♦️وقتی جــــایی موشک می خــــورد؛ همه جـــا صاف می شد. آن وقت خانه را که قبلش با چشم بسته پیدا میکردی؛ نمی شد پیدا کرد. دوست ها و فامیل همه میآمدند کمک؛ شاید بشود زودتر پیدا کرد ...
این جور وقتها دلت تنگ میشد برای گلهای باغچه؛ گچبریهای روی سقف یا هر تیر و تخته آشنای دیگری.
#بمباران_هوایی_شهرها
#دفاع_مقدس
#دزفول
کانال ما را با دوستان خود اشتراک بگذارید👇
🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra
که من به ديدار خدا می روم!
عصر پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۶۱
از جادۀ آسفالتۀ سومار و رودخانۀ کنار آن گذشتيم. يکی از نيروها دم می داد و بقيه در جوابش می خواندند:
دسته جلویی می خواندند:
کربوبلا مدرسۀ عشق و شهادت
حماسۀ خون شهيدان؛ استقامت
بگو تو با الله
پيام ثارالله
که من به ديدار خدا میروم
به جمع پاک شهدا ميروم
دسته بعد در جواب می گفتند:
ما همه سرباز وفادار خمینی
از دل و جان پیرو افکار حسینی
بگو تو با دشمن
بریز تو خون من
که من به ديدار خدا ميروم
به جمع پاک شهدا ميروم
در ادامه هم به شوق شرکت در عمليات میخوانديم:
حسين حسين حسين جان
جانها همه فدايت
ما ميرويم از اينجا
به سوی کربلايت
چادرهای گردان سلمان؛ در کنار چادرهای تيپ عاشورا؛ آن طرف آب؛ در محوطهای بسيار باز قرار داشتند. حدود ۱۰ چادر پر از نفرات؛ کنار هم به چشم می خوردند.
فرمانده بلندگوی دستی قرمزی بهدست گرفت و تا گفت:
- بسم الله الرحمن ...
ناگهان صدای سه انفجار شديد؛ همهمان را ميان زمين و هوا معلق کرد. تا آن زمان چنان انفجار مهيبی نديده بودم. بدجوری ترسيدم. مانده بودم چه شده!
در صورتم؛ سوزشی عجيب احساس کردم. گوشهايم درد شديدی داشتند و مدام زنگ می زدند. خواستم دستم را روی گوشم بگذارم که متوجه شدم چيزِ خيسي کف دستم است. کمی که گرد و خاک و دود کنار رفت؛ با وحشت ديدم مغز يکی از بچهها روی دستم پاشيده.
چادرها در آتش می سوختند. نالۀ مجروحان؛ از هر طرف به گوش می رسيد. چشمانم را که به اطراف چرخاندم؛ وحشت سراپای وجودم را گرفت. بسياری از آن هایی که تا لحظاتی قبل اطرافم نشسته بودند؛ به شديدترين وجه ممکن تکهتکه شده و روی زمين پراکنده بودند.
ناگهان به ياد آن که لحظاتی قبل ما را به چادرشان دعوت کرد؛ افتادم. جلويم دَمرو درازکش شده بود روی زمين. خودم را بالای سرش رساندم. با دست که بر شانهاش گذاشتم تا رويش را برگردانم؛ از ترس بدنم به لرزه افتاد. صورتش از وسط بينی به بالا؛ کاملاً رفته بود. دوستش را که بغلش افتاده بود؛ برگرداندم؛ سر او هم کاملاً از گردن متلاشی بود. تازه فهميدم آن مغزی که کف دستم پاشيده بود؛ مال يکی از اين دو نفر بود.
هواپيماهای عراقی منطقه را بمباران کرده بودند. آن هایی که در چادرها سينهزنی می کردند؛ در آتش می سوختند و فقط فرياد و ضجهشان بهگوش می رسيد. مهمات داخل چادرها که قرار بود برای حملۀ آن شب استفاده شود؛ منفجر می شد و به کسی اجازۀ نزديک شدن نمی داد.
همه جا پر بود از خون و تکههای بدن. ناگهان از جمع شهدا يک نفر برخاست و به طرفمان آمد. قد بلندی داشت و زير پيراهن سفيدش؛ از خون سرخ بود. هر دو دستش از کتف قطع شده و رگ و پی هايش آويزان و خون ريزان بود. جلو رفتم تا کمکش کنم؛ با حرکاتش سعی کرد خود را از دستم بربايد. با لهجۀ غليظ آذری؛ با پرخاش و عصبانيت گفت:
_ من که چيزيم نيست ... بريد سراغ اونایی که اون جلو هستند.
و با چشم اشاره به چادرها کرد و با طمأنينه به طرف آمبولانس رفت. يکی از بچهها در را برايش باز کرد و او با خون سردی سوار شد؛ بی آنکه ذرهای درد در چهره و صدايش پیدا باشد.
آن روز؛ بیش از ۱۵۰ نفر از بچه ها ارباً اربا شدند.
📚 نقل از کتاب "دیدم که جانم میرود"
✍️نوشته حمید داودآبادی
#دفاع_مقدس
#قهرمـــــان_وطن
#بمباران_هوایی_شهرها
کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇
🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra