eitaa logo
شهدای نیروی انسانی
296 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
5 فایل
این کانال بمنظور ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا و تجلیل از ایثارگران به ویژه خانواده محترم و معزز شهدا تشکیل شده است. آدرس کانال در تلگرام https://t.me/shohadanirooensani ارتباط با ادمین: @shohadayad72
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 ✨خاطراتی از شهید والامقام✨ 🌹 🌹 خاطره اول آنروز با اصرار زياد سوار اتوبوس شديم. صندليهاى اتوبوس قبلا اشغال شده بود و به اجبار در بوفه نشستيم. توقع چندانى هم نداشتيم. پيش از شروع سفر، در آن غوغاى انبوه جمعیت، ديدم كه یک جوان بسيجى ساده و آرامى، در حاليكه ساك برزنتى كهنه‌اى در دست داشت. ساكت و خموش، داخل ماشين شد و در ته يك رديف مانده به آخر، نشست، و اين زمانى بود كه لرزه‌هاى شديد دست‌اندازها، او را معذب مى‌نمود و احساس مى‌كرديم كه از دردى جسمانى رنج مى‌برد ولى وقارش آن اجازه را از ما گرفته بود كه شرحى از وضع و حالش به دست آوريم تا اگر نيازى باشد كمكى كرده باشيم. بعد از مدتى براى صرف غذا از اتوبوس پياده شديم آن جوان نيز پياده شده در محوطه سالن غذاخورى بوديم كه ديدم يكى از همشهريان خلخالى كه به تهران مى‌رفت اين همسفر غريبمان را ديده و بر چشم و صورت او بوسه مى زد. دير شده بود. من فورا فرصت را غنيمت دانسته و با آن مسافر احوالپرسى كرده خواستم كه آن جوان بسيحى را معرفى كند گفت: ايشان برادر "عمران پستى" فرمانده گردان حبيب‌بن مظاهر از لشكر 27 حضرت رسول (ص) هستند. خيلى خوشحال شدم
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 ✨خاطراتی از شهید والامقام✨ 🌹 🌹 خاطره اول آنروز با اصرار زياد سوار اتوبوس شديم. صندليهاى اتوبوس قبلا اشغال شده بود و به اجبار در بوفه نشستيم. توقع چندانى هم نداشتيم. پيش از شروع سفر، در آن غوغاى انبوه جمعیت، ديدم كه یک جوان بسيجى ساده و آرامى، در حاليكه ساك برزنتى كهنه‌اى در دست داشت. ساكت و خموش، داخل ماشين شد و در ته يك رديف مانده به آخر، نشست، و اين زمانى بود كه لرزه‌هاى شديد دست‌اندازها، او را معذب مى‌نمود و احساس مى‌كرديم كه از دردى جسمانى رنج مى‌برد ولى وقارش آن اجازه را از ما گرفته بود كه شرحى از وضع و حالش به دست آوريم تا اگر نيازى باشد كمكى كرده باشيم. بعد از مدتى براى صرف غذا از اتوبوس پياده شديم آن جوان نيز پياده شده در محوطه سالن غذاخورى بوديم كه ديدم يكى از همشهريان خلخالى كه به تهران مى‌رفت اين همسفر غريبمان را ديده و بر چشم و صورت او بوسه مى زد. دير شده بود. من فورا فرصت را غنيمت دانسته و با آن مسافر احوالپرسى كرده خواستم كه آن جوان بسيحى را معرفى كند گفت: ايشان برادر "عمران پستى" فرمانده گردان حبيب‌بن مظاهر از لشكر 27 حضرت رسول (ص) هستند. خيلى خوشحال شدم
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 ✨خاطراتی از شهید والامقام✨ 🌹 🌹 خاطره اول آنروز با اصرار زياد سوار اتوبوس شديم. صندليهاى اتوبوس قبلا اشغال شده بود و به اجبار در بوفه نشستيم. توقع چندانى هم نداشتيم. پيش از شروع سفر، در آن غوغاى انبوه جمعیت، ديدم كه یک جوان بسيجى ساده و آرامى، در حاليكه ساك برزنتى كهنه‌اى در دست داشت. ساكت و خموش، داخل ماشين شد و در ته يك رديف مانده به آخر، نشست، و اين زمانى بود كه لرزه‌هاى شديد دست‌اندازها، او را معذب مى‌نمود و احساس مى‌كرديم كه از دردى جسمانى رنج مى‌برد ولى وقارش آن اجازه را از ما گرفته بود كه شرحى از وضع و حالش به دست آوريم تا اگر نيازى باشد كمكى كرده باشيم. بعد از مدتى براى صرف غذا از اتوبوس پياده شديم آن جوان نيز پياده شده در محوطه سالن غذاخورى بوديم كه ديدم يكى از همشهريان خلخالى كه به تهران مى‌رفت اين همسفر غريبمان را ديده و بر چشم و صورت او بوسه مى زد. دير شده بود. من فورا فرصت را غنيمت دانسته و با آن مسافر احوالپرسى كرده خواستم كه آن جوان بسيحى را معرفى كند گفت: ايشان برادر "عمران پستى" فرمانده گردان حبيب‌بن مظاهر از لشكر 27 حضرت رسول (ص) هستند. خيلى خوشحال شدم