『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتسیودوم #مینویسمتابماند🌿🌸 چیزی نگفتم ..و باز ادامه داد خب حالا یعنی واقعا خودت خسته نم
#قسمتسیوسوم
#مینویسمتابماند🌿🌸
بعد از اینکه از پیچ کوچه گذشتیم و کمی در میان مردم رفتیم به تپتیشی رسیدیم
ابستاده بودیم که نوبتمان شود که فاطمه از پشت چیزی را به طرفم گرفت...
پرسیدم:
+چیه؟!
-فلافل نذری
+از کجا؟
-داداش محدثه گرفته ، بخور
+دستش درد نکنه ای گفتم و به پیش رو نگاه کردم که جمعیت عظیمی از زنان جلویم صف کشیده و خدا میداند کی به مقصد برسیم .
فاطمه
بوی عود و اسپند ،نوای عزاداری و نمایان شدن قسمتی از دو گنبد حرم امام هفتم و نهم شیعیان برای زوار حال بیاد ماندنی را وصف میکند .
و ما چه خوش سعادت بودیم که در شب وفات امام جواد (ع) عازم حرمش و پیاده به ان سو قدم بر میداریم...
حالا بعد این چند مدت داداش محدثه جانشین رنگ رنگی شده و اخر کاروانمان راه میرفت و بقیه راهدایت میکرد.
با عقیله و محدثه بین این جمعیت عظیم دست هم را گرفته و پشت سر هم قدم بر میداشتیم .
هنوز چند روز یا بگویم چند ساعت نگذشته دلمان برای کرببلا تنگ شده و همینطور که با جمعیت به سمت حرم کشیده میشویم با هم تصمیماتی میگیریم که در ان ساعت ها از روی هیجان بود ...
مداح به سبک خودشان میخواند و برای ما تعجب اور بود نوای ان...
ولی هر چند چیزی نمیفهمیدیم با جمعیت همراهی میکردیم .
با کشیدن دستم سرم را بالا اوردم که عقیله گفت:
حواست کجاست داری میری تو دل مردم ..
رویم را طرفش میکنم و میگویم :
جمعیت رو ببین دارم زیر پامو نیگا میکنم نیوفتم که اگه بیوفتم دیگه ...
سری تکان داد و رو به محدثه گفت : بیا فاطمه رو وسط کن
محدثه دستش را از عقیله جدا کرد و به طرفم امد حالا هر دو دستم بند بود و چادرم روی زمین ، به ناچار با همین وضع به راه افتادیم که محدثه ناله زد :
+تشنم شد
عقیله در جوابش گفت:
باید همین دور و بر ها کلمن باشه من چند جا دیدم.
با سر تایید کردم و گفتم:
اره منم دیدم با اینکه چشام ضعیفه ولی فکر کنم دارم یکی میبینم .
عقیله هم انگار چشمش خورده بود که گفت بله منم دیدمش و کم کم به ان سمت رفتیم .
بعد از اب خوردن تازه متوجه شدیم که از بقیه جدا شده و ان ها رو گم کرده ایم ...
همان لحظه مردی به طرفمان امد و نفری یه کارت به سمتمان گرفت که بعد از برسی دعای فرجِ حک شده ی روی ان را دیدیم.
کارت را کنار کارت هایی که در گردن داشتیم گذاشتیم.
عقیله گفت : اگه میخایم راست راستی خودمونو گم کنیم الان وقتشه هااع
که محدثه گفت: اره راس میگه :
همین که خواستم نظرم را مطرح کنم
عباس داداش محدثه از پشت سر ظاهر شد و گفت:
شما اینجایین ..
اونوقت گفتم با بقیه همراه باشین.
حالا بیاین بریم که خیلی دور نشدن..
به ناچار پشت سرش رفتیم...
و بعد از تپتیشی دوم که از اولی خیلی شلوغ تر بود وارد محوطه حرم شدیم .
با دیدن شال های زرد رنگ روی دوش بقیه به انها ملحق شدیم و کناری ایستادیم بعد از اینکه رنگ رنگی چند نکته را گوشزد کرد و ساعت خروج از حرم را اعلام ...به طرف کفشداری رفتیم .
دو سبد بزرگ کرم رنگ پیش رویمان قرار گرفت هر کس کفش یا دمپایی هایش را داخل انداخته وبعد از یک تپتیشی کوچولو و البته شلوغ دیگر وارد حرم شدیم
کفشم را در اورده وقبل از اینکه بخواهم خم شوم ان ها را در دستانم بگیرم عقیله کفش ها را برداشت و گفت من میبرم دمت گرمی نصیبش کردم و منتظرش ایستادم که با محدثه بر گشتن همراه بقیه جلوی درب ورودی ایستادیم و خواستم سلام دهم که قاطی کردم زیرا که فقط اسم امام جواد (ع)یادم بود.
رو به مامان ماشینی در حالی که هنوز دست بر سینه بودم گفتم :به کی سلام بدم؟!
تک خنده ای کرد و سری به علامت تاسف تکان داد و گفت امام موسی کاظم(ع) و امتم محمد تقی(امام جواد)(ع)
باشه ای گفتم و سلامم را تصحیح کردم
رو به عقیله کردم که اشک چشمانش را پاک میکرد
لبخندی به رویش زدم و گفتم بریم؟!
بله ای گفت و با هم به سمت فرش پهن شده ی وسط صحن رفتیم .
اذان در حال گفتن بود که ذهنم یکباره به طرف مشهد رفت...
اخرش نطلبید امسال
دلم برای اب های زلال سقا خانه اش تنگ شد
دلم برای نشستن روبروی پنجره فولاد پر کشید.
شایدم دلم برای حوض پر اب روبه روی ایوان طلایش تنگ است.
دلم خواصت به یکباره دست بر سینه نهاده و رو بروی ضریحش ندای اسلام علیک یا علی ابن موسی الرضا سر دهم...
دلم خواست الان در حرمش باشم و صدای نقاره زدن هنگام اذان مغربش را در گوش هایم ذخیره میکردم..
نگاهی به ساعتِ در حرم انداختم واقعا ساعت هشت بود یا من رویایم در چشم هایم تاثیر گذاشته و همه چیز را یک نشانه ای از امام رضا (ع) میدیدم
اینجا بوی رضا را دارد ...
تعجبی هم نیست. در کنار ضریح و مرقد پدرش موسی کاظم و پسرش امام جواد به سر میبرم .
نشد به پابوست بیایم ولی الان در کنار دو تن از عزیزانت هستم.
قطعا گذرنامه ی کربلا امدنم اول به دست شما امضا شده
میدانم ضامنم شدی ...
کاش در ادامه هم پناهم دهی ..
با بلند شدن عقیله از کنارم سرم را بالا گرفتم
ادامه دارد...