『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتچهلوسوم #مینویسمتابماند🌿🌸 گفت: خب بدون من اومدین هاع محدثه حق به جانب گفت:چقدر صبر کردیم
#قسمتچهلوچهارم
#مینویسمتابماند🌿🌸
با صدای خاله صغرا از اعماق خاطرات بیرون پریدم و به خاله سوالی نگاه کردم که گفت نوبت توعه بخون .بسم اللهی گفتم و شروع کردم به خواندن صفحه ای از قرآن ...
رمضان بود وبا این وضع کرونا و بسته بودن ماتم و مساجد با رعایت پروتکل بهداشتی همراه جمعی از دوستان و خانواده قرآن خوانی را از اول ماه مبارک آغاز کرده و هر شب در جمع حاضر میشدیم... با نشستن کسی در نزدیکی ام لحظه ایی سرمو بالا اوردم که دیدم محدثه کنارم نشسته با خنده ای که با تمام قدرت کنترلش میکردم چند خط آخر را خواندم و صدق اﷲ العلی العظیم را زمزمه کردم...
رو به محدثه کردم که چندی پیش کنارم جا خشک کرده بود و گفتم:
- سلام مردم ناپیدا..
+ما که پیداییم شما نیستین
-اهووع ، تو چند روزه نمیای
+حالا که اومدم..
-خوش اومدی..، صفا اوردی ، قدم رنجه فرمودین...
+میدونم
-خوبه...
+خبری از عقیله داری؟!
-چند روزه پیام میدم و زنگ زدم جواب نمیده
بستش شاید تموم شده ...
سابقه دیر اینترنت گرفتن رو نداشت...
البته دیروز زنگ زده بود ولی تا رفتم جواب بدم یا قطع میشد یا نبودم جواب بدم شارژمم ته کشیده بود..
خندید و گفت:
+ای بیچاره، گوشیش خراب شده به من زنگ زد گفت بهت بگم
اومدم پیغامشو بهت برسونم...راستی گفت فاطمه رو جای من بزن🤤👌🏻
😐-
+چیه؟! من قول دادم و پای قولم هستم..
و بلافاصله دو بار دستشو کوبید رو پام که نذاشتم سومین بار بزنه و پامو به طور خشن به پاش زدم و گفت باشه الاع یکم با مهربونی برخورد کنی چیزی نمیشه هااع...
و ادامه داد.. حالا هر چیم باشه نوبت قسمت دوم از قولمه و بهم نزدیک شد
نقششو از ذهنش خوندمو خودمو کشیدم عقب و گفتم فاصله بگیر فاصله بگیر
گفت:
+من قول دادم میگم..
برو بابایی نصیبش کردم و گفتم:
- آرام باش ، کروناست
بلند شد و گفت: حالا که همه دارن میرم یهو میبینی ولم کردن بهتره برم.. ولی یادم میمونه و سر قولم به عقیله هستم...
خنده ای کردم و گفتم به سلامت نبینمت دیگه..😂
خندید و از اتاق خارج شد...خاله سمیه رو کرد بهم و گفت: عجب مرموزی بود هاااع چطور نفهمیدم کار کار خودشه..
به یاد اوردم چند روز پیش رو
شماره ای ناشناس پیام داد:
سلام
خوبی
میشناسی منو؟!
جواب دادم ..
سلام!
ممنون
نه شما؟!
پیام اومد:
معلومه نمیشناسی دیگه دوستای جدید پیدا کردی و سراغی از ما نمیگیری...
گفتم: صلاح نمیدونم با کسی که نمیشناسم همکلام بشم...
بعد از دقایقی گفت:من تو رو میشناسم
هم اسمتو میدونم هم بابا مامانتو میشناسم هم دو تا داداشات یکی از خودت کوچیکتر و یکی هم چهار سال بزرگتره...
جواب ندادم و به عقیله پیام دادم چنین شماره ای رو میشناسی؟!بعد تقریبا نیم ساعت جواب داد... اتفاقا همین شماره به منم پیام داده ... گفتم: چی میگه؟!
شات گرفت فرستاد... و گفت:به کل سمیه گفتم که میشناسی که گفت به اونم پیام داده..
نمیدونم چی میخواد فقط هم به خودمون سه تا پیام داده این طور که معلومه...
گفتم: نمیدونم من که بلاکش میکنم الان...
همین که رفتم تو پیویش نوشت: از آدمایی که پیام بزارم و جوابمو ندن خیلی بدم میاد..
