قسمت سی و سوم
روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی
«در عملیات فتحالمبین وقتی سایت رادار آزاد شد؛ خبرنگاری را دیدم که برای مصاحبه دنبال مهندس نصوحی میدوید. هر کار کرد، مهندس حاضر به مصاحبه نشد. ایشان خبرنگار را رد کرد و گفت: «الآن وقت این کار نیست. وقت برای مصاحبه و فیلم گرفتن در آینده زیاد است. الآن در فرصتی که صرف چند دقیقه مصاحبه میکنیم، میتوانیم یک متر پیشروی کنیم و خاک کشورمان را آزاد کنیم.
***
عملیات تمام شد و ما خستهوکوفته در حال برگشت به اهواز بودیم. شب بود. مهندس نصوحی رانندگی میکرد. ما خوابمان برد. یکمرتبه از گرما بیدار شدیم. روز شده بود. ماشین پارک بود و از حاجی خبری نبود. نگران شدیم و دنبالش گشتیم. بعد از مدّتی از فاصله دور او را دیدیم. گالن به دست میآمد. بنزین تمام شده بود. پیاده رفته بود و بنزین تهیّه کرده بود. ناراحت شدیم. گفتیم: «چرا ما را بیدار نکردی؟ چرا به ما نگفتی، بریم بنزین بگیریم؟» گفت: «آخه شما خسته بودید. دلم نیومد بیدارتون کنم. من که بیدار بودم چرا مزاحم خواب شما بشم.» اینقدر رئوف و مهربان و بیریا بود. فرمانده و مسئول و بزرگ ما بود؛ امّا با ما اینگونه رفتار میکرد.»
شبزندهداری در جبهه
«تعدادی نیرو بودیم که برای شرکت در عملیات آموزش میدیدیم. نمیدانم حاجی چطوری از حضور ما باخبر شده بود. یک صندوق سیب و یک صندوق پرتقال با پول خودش خریده بود و به دیدن ما آمد. با میوهها از ما پذیرایی کرد. شب پیش ما ماند. آن شب حاجی با حضورش و با حرفهایش خیلی به ما روحیه داد. من یک پتو به حاجی دادم. کنار من دراز کشید. آنقدر از تمرینات سخت روزانه خسته شده بودیم که هرکدام یک گوشهای از حال رفتیم. یکمرتبه من از خواب بیدار شدم. دیدم حاجی نیست. رفتم و در تاریکی شب دنبالش گشتم. خیلی دورتر از محل استراحتمان صدای زمزمه ای شنیدم. به دنبال صدا رفتم. به یک گودال رسیدم. حاجی داخل گودال، در جایی که از تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد، مشغول نماز شب و رازونیاز بود. جسم حاجی در گودال بود؛ امّا روحش در جای دیگری سیر میکرد.»
معرکۀ فکّه
«هنوز 2 سال از شروع جنگ تحمیلی نگذشته بود که کوچۀ کوچک ما داغدار سوّمین شهید خود شد. حجّت الله هم دِین خود را به وطن ادا کرد. بچّه های محلّ همه دور قبر حجّتاله جمع شده بودیم و برای رفتن به جبهه نقشه میکشیدیم. به بچّه ها گفتم: «امشب منزل شهید حجّت اله صادقی دعای کمیل است. برویم در مراسم شرکت کنیم و یکبار دیگر با رضا مؤمنِ حرف بزنیم؛ شاید راضی شود و ما را به جبهه ببرد.» شب برای شرکت در مراسم از خانه خارج شدم. منزل شهید صادقی، چند اتاق و یک حیاط بزرگ داشت؛ امّا جمعیت آنقدر زیاد بود که تعداد زیادی از مردم در کوچه ایستاده بودند. رضا مؤمنِ برای مردم حرف زد و از وظایف سنگین مردم در آن شرایط سخت گفت. حرفهایی از روی خلوص و پاکی که به دل مردم مینشست و میپذیرفتند. بعد خواندن دعای کمیل را شروع کرد. او با سوزوگداز میخواند و همه از پیر و جوان، زن و مرد ضجّه میزدند و گریه میکردند. جمعیت داخل کوچه هم سرشان را به دیوار گلی منزل شهید گذاشته بودند، اشک میریختند و دعا را زمزمه میکردند. حاجی با خواندن هر فراز از دعا، گوشهای از فداکاریهای جوانان ایران و جنایات رژیم بعثی عراق با همکاری جنایتکاران جهانی بر علیه این حکومت و کشور امام زمان (عج) را بیان میکرد؛ به گونهای که باعث تجسم صحنههای ایثار و گذشت یاران آقا امام حسین (ع) در کربلا