مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت هجدهم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم:« مادر! این کفشا مال خودته. هرکاری دوست داری باهاشون بکن.»
به رویم خندید؛ هم لب هایش، هم چشم هایش. از فردا دوباره همون محمد بود،همان کتانی های کهنه. به همین راحتی، کتانی های نورا نخواسته بود. کِیف کردم؛ از نخواستنش کیف کردم،از بزرگ شدنش کیف کردم،ولی بزرگ شدن که متوقف نمی شود. وقتی خدا روح بنده ای را برای خودش بخواهد،آنقدر وسعت میگیرد که دور و بری ها متحیر میمانند؛ مثل منِ مادر که گاهی دلم خالی میشد از بزرگی این بچه.
عادت کرده بودم وقتی سرم خلوت میشد،دوتا استکان چای و قندون میگذاشتم داخل سینی و پله های زیر زمین را میرفتم پایین.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی 🌹🍃
#یازهرا... 🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت نوزدهم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
صدایش میزدم:« محمد! مادر مشغولی؟» تمام قد جلویم می ایستاد و می دوید تا سینی را از دستم بگیرد. می نشستم پشت چرخ. سرک میکشیدم به پارچه هایش. سراغ کار های آماده شده اش را می گرفتم. گاهی برایش سر دوزی میکردم، گاهی هم مادر و پسری حرف می زدیم. از هر دری که فکرش را بکنید.
آن اوایل که جنگ شروع شد، ما فکر میکردیم خیلی زود تمام میشود. به خیابان هم نمیرسید که هی جوان ها بروند و برنگردند، مردها سایت شان از سر زن و بچه هایشان کم شود و زن ها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچه هایشان را دست تنها بزرگ کنند. ما بارها و بارها هر چیزی را که به فکرمان میرسید، پشت کامیون ها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعه ی آخر باشد و خیلی زود شر جنگ از زندگی مان کم شود.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی 🌹🍃
#یازهرا... 🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلام
#کتاب_تنها_گریه_کن 🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...(قسمت بیستم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
ولی نشود و دوباره سبزی خشک کنیم و لباس بدوزیم و چشم به راه ،بغضمان را فرو بخوریم و به هم دلداری بدهیم.
همه ی این حرف ها را برای محمد میگفتم. فاطمه عروسی کرده و رفته بود سر زندگی خودش، خیلی بی سر و صدا، مثل خیلی از جوان های دیگر.
زیر موشک باران و تاریکی خیابان ها، جهاز مختصرش را بردند؛ عروسی اش هم همان طور. بین مهمان هایی که دورتادورخانه را پر کرده بودند، با لباس سفید عروسی ساده ای نشسته بود روی صندلی و منتظر داماد بودیم که آژیر کشیدند و برق رفت. برایمان عادی شده بود. سعی میکردم خونسرد باشم و زیر لب صلوات می فرستادم .فاطمه دلهره داشت. گوشه ی لبش را میجوید، ولی خدا خواست و خیلی زود همه چیز طبیعی شد. روشنایی چراغ ها که برگشت،
صدای کَل کشیدن و صلوات زن ها توی هم پیچید.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی 🌹🍃
#یازهرا... 🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن 🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلا
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت اول )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#انارهای_ترک_خورده