براش تایپ کردم منم از آدمایی که حرفی بزنن و خودشونو معرفی نکنن متنفرم
شکلکی چنین فرستاد😒 بلاکش کردم و به عقیله پیام دادم این گفت من بدم میاد از... منم گفتم از .. متنفرم
پیام داد: بلاکش کردی ؟!
گفتم: اره
گفت: بازش کن میگه همسفر کربلام... تا ببینیم کیه؟!
گفتم: بزار یکم بمونه بعد ببینم چی میشه...
بلاکشو که باز کردم براش نوشتم گفتی که همسفر کربلایی
جواب داد: کی بهت رسوند!
گفتم:مهمه؟!
چیزی نگفت فرداش یه عکس از کاروانمون که در حال رفتن به مسجد کوفه بودن رو فرستاد
و نوشت..سلام خوبی پیام نمیدی چه خبر...
پیامی که نوشته بودم از کسایی که خودشونو معرفی نکنن متنفرم رو ریپ زدم و دوباره فرستادم که بعد از چند دقیقه گفت:دختر مغرور
با خنده به عقیله نوشتم این داره میگه مغرور
من کجام به مغرور ها میخوره؟!
با عقیله همسفرایی که ممکنه بیکارباشن رو مرور کردیم که به غیر از من و خودش به بیکار دیگه ای پی نبردیم...
قدم اول پس امکان اینکه خود عقیله باشه هست ولی شات گرفته بود که به اونم پیام داده...
شب که رفتیم خونه مامانی آمنه خاله سمیه گفت تا نفهمم کیه دست بر دار نیستم همین امشب از زیر زبونش میکشم بیرون...
وقتی بر گشتم عقیله تو وات نبود.. پیاما رو از اونجایی که درباره شماره ناشناس حرف زده بودیم یه بار دیگه با دقت خوندم بعضی جاها که از موضوعش بیرون میومدیم عقیله دوباره یادآوریش میکرد و این یعنی براش مهم هست..! دوباره اون مکالماتی که شات گرفته بود رو نگاه کردم... خیلی عجیب بود بالای صفحه دو تا علامت واتساپ قرار داشت . در حالی که وقتی پیام میاد فقط یه علامت بالا خود نمایی میکنه . ولی یه حدس دیگه میشه زد...
ادامه دارد...
#هر_روز_با_قران
صفحه 241
ʝơıŋ➘
|❥ @shohadae80
《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
اگر در یک جمله کوتاه از من بپرسند که شما از جوان چه میخواهید،
خواهم گفت تحصیل، تهذیب و ورزش
من فکر میکنم که جوانان باید این سه خصوصیت را دنبال کنند
-رهبر معظم انقلاب
@shohadae80
یهجوریمیگن
کپیحراموپیگردقانونیوالهیداردوروزقیامتو ...
کهمنحسمیکنم
یکیاز
مراجعتقلیدهستنومانمیشناسیم|:
🌱|Shohadae80
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
روزدوازدهمچلہزیارتعاشـورا
بـہنیابتازشھید:احمدمشلب
بهنیابتازروزتولدشون...🕊
در راهِ خدا؛
باید هرکدام از شما
عنصر فعالی باشید
تا پایان زندگیاش شهادت باشد🕊️"
- شهید احمد مشلب 🤍
•••
[ تولدت مبارك غریب طوس 🌙 ]
🌱|@Shohadae80
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتچهلوچهارم #مینویسمتابماند🌿🌸 با صدای خاله صغرا از اعماق خاطرات بیرون پریدم و به خاله سوالی
#قسمتچهلوپنجم
#مینویسمتابماند🌿🌸
که توی وات داخل پیوی کسی یا توی گروهی چیزی یه وویس یا کلا چیز صوتی گذاشته و داره گوش میده.. ولی اینم غیر ممکنه چون وقتی از پیوی شخصی میری پیوی یه شخص دیگه صداعه قطع میشه و علامت هم ناپدید. پس گذینه اول درست بود و مال پیام بود...
حالا باید بفهم چطور دو تا علامت وات با هم.. اصلا جور در نمی اومد ..
یهو دوباره از شخص بی نام پیام دریافت کردم که در جوابش نوشتم میدونم بزرگتری..برا همین احترامت واجبه و چیزی نمیگم ولی بهتره هر چ زود تر خودتو معرفی کنی که حرمتت شکسته نشه..
عقیله پیام فرستاد . چیکار میکنی..؟!
گفتم دارم سعی میکنم بفهمم کیه این
که گفت سعیتو کن ولی فکر نکنم به این زودی خودشو معرفی کنه..
شک کردم و گفتم اونوقت تو از کجا میفهمی؟!
که گفت:
+ وقتی به خاله سمیه ات که بزرگ تره نمیگه دیگه به تو میگه...
-نمیدونم اصلا ولش کن...
ولی ذهنم در گیر بود و باید میفهمیدم
صدای گوشی مامانی بلند شد که از کنارم برداشتم و نگاهی به صفحه کردم ببینم کیه؟!
ولی چیزی فکرمو در گیر کرد...
بالای صفحه گوشی مامانی هم دو تا وات نقش بسته بود :
صدای مامانی رو شنیدم:
گلی گوشی رو بیار مامان ..
باشه ای گفتم و تلفن رو به دست مامانی رسوندم و وایسادم تا مکالمش تموم شه
همین که قطع کرد از دستش گرفتم و وارد صفحه اصلی شدم بین برنامه ها رو نگاه کردم و فقط به یک واتساپ مواجه شدم...
ناامیدانه اومدم گوشی رو ببندم که متوجه شدم یه وات دیگه توی پوشه ی صفحه ی بعد هست که مطمئنن کار مصطفی داداش کوچکترم بود که بازی کرده و سر خود برنامه ها رو پوشه پوشه گذاشته
وارد که شدم وات دومی هم پاک شد از بالای صفحه ینی میشه که دو تا وات داشته باشی؟!
ساعت تقریبا۳شب میشد که خاله سمیه پیام داد...و گفت فردی که پیام داده عقیله ست با شماره ای که تازه گرفته
نوشتم حدس میزدم...
گفت:فعلا بهش چیزی نگو
گفتم من طاقت ندارم ک😂
فرستاد:پس بهش بگو ولی نگو که من بهت گفتم..
تایپ کردم: میگم خودم فهمیدم.. به موقعش بهش میگم
به پیوی عقیله رفتم که ربع ساعت پیش پیام داده بود نفهمیدی کی بود؟!
نوشتم یه حدسایی زدم ولی شک دارم..
گفت کی؟!
اول دلیلایی که یک روزه پیدا کرده بودم رو از جملاتی که قبلا گفته بود و شاتی که برام فرستاده بود رو براش گفتم
گفت اینا به چ دردی میخوره تو فقط بگو فهمیدی یا ن؟!
نوشتم :
- تو
+من؟!
-اره! غیر از اینه؟!
+من که برات شات فرستادم و گفتم برا منم پیام میده.
-دو سه روز کامل سر گرم شدی ها
+از چی حرف میزنی
-از اونی که میدونی و الان داری میخندی:)
+😂از کجا فهمیدی؟!
-از دلیل هایی که بالا گفتم؛
+خانم مارپل شدی واسه ما
...
از فکر چند روز پیش بیرون اومدم و گفتم :حالا هم با بلایی که سرمون اورد گوشیش خراب شده😂
سعی کردم آخرین باری که دیده بودمش را به خاطر بیارم.
حسنا رو به خاله معصومه با بهت گفت: واقعا مالک برادرته؟!
خاله معصومه گفت :
- اره چند بار بگم باور نداری از خودش بپرس..
+پس چرا من نمیفهمیدم تازه شبیه هم نیستین
-حالا دیگه
حسنا تو شوک بود و همینطور با خاله معصومه حرف میزد ...
پرده رو کشیدم کنار، محله احمد آباد رسیده بودیم...
همه وسایلشون رو جمع و جور کرده و فقط منتظر ایستادن اتوبوس بودند...
ماشین وارد کوچه شد و جلوی دفتر زیارتی ایستاد...
جمعیت زیادی توی کوچه ایستاده بودند چه زود گذشت...
کاش تمام نمیشد آن روزی که پا به کربلا گذاشتم .. کاش آن روز بیشتر در حرم عباس برای رقیه اش زار میزدم... کاش قرآن را بیشتر در آن حال به خودم نزدیک میکردم
ای کاش ...
ولی خداراشکر حسین جان
راستی من دلم برای تو بهانه میگرفت...؟!
یا که دلتنگ صحن و سرایت بودم...!؟
شایدم کربلا بهانه بود...
من تو را میخواستم ارباب ، خود تو را...
نگاهی به اتوبوس انداختم که کسی درونش نبود ... حسنا کنار صندلی کمک راننده ایستاده بود و صدایم میکرد . از انتهای راهرو دل کندم و با قدم هایی سست خودم را به درب جلویی رساندم.
چه میشد اگر مرا از خواب بیدار میکردند و میگفتند رسیدیم به سر زمین حسین بلند شو که رسیدیم به کربلای حسین
اما هیهات تا کی زنده بمانیم و دوباره به کربلایت بیاییم
پایم را روی اولین پله گذاشتم..
هوایم دوباره بارانی شده بود... شایدم باران اثر نداشت باید برف میبارید... ابر بهاری تشبیهی قشنگ تر است اما الان زمستان است یا بهار؟! تابستان است یا پاییز...
زمستان باز هم باران و برف دارد هوای پاییز را که فقط خش خش برگ ها توان درکش را داشتند زیر پای ره گذران لح میشوند و صدای شکسته شدنشان گوش هر انسانی را به تلاتم وا میدارد.
بهار با این همه زیبایی اش مانند من هوای باران را دارد و گهگاهی اشک ریزان به استقبال تابستانش میرود ...
ولی اینک که بهار نیست تا با او همراهی کرده و حالم را جلا دَهَم.
تابستان علاقه ای به باریدن ندارد ولی چرا من هوایم بارانیست؟!
ادامه دارد...
#هر_روز_با_قران
صفحه 242
ʝơıŋ➘
|❥ @shohadae80
《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
#تباهیات🚶🏻♂
فیلمهایاسرائیلی
واقعاغمگینه؛طرفعاشقمیشهبهدختره
قولمیده
تاآخرعمرشباهاشبمونهتشکیلخانوادهبدنو ...
درحالیکهتو
میدونیاونابیستوپنجسالبعدرو
نمیبیند :)!
🌱|Shohadae80
#تلنگرانه⚠️
هر ڪس عادت به تأخیر در نمازها
ڪرده اســت خود را براے تأخیر در
همــــه امـــــور زندگے آمــاده ڪنـد!
تأخیر در ازدواج و ڪسب رزق و ...
#آیتاللهبهجت
@shohadae80
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
روزدوازدهمچلہزیارتعاشـورا
بـہنیابتازشھید:مجیدقربانخانـے
مجید مثل برادرم بود تو خیلی از کارها باهاش مشورت می کردم و کمکم می کرد.
روز آخر دیدمش گفت داداش دارم میرم. گفتم کجا؟ گفت عازمم دارم میرم سوریه.
گفتم مجید داداش تو تنها پسر باباتی تنهاس نری بمونی برگردیا.
گفت من به خاطر بی بی زینب میرم.
دیدم بغض کرد گفت برام دعا کن آرزو شهادت دارم دوستدارم مثل خانوم زهرا (س)
شهید بشم
... یه تیر به پهلوش خورد و شهید شد ...
"شهید مجید قربانخانی"
🌱|Shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف های مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی وقتی که BBC میگه که برای پول میرن شهید مدافع حرم میشن 😭😭😭
🌱|Shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی که در دلها
هرگز نمیمیرد
یادِ شهیدان است...
شادی روح شهید مجید قربانخانی فاتحه و صلوات
#شهیدمجیدقربانخانی
🌱|Shohadae80
#هر_روز_با_قران
صفحه 243
ʝơıŋ➘
|❥ @shohadae80
《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
「♥️↻||••
سوریه که اعزام شده بود
بعضۍشبها با هم در فضای مجازۍ چت میکردیم
بیشتر حرفهایمان احوالپرسۍ بود
او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم
واندڪ آبۍ میریختیم بر آتش دلتنگۍمان...
روزهای آخر ماموریتش بود
گوشۍ تلفن همراهم را که روشن کردم
دیدم عباس برایم کلۍ پیام فرستاده است...!
وقتۍ دیده بود که من آنلاین نیستم
نوشته بود:
آمدم نبودۍ؛ وعدهۍ ما بهشت..💔
✍🏻به روایت همسر شهید #عباس_دانشگر
•| #شهیدانه🕊
🌱|shohadae80
#تلنگر🌱
کاشاینوبعضیامیدونستنکهحجاب
مخصوصِخانومانیستوهمهآدمانوعے
حجاببایدداشتهباشند :)..
حتےاینکهحجابفقطبهپوششِظاهر
محدودنمیشه !
همهآدماباتوجهبهجایگاهِخودشونوموقیعتشون
بایدنوعےحجابِدیگهعلاوهبرپوششِظاهر
داشتهباشند ..
'' حجابِرفتارے،کلامے،اخلاقے،
حتیحجابِفکر؎ 🌿''
•
اینکهفکرانسانازبعضےازخطِقرمزاعبورنکنه؛
خیلیمهمہ..(:!
🌱|Shohadae80
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
روزسیزدهمچلہزیارتعاشـورا
بـہنیابتازشھید:محمدهادیذوالفقاری
https://EitaaBot.ir/counter/ey2m
ختم صلوات به نیت شهید شدن خادمین و اعضای محترم کانالمون:)))
🌱|Shohadae80