eitaa logo
شهدای شهرستان مبارکه
335 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
587 ویدیو
12 فایل
این کانال جهت ترویج فرهنگ ایثار شهادت ومعرفی ششصد شهید شهرستان مبارکه ایجاد شده است شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹قسمت پنجم 🔹 رضا مؤمنِ روايت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به( قلم اقدس نصوحی) 🔹 کلاس سوّم دبستان فروغی دهنو بود. دَرسش خیلی خوب بود. زرنگ و باهوش بود. اوّلین هدیه زندگی‌اش یک قرآن بود که خودم برایش خریدم. کمتر کسی توان خرید کتاب داشت. معمولاً در خانه‌ها غیر از کتاب درسی، کتاب دیگری نبود. از کتابخانه هم خبری نبود. رضا وقتی قرآن را دید، از خوشحالی میخواست بال در بیاورد. خیلی زود شیفته قرآن شد. هر روز قرآن را برمیداشت و میخواند. نه خودم بلد بودم به او یاد بدهم، نه کسی بود که برود پیش او و یاد بگیرد، نه در مدرسه به خواندن قرآن اهمّیت میدادند و نه این وسایل امروزی بود. خودش تلاش میکرد که قرآن خواندن را یاد بگیرد. به او نمازخواندن را هم یاد دادم و گفتم که باید هر روز سروقت نماز بخوانی. نمازخواندن را شروع کرد. ماه رمضان روزه هایش را کامل گرفت. بعد از ماه رمضان هم بعضی روزها، روزه میگرفت. در کوچه و مدرسه، بچّه ها را جمع می‌کرد و نماز یادشان میداد. قرآن میخواند و از ثواب نماز و روزه میگفت. روزی یکی از بچّه های مَحَلّه آمد درِ خانه و گفت: «رضا مُؤمِنِ کجاست؟» با تعجّب پرسیدم: «رضا مُؤمِنِ کیه؟» بعد فهمیدم رضا را میگوید. کم‌کم متوجّه شدم، مردم اسمش را گذاشته‌اند «رضا مؤمنِ» (در گویش خودمان رضا مؤمنه) و با این اسم صدایش میکنند. یک روز به دو نفر از هم‌کلاسی‌هایش گفتم: «چرا به رضا میگویید، رضا مُؤمِنِ؟» عبدالغفور گفت: «رضا یک روز رفت پیش مدیر مدرسه و گفت: «آقا، اجازه میدی، ما تو مدرسه نماز بخونیم؟» مدیرمان، خوشش آمد و گفت: «بله، بخونید.» رضا گفت: «بچّه ها حاضرید ظهرها، همه با هم تو مدرسه، نماز بخونیم؟» بچّه ها به رضا گفتند: «ما که نماز بلد نیستیم.» رضا گفت: «خودم یادتون میدم.» رضا هر روز بچّه ها را جمع میکرد و نماز یادشان میداد. بچّه ها نمازخواندن را از رضا یاد گرفتند.» مرتضی گفت: «مدیرمان، وقتی فهمید، رضا نماز را به بچّه ها یاد داده، یک روز همه را به صف کرد و آورد کنار جوی آبی که از داخل حیاط مدرسه رد میشد؛ به بچّه ها گفت: «آستین‌ها را بالا بزنید تا رضا وضو گرفتن را یادتون بده.» جوی آب برای ما بچّه ها خیلی گود به نظر میرسید؛ دو طرفش را هم سنگ‌چین کرده بودند. بچّه ها میترسیدند که داخل جوی آب بیفتند و خیس شوند. رضا جلو رفت، لب جوی آب نشست، آن‌قدر خم شد تا دستش به آب رسید و وضو گرفت؛ بچّه ها هم بعد از دیدن رضا جلو رفتند و وضو گرفتند. از این که برای اوّلین‌بار در مدرسه همه با هم وضو میگرفتیم، خیلی خوشحال بودیم.» عبدالغفور گفت: «بچّه‌های مدرسه و معلّم ها با دیدن این کارهای رضا، اینکه او همیشه به فکر خدا، نماز و روزه است و برای همه از ثواب کارهای خوب حرف میزند؛ اسمش را رضا مؤمنِ گذاشتند.» از همان کلاس سوّم دبستان از بس باخدا بود و فکر و ذکرش اجرای دستورات دین، این اسم روی او ماند و به «رضا مؤمِنِ» معروف شد. من وقتی اشتیاق رضا را دیدم، یک جلد مفاتیح و کتاب قصص القرآن هم برایش خریدم. کتاب قصص القرآن، هم قدرت بیان رضا را تقویّت کرد، هم انشا نویسی او را تا جایی که نامه‌نویس محلّه شد. آن زمان تلفن نبود و مردم با نامه از حال هم باخبر می‌شدند. خیلی از مردم محلّه سواد خواندن و نوشتن نداشتند. رضا نامه های مردم را خیلی خوب میخواند و جواب نامه ها را زیبا و خوانا می نوشت. کربلائی رمضان همسایه ما بود. چند تا از بچّه هایش اهواز زندگی میکردند. وقتی نامه ای به دستش میرسید، عصازنان به خانة ما می‌آمد و منتظر میشد تا رضا از مدرسه بیاید؛ نامه اش را بخواند و جواب نامه را بنویسد. یک روز رضا از مدرسه دیر به خانه آمد. کربلایی رمضان وقتی رضا را دید با ناراحتی گفت: «میدونی چقدر تو این هوای سرد منتظرت موندم؟» رضا مؤدبانه لبخندی زد؛ دست کربلایی را بوسید و گفت: «ببخشید، من که نمیدونستم شما نامه داری. از این به بعد، خودم هر روز یه سر به خونۀ شما میزنم و هر کاری داشتی، انجام میدم تا شما اذیّت نشی.» کتاب مفاتیح الجنان هم توجّه رضا را جلب کرده بود. رضا دعاهای مفاتیح را میخواند و دستوراتش را انجام میداد. اگر اوایل اردیبهشت باران می‌آمد، آب باران را جمع می‌کرد؛ آیات