eitaa logo
🌹شُهَدایی🌹
334 دنبال‌کننده
532 عکس
67 ویدیو
1 فایل
" 🌹 شهدا 🌹 سنگ نشانند که ره گم نشود" ♥️شرط شهید شدن ♡شهید بودن♡ است اینجا 'شهیدانه زیستن' را می اموزیم... #شهادت #شهدا کپی باذکر صلوات حلال♥️👌 👩‍💻اَدمین(پیشنها،انتقاد،تبادل): @Ivajpu https://eitaa.com/joinchat/1662386420C8a396aba88
مشاهده در ایتا
دانلود
^❣یه بار از این بچه خطا ندیدم❣^ --زودتر از هرروز امد خانه اخمو و دمغ میگفت، دیگر برنمیگردد سر کار ب ان میوه فروشی. اخر اوستا سرش داد زده بود . خم شد صورتش را بوسید و اهسته صداش کرد ابراهیم بیدار شد، نشست اوستا امده بود 'هرطور شده' ناراحتی ان روز را از دل او در اورد و برش گرداند سرکار ؛اوستا میگفت "صدبار" این بچه را امتحان کردم پول زیر شیشه ی میز گذاشتم، توی دخل دم دست گذاشتم ،ولی یه بار ندیدم این بچه خطا کنه.💯 ❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🌟سر"سجاده" نشسته بود .ابراهیم تا میفهمید" نمازش "تمام شده میامد کنارش مینشست و میگفت :مادر حالا "نماز"بگو منم بلد بشم . چهارزانو مینشست و دستهای ابراهیم را در دستانش میگرفت نگاه های ابراهیم به لبهای او خیره میشد کلام ب کلام میگفت و او تکرار میکرد یواش یواش ☆چشم در چشم ☆هم ایه به ایه میخوندند تااین که او ساکت میشد و ابراهیم ادامه میداد...🌟 ٜٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
💎کارها خوب پیش نمی رفت. چندین بار طرح عملیات عوض شده بود. خسته بودیم. رفتم اعتراض کنم ،چشمای" خسته "اش را که دیدم ،زبانم بند امد... ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
^❣یه بار از این بچه خطا ندیدم❣^ --زودتر از هرروز امد خانه اخمو و دمغ میگفت، دیگر برنمیگردد سر کار ب ان میوه فروشی. اخر اوستا سرش داد زده بود . خم شد صورتش را بوسید و اهسته صداش کرد ابراهیم بیدار شد، نشست اوستا امده بود 'هرطور شده' ناراحتی ان روز را از دل او در اورد و برش گرداند سرکار ؛اوستا میگفت "صدبار" این بچه را امتحان کردم پول زیر شیشه ی میز گذاشتم، توی دخل دم دست گذاشتم ،ولی یه بار ندیدم این بچه خطا کنه.💯 ٜ̽ ❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
💎کارها خوب پیش نمی رفت. چندین بار طرح عملیات عوض شده بود. خسته بودیم. رفتم اعتراض کنم ،چشمای" خسته "اش را که دیدم ،زبانم بند امد... ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱
🌟سر"سجاده" نشسته بود .ابراهیم تا میفهمید" نمازش "تمام شده میامد کنارش مینشست و میگفت :مادر حالا "نماز"بگو منم بلد بشم . چهارزانو مینشست و دستهای ابراهیم را در دستانش میگرفت نگاه های ابراهیم به لبهای او خیره میشد کلام ب کلام میگفت و او تکرار میکرد یواش یواش ☆چشم در چشم ☆هم ایه به ایه میخوندند تااین که او ساکت میشد و ابراهیم ادامه میداد...🌟 ٜٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️❱