نمی دانم اولین بار چه کسی گفته هر که بوده راست گفته که مادرها پسری اند یا حتی عکسش پسرها مادری من هنوز یادم مانده که محمد کدام طرف این خانه من شست یادم مانده آن روز با چه حالی از درخانه آمد داخل رفت و بق کرده نشست یک گوشه و زانوهایش را بغل کرد کار محمد رونق گرفته بود آن قدر که شده بود بهانه رفت و آمد رفایش به خانه مان بعضی وقت ها آمدن و رفتن یک مشتری دو ساعت طول می کشید برایشان چایی می بردم و می شنیدم که حرفشان حسابی گل انداخته است محمد خوش صحبت و خنده رو بود وقتی کنارش می نشستی به حرف زدن دلت نمی آمد بلند شوی حاج حبیب جبهه بود من سرم گرم کارهای جهاد و پشتیبانی بود و محمد جای خودش را باز کرده بود شده بود محمد آقا آن روز وقتی با غیظ و غصه آمد توی خانه و تکیه داد به دیوار و سرش را گذاشت روی زانوهایش من مشغول جا به جا کردن بسته های آجیل بودم زیر چشمی حواسم به او بود و دستم به کار خودم فکر کردم شاید پارچه مشتری را خراب کرده بعید بود ولی محال نه گفتم کمی به حال خودش بماند بلکه آرام بگیرد اما دل خودم قرار نمی گرفت نزدیک ظهر بود و خانه مان کمی خلوت پا پیش می گذاشتیم بروم سراغ و دوباره عقب می کشیدم نگاه انداختم به ساعت روی دیوار و دیدم چیزی تا اذان نمانده می دانستم دست دست کنم به بهانه مسجد از خانه بیرون می زند رفتم توی اشپزخانه و با یک لیوان آب برگشتم خودم را رساندم کنارش سایه ام افتاده بود رویش متوجه سنگینی حضورم شد و سرش را از روی دست هایش برداشت و بالا را نگاه کرد با زاری و التماس زل زد توی چشم هایم مژه هایش خیس بودند آرام نشستم کنارش و لیوان آب را گرفتم طرفش گفتم فکر کردم دیگر مرد شدی آقا محمد انگشتش را می کشید سر زانوهایش انگار بخواهد یک دایره خیالی بکشد انگار منتظر باشد به حرف بگیرمش انگار فکر کرده باشد گره کار به دست من باز می شود و مرا لازم دارد بغض بزاق دهان را زیاد می کند آب دهانش را قورت داد و پرسید حالا باید چی کار کنم گفتم تا ندونم چی شده که نمی تونم چیزی بگم پای راستش را کمی دراز کرد و دست کرد داخل جیب شلولارش و چیزی بیرون آورد شناسنامه اش بود خودم صبح داده بودم دستش گفته بود می خواهد برود من هم نه نیاوردم از خدایم بود اصلا کجا بهتر از آنجا؟
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی 🌹🍃
#یازهرا 🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت دوم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
شناسنامه را گرفت طرفم و گفت میگن بچه ای مامان من بچه ام به سنم تو شناسنامه نگاه کردن و گفتن بچه ای مامان هر کی سنش کمه بچه اس با دندان گوشه لبم را گاز گرفتم و گفتم اشتباه کرده هر کی هیچی حرفی زده پاشو با خودم بریم ببینیم چی میگن جوراب های ضخیم را کشیدم روی پایم مقنعه چانه دار را سرم کردم دکمه مچ دست لباسم را محکم کردم و چادرم را انداختم روی سرم و جلوی آیینه مرتبش کردم تا برسیم سر خیابان صدای اذان بلند شد بدون اینکه حرفی با هم بزنیم راهمان راکج کردیم سمت مسجد محمد بی قرار بود گفت مامان من بعد از نماز فوری میام بیرون شما هم گفتم خیالت راحت مادر اونا هم موقع نماز کارشون رو تعطیل می کنن وایمیستن رو قبله تا نماز نمی خونن نمیرن سراغ کارشون گوشه چادرم را جمع کردم و با بسم الله وارد مسجد شدم سلام نماز دوم را که دادم تعقیبات کوتاهی خواندم می دانستم محمد دل برایش نمانده دست هایم را بلند کردم و گفتم خدایا ما رو برای خودت بخواه برای خدمت کرکدن به دینت و از جا بلند شدم همسایه ها صدایم زدند که اشرف سادات کجا با این عجله گفتم کار دارم بعد از ظهر یادتون نرم قراره از جهاد پارچه بفرستن و منتظر سوال و جواب بیشتر نشدم محمد با فاصله تقریبا زیادی از در زنانه ایستاده بود هی دست می کشید پشت سرش یقه پیراهنش را مرتب می کرد پا تند کردم تا زودتر برسم کنارش چشمش که به من افتاد آمد طرفم و سلام کردجوابش را دادم و همین طور که دو تایی راه می رفتیم رو کردم سمتش و گفتم مامان جان خیلی خوش به حالته که واسه هر نماز میایی مسجد ها البته فکر کنم حتما صبحا صفاش بیشتره اصلا نمازی که آدم تو خونه خودش می خونه کجا نمازی که تو خونه خدا می خونه کجا شستش خبر دار شده بود می خواستم حواسش را پرت کنم سرش را تکان داد که یعنی حرفم درست است شاید هم معنی اش این بود که دلواپس است و تا خیالش راحت نشود زبانش نمی چرخد تا دوباره از هر دری با هم حرف بزنیم رسیدیم جلوی در پایگاه یکی دو تا جوان جلوی در بودند با تعجب نگاهم کردند لابد حق داشتند نمی دانم تا آن روز چند تا زن از آن در مردانه رفت و آمد کرده بودند رویم را کیپ تر گرفتم با محمد رفتیم داخل رو کردم سمتش و گفتم بریم پیش همون کسی که باهاش حرف زدی و گفته نمیشه
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی 🌹🍃
#یازهرا 🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت سوم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
یک جوان تقریبا سی و سی و پنج ساله بود با مو و ریش مشکی رنگ از صورتش خستگی می ریخت داشت به دوست کناری اش می گفت از صبح این قدر با این و آن حرف زده که کم آورده یک آن فکر کردم این ها انگار همه شان شکل هم هستند یکرنگ و کم و سن و سال نشسته بودند پشت یک میز ساده که رویش پر از فرم و کاغذ و یک پارچ آب و دو تا لیوان بود من را که دیدند هر دویشان جا خوردند شناسنامه محمد را گذاشتم روی میز و گفتم اگه یکی بخواد به اسلام پناهنده بشه شما ردش می کنین هاج و واج نگاهم کردند و محمد را شناختند نگذاشتم حرفم توی هوا رها بماند ادامه دادم این بچه به شما امید بسته بوده چیزی نمی خواد که فقط گفته اسممو بنویسین برای بسیج اصلا به قد و قواره اش نگاه کنید بهش میاد بره جبهه گیرم بره اونجا کاری ازش بر میادپ سر من بچه نیست من که مادر شم میگم اسمشو بنویسین بذارین دلش گرم باشه بین سربازای امام جایی داره اسمی داره و با دست شناسنامه محمد را روی میز هل دادم سمت جوان لباس خاکی پوشیده دست کشید روی ریشش و زیر لب گفت لا اله الا الله ما نمی دونیم باید چی کار کنیم اسم بزرگ تراش رو می نویسیم باید جواب خانواده شون رو بدیم پدرش میاد اینجا از ما دلخوره عصبانیه میگه این گفت شما چرا بهش فرم دادین این خواست شما چرا قبول نکردین شما که می دونید جنگه بچه بازی نیست قد اینو نگاه نکنید بچه اس خودش عقلش نرسیده شما چرا به حرفش گوش دادین بابا اینا کله شون داغه والا یه تیر هوایی پنج متری شون در کنن اینجا تا پنجاه متر می دوان مگه اینا می تونن جلوی توپ و تانک وایسن. دانه های تیسبح پلاستیکی مشکی رنگش را تند تند زیر انگشتانش رد می کرد و حرف می زد بعد من بچه سیزده ساله شما رو که رد کردم و بهش فرم ثبت نام ندادم شما دلخورید من اخرش نفهمیدم چی کار کنیم با شما پدر مادرا آخه این را گفت و تسبیح را گذاشت روی میز و تکیه داد به صندلس اش گفتم شما شنیدی امام حسین سرباز سیزده ساله هم داشته اصلا روضه حضرت قاسم نشنیدی تا حالا من کار ندارم با بقیه خودم و بچه م رو میگم این بچه اشاره کردم به محمد که مظلوم ایستاده بود کنارم و سرش را انداخته پایین فدایی آقاست همین یه دونه رو هم دارم اون یکی پسرم خیلی کوچیکه و گرنه اون رو هم می آوردم اگر قرار باشد بچه مون رو بگیریم تو بغلمون بگیم مال ما هنو بچه اس خودمونم که زنیم و تکالیف نداریم و موندگار شدیم تو خونه بگین ببینم کار جنگ چطور میشه اینم که شما می بینید قد و قواره اش کوچیکه فعلا همین جا پیش خودتون راهش بدین تا کم کم کار یاد بگیره آموزش ببینه بعد ببینیم خدا چی می خواد راست می گفتم تا آن روز خدا هر چه خواسته بود من هم تسلیم و راضی خواسته بودم جوان بسیجی سری تکان دادو گفت فردا باباش نیاد دیگه بچه م... حرفش را قطع کردم و گفتم خیالتون تخت باباش خودش مدام جبهه اس حاج حبیب معماریان معماره اسمش اشنا نیست براتون اونجا کارای پیشتیبانی انجام می دهد این دفعه هم رفتن واسه ساخت و ساز حمتم و سرویس بهداشتی برای رزمنده ها خودم همین جا برایش رضایت می نویسم و انگشت می زنم.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی 🌹🍃
#یازهرا🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن 🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت چهارم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
انگار هنوز ته دلش مطمئن نبود مکثی کرد و زیر لب گفت این بار رو هم خدا به خیر کنه چند تا فرم برداشت و گرفت سمت محمد و گفت وقتی پرشون کردی عکس و کپی شناسنامه هم بیار. محمد با ذوق برگه ها را دو دستی گرفت و گفت چشم چشم موقع بیرون آمدن رویم را کردم به جوان و گفتم: برادر اگه یه کلاغ سیاه تو آسمون پر بزنه یه کلاغ سیاهه اگه این بچه درد دین خورد از خدامونه باعث سربلندی ماست. اگه نخورد حتی شده سیاهی لشکر باشه ما راضی هستیم دور امام نباید خلوت باشه. تا برسیم خانه روی پا بند نبود توی خانه فرم ها را به مریم نشان داد و گفت وقتی بسیج ثبت نام کنم میشم بسیجی حتما بهم از اون لباس ها هم میدن نه یک خودکار دستش گرفت و رفت زیر زمین صدا زدم محمد ناهار گفت بعدا می خورم گرسنه نیستم می دانستم از ذوق و شوق تا یکی دو روزی نه درست می تواند بخوابد نه چیزی بخورد نمی دانم شاید هنوز باور نمی کرد که او را قبول کرده اند گذاشتم به حال خودش باشد به محمد حسودی ام می شد به حاج حبیب حسودی ام می شد به پسر و شوهر خودم به تمام مردهایی که می توانستند بروند جبهه حسرت آشناترین حس آن روزهای من بود خبر منطقه رفتن هر مردی را که می شنیدم در صحن حرم که رزمنده ها را می دیدم از تلویزیون اتوبوس ها پر از جوان مشتاق و خنده را که می دیدم آه می کشیدم چشم هایم پر می شد و از ته دلم غصه می خوردم که نمی توانم همه چیز را رها کنم و بروم توی منطقه یک کاری دست بگیرم و تا دلم آرام شود که من هم برای خدا و برای دفاع از اسلام قدم برداشته تم. حاجی که از منطقه برگشت همه چیز را برایش تعریف کردم مخالفتی در چهره و حرفش نبود فکر می کردیم بچه دیده که پدرش با یکی دو تا از مردهای فامیل می روند و می آیند بساط کمک رسانی و کار هم در خانه گرم و ماشین جهاد مدام جلوی خانه است دلش می خواست بگوید من هم بزرگ شده ام جای بدی هم نمی رفت که از خدایمان هم بود پای این بچه بیشتر به مسجد و پایگاه بسیج باز شود.
محمد جلد پایگاه شده بود روز مشغول خیاطی می شد و برای نماز مغرب که می رفت مسجد دیرتر از قبل بر می گشت کم کم دوستان جدیدی پیدا کرد گاهی می آمدند جلوی در دنبالش. نگاه می کردم دیدم جثه محمد از همه شان کوچکتر است می دانستم این ها همان بچه هایی بودند که حتما محمد همیشه توی مسجد با حسرت نگاهشان می کرد و دلش می خواست بهشان نزدیک شود همراهشان باشد و حالا به آرزویش رسیده است کنار اسم هر کدام از بزرگ ترهایشان یک آقا می گذاشت و تند تند با شور و حرارت ازشان تعریف می کرد از تعریف های محمد فهمیدم تحویلش می گیرند و حواسشان بهش است برایشان آموزش نظامی گذاشته بودند خواسته بودند کار با اسلحه را یادشان بدهند که نوبت محمد می رسد و اسلحه دست می گیرد محمد برایم تعریف کرد که قد من و اسلحه خیلی با هم فرق نداشت ولی کم نیاوردم یک ژستی با اسلحه گرفتم که فرمانده کیف کرد ازم عکس انداختند این ها را که می گفت کمی ته دلم آشوب می شد پاره جگرم بود و تا آن موقع همیشه جلوی چشم خودم حتی اگر کار می کرد و با غریبه حشر و نشر داشت زیر نظر خودم بود محمد شاید تمام آرزو و حواسش به پایگاه و بسیج و رفت و آمد با رفایش بود ولی من و حاجی تمام حواسمان به محمد بود. اما حالا قدم گذاشته بود در راهی که اگر چه از خدا می خواستم برود ولی نمی توانستم منکر نگرانی و دلبستگی ام باشم هر بار که محمد از در خانه بیرون می رفت پشت سرش چند تا صلوات می فرستادم و می سپردمش به خدا و چشم به راه بودم تا برگردد چند باری با بزرگ ترها فرستاده بودندش گشت و پست شبانه یک شب دلم طاقت نیاورد آخر شب بود و می دانستم دیرتز از معمول می آید چادر انداختم سرم و رفت مسجد می دانستم کجاها ایست بازرسی می گذارند.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن 🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلام
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت پنجم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آن روزها فعالیت منافین زیاد شده بود یک عده از جوان ها باید رو به روی ارتش بعثی می ایستادند یک عده هم داخل شهرها حواسشان را می دادند به منافقین نامرد تا کمتر زن و بچه و مردم بی گناه قربانی شوند وقتی رسیدم نزدیک ایست بازرسی همان جا ایستادم و چشم گرداندم تا ببینم محمد را پیدا می کنم یا نه با آن قد و قواره کوچک از دور و توی همان تاریکی شب هم بین بسیجی ها پیدا بود کمی ایستادم و نگاهش کردم دلم آرام شد و برگشتم خانه از آن به بعد دو سه بار دیگر هم رفتم تا اینکه یکی از بچه ها را دیدم ایستاده بود یک گوشه و خودم را کشیده بودم پشت تیر چراغ برق همین طور که سرک می کشیدم و حواسم به مجمد بود دیدم کسی از پشت صدایم می زند همدیگر را شناختیم زیاد آمده بود در خانه تازگی محمد یک پیراهن هم برایش دوخته بود گفت حاج خانم چیزی شده این موقع شب اومدین اینجا می خواین محمد رو صدا بزنم گفتم نه نه هیچی نشده فقط اومده بودم نتوانستم حرفم را ادامه بدهم بنده خدا خودش فهمید گفت نگران نباشین هوای بچه های کوچکترو بیشتر داریم حواسمون بهشونه برید خیالتون راحت کارمون تموم شد خودم با محمد تا در خونه میام لبخند آمد روی لب هایم و گفتم خدا خیرت بده برای پدر و مادرت نگهت داره چادرم را گرفتم توی مشتم و کشیدم بالا و قدم برداشتم سمت خانه کم کم من هم عادت کردم به کم دیدن محمد به کم توی خانه بودنش به جمکران رفتن های مداومش یک طوری شد که این بچه پسر یک سال انگار به اندازه چند سال بزرگ شد روحش رشد کرد و بال و پرش باز شد انگار آن سال ها داشتم همان روزهایی را می ذگراندم که همیشه آرزویش را داشتم حس می کردم زحماتم به بار نشسته فکر می کردم آن همه زیارت عاشورا خواندم و گفتم حسین جان ای کاش آنجا بودم و یاری تان می کرد وقتش رسیده خانه ما شده بود از شلوغ ترین و پر رفت و آمدترین خانه های محل سرم خیلی شلوغ بود و توان جسمی ام کمتر شده بود منتظر یک مهمان بودم همسایه ها مدام حواسشان جمع بود به مریم سفارش می کردند هوایم را داشته باشند خودشان هم گوش به زنگ بودند ولی من از اول نازک نارنجی بار نیامدم نه خودم و نه بچه هایم زایمان هایم سخت بود ولی خودم را به درد و بیماری و استراحت نمی دادم زودم می افتادم دنبال کار و زندگی روزهای بلند و گرم تیرماه قم حالا حالا شب نمی شد بچه را گرفتم توی بغلم دستم را گذاشتم روی دست ظریف و کوچکش ششمین بار بود که حس می کردم یک تکه از گوشه تنم را جدا کرده اند و قرار است جدا از من در این دنیا زندگی کند البته آخرین بار هم شد. تابستان سال 1364 بود سراسم گذاری بچه دعوا بود هر کسی یک چیز می گفت آخرش توافق کردیم بگذاریم سمانه حتی چند روزی هم سمانه صدایش زدیم حاجی که با شناسنامه آمد بچه ها جا خوردند هی می گفتند بابا اشتباه شده اشتباه نوشتن حاجی خیلی ساده نگاهشان کرد و گفت چرا مگه چی شده؟ هاج و واج نگاهشان می کردم و منتظر بودم ببینم آخرش چی می شود صفحه اول شناسنامه را گرفتند جلوی حاجی و گفتند اینجا نوشته زینب معماریان حاجی با شیطنت لبخند زد و گفت آهان اسم بچهرو پرسیدن من به زبونم اومد زینب خب بابا زینب که خیلی بهتره بچه ها حرص می خوردند من از غرغر کردنشان خنده ام گرفته بود برای اینکه آتششان تندتر نشود خنده را خوردم پشت حاجی را گرفتم و گفتم معلومه که زینب قشنگ تره رفتم یک گوشه و نوزاد را گذاشتم زیر سینه ام حرف مردم را انداختم پشت گوشم که می گفتند زینب بلاکش است.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت ششم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
می گفتم: اسم زینب از اول کنار اسم حسین بوده همین برای من یک دنیاست مطمئن بودم خودش هم که بزرگ می شد همین برایش کافی بود حالا کنار آن همه بدو بدو باید به یک نوزاد هم می رسیدم خوشم نمی آمد کم بیاورم کاری بماند و درست انجام نشود کمر همت را محکم تر کردم و این وسط ها فهمیده بودم محمد توی سرش نقشه هایی دارد بیشتر از قبل خاطره هایی را که از جبهه شنیده بود تعریف می کرد مشتاق تر شده بود انگار کارهای بزرگ تر از سن خودش می کرد حرف های بزرگ تر از قد خودش می زد از سنش جلو افتاده بود برای همین موقعی که حرف انداخت و گفت دلش می خواهد برود جبهه جا نخوردم منتظر بودم اولش کمی نگران شدم ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم حاجی هم که مخالفت کرد به خودم مسلط باشم حاجی هم که مخالفت کرد و گفت اونجا جای بچه نیست و محمد را پکر روانه کرد مسجد فکر کردم بگردم دنبال راهی تا خدا و بنده اش را خوش بیاید حاج حبیب نبودش برای من عادی بود پیش از آن هم کم خانه می دیدمش اما جنگ که شروع شد برای من و بچه ها حکم مهمان پنج شش روزه را پیدا کرده بود یک پایش خانه که نه توی شهر بود برای جمع کردن کمک و هماهنگ کردن نیروی کار و ابزار این بچه ها یک پایش منطقه بود برای ساخت و ساز می دانستم معطل کنم حاجی می رود و این بچه که مثل یک کنجشگ است بال بال می زند گوشه قفس کز می کند و غصه اش می ماند برای من سفره شام را که جمع کردم دو تا استکان چای ریختم و نشستم کنار حاج حبیب نگاه و حواسش بی اختیار تلویزیون بود آن قدر وقتی که صدایش زدم و چای تعارفش کردم نشنید استکان را گذاشتم جلویش و ساکت چشم دوختم به صفحه سیاه و سفید تلویزیون اخبار آن موقع چه بود هر چیزی که مربوط به جنگ می شد کمی که گذشت دوباره حاجی را صدا زدم و اشاره کردم به جایی داشت سرد می شد حاج حبیب قند را گذاشت گوشه لبش همان طور که استکان را به طرف دهانش بالا می برد و چشمش هنوز روی تصویر تلویزیون ثابت بود سعی کرد بگوید دست شما درد نکنه خانم سادات گفتم حاجی محمد دلش شکست ها. بچه م دمغ شد حسابی. حتی نگاهش را بر نگرداند طرفم. گفت اشرف سادات اونجا خیلی با این چیزی که شما از تلویزیون می بیند و می شنوید فرق داره بچه رو ببرم جنگه غذای خوب و کافی نیست جای خواب نیست حموم و دستشویی کمه مریضی داره بی خوابی داره دوری و دلتنگی داره آدمی که دیروز رسوندیش تا یه جایی امروز دیگه نیست جنازه شو بر می گردونن عقب. تو گرما باید زیر آفتاب بدویی تو سرما باید جلوی باد و بوران بایستی محمد مگه چند سالشه اونجا چه کاری از دستش بر می یاد بمونه اینجا کمک حالشما منم خیاله راحته خدا هم راضی تره موندنش اینجا کم فایده نداره جوون بیکار و علافی نیست که بره اونجا کاری نداره جلوی دست و پای بقیه رو هم می گیره منم باید یه دلم به کارم باشه به چشمم دنبال محمد زیر آتیش که الان کجاست و چه می کنه
خودم را گذاشتم جای حاج حبیب و دیدم پر بیراه نمی گوید گذاشتم جای محمد و دیدم حاضرم به هر چیزی دست بیندازم تا به مراد دلم برسم محمد آن روزها از ده تا جمله ای می گفت نه تایش جبهه بود از رفت و آمد بچه های مسجد و پایگاه هر چیزی را به جنگ ربط می داد پس دلم را به دریا زدم و تیر آخر را زدم و گفتم حاجی خب محمد رو با خودت ببر متعجب نگاهم کرد ادامه دادم حاجی شما هر بار این همه آدم می بری واسه کارگری خب محمد یکیش بابا حداقلش اینه که یه لیوان آب دستشون میده بله جثه ش ریزه و نحیفه.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت هفتم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
توانش هم شاید هم کم باشه ولی دو تا لباس پاره می تونه واسه تون وصله بزنه ظرفای غذاتون رو بشوره بذار حالا که اصرار داره به رفتن همراه خود شما باشه تا دل جفتمون قرار داشته باشه این طوری بهتره تا اینکه بی خبر خود سری کنه و بره حاج حبیب خودش را از تک و تا نینداخت و همچنان گفت نه خیلی برایش حرف زدم گفتم شما یک بار این بچه را ببرید اگر از پسش برنیامد برای خودش هم درس عبرت می شود و دیگر بهانه رفتن نمی گیرد می نشیند پای خیاطی خودش یک گوشه از کار مرا هم می گیرد سخت بود ولی راضی شد فردایش به محمد گفت ساکت را ببند که شب راه می افتیم ولی یادت باشه که اونجا خیلی باید گوشت به حرف بزرگ ترا باشه قبول بچه ام بدون اما و اگر گفت قبول محمد آن موقع حالی داشت که دلم می خواست فقط بنشینم و تماشایش کنم ذوق عجیبی توی چشم هایش بود باورش نمی شد توانسته به آرزویش برسد مقصدشان سومار بود حاج حیب می گفت باید بروند و چند تا تنور نانوایی درست کنند برای تدارکات یک کامیون وسیله بنایی باز زدند و با چند تا از مردهای آشنا و فامیل حرکت کردند سرم دوباره به کارهای خودم گرم شد کلاس های آموزش نظامی و کمک های اولیه رونق گرفته بود حتی کلاس های قرآن آن قدر شلوغ می شد که دو گروه شده بود ان چند متر خانه برکت پیدا کرده بود و دیگر هیچ کجایش متعلق به ما نبود خودم را مشغول کار می کردم تا کمتر به محمد فکر کنم من به هیچ کدام از بچه ها وابسته نبودم ولی محمد رفیق و هم صحبتم بود اصلا عادت کرده بودم به رفت و آمد مشتری هایش که بیشتر رفقایش بودند بیشتر از آن به تعریف هایی که از اخلاق و کارش می کردند حظ می بردم کارمان که بیشتر شد از صافت فکرک ردن به جای خالی محمد افتادم نمی گویم چشم روی هم گذاشتم و گذشت ولی بالاخره هر سفری عمری دارد محمد که یا الله گفت و از در خانه آمد داخل دلم روشن شد دخترها دویدند طرفش من هم صورت کوچکش سیاه شده بود خستگی از چشم هایش می ریخت. لاغز هم شده بود اما به رویش نیاوردم حاج حبیب هم کمی بعد رسید سر راه رفته بود پی انجام کاری و محمد را قبلش رسانده بود خانه محمد توی خودش بود با چشم و ابرو از حاجی پرسیدم اتفاقی افتاده حاجی به بهانه ای من را کنار کشید و گفت چیزی نشده حالا بعدا باتون میگم شام آن شب را کمی مفصل درست کردم مشغول پر کردن پیاله های ماست بودم که حاج حبیب از در آشپزخانه وارد شد دیدم فرصت مناسب است پی جوی حال محمد شدم.
خیلی جلو نبودیم ولی همون جا هم امن نبود منطقه رو بمباران کردن تو چند لحظه زمین و زمان انگار به هم پیچید گرد و خاک که نشست تازه چشم باز کردم و دیدم اطرافم چه خبره زدم تو سرم و دویدم دنبال محمد که دیدم یه گوشه داره به خودش می لرزه از ترس داشت قالب تهی می کرد قلبش عین کفتر می زد گرفتمش توی بغلم بلکه آروم بشه ولی نشد جوونای زخمی و خونی مردمو رها کردم به امید بقیه و به زور یک کم آب پیدا کردم تا بریزم دهن محمد رو سر و صورتش بی فایده بود هم جا هم دست و پای زخمی بچه ها رو که می دید دوباره بی تابی می کرد کلی به زبونش گرفتیم تا سرمش تموم شد و آرم گرفت. بابا من گفتم این بچه جبهه کاری نداره جایی نداره حالا به حرف من رسیدین.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت هشتم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
حاج حبیب این ها را گفت و با بسم اللهی لیوان آب را سر کشید و پیش خودم دو دو تا کردم و گفتم خب ترسیده قبل از این هر چه می دانسته فقط از شنیده هایش بوده حالا رفته و از نزدیک دیده مگر بزرگ ترهایش کم از ترس جانشان حتی حاضر نبودند به شوخی بگویند می خواهند بروند جبهه پیش بعضی بزرگ ترهایش به شوخی هم نمی شد حرف از اعزام به منطقه زد حالا این بچه با سن کم جگر داشته که خواسته برود رفته و آن محشرک بری را دیده و از این به بعد اگر بخواهد این راه را ادامه بدهد با چشم باز انتخاب می کند می داند قرار است کجا باشد و چه کند نخواست هم می نشیند پشت چرخ خیاطی و کارش را تمام می کند ولی یک چیزی ته دلم می گفت محمد بی خیال جنگ نمی شود و محمد آقای خیاط نمی ماند حتی فکرش هم غصه دارم می کرد که دیگر از محمد حرفی از امام و اشتیاق به جبهه و تکلیف نشنوم توکل کردم به خدا و به حاج حبیب گفتم هر چه که خدا بخواهد همان می شود شما خوب کاری کردیدک ه همراه خودتون بردینش این اتفاق هم برای هر کسی ممکن بود بیفته دیگر پیگیر ماجرا از خود محمد نشدم یکی دو روزی که از برگشتنش گذشت گفت شب می ماند پایگاه پیش بچه ها و دیرتر می آید به رویش لبخند زدم و گفتم خدا به همراهت چیزی توی دلم شعله کشید محمد عوض نشده بود آن خاطره و تمام چیزهای دردناکی که دیده بود توی دلش ته نشین شده بودند ولی نخواسته بود از واقعیت برگرداند جنگ سختی داشت و ترس و تلخی آن روزها که پشت هم مارش عملیات می زدند و صدایش از رادیو تلویزیون می پیچید توی خانه ها چقدر شهید می آوردند مرد خانه ای رو پا می رفت و با عصای زیر بغل می گشت محمدی که حتی از دیدن خون ترسیده بود ولی باز هم پای جنگ مانده بود ما نفهمیدم امام با دل این بچه ها چه کرد تا چند وقت دیگر حرفی از منطقه نزد وقتش را یا توی زیر زمین می گذراند و لباس می دوخت یا پایگاه پیش بچه ها کم حرف شده بود و بیشتر از قبل می رفت جمکران گاهی شاید چند روز پشت سرهم.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل هفتم ...( قسمت نهم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آن روز چند تا ماشین سبزی آورده بودند خانم ها جا خوردند خیلی بیشتر از مقدار معمول و همیشگی بود گفتند اشرف سادات می خوای چی کار کنی حالا گفتم هیچی رفتم سراغ تلفن و با چند پایگاه و مسجد هماهنگ کردم و سبزی ها را پخش کردم و گفتم تا شب بفرستند خانه مادخودمان هم نشستیم دور هم و شروع کردیم بعضی ها وقت ها یادم نمی امد ملافه هایی را که می انداختم روی فرش تا رویش کاری انجام دهیم کی جمع کرده ام این ملافه ها همیشه پهن بودند بس که ما همیشه مشغول بودیم ان روز تا شب خیلی کار کردیم دلم می خواست بنشینیم پاهایم را دراز کنم و یک لیوان چای بخورم و کمی خشتکس در کنم ولی نمی شد کار سبزی ها که سبک شد رفتم توی آشپزخانه عذای ساده ای گذاشتم تشت را هم توی حمام پر از لباس کرده بودم و پودر ریخته بودم تا بروم سروقتش تند تند دور خودم می چرخیدم و دست می انداختم به کارهایم که صدای محمد از پشت سرم آمد گفت مامان کمک می خواهی می خواستم دو تا کاری می کردیم و حرف می زدیم محمد از آن شور و شیطنت قبل افتاده بود با طمانیه و کمی مکث انگار هی حرفش را بخورد گفت توی سینه اش یک راز دارد دست از کار کشیدم و خیره نگاهش کردم خیر باشه مادر نگاهش را دزدید و گفت قبلش یک قول می خوام آدمی که می خواهد رازی را فاش کند چه می خواست جز اینکه بعد از به زبان اوردنش توی سینه من امامت بماند و دو تایی یک راز مشترک مادر و پسری داشته باشیم گفتم نشنیده قول قبول پرسیده تا من زنده ام توی دلم گفتم مادر مگر تو چند سال داری که از این حرف ها می زنی ؟ نگذاشتم عاطفه مادری ام خودش را بکشد پشت چشم هایم گفتم خیالت راحت به زبان اند که امروز جمکران بودم گفتم بله خبر دارم این روزها زیاد میری قبول باشه گفت یک کاری کردم از آقا خواستم تا زنده ام کسی خبردار نشود رفتم وضو گرفتم نماز خواندم بعدش هم یک گوشه نشستم و شناسنامه ام ... را حرفش را خورد و شناسنامه را گرفت طرفم تاحرفش را خورد و شناسنامه را گرفت طرفم تا بخواهم بازش کنم خودش ادامه داد دست کاریش کردم یه کم فقط خوب این طوری که منو نمی برن مجبور بودم خنده ام گرفت از جسارتش خوشم آمد فکر کردم اگر حاج بفهمد چطور می شود گلویم از بغض می سوخت سوزن سوزن می شد کف پایم گزگز می کرد محمد تجسم اروزهای من بود پاره تنم هم سن و سالی نداشت دلش کوچک بود افقش رسیده بود به جایی که عقل من قد نمی داد همه این ها مثل یک فیلم خیلی سریع از جلوی چشمم رد شد به خودم امد دیدم بچه یک لنگه پا ایستاده و منتظر عکس العمل من است فقط گفتم داری کارای مردونه می کنی باید از اینجا به بعد خیلی شجاع باشی بغض و خنده و تردید و ترس و حتی قول قلب دادن به محمد همه را مهار کردم دلم آشوب شد کارهایم را رها کردم و وضو گرفتم نشستم سر سجاده.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