『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتبیستوهشتم #مینویسمتابماند🌿🌸 به زیارت رفتند ، من و عقیله جز دسته ی دوم بودیم که به طرف ضری
#قسمتبیستونهم
#مینویسمتابماند🌿🌸
معلمی؟خوب بچه ها کتاباتون فلان بهمان اینا نه هااا هر روز یه اتفاق جدیده بعد ۶سال بچه ها دستت بودن چیکار کردی؟
عین بچه خودت سوختی ؟! یا نه حواست فقط به حقوقه بود؟
مسئول جمهوری اسلامی هستی شما؟! مسئول شیعه خونه ی امام زمانی؟
کجای کاری ؟! ربط تو با مهدویت چی هست؟ ربط تو به امام زمان چیه؟!
بابا برید صحیفه ی امام بخونید
اگه یه مسئولی تو جمهوری اسلامی دغدغه ی مهدویت نداشته باشه.. خائنه خیانت کرده
یعنی قد اون بچه کوچولوعه یتیم عراقی هم نیستی که هیچی نداره بیاد پذیرایی بکنه از زائرای اربعین میاد وایمیسته میگه بیا من پاهاتو میتونم بمالم که ...دست که دارم اتش به اختیار
واقعا کجای کاریم؟!
صدای محدثه بود ک منو از افکارم بیرون اورد ...کم کم بریم ولمون نکنن یهو
عقیله گفت : نه بابا ببین چند نفر از همسفرا اینجا نشستن
البته خودمون بریم تا از پله ها میریم فاطمه میاد دیر میشه بهتره الان بریم که دیگه سریع نیاد بالا بیوفته...
با سر تایید کردم و به راه افتادیم که از قضا راهو گم کردیم و وایساده بودیم که یهو یه مرد عرب رد شد چون یهویی بود و کاشی های کف هم چرب بودن و جوراب هم به پا داشتیم باعث شد بیوفتم حالا هر چهار نفر بهت زده داریم نگاه میکنیم که مرده طرف خانوما چیکار میکنه که فهمیدیم ما اومدیم طرف مردا...
هیچی دیگه همین که بلند شدم رنگ رنگی هم جلومون ظاهر شد و گفت:
شما اینجا چیکار میکنید؟
عقیله در جوابش گفت راهو انگار گم کردیم از کدوم طرف باید بریم؟!
اقای یکرنگی اشاره ای به پشت سرمون کرد و گفت :
همین راهو که اومدین بر گردین پله ها احتمالا سمت راستتون باشه...بعد از لحظاتی گفت : صبر کنید بیاین اینجا و به طرف آسانسور رفت و گفت سوار شین یه مرده و دو تا پسر کوچولو که انگار خوششون اومده بود و هی بالا و پایین میرفتن ،داخل بودن و فقط سه نفر از ما میتونست وارد بشه .
بنابر این با محدثه سوار شدیم و منتظر عقیله که حسنا اومد داخل و اون مرده داخلی دکمه آسانسورو زد و عقیله جاموند ....
همین که بالا رسیدیم و پا از آسانسور گذاشتیم بیرون رنگ رنگی هم رسید و من بدون فکر کردن و با تعجب گفتم چقدر سریع، دنبال ما حرکت کردین که با خنده رو به ما گفت: ماشاءالله نداره؟!
من:😬ماشاءالله
محدثه:😐ماشاءالله
حسنا:😁ماشاءالله
خلاصه به سمتی که قبلا گفته بودن جمع بشین رفتیم و بعد از چند دقیقه عقیله به همراه خاله سمیه و خاله معصومه و مامان بشرا و مامان معصومه اومدن و بعد از لحظاتی دیگه مامان محدثه و مامانی هم اومدن و وقتی همه جمع شدن به سمت اتوبوس ها رفتیم...
برای اینکه اتوبوس ها به پارکینگ رفته بودن و پارکینگ هم دور بود باید سوار یه اتوبوس دیگه میشدیم تا به اونجا برسیم ...
این اتوبوسه هم هی میرفت و میومد بازم جای ما نمیشد . وقتی دوباره بر گشت مامانی ماشینی حسنا رو فرستاد داخل تا جا بگیره
حسنا هم رفت و رو صندلی نشسته بود که یهو همه هجوم اوردن و اتوبوس پر شد و حسنا زد زیر گریه 😂🤦🏻♀️اتوبوس هم حرکت کرد.
هیچی دیگه...اونا رفتن ما هم به پیشنهاد دایی جان زیر یه چیزی که شبیه سایبون بود ایستادیم.چند تا مأمور که همون حوالی بودن . به ما میگفتن اهل پاکستان که همزمان منو عقیله و محدثه بند های کارتای توی گردنمون رو نشون دادیم و گفتیم ما ایرانی هستیم...
و بازم باور نمیکردن و ما باز میگفتیم ایرانی نحن ایرانی انگار زبون محلی ما رو که شنیده بودن و لباس بندری هم تن بعضیا بود ما رو پاکستانی حدس زده بودن آخرش دایی جان سه تا ایرانی را به محکم طرفش گفت و رو به ما گفت این اتوبوس نمیاد اگه موافقین تا با پای پیاده بریم و از بس هوا گرم بود همه مهر تایید زدند و ما بلاخره با پای پیاده به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم... دم در بودیم که دایی جان در حالی که یکی از بچه ها رو که نمیدونم بشرا بود یا معصومه از بغلش پایین اورد وگفت: تو چشام خاک رفت و مامانی ماشینی بهش پیشنهاد سرمه زدن داد یه لحظه دایی جان رو با چشمای سیاهه سرمه کشیده تصور کردم.💁🏻♀️😄
بعد از فرستادن صلواتی ماشین حرکت کرد.
وقتی جا و جاگیر شدیم عقیله پیشنهاد داد کیک و آبمیومون رو بخوریم .
بلند شد و هر چی بالا رو نگاه کردیم نبود..
همونطور که می نشست گفت: نیست فک کنم یکی اشتباهی ورداشته ...
که همون موقعه رنگ رنگی هم برای شمارش افراد کنارمون رسید و گفت : چیزی گم کردین؟!
عقیله رو بهش گفت : نه چیز خاصی نبود آبمیوه و کیک منو فاطمه بالا گذاشته بودیم حالا میخواستیم بخوریم که نیست...
اقای یکرنگی سری تکون داد و برگشت
بعد چند دقیقه که با عقیله گرم صحبت بودیم یهو اومد بالا سرمون و یه آبمیوه و کیک به سمت عقیله و یکی هم سمت من گرفت و گفت : اینم واسه سلفیهای گروهمون
تشکری کردیم و رفت...
ادامه دارد...