🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
✨خاطراتی از شهید والامقام✨
🌹#جاویدالاثرعمران_پستی 🌹
خاطره اول
آنروز با اصرار زياد سوار اتوبوس شديم. صندليهاى اتوبوس قبلا اشغال شده بود و به اجبار در بوفه نشستيم. توقع چندانى هم نداشتيم. پيش از شروع سفر، در آن غوغاى انبوه جمعیت، ديدم كه یک جوان بسيجى ساده و آرامى، در حاليكه ساك برزنتى كهنهاى در دست داشت. ساكت و خموش، داخل ماشين شد و در ته يك رديف مانده به آخر، نشست، و اين زمانى بود كه لرزههاى شديد دستاندازها، او را معذب مىنمود و احساس مىكرديم كه از دردى جسمانى رنج مىبرد ولى وقارش آن اجازه را از ما گرفته بود كه شرحى از وضع و حالش به دست آوريم تا اگر نيازى باشد كمكى كرده باشيم.
بعد از مدتى براى صرف غذا از اتوبوس پياده شديم آن جوان نيز پياده شده در محوطه سالن غذاخورى بوديم كه ديدم يكى از همشهريان خلخالى كه به تهران مىرفت اين همسفر غريبمان را ديده و بر چشم و صورت او بوسه مى زد. دير شده بود. من فورا فرصت را غنيمت دانسته و با آن مسافر احوالپرسى كرده خواستم كه آن جوان بسيحى را معرفى كند گفت: ايشان برادر "عمران پستى" فرمانده گردان حبيببن مظاهر از لشكر 27 حضرت رسول (ص) هستند. خيلى خوشحال شدم
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
✨خاطراتی از شهید والامقام✨
🌹#جاویدالاثرعمران_پستی 🌹
خاطره اول
آنروز با اصرار زياد سوار اتوبوس شديم. صندليهاى اتوبوس قبلا اشغال شده بود و به اجبار در بوفه نشستيم. توقع چندانى هم نداشتيم. پيش از شروع سفر، در آن غوغاى انبوه جمعیت، ديدم كه یک جوان بسيجى ساده و آرامى، در حاليكه ساك برزنتى كهنهاى در دست داشت. ساكت و خموش، داخل ماشين شد و در ته يك رديف مانده به آخر، نشست، و اين زمانى بود كه لرزههاى شديد دستاندازها، او را معذب مىنمود و احساس مىكرديم كه از دردى جسمانى رنج مىبرد ولى وقارش آن اجازه را از ما گرفته بود كه شرحى از وضع و حالش به دست آوريم تا اگر نيازى باشد كمكى كرده باشيم.
بعد از مدتى براى صرف غذا از اتوبوس پياده شديم آن جوان نيز پياده شده در محوطه سالن غذاخورى بوديم كه ديدم يكى از همشهريان خلخالى كه به تهران مىرفت اين همسفر غريبمان را ديده و بر چشم و صورت او بوسه مى زد. دير شده بود. من فورا فرصت را غنيمت دانسته و با آن مسافر احوالپرسى كرده خواستم كه آن جوان بسيحى را معرفى كند گفت: ايشان برادر "عمران پستى" فرمانده گردان حبيببن مظاهر از لشكر 27 حضرت رسول (ص) هستند. خيلى خوشحال شدم
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
✨خاطراتی از شهید والامقام✨
🌹#جاویدالاثرعمران_پستی 🌹
خاطره اول
آنروز با اصرار زياد سوار اتوبوس شديم. صندليهاى اتوبوس قبلا اشغال شده بود و به اجبار در بوفه نشستيم. توقع چندانى هم نداشتيم. پيش از شروع سفر، در آن غوغاى انبوه جمعیت، ديدم كه یک جوان بسيجى ساده و آرامى، در حاليكه ساك برزنتى كهنهاى در دست داشت. ساكت و خموش، داخل ماشين شد و در ته يك رديف مانده به آخر، نشست، و اين زمانى بود كه لرزههاى شديد دستاندازها، او را معذب مىنمود و احساس مىكرديم كه از دردى جسمانى رنج مىبرد ولى وقارش آن اجازه را از ما گرفته بود كه شرحى از وضع و حالش به دست آوريم تا اگر نيازى باشد كمكى كرده باشيم.
بعد از مدتى براى صرف غذا از اتوبوس پياده شديم آن جوان نيز پياده شده در محوطه سالن غذاخورى بوديم كه ديدم يكى از همشهريان خلخالى كه به تهران مىرفت اين همسفر غريبمان را ديده و بر چشم و صورت او بوسه مى زد. دير شده بود. من فورا فرصت را غنيمت دانسته و با آن مسافر احوالپرسى كرده خواستم كه آن جوان بسيحى را معرفى كند گفت: ايشان برادر "عمران پستى" فرمانده گردان حبيببن مظاهر از لشكر 27 حضرت رسول (ص) هستند. خيلى خوشحال شدم