور
🌱|Shohadae80
🚨 توجـــــــــه ، توجـــــــــه 🚨
💠 تشکـــر و تقدیــر از «برنامه معروفی نـــو» جهت دعوت استاد تقوی 💠
🔊 این مطالبه را حمایت کرده و منتشر نمایید تا ان شاءﷲ شاهد پایان برنامه های رفع شبهات در صداوسیمـــا نباشیم 💬
https://www.farsnews.ir/my/c/87769
منتظــــــــــر حمایــــــت های پرشــــور از طــــرف شمـــا هستیــــم 🌷
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
روزپنجمچلہزیارتعاشـورا
بـہنیابتازشھید:محمودرضابیضایی
#معرفی_شهید🌺
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌸
نام و نام خانوادگی: محمودرضا بیضایی
تاریخ تولد: ۱۸/۹/۱۳۶۰
محل تولد: تبریز🍃
تاریخ شهادت: ۲۹/۱۰/۹۳
محل شهادت: سوریه، منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق💔
تعداد فرزندان: یک فرزند دختر به نام کوثر💐
🌱|Shohadae80
#هر_روز_با_قران
صفحه 235
ʝơıŋ➘
|❥ @shohadae80
《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
#تلنگر♥️
🌺هستن دخترایی که نگران پاک شدن آرایششون نیستن؛💄😌
چون آرایش ندارن...🙃
هستن دخترایی که وقتی یه پسر پولدار میبینن دلشون نمیلرزه؛🤑💵
چون دلشون،دله نه#ژله...!😉
هستن دخترایی که با دیدن ماشین پسرا کف نمیکنن🚘
چون اینا،دخترن نه#دلستر...🍺
ʝơıŋ➘
|❥ @shohadae80
《🥀شهداے دهہ هشتادے🥀》
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
روزششمچلہزیارتعاشـورا
بـہنیابتازشھید:عبـاسدانشگـر
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#معرفی_شهید🌺 #شهید_محمودرضا_بیضایی🌸 نام و نام خانوادگی: محمودرضا بیضایی تاریخ تولد: ۱۸/۹/۱۳۶۰ محل ت
#معرفی_شهید🌺
#شهید_عباس_دانشگر 🌸
نام و نام خانوادگی: عباس دانشگر
تاریخ تولد: ۱۳۷۲/۲/۱۸
محل تولد: سمنان 🍃
تاریخ شهادت: ۹۵/۳/۲۰
محل شهادت: سوریه ، جنوب حلب 💔
وضعیت تأهل: در آستانه ازدواج 💐
برگرفته از کانال شهید بزرگوار ↯
💠 @shahid_abas_daneshgar
#سعید_جلیلی را دوست دارم چون چنین تفکری دارد که می گوید
اگر میخواهی با رانت خواری مبارزه کنی باید اول با رفقا مبارزه کنی .
تولدت مبارک ای مرد به تمام معنا انقلابی🌱❤️
@shohadae80 🌿
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتسیوهشتم #مینویسمتابماند🌿🌸 یعنی به طور رسمی آبرو مون رو هوا معلق مونده بو هاااا با خنده
#قسمتسیونهم
#مینویسمتابماند🌿🌸
از جمله خنده وسط صحن یاد سخن های حاج اقا پناهیان افتادم که میگفت:
رفتی حرم اهل بیت بخند وقتی تو میری زیارت اهل بیت زیارت امین الله رو میخونی صفحه اول میگی خدایا منو راضیم کن صفحه دوم که میخونی میگ خدایا من راضیم چقدر اوضاع خوبه...
بهش بگو برو دم حرم وایسا بگو من راضیم
میگه اِ اگه راضی بودم که این همه راه نیومده بودم...من شاکیم
تو ماشین در حال رفتن به حرم با رفقا گپ بگو بخند دم حرم که میرسن میگن خب بچه ها اینجا دیگه سنگین باشین ...
حالا احساس معنویش ببینیم چیه؟! مثلا زیارت امام رضا...
یا امام من بد بختم...
نامرد تو تا همین چند دقیقه پیش داشتی بگو بخند میکردی
همچین به امام رضا رسیدی داری میگی بد بختم؟!
کی به تو گفته این احساس خوش و معنویه؟!
شاید تو اقا و خانومی تو هیئت تو منبر گفته ای گرفتارا
خب معنیش این نیست که امام رضا گرفتارو فقط میخره و عزیز تر هستند...
خب مگه دل شکسته ها رو نمیخرن؟
بابا تو چرا بر عکس داری بر داشت میکنی ...
وقتی امام رضا دل شکسته ی تو رو میخره برا اینه که شادیه تو رو میخواد .
مثلا یه بچه دستش بریده میاد پیش مامانش اونم نازشو میخره میگه وای عزیز دل من معناش این نیست که بقیه بچه ها هم دستاشونو ببرن بیان پیش مامان...
مامان بچه های سالمو میخواد...
وارد حرمم که میشی بخند لبخند بزن و بگو اقا امام رضا مشکلاتم فدای سرت اینا هیچی نیس غصه منو نخوری هااا
آقا امام رضا فدای تو بشم الهی چقدر که تو مهربونی
به نظرتون وقتی بری تو حرم و بگی من راضیم اقا نمیفهمه که تو دردت چیه؟!
چی فکر کردی توع؟!
شاد باش آقا کیف کنه از قیافت..
عقیله گفت: همه چیو گفتیم تقریبا به جز ...
با هم گفتیم چی؟!
حالا میگم خودتون بفهمین
نجف از حرم ک بیرون اومدیم من و معصومه و سمیه داشتیم اجناس رو نگا میکردیم😀 بعد سمیه و معصومه اشاره ب یک مغازه لوازم آرایشی و بهداشتی کردند و گفتند بریم ببینیم کرم دوچهره داره یانه🤦♀️منم پشت سرشون ب راه افتادم سمیه و معصومه داشتند به اون مرد مغازه دار ک عرب بود به فارسی میگفتند کرم دوچهره دارید؟!اون بیچاره هم هردفعه ک مامیگفتیم یه نوع کرم رو میاورد و ما میگفتیم نه این نیست آخر سمیه گف عقیله تو ک عربیت از ما یکم بهتره بگو من موندم کرم دوچهره ب عربی چی میشه ک گفتم بزار با اشاره بهش بگم اول یه اشاره ب کرما و بعد دستمو نشونه ی صورتای سمیه و معصومه گرفتم ک ینی کرم دوچهره از اونطرف معصومه و سمیه خنده میزدند وقتی خودم متوجه شدم ک چی گفتم دنبالشون زدم زیر خنده😂
با صدای آقای یکرنگی که ندای پیاده شدن میداد همه بیرون رفتن و طبق معمول با عقیله و محدثه جز آخرین نفرات پیاده شدیم
انگار تو کویر باشیم باد گرم و به قول ما بندری ها لِوار میومد البته در چنین چیزایی سر رشته ندارم واقعا، هوا خشک بود و گرماش پوست آدمو میسوزوند.
به سمت سرویس بهداشتی رفتیم . شیر آب را باز کردم که آب به طرفم حمله ور شد دنده عقب رفتم و در حال سقوط به سمت زمین بودم که محدثه از پشت مرا گرفت و عقیله شیر آب را بست و رو به من گفت:
+قبل از اینکه شیر آب رو باز کنی یه پرس و جو دربارش کنی بد نیست.
-دقیقا من باید از کجا بفهمم که شیر خرابه
+من میدونستم
-میدونستی؟!
+اره
-پس چرا نگفتی
+نپرسیدی
-قانع شدم😐
+خداراشکر
وارد سالن که شدیم طرفی آشپز خانه و طرفی هم موکت پهن شده بود .
مهر را از دست عقیله برداشتم و خواستم نمازم را شروع کنمکه دیدم در حال بیرون رفتن است با صدایی که بشنود گفتم کجا میری؟! الان میامی گفت و از نظرم خارج شد..
به نماز ایستادم دو رکعت نماز ظهر را خواندم که عقیله را کنارم دیدم رو به او گفتم :
-کجا رفتی یهو...
+سنگ اوردم نماز بخونم ...
-مهر نبود مگه؟!
+مهرای اونجا هم کم و بیش شکسته بود شکسته بود همین یکی که بهت دادم فقط تونستم لا ب لاش پیدا کنم..
-بیا مال منو وردار...
+مگه تموم شد نمازت؟!
-فقط عصر
+حالا تو بخون که منم دو رکعتو با سنگ میخونم عیب نداره...
-باشه ای گفتم و سریع نمازم را شروع کردم
رنگ رنگی رو به کاروان گفت: غذا تو ماشین میخورین یا اینجا !
ازبس گرم بود و فقط پنکه بزرگی در سالن قرار داشت همه رأی شون براین بود که در اتوبوس نهار بخورند... و خود رنگ رنگی هم گفت برای اینکه زود تر به مرز برسیم باید در اتوبوس بخوریم زیرا که اتوبوس بعدی در مرز ایران منتظر ماست...
خلاصه که همه سوار شدن و رنگ رنگی و دستیارش(داداش محدثه) غذا ها رو تقسیم کردند،نان تا یک صندلی جلوتر از ما رسید و باید از اول میاوردند...رنگ رنگی از همانجا صدا زد و گفت : به کی ندادیم!!؟
خاله سمیه در جوابش گفت: از سلفی های گروه به بعد
ماشین از موانعی گذر کرد که موجب تکان اتوبوس شد اقای یکرنگی دستش را به صندلی تکیه داده و گفت:کجا نشستند حالا، که با حرفش عقیله کمر راست کرد و من سرم را خم کردم و من...
ادامه دارد...
#هر_روز_با_قران
صفحه 236
ʝơıŋ➘
|❥ @shohadae80
《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
.
#تلنگر❌💡
🔻ﻣﻮﺑﺎﯾﻞاﺯسبڪترینﭼﯿﺰﻫﺎئیہﮐﻪ📱
ﺩࢪﺩﻧﯿﺎﺣﻤﻞمیشہ🌍
🔹ﻭﻟﯽﺍﺯسنگینترینﭼﯿﺰﻫﺎئیهکهﺩࢪآﺧﺮﺕباید✨ بخاطرنحوہاستفادہاشپاسخگوباشیم❗️
🔸مواظبباشیماینموبایلماࢪا☔️
جهنمےنڪند🔥
🌱|Shohadae80
«🧡🖇»
•
•
همیشهمیگفت🖐🏻-!
ڪارخاصینیازنیستبڪنیم
ڪافیهڪارهاۍروزمرهمونرو
بهخاطرخداانجامبدیم🙂°•
اگهتواینڪارزرنگباشۍ
شڪنڪنشهیدبعدۍتویۍ...🔗-
#شهیدانه
🌱|Shohadae80
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
روزهفتمچلہزیارتعاشـورا
بـہنیابتازشھید:محسنحججی
هدایت شده از بیداری ملت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ماجرای معتادی که امام حسین(ع) او را خرید
🔻پایان روز عاشورای امسال، فیلمی از سینهزنی یک جوان معتاد در فضای مجازی منتشر شد. سینهزنی بیریا و مخلصانه این جوان علاوه بر مردم، به چشم صاحب این مکتب هم آمد و اعضای هیأت محبانالزهرا(س) تهران وسیلهای شدند برای نجات این جوان...
✍️بیداری ملت
@bidariymelat
🚨 توجـــــــــه ، توجـــــــــه 🚨
💠 تشکـــر و تقدیــر از «برنامه معروفی نـــو» جهت دعوت استاد تقوی 💠
🔊 این مطالبه را حمایت کرده و منتشر نمایید تا ان شاءﷲ شاهد پایان برنامه های رفع شبهات در صداوسیمـــا نباشیم 💬
https://www.farsnews.ir/my/c/87769
منتظــــــــــر حمایــــــت های پرشــــور از طــــرف شمـــا هستیــــم 🌷
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
🚨 توجـــــــــه ، توجـــــــــه 🚨 💠 تشکـــر و تقدیــر از «برنامه معروفی نـــو» جهت دعوت استاد تقوی
دهه هشتادیای بزرگوار حمایت از برنامه معروفی نو که حاصل زحمات ۱۰ ساله استاد تقوی در باب احیای امر بمعروف و نهی از منکر است وظیفه تک تک ماست ...
زمینه ظهور را فراهم کنیم با یک رای...
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتسیونهم #مینویسمتابماند🌿🌸 از جمله خنده وسط صحن یاد سخن های حاج اقا پناهیان افتادم که میگ
#قسمتچهلم
#مینویسمتابماند🌿🌸
و من سرم را خم کردم به طرف راهرو اقای یکرنگی باشه ای گفت و تکه های نان را در دستش جا داد و به طرفمان آمد... و نان ها را بین اعضای باقی مانده تقسیم کرد...
محدثه ظرف غذایش را بر داشت و کنار خاله خدیجه که درست روی صندلی های کناری ما بود نشست.
بعد از حدود ۳یا چهار ساعت به مرز رسیدیم چمدان ها با اینکه سنگین بودند با هر باد گرمی که میوزید جهت حرکت خود را تغییر میدادند
عقیله جلو تر از ما قدم بر میداشت و با چادرش و چمدان در دستش درگیر بود
دایی جان متوجه اش شد و چمدان را از دستش برداشت .به زور خودم را در این هوا کنترل میکردم که زیر پای کسی نروم و تندی باد مرا روی زمین نیندازد خوب بود فقط کیف روی دوشم و پایه در دستم بود وگر نه اگر چیز دیگری همراهم بود ده باری در این راه زمین مرا به طرف خود کشیده بود...
بلاخره به خیر گذشت و به سالن رسیدیم از آنجا هم بعد از مراحل طی شده به بیرون رفتیم و سوار اتوبوس شدیم خاله سمیه و مامان ماشینی، خاله معصومه و مامان خاله سمیه روی صندلی های ردیف اخر
دو تا صندلی سمت راست من و عقیله
دو تا صندلی سمت چپ خاله خدیجه و حسنا
بعدش دوباره بعد ما صندلی مامان معصومه و آن طرفش بشرا و مادرش بودند.
محدثه و مامانش هم صندلی بعد از بشرا اینا نشسته بودند...
اقای یکرنگی وسط راهرو ایستاد و گفت: برای شام چی میخورین؟!
کسی چیز به خصوصی نگفت: که رنگ رنگی ادامه داد جوجه یا قورمه سبزی؟!
بعضی ها اولی و بعضی ها دومی را ترجیح دادند که من جزو دسته ی دوم یعنی قورمه سبزی بودم...
شب دوازدهم مرداد بود و سالگرد ازدواج حضرت علی (ع)و حضرت فاطمه زهرا(س)
با پیشنهاد بقیه که میگفتند شب را مولود بخوانیم موافقت کردیم.
با محدثه و عقیله گفتیم که به عنوان پذیرایی هم اگر شد چیزی تهیه میکنیم که از شانس ما مغازه ها دم اذانی بسته بود...
اتوبوس برای اقامه نماز ایستاد اونجا هم با یه دنگ و فنگی نماز رو وسط یه عالمه آدم تو نماز خونه خوندیم و به راه افتادیم...
در سکوت اتوبوس هر کس کار خودش را انجام میداد ، عقیله استوری ها را نگاه میکرد..
تبلت را باز کردم و وارد آهنگ ها شدم...
آهنگ حامد زمانی را که مخصوص چنین روز یا شبی بود از بین مداحی ها پلی کرده و هندزفری را وارد گوشم کردم..
چه صاف و ساده شروع شد،چه عاشقونه و زیبا،حکایت دو تا عاشق ،حکایت دو تا دریا
میباره نقل و ستاره،از آسمون شبستون
فرشته ریسه میبنده،تو کوچه و تو خیابون
صبوی سبز جحازش،پر از شرب طهوراست
بلور شاخه نباتش،هزارتا شاخه طوباست
شب کرامت ماهه،شب سخاوت خورشید
عروس خونه مولالباس عروسش رو بخشید
برکت این زندگی تا ابد. موندگاره آیه آیه محبت تو سفره میباره آسمون خونه امشب عجب نوری داره بارون بارونِ ستاره
...
فکری به سرعت وارد ذهنم شد و برنامه کلیپ ساز را باز کردم و کلیپی ساختم و استوری کردم
تبلتو خاموش کردم رو به عقیله گفتم:
-من سنت رو نمیدونم🙄😅چند سالته؟!
+متولد ۸۴
-واقعا؟!چند ِ۸۴؟!
+ ۲۳ابان تو چی؟!
-منم ۸۴ ام از نوع شهریورش روز ۱۱
+پس میشه دو ماه فاصله سنی درسته؟!
-اره فک کنم
+پس چرا تو امسال نهم میری؟!
-نیمه اولیم اگه مهر به بعد بودم همکلاس میشدیم...
+اها
-بله
گوشیش رو طرفم گرفت و گفت اینو ببین 😂
نگاهی به صفحه انداختم که پیام رو دیدم...
نکنه دختر سرهنگ سلامتیه
رو بهش گفتم برا اولین بار وقتی کسی میشنوه فامیلمو همین فکرو میکنه...
سری تکون داد و گفت: راستی کلیپ درست میکردی تموم شد؟!
با سر تایید کردم و گفتم اره و همزمان تبلت رو طرفش گرفتم...
برداشت و گفت:
+پس جواب خواهرمو بده بی جواب نمونه ...
-چی بگم بهش؟!
+هر چی دوست داری
منم از بین استیکر ها یکی رو انتخاب کردم و فرستادم و اونم همینطور ...
بعد گفت چ خبر کی میرسید به سلامتی؟!
طبق گفته ی اقای یکرنگی قرار بود فردا ظهر تو میناب باشیم همینو براش تایپ کردم که بعد از تایید گفت همه خوبن خودت خوبی؟!
نگاهی به عقیله انداختم که با لبخند به صفحه تبلت زل زده بود نوشتم الحمد الله هستیم شما چطورین و به یاد حرف عقیله افتادم که شوهرش حاج اقاست برای همین در ادامش نوشتم خودت چطوری حاج اقا چطوره؟!
که چند تا استیکر فرستاد و اخرین بازدیدش در زیر اسمش نمایان شد...
گوشی را به سمت عقیله گرفتم و سرم را به صندلی تکیه دادم ...
با هم مولودی بر لب فرشته های اسمونی زمزمست رو میخوندیم که رنگ رنگی اومد و گفت:مسافرای جلویی شاکین اگه میشه یواش تر و رفت، دوباره دایی جان اومد و گفت: هنوز وفات تموم نشده...بزارین واسه اخر شب الان هنوز وفاته خاله سمیه گفت: اذان مغرب که تموم شده و وفات هم شکسته... ولی دایی جان گفت نمیشه فعلا دست نگه دارین...
با عقیله و مامان ماشینی حسنا و خاله معصومه و خاله سمیه دور میز نشستیم و بعد از لحظاتی قورمه ها را جلویمان گذاشتند. عقیله بعد از دو لقمه یا شایدم هیچ سرش را روی میز گذاشت...
ادامه دارد...