و سوره‌های خاصّ را به آن میخواند؛ «آب نیسان» آماده میکرد و به مردم میداد. یک روز بچّة همسایه مریض شده بود، نفسش به‌سختی بالا میآمد. لبهایش سیاه شده بود. مادرش گریه کنان بچّه را به خانة ما آورد. رضا بچّه را گرفت و به داخل اتاق برد. مفاتیح را باز کرد و چند تا دعا خواند. کمی از آب نیسان در دهان بچّه ریخت و کمی هم به مادرش داد؛ گفت: «نیّت کن و این آب را چند بار به بچّه بده، انشاءالله خوب میشه.» زنِ همسایه میگفت: «آب نیسان معجزه کرد و بچّه ام خوب شد.» تمام کارهای رضا اینجور بود. نمیدانم در وجود این بچّه چه بود که به آدم آرامش میداد ادامه دارد @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
فرازی از وصیتنامه شهید ✍ پدر بزرگوارم افتخار کنید که همچون ابراهیم اسماعلیت را به قربانگاه فرستادی درود خدا بر تو باد و مادر عزيزم مرا حلال کنيد که امانتی پیش شما بودم. 🔸 شهيد والامقام مسعود محمدی فرزند عبدالعلی 🔸 ولادت ۱۳۳۹/۹/۱ بخش گرکن جنوبی روستای بارچان 🔸 شهادت‌ ۱۳۶۲/۸/۱۴منطقه عملیاتی مريوان @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔸به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت 🔸 ديدار از خانواده شهدای والامقام رضا ناصری پور، مجید مرادی از بخش گرکن جنوبی محله‌ خولنجان در این دیدار ها که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه طرح سپاس انجام گرفت از مقام شامخ شهید و شهادت تجليل بعمل آمد 🔸 دو شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
قسمت ششم روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی 🔹قصّه‌گویی «ما آن زمان سرگرمی خاصی نداشتیم. مثل حالا اینترنت، تلفن همراه، تلویزیون، سینما و غیره نبود. رضا تمام قصّه های قرآن و قصّه‌های تاریخی را حفظ بود. ما هروقت بی‌کار میشدیم، پیش رضا میرفتیم، دورش جمع می‌شدیم و او خیلی شیوا و روان برایمان قصّه میگفت. عاشق قصّه های رضا بودیم. بیشتر روزها قرار می‌گذاشتیم، عصر که میشد، کتاب‌ها را برمیداشتیم و به کنار رودخانه یا کوه میرفتیم. رضا میگفت: «اوّل باید درس بخونیم.» درس‌های آن روز را به بچّه هایی که بلد نبودند یاد میداد و بعد قصّه میگفت. بهترین سرگرمی ما قصّه های رضا بود.» جوهر دوات «خیلی وضعیت زندگی بد بود. همه دستشان خالی بود؛ نه اینکه ما نداشتیم، بقیّه هم مثل ما بودند. رضا کلاس سوّم یا چهارم دبستان بود. یک روز به خانه آمد و گفت: «ننه، جوهر ندارم. زود باش پول بده تا جوهر بخرم.» آن زمان بچّه ها با جوهر و قلم مشق می نوشتند. هنوز خبری از خودکار نبود. با ناراحتی گفتم: «پول نداریم.» رضا سرش را پائین انداخت و رفت. بعد از یکی دو ساعت برگشت. شیشه دوات در دستش بود. با خوشحالی گفت: «ننه، خودم جوهر درست کردم.» در کوچه‌ها گشته بود و باتری‌های سوخته رادیو را جمع کرده بود. آنها را شکسته بود، ذغال وسط آنها را درآورده بود و با سنگ خوب کوبیده بود تا پودر شوند. پودر را داخل دوات ریخته بود و با آب مخلوط کرده بود. از آن به‌عنوان جوهر استفاده میکرد؛ اگرچه رنگ درستی نداشت.» نماز به قیمت جان «ما در دبیرستان فاضل مبارکه درس میخواندیم. آن زمان نماز خواندن در برنامه مدارس نبود و به نمازخواندن اهمّیت نمیدادند. جایی برای نمازخواندن نبود و کمتر کسی در مدرسه نماز میخواند. کلاسهای درس صبح از ساعت 8:30 تا11:30 و بعدازظهر از ساعت 14 تا 16 بود. کسانی که منزلشان نزدیک مدرسه بود، ظهر به خانه میرفتند، ناهار میخوردند و برمی‌گشتند؛ امّا کسانی مثل ما که از روستا میآمدیم، ظهر در مدرسه میماندیم و همان جا تکّه نانی را که همراه داشتیم، میخوردیم. رضا همیشه وضو میگرفت و وقتی اذان ظهر میشد، گوشه حیاط مدرسه میایستاد و نماز ظهر و عصرش را میخواند. بعضی وقتها بچّه ها مسخره اَش میکردند، اذیتش می‌کردند، حتی تهدیدش می‌کردند؛ امّا رضا با توجّه کامل نمازش را میخواند. یک روز از کارهای بچّه ها ناراحت شدم و به رضا گفتم: «بهتر نیست نمازت را وقتی رفتی خونه، بخونی؟» گفت: «چرا این حرف را میزنی؟» گفتم: «مگه نمی‌بینی بچّه ها چکار میکنند؟ ممکنه بعضی معلّم ها هم خوششون نیاد و برات مشکل درست کنند.» رضا خندید و گفت: «نماز وظیفه واجب ماست، باید اوّل وقت هرجا که باشیم، نمازمان را بخوانیم. برای ما دستور خدا مهمّ است، نه نظر دیگران. نمازم را اوّل وقت میخوانم حتّی اگر به قیمت گرفتن جانم تمام شود.» این کار رضا باعث شد که تعدادی از بچّه ها در مدرسه نماز بخوانند.» ادامه دارد @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت دیدار از خانواده معظم شهدای والامقام، محمود اکبری صفرعلی مرادی،سید مهدی حسینی،احمد شرافت،ایرج شرافت ، از شهر پیربکران در روستای فرتخون و دارگان. در این دیدار ها که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه طرح سپاس انجام گرفت از مقام شامخ شهدا و ایثارگران تجليل بعمل آمد. 🔸 سه‌شنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔶جانشين خدا و رسول 🔰عَنْ رَسُولِ اللّه صلي الله عليه و آله: 🔺مَنْ اَمَرَ بَالْمَعْرُوفِ وَ نَهى عَنْ المُنْكَرِ فَهُو خَليفَةُ اللّه ِ فى أَرْضِهِ و خَليفَةُ رَسُولِ اللّه ِ. ✅ رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمودند: كسى كه امر به معروف و نهى از منكر كند جانشين خدا و پيامبر در روى زمين است. 📚[تفسير مجمع البيان، ج 1، ص 484؛ ذيل آيه 104 آل عمران] @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه ایتا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎥پنجم اردیبهشت‌ماه سالروز شهادت محمدرضا تورجی زاده گرامی باد* 🔷علت شهادت اصابت ترکش به پهلوی و دست ایشان بوده است لازم به ذکر است این شهید والامقام علاقه بسیار زیادی به حضرت زهرا(س) داشته‌اند و برای ایشان مداحی می‌کردند. 🔷شهید تورجی‌زاده به دلیل علاقه به حضرت زهرا وصیت نمودند: چنانچه پیکرم بازگشت من را در گلستان شهدا اصفهان خاک کنید و بر روی سنگ قبرم بنویسید: یا زهرا(س)
قسمت هفتم روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی بزن تو گوشش «ما خیلی وقتها برای درس‌خواندن، به خانه رضا میآمدیم. یک شب من و رضا و یک نفر دیگر از دوستان سرگرم درس‌خواندن بودیم. متوجّه گذشت زمان نشدیم. دیروقت شده بود. قرار شد شب را پیش رضا بخوابیم. ساعت 12 شب شد، رضا کتاب را کنار گذاشت و گفت: «بریم وضو بگیریم، باید نماز شب بخونیم.» ما خسته بودیم و حال نداشتیم. رضا یک‌مرتبه گفت: «بزن تو گوشش! بزن تو گوشش!» ما ترسیدیم. با تعجب به اطرافمان نگاه کردیم و پرسیدیم: «تو گوش کی؟» رضا گفت: «تو گوشِ شیطون. مگه نمی بینید، دست انداخته گردنتون و نمیذاره بلند شین، نماز شب بخونید؟ بزنید تو گوشش و بلند شین.» زدیم زیر خنده. آن‌قدر خندیدیم که نگو. بعد هم بلند شدیم و نماز شب را خواندیم.» اولین سفر خواهرم جمیله اهواز زندگی میکرد. اسفندماه سال 1350 رضا تصمیم گرفت برای دیدن خواهرم به اهواز برود. این اوّلین مسافرتش بود. وسیلة نقلیّه درست‌وحسابی نبود. جاده‌ها طولانی و بد بودند. برای پدر و مادرم فرستادن پسر عزیز دردانه شان، تک‌وتنها به اهواز خیلی سخت بود. آرام و قرار نداشتند. اضطراب و دلشوره عجیبی به جانشان افتاده بود. مادرم با دعا و صلوات رضا را از زیر قرآن رد کرد. رضا ادامه سفرش را این‌گونه برایمان تعریف کرد: «اتوبوس حرکت کرد. اوّلین‌بار بود که سوار اتوبوس میشدم. خیلی خوشحال بودم. با ذوق و شوق منظره‌های بیرون را تماشا میکردم. بیابان‌های پوشیده از خار، کوههای بلند و به‌هم‌پیوسته، یک جا درختان خشک و بی برگ، یک جا زمین سرسبز و درختها پر از گل و شکوفه بود. با دیدن طبیعت رنگارنگ شروع به خواندن آیة الکرسی کردم. چند ساعت از حرکت اتوبوس گذشت. هوا تاریک شد. شب هم با نور ماه و سوسوی ستاره‌ها جلب‌توجه میکرد. شب به نیمه رسید. پلک‌هایم کمکم سنگین شد و خوابم برد. بعد از مدّتی خستگی بر راننده غلبه میکند و کنترل اتوبوس را از دست میدهد. اتوبوس از جادّه منحرف میشود، بعد از تکانهای شدید به مانع برخورد میکند و واژگون میشود. حادثه‌ای وحشتناک و تلخ اتّفاق می‌افتد. بیشتر مسافران اتوبوس همان لحظه جانشان را از دست میدهند. بقیّه هم بدجور زخمی و مجروح میشوند. کمک‌رسانی شروع میشود. اوّل مجروحین را به بیمارستان جندی‌شاپور اهواز میرسانند. بعد کشته‌ها را جمع میکنند و با هر وسیلة ممکن به بیمارستان می‌برند. همه کشته‌‌ها را یک‌بار دیگر معاینه میکنند و بعد از اطمینان از این که هیچ علائم حیاتی ندارند به‌عنوان جان‌باخته در یک قسمت خلوت بیمارستان، کنار هم روی زمین می‌چینند. من که قبل از حادثه خوابم برده بود، خودم را در یک باغ سرسبز و زیبا دیدم که پر از درختان بلند، با میوه‌های خوشمزه و رنگارنگ بود. در باغ راه میرفتم و بازی می‌کردم. یک دانه انار چیدم. کنار جوی آبی نشستم و پاهایم را در آب گذاشتم. دور تا دورم پر از گلهای قشنگ و رنگارنگ بود. پرنده‌ها با صدای زیبایی آواز می‌خوانند. احساس می‌کردم آنجا خانه من است. مال من است. انگار تمام عمرم را آنجا زندگی کرده بودم. یک‌مرتبه بوی خیلی خوبی را حس کردم. یک مرد زیبا و دوست‌داشتنی با چهرهای پر از نور آمد و کنارم نشست. دستش را گذاشت روی شانه‌ام و با صدایی آرام و پر از مهر، گفت: «کجایی پسرم، مگه نمی‌شنوی؟ صدات می‌کنند. باید بری. کارهای زیادی داری که باید انجام بدی. عجله کن.» من که تمام وجودم سرشار از آرامشی وصف ناپذیر بود با ناراحتی گفتم: «اینجا خونه منه، کجا برم؟» آن مرد دوست‌داشتنی، لبخندی زد و گفت: «بله، میدونم، اینجا خونه شماست، برو ببین چه‌کار دارند، انجام بده و برگرد. من از اینجا مواظبت می‌کنم.» آرام چشم‌هایم را باز کردم. مردی را دیدم که دست زیر شانه‌هایم انداخته بود و تلاش میکرد تا من را جابجا کند. با صدایی که به‌سختی از گلویم خارج میشد، گفتم: «با من چکار داری؟» مرد همین‌ک صدایم را شنید، وحشت‌زده من را روی زمین انداخت و به‌طرف آخر سالن دوید. داد میزد و میگفت: «کمک، کمک، دکتر بیا اینجا، یکی از مرده‌ه زنده شد.» همه‌چی برایم عجیب بود. چیزهایی که دیده بودم و جایی که رفته بودم، اصلاً شباهتی به خواب نداشت. ناراحت بودم که چرا از آنجا برگشتم. احساس گمشدگی و غربت میکردم. همان‌طور که روی زمین دراز کشیده بودم، تکانی به خودم دادم و نشستم. اطرافم تعدادی آدم زخمی و خونی با وضعیت وحشتناک و دلخراش دیدم که روی زمین خوابیده بودند و هیچ حرکتی نداشتند. از دور صدای ناله و فریاد و همهمه شنیدم. آدم‌هایی را دیدم که با لباس سفید از این اتاق به آن اتاق میرفتند. ترسیده بودم و نمیدانستم چه‌کار کنم. چند نفر به طرفم دویدند، دورم جمع شدند و سرتاپایم را معاینه کردند. با تعجّب به هم گفتند: «جَلَّ الخالق! حتّی یک خراش کوچک هم برنداشته. ادامه دارد @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
📷 گزارش تصویری از اولین دوره توانمند سازی آمران به معروف و ناهیان از منکر ،با عنوان سفیران مهر 🔸 در این دوره که با همکاری ناحیه مقاومت بسیج شهرستان در مسجد جامع مبارکه و با سخنرانی فرماندار، دادستان و دبیر ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان انجام گرفت ازشروع بکار تذکر لسانی پیرامون این دستور الهی در سطح شهر مبارکه خبر دادند. چهار شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه ایتا 👆
✅‌عکس بالا: جمعیت نماز عیدفطر پشت سر بزرگترین مرجع آن زمان در قم مقدسه (شیخ عبدالکریم حائری) ✅ عکس پایین: بخشی از جمعیت نماز عیدفطر به امامت رهبرمعظم انقلاب 👈🏻 جمعیت ایران از آن روز حدود ۸برابر شده است؛ ولی جمعیت صفوف نماز چند هزار برابر شده است 🔹 اکنون نماز جماعت های در حرمهای مقدسه به راحتی چندین برابر این جمعیت است، نماز عیدفطر بزرگترین مرجع حال حاضر و ولیّ جامعه که بماند!! ✅ این رویش ها به برکت انقلاب اسلامی، ثمره خون شهدا، است و این همه مردم متدین هستند ولی در مجازی میخواهند برعکس این را نشان دهند @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔹 تلاوت نور بياد شهدای انقلاب، شهدای هشت سال دفاع مقدس، شهدای گمنام، شهدای مدافع حرم، شهدای امنیت، و شهدای اولین هفته اردیبهشت ماه شهرستان مبارکه شهيدان: ابراهیم مومنی پلارتگان کریم زمانی باغملک علی مراد اسماعیلی دیزیچه عباس کریمی هراتمه براتعلی نوری نکوآباد اسماعیل مهدوی لنج رحمت اله اسدی مبارکه حمید قاسمی افغانستان عباسعلی عطایی وینیچه 🔹 قاری قرآن جناب ابوالفضل باقری 🔹از صفحه ۴۶۵ ادامه سوره مبارکه زمر آیه ۵۷ 🔹 زمان جمعه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲سی دقیقه قبل شروع خطبه های عبادی سياسی نماز جمعه 🔹 مکان‌ مصلای نماز جمعه مسجد جامع مبارکه @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
گزارش تصویری از گردهمایی جانبازان ۷۰ درصد شهرستان‌ مبارکه، در سالروز شهادت شهید والامقام براتعلی نوری،با حضور رئیس بنیاد شهید، شهردار و اعضای شورای اسلامی شهر دیزیچه، حوزه بسيج امام حسین (ع)همرزمان ،خانواده‌معظم شهدا همراه با غبار روبی و عطرافشانی در گلستان شهدای نکو آباد نماز جماعت مغرب و عشا و قرائت دعای پر فيض کمیل در منزل شهيد براتعلی نوری در شهر دیزیچه محله نکو آباد. ✅ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت دیدار با خانواده سردار شهید مجید شفیعی در دستگرد مهرآوران از بخش گرکن جنوبی با حضور رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه. پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
🇮🇷 🖼 شادی روحشون که دار و ندارشون یک چفیه بود 🍃🌹🍃 @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
قسمت هشتم‌ 🔹روايت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی 🔸 سرتاپایم را معاینه کردند. با تعجّب به هم گفتند: «جَلَّ الخالق! حتّی یک خراش کوچک هم برنداشته. چه‌طور ممکنه؟ مطمئنید این تو اتوبوس بوده؟» پرسیدم: «اینجا کجاست؟ من اینجا چکار میکنم؟» یک نفر در جوابم گفت: «اینجا بیمارستانه. اتوبوسی که شما سوارش بودی، تصادف کرده. همة مسافران اتوبوس را آوردند این بیمارستان، این سروصدا هم مال زخمی هاست. شما را معاینه کردند، هیچ حرکت و علائم حیاتی نداشتی. دقیق نمیدونم؛ امّا چندساعته که اینجائی. من بین کشته‌ها دنبال نشانی میگشتم. همه را از اوّل یکی‌یکی گشتم و آمدم جلو. همین که به شما دست زدم، جان گرفتی و زنده شدی. خدا خیلی تو را میخواسته پسرم.» من را بلند کردند، بردند و روی یک تخت خواباندند. شیفت شب تمام شد و کارکنان بیمارستان جایشان را عوض کردند. حادثه تصادف و داستان من در بیمارستان پخش شد. یک‌بار دیگر توسّط دکتری که تازه آمده بود، معاینه شدم. دکتر گفت: «هیچ مشکلی نداری.» مرخص شدم. پول و کاغذی که آدرس خانه خواهرم را روی آن نوشته بودم در ساکَم بود. از ساک هیچ اثری نمانده بود. با خودم گفتم: «خدایا، حالا چکار کنم؟ نه پول دارم، نه آدرس دارم، نه کسی را میشناسم و نه جایی را بلدم.» از بین کارکنان بیمارستان که مشغول صحبت‌کردن در باره تصادف بودند، کنجکاوی یک نفر گُل میکند که با من حرف بزند و از خودم ماجرا را بشنود. موقعی که من از همه چیز ناامید شده بودم، آمد و کنارم نشست. پرسید: «واقعاً شما تو اتوبوس بودی؟ اسمت چیه؟ کجا میخواستی بری؟ چه اتفاقی افتاد؟» جواب دادم: «رضا نصوحی، اهل مبارکه ام، میخواستم برم اهواز خونه خواهرم. تو ماشین خوابم برد؛ بیدار که شدم، دیدم تو بیمارستانم.» مشغول صحبت بودیم که یک‌مرتبه، هر دو از کار خدا، حیران شدیم! همسایه ما محمّد یک دائی داشت که ساکن اهواز بود. تابستان هرسال برای هواخوری و سرزدن به فامیل چند روزی به اصفهان می‌آمد. تابستان آن سال هم به اتّفاق خانواده و دختر و دامادش که تازه عقد کرده بودند، حدود یک‌هفته‌ای مهمان همسایه بودند. پدرم یک شب برای شام دعوتشان کرد و با آقا داماد آشنا شدیم. این آقا که حالا کنار من نشسته بود و با من صحبت میکرد، همان داماد دائی همسایه بود. من را شناخت. به او گفتم: «شوهر خواهرم ارتشیه، تو نیروی زمینی کار میکنه.» به‌محض شنیدن این حرف، سوار دوچرخهاش شد و به پادگان نیروی زمینی ارتش رفت. شوهر خواهرم را پیدا کرد و موضوع را برایش تعریف کرد. با هم به بیمارستان آمدند و من را تحویل ایشان داد. مطمئنم که این حادثه حکمتی دارد. افسوس که حکمتش را نمیدانم.» ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 برشی زیبا از مستند «روایت فتح» با صدای بهشتی شهید آوینی در وسط خط مقدم و آتش سنگین شیطان بر جبهه حق ♦️حتما شما هم این جمله شهید آوینی را شنیده اید که می گوید: «آن آستین خالی که با باد این سوی و آن سوی می شود نشانه مردانگی است!» با دیدن این فیلم به راز این جمله عاشورایی پی می بریم! @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
قسمت نهم 🔹 روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی آغاز مبارزه دوران حکومت محمّدرضا پهلوی بود. اگرچه مردم از همه چیز محروم بودند؛ امّا یک چیز فراوان در اختیارشان بود، عکس شاه و خانواده اش با تاج های طلائی بر سر و لباس‌های زربافت بر تن. مردم این عکسها را با میخ به دیوارهای کاهگلی اتاق می کوبیدند. ما هم مثل دیگران عکسهای زیادی از شاه و خانواده اش به دیوار اتاقها زده بودیم. رضا حدوداً ۱۶ساله بود. یک روز به خانه آمد و عکسها را از دیوار جمع کرد؛ داخل باغچه برد، روی آنها نفت ریخت و آتش زد. پدر و مادرم خیلی ترسیده بودند. خواستند جلوی او را بگیرند، گفتند: «چرا این کار را میکنی؟ تو نمیترسی ؟ اگه کسی بفهمد، چکار کنیم؟ میدونی چه بلایی سرمون میارند؟» رضا گفت: «چیزی نمیشه، این شاه خائن و وطن فروشه، باید از کشور بیرونش کنیم.» رضا مبارزه را شروع کرد. کارش این شده بود که دوست، هم‌کلاسی، کوچک‌تر از خودش، بزرگ‌تر از خودش را جمع میکرد، آنها را به بیشه، کوه و صحرا میبرد و برایشان حرف میزد. از ظلم و ستم حکومت می‌گفت. بعدها یکی از اتاقهای خانه را به محلّ برگزاری جلسات و مرکز مبارزاتش علیه حکومت پهلوی تبدیل کرد. خانة ما دو تا اتاق بیشتر نداشت. اتاق‌ها کاه‌گلی و طاق چشمه‌ای بودند و با یک پَستو (صندوق‌خانه) از هم جدا می شدند. رضا هر شب، یک عده را دعوت میکرد؛ به اتاق کناری می‌آورد و تا نصف شب بحث انقلاب می‌کردند. انگار صدای حرف‌هایش هنوز هم در گوشم می‌پیچد. خیلی وقتها خوابم میبرد، چندین بار از خواب بیدار می‌شدم و باز هم می شنیدم که دارد حرف میزند، با صبر و حوصله جواب سؤال میدهد و بحث میکند. سخنرانی عاشورائی «13 بهمن سال 1352 مصادف با شب عاشورا بود. با رضا به مسجد محلّ رفتم. رضا رفت پشت بلندگو و برای مردم شروع به صحبت کرد. گفت: «باید راه امام حسین (ع) را بشناسیم. این درست نیست که خودمان را عزادار، سینه‌زن و نوحه‌خوان امام حسین (ع) بدانیم؛ امّا نمازهایمان قضا شود. در مراسم جشنِ عروسی، چند خانم رقّاصه، با بدنی نیمه عریان، دیوانه‌وار برای مردان برقصند. جوان‌هایمان با نوشیدن شراب، مست شوند و در کوچه و بازار برای ناموس مان مزاحمت ایجاد کنند. اگر شیعه امام حسین (ع) هستیم؛ باید با شراب‌خواری، بی‌بندوباری، قماربازی مبارزه کنیم.» حرف‌های رضا در باره چنین مسائلی که در جامعه یک‌رویه عادی شده بود، باعث شد که عدّه ای به حرفهایش فکر کنند و عدّه ای هم وحشت زده برای خاموش‌کردنش، دست به تهدید و تهمت بزنند.» ادامه‌ دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔸به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا و ایثارگران صورت گرفت 🔸 ديدار از خانواده شهدای والامقام شهيدان: محمدرضا اسدی،منصور فتحی،احمد قدیری و جانباز گرامی عبداله غلامی در شهر دیزیچه محله نکو آباد و حسن آباد قلعه بزی در اين دیدار ها که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه و با حضور امام جمعه محترم ومسئول حوزه بسيج خواهران دیزیچه انجام گرفت از مقام شامخ شهدا و ایثارگران تجليل بعمل آمد. 🔸یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
قسمت دهم 🔹روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی جشن دیپلم «بعد از اینکه امتحانات نهایی دیپلم را دادیم، رضا بچّه ها را جمع کرد و گفت: «یه روز بریم کنار چشمه و جشن بگیریم.» همه قبول کردیم و رفتیم. همگی خوشحال و مشغول بگو بخند بودیم. بعد از ناهار، رضا همه را صدا زد و گفت: «بچّه ها بیاین اینجا، باهاتون کار دارم.» یک نوار در ضبط صوت گذاشت و آن را روشن کرد. مردی با صدای رسا و دلنشین سخنرانی میکرد. سخنرانی امام خمینی در سال 1342 بود. ما اوّلین‌بار بود که صدای امام خمینی را میشنیدیم. رضا ما را با امام خمینی آشنا کرد. رضا در آن زمان از معدود افرادی بود که جوان‌های شهرستان مبارکه را جمع میکرد و برایشان از جنایات شاه و ساواک میگفت. برای بچّه ها کلاس میگذاشت و آنها را آگاه میکرد. به جرأت میتوانم بگویم، من کسی را مثل او اینقدر محکم و استوار ندیده بودم. یکی دو نفر دیگر را میشناختم که از این حرف‌ها می‌زدند؛ امّا آنها چیز دیگری در سر داشتند و عضو گروهک‌های انحرافی بودند.» دانشگاه رضا تابستان 1353 در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته مهندسی کشاورزی، دانشگاه جندی‌شاپور اهواز قبول شد. در دانشگاه با روحانیون مبارز قم و خوزستان رابطه برقرار کرد. عضو مکتب القرآن اهواز شد و فعالیت‌های سیاسی خود را گسترش داد تا جایی که کم‌کم با کمک تعدادی از دوستانش اعتصابات و تظاهرات دانشگاه را رهبری میکردند. نوارها و اعلامیه‌های امام را تکثیر و پخش میکردند. چندین بار توسط گارد دانشگاه دستگیر شد و مورد آزار و اذیت قرار گرفت. هر بار شوهر خواهرم که ارتشی بود با ترفندی نجاتش میداد. رضا غیر از فعّالیت سیاسی در دانشگاه، با بچّه های مبارکه در تماس بود و نوار و اعلامیّه های امام را به آنان میرساند. در زمانی که داشتن یک برگ اعلامیّه جرم بود، بیشتر از پانصد جلد کتاب مذهبی و سیاسی داشت. همین کتاب‌هایی که امروز در خانه‌ها فراوان وجود دارد، آن زمان داشتنش جرم بود. یک روز، نامه‌ای از رضا به دستمان رسید. نوشته بود: «مأمورین به من مشکوک شده‌اند. ممکن است برای بازرسی خانه اقدام کنند. کتاب‌های من را مخفی کنید.» نامه را برای مادرم خواندم. نمی‌دانستیم با این‌همه کتاب چه کار کنیم. مادرم سریع به خانة اسماعیل کریمی رفت. ما با هم همسایه بودیم. خانه آنها یک کوچه پایین‌تر از خانه ما بود. با مادرش صحبت کرد. اجازه خواست تا کتاب‌ها را در خانه آنها پنهان کنیم. خدا خیرش بدهد، زن خوب و فهمیده ای بود. قبول کرد. حاضر شد خانوادهاش را به خطر بیندازد. تصمیم گرفتیم کتاب‌ها را در چاله کرسی پنهان کنیم. من و مادرم با زن و دختر همسایه دست‌به‌کار شدیم. در حیاط را بستیم، بیل و کلنگ آوردیم و شروع به گود کردن زمین کردیم. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای در حیاط آمد. ترس همه وجودمان را گرفت. زن همسایه در اتاق را روی ما بست، رفت و در حیاط را باز کرد. یکی از اقوام به دیدنش آمده بود. با تعجّب پرسید: «چرا در حیاط را بستید؟» همسایه با ترفندی او را برگرداند. خودش ماند دم در حیاط و نگهبانی داد و ما زمین را گود کردیم. خاک را داخل باغچه ریختیم و خوب کوبیدیم تا معلوم نباشد که این خاک تازه جابجا شده است. به خانه برگشتیم و کتاب‌ها را داخل تشت خمیر چیدیم. تشت را داخل فرغون گذاشتیم، پارچه ای روی آن کشیدیم و روی پارچه آرد پاشیدیم. یک کمی هیزم و چوب هم داخل یک بقچه گذاشتیم. من فرغون را بردم. مادرم هم بقچة هیزم را روی سرش گذاشت و به طرف خانه همسایه رفتیم. در راه هرکس را میدیدیم، میگفتیم: «میریم خونه همسایه نون بپزیم.» چون کتاب‌ها زیاد بود مجبور شدیم، چند بار با این نقشه برویم و برگردیم. کتاب‌ها را داخل گودال چیدیم. روی کتاب‌ها را پوشاندیم. هروقت رضا از اهواز می‌آمد و کتابی را می خواست، به خانة همسایه می رفتیم و داخل گودال، بین آن‌همه کتاب می‌گشتیم تا کتاب مورد نظر را پیدا میکردیم و می آوردیم. ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت 🔸 دیدار از خانواده معظم شهید والامقام محمد رضا عاقبابایی فرزند مرحوم خسرو در شهر طالخونچه 🔸 در این دیدار که با حضور مسؤل بنياد شهيد و امور ایثارگران و مسؤل امور ایثارگران نیروی انتظامی شهرستان مبارکه انجام گرفت از مقام شامخ شهدا تجليل بعمل آمد. 🔸 سه شنبه‌ ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔸همزمان با روز معلم سالروز شهادت علامه شهید مرتضی مطهری صورت گرفت 🔸بمنظور تجلیل از مقام معلم دیدار از خانواده‌معظم شهدای معلم ،شهیدان: مسعود خدارحمی و مهدی یزدان با حضور امام جمعه ، رياست بنياد شهيد، رئيس و معاونين آموزش و پرورش، شهرستان مبارکه.در محله قهنویه و مبارکه 🔸 سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
قسمت یازدهم 🔹روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی «وقتی رضا دانشجو بود، یک روز به بازار اهواز رفتم. از دور جوانی را مشغول سبزیفروشی دیدم. قیافه اش برایم آشنا بود. جلوتر رفتم. برادرم رضا بود. برگشتم تا من را نبیند و خجالت نکشد. شب وقتی به خانه برگشت، سر صحبت را با او باز کردم و گفتم: «امروز تو بازار یه نفر را دیدم، خیلی شبیه تو بود. سبزی میفروخت.» رضا سرش را پایین انداخت و خندید. گفتم: «نکنه خودت بودی؟» رضا گفت: «ناراحت نشو، ما برای کارهای تحقیقاتی تو دانشکده سبزی کاشتیم، من در وقت آزادم، سبزیها را می‌برم و می‌فروشم. با این نقشه اعلامیه ّهای امام را وسط سبزیها پنهان میکنم و مخفیانه به دست مردم میرسانم. پول فروش سبزی را هم برای تکثیر اعلامیّه ها و نوارهای امام استفاده می‌کنیم. به نظرت این‌جور سبزی‌فروشی بده؟» من ماندم چه جوابش بدهم. دعایش کردم و او را به خدا سپردم.» بیانیه «سال 1356 بود. رضا ساکش را می‌بست که به دانشگاه برود. هفت هشت تا پیراهن رنگارنگ داخل ساکش گذاشت. پرسیدم: «چرا این‌همه پیرهن را میبری؟» گفت: «به دردم میخوره.» در حقیقت بعد از هر فعالیت مبارزاتی سریع تغییر قیافه میداد و لباس عوض میکرد که شناخته نشود. رضا یک بیانیه 17 ماده‌ای با خطّ خودش نوشته بود. به من داد که بخوانم. از جمله مواد آن این بود: «بیرون کردن شاه از کشور، انحلال ساواک، برچیده شدن شراب‌فروشی‌ها، آزادی زندانیان سیاسی و روحانیون.» پرسیدم: «این را می‌خوای چکار کنی؟» گفت: «می‌برم دانشگاه تکثیر و پخش میکنم.» گفتم: «تا شما آماده میشی، من از روی آن مینویسم و اینجا پخش میکنم.» سریع از روی آن نوشتم. موقع رفتن اشتباهی به‌جای اینکه بیانیه را به او بدهم، آن که خودم نوشته بودم را دادم و بیانیه دست‌نویس رضا پیش من ماند. این اتّفاق حکمتی داشت!» «رضا چهار سالی که دانشگاه درس میخواند، اهواز خانه ما بود. من لشکر 92 زرهی اهواز خدمت میکردم. یک روز به خانه آمدم. خانمم خیلی ناراحت بود. گفت: «گارد دانشگاه برادرم رضا را دستگیر کرده، برو سراغش.» نفهمیدم چه‌طور خودم را به دانشگاه رساندم. تعدادی از دانشجویان را گرفته بودند و به نوبت برای بازجویی مقدّماتی به داخل اتاق می‌بردند. یک نفر از گارد دانشگاه من را شناخت. پرسید: «اینجا چکار داری؟» گفتم: «برادر خانمم را گرفتن.» گفت: «کدومه؟» گفتم: «اون که آخر صف ایستاده.» رضا را که دید، سوتی کشید و گفت: «اون که حکمش اگه اعدام نباشه، حبس ابده. بد چیزهایی ازش گرفتن.» ترس وجودم را گرفت؛ امّا رضا خونسرد ایستاده بود. نوبت بازجویی رضا شد. همراه او به اتاق بازجویی رفتم. بازپرس من را با لباس ارتشی دید و پرسید: «شما اینجا چکار داری؟» گفتم: «این رضا نصوحی فامیل ماست، اومدم ببینم چکار کرده.» گفت: «دستم درد نکنه، شما ارتشی هستی و ایشون این کارها را انجام میده؟» رو کرد به رضا و گفت: «میخوام ببینم شما چه‌طور میخوای شاه را از کشور بیرون کنی؟» گفتم: «من فکر نمی‌کنم ایشون چنین حرفی زده باشه.» یک برگ کاغذ به من داد و گفت: «بگیر خودت بخون.» بیانیه ّهای 17 مادهای بود. اوّلین بندش بیرون کردن شاه از کشور بود. گفت: «این پدرش چه‌کارهست؟» گفتم: «کورة آجرپزی داره.» گفت: «معلومه با زحمت بزرگش کرده و به دانشگاه فرستاده. حالا میفرستمش، ده پانزده سال آب خنک بخوره تا ببینم چطور شاه را بیرون میکنه.» گفتم: «من با این لباس ارتشی از شما خواهش میکنم این دفعه را ببخشید و نادیده بگیرید. این کاغذ مال او نیست. یکی بهش داده.» نمیدانم اصلاً این حرف چه‌طور آمد روی زبانم. گفت: «نه نمیشه» گفتم: «حالا که نمیشه هر کاری میخوای بکن.» از اتاق بیرون آمدم. خطّ را مقایسه کردند و فهمیدند که خطّ رضا نیست. سربازی به دنبالم آمد و گفت که برگردم. بازپرس گفت: «ایشون باید تعهّد بده که دیگه سراغ این کارها نره و شما هم امضا کنی.» تعهّدنامه را او گفت و رضا نوشت. پائین آن را هر دو امضا کردیم و انگشت زدیم. رضا گفت: «کلاسور و کارت دانشجویی ام را ازش بگیر.» بازپرس کلاسور را باز کرد، دید آیاتی از قرآن نوشته و تفسیر کرده، آیات 15 تا 20 بقره که درباره ستم ظالمین و سکوت افراد در مقابل ظلم آنهاست. تفسیر طولانی برایش نوشته بود. بازپرس گفت: «ایشون مفسّر قرآن هم که هستند» گفتم: «بالاخره قرآن کتاب دینی ماست.» گفت: «اینها زیر لوای قرآن این کارها را انجام میدن.» یک‌مرتبه کلاسور را ورق زد و در صفحه آخر آن یک شماره‌تلفن به نام طالقانی دید. گفت: «با طالقانی هم که رابطه داره. از کجا شماره طالقانی را به دست آورده؟» گفتم: «نه آقا، این شماره یک نفر به اسم طالقانیه که از قم براش مجلّه مکتب اسلام را میفرستد.» گفت: «پس مجلّة مکتب اسلام هم میخونه؟» دوباره شروع به حرف‌زدن کردیم.خلاصه اجازه مرخصی رضا را داد و گفت خوب وکیلی گرفته بودی نجاتت داد. ادامه دارد...
عزیزی پرسید جبهه چطور بود؟ گفتم : تا منظورت چه باشد . گفت: مثل حالا رقابت بود؟ گفتم : آری. گفت : در چی؟ گفتم :در خواندن نماز شب. گفت: حسادت بود؟ گفتم: آری. گفت: در چی؟ گفتم: در توفیق شهادت. گفت: جرزنی بود؟ گفتم: آری. گفت: برا چی؟ گفتم: برای شرکت در عملیات . گفت: بخور بخور بود؟ گفتم: آری . گفت: چی می خوردید؟ گفتم: تیر و ترکش وموجهای شدید انفجار گفت: پنهان کاری بود ؟ گفتم: آری . گفت: در چی ؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها . گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آری . گفت: چه پستی؟؟ گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین . گفت: آوازم می خوندید؟ گفتم: آری . گفت: چه آوازی؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل . گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ گفتم: آری . گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب گفت: استخر هم می رفتید؟ گفتم: آری ... گفت: کجا؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون . گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری . گفت: کجا؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه. گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ گفتم: آری گفت: کی براتون برمی داشت؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه . گفت: پس بفرمایید رژ لبم می زدید؟؟ گفتم: آری تا دلت بخواد خندید و گفت: با چی؟ گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان سکوت کرد و چیزی نگفت... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد! بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید. @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