eitaa logo
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
1.6هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
35 فایل
در ایــن کـانـــال یاد میگیریم کـــ چگونھ #شہیدانــھ زندگے کنیم ٵندَکے شࢪٵیِــِطٓ @sharaete80
مشاهده در ایتا
دانلود
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌سی‌‌ام #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 حالا وارد بحث سراسری (صحبت بین افرادی که کنارمون بودن) شده بودیم و
🌿🌸 چیزی نگفتم ..و باز ادامه داد خب حالا یعنی واقعا خودت خسته نمیشی. پس هر وقت صلح شدی بهم اطلاع بده ... رومو طرفش کردم و گفتم : +اصلانم قهر نیستم . -پس چرا هیچی نمیگی؟! +الک -اِی خداااااااا خلاصه که اون چند ساعت باقی مونده تا کاظمین هم گذشت و وارد شهر شدیم . به گفته ی اقای یک رنگی فقط وسایل ضروری را برداشتیم و به سمت مقصد مورد نظر به راه افتادیم ... از کوچه بازار های شلوغ و دست فروش هایی که هر یک با صدای ظبط شده و بلندگو مشتریانی برای خود جذب میکردند گذشتیم . باریکه ابی از جلو به سمت عقب یعنی به سمت ما روانه بود و جویی باریک در وسط کوچه ایجاد کرده و رهگذران را به تلاطم می انداخت. با یک دست کیفم را و با یک دست چادرم را گرفته و به سمت جلو قدم بر میداشتم . نگاهی به بقیه انداختم همه با یک دست چادرشان را گرفته و با یک دست وسایل حمل میکردند چادر... اصالت زن مسلمان عفاف اوست و ما چادر را برای حفاظت از خود انتخاب کرده و شبیه مادرمان زهرا آن را بر سر نهاده و پوشش قرار دادیم. به راستی که چادرم تاج بندگی من است و سند زهرایی بودنم را امضا میکند . همان چادری که پشت در سوخت اما از سر مادرمان نیفتاد وای بر ما که حواسمان نیست چادر چ کسی را بر سر داریم . موقعه عروسی و جشن و شادی که میشود یا عقب میرود یا نازک یا کوتاه میشود یا ... توصیفش نیز سخت است چه کردیم در این زمانه با خودمان ... چادر به کنار اسلام نگفته است حتما چادر فقط اینکه یادت باشد چادر حجاب برتر است ... پوشش ات را داشته باش . همین که نامحرم زلفانت را نبیند همین که حرمتت در برابر نامحرم مشخص شود و اجازه ی شکسته شدن ندهی همین که مراقب کلامت باشی و هزاران هزار دلیل دیگر ... خودش عفت است تاج سر... با رعایت عفاف و حجابت حد اقل یک قدم برای مهدی موعود قدم بردار بانو... به امید روزی که ندای انا المهدی جهان را فرا بگیرد الهی به امید تووع با صدایی که شبیه صدای دیگ های نذری هیئت محله بود سرم را بلند کرده و چشمم به انبوهی از جمعیت افتاد. جمعی از مردان و پسران کل محوطه ی کوچه یا بگویم خیابانی بدین بزرگی را گرفته و در حال پخت و پز بودن اول فکرم به طرف عروسی رفت ولی وقتی دقت کردم . همگی پیراهن سیاه بر تن داشتن بعد از لحظاتی صدای مداحی عربی در فضا پیچیده شد به سختی از میانشان عبور کردیم و وقتی نگاهی به پیش رویم انداختم جلوی درب هتل بودم نگاهی به همسفران پشت سرم انداختم و به داخل رفتم و پهلوی مبل دو نفره ای کیفم را گذاشتم و سریع به دم درب رفتم و دوباره با فاطمه و محدثه به داخل بر گشتیم . راه زیادی اومده بودیم و نفسم بند امده بود به سختی چند نفس عمیق کشیدم و رو به محدثه گفتم میشه یکم آب برام بیاری؟! که محدثه گفت : خودم خستمه یکم صبر کن برسیم بعد طلب اب کن 😐🙄 -حالا یه لحظه پاشو خیلی تشنمه بخداا +صبر کن...اوف همین که خواستم بلند بشم لیوان ابی جلوم قرار گرفت...سرمو اوردم بالا دیدم دایی جانه با عرض شرمندکی گفتم ممنون الان محدثه میاره که نذاشت ادامه حرفمو بگم و گفت: برا تو اوردم تا شما بشینین چونه بزنین تشنگیتون هم بر طرف شده محدثه اورد دیگه من میخورم با یک خیلی ممنون لیوان را از دستش برداشتم و به سمت فاطمه گرفتم که دستم را پس زد و گفت خودت بخور که تشنگی داره رو مغذت اثر میزاره که دایی جان لیوان در دست دیگرش رو به سمت فاطمه گرفت و گفت : اینم واسه شما اونم یه ممنونی گفت و اشاره کرد که نمیخورم که دایی جان گفت: حالا که اوردم بگیرش هیچی دیگه.. ورداشت محدثه هم رسید و لیوانو داد دستم که گفتم خیلی زشت شد هاااع دایی جان اب اورد ... و رو بهش گفتم این لیوان ابو بده به دایی جان . بعد از اون که همه کلید هارو تحویل گرفتن و ما هم رفتیم اون طبقه ای که اتاق داشتیم با حبیبه و زینب و معصومه و بشرا توی یه اتاق بودیم،ینی با معصومه کوچولو پنج نفر بودیم ولی تخت های توی اتاق سه تا بود بلاخره سمیه رفت و با رنگ رنگی صحبت کرد و یه تخت دیگه وارد اتاق کردن‌‌... و به گفته ی اقای رنگی قرار شد برای نماز مغرب به حرم برویم . بعد از اینکه حمام کرده و اماده شدم به بیرون از اتاق رفتم تا سر و گوشی اب دهم . اولین کارم هم این بود که اتاق فاطمه اینا و محدثه رو پیدا کنم... از اتاق ما وقتی بیرون میومدی سه یا چهار تا پله میخورد به بالا رو به روی پله ها اتاق فاطمه اینا و در کنارش اتاق سمیه و معصومه بودش و بعد از تحقیقات بیشتر به این پی بردم که اتاق محدثه اینا پایین قرار داره. با حبیبه و زینب و بچه ها رفتیم پایین بعضی ها اونجا نشسته بود و بعضی ها هنوز نیامده بودند.. طبق معمول با محدثه و فاطمه لابی هتل را گشت زده و بعد از برسی دقیق پشت سر بقیه و مثل همیشه اخر از همه قدم بر میداشتیم . بعد از اینکه از پیچ کوچه گذشتیم ... ادامه دارد..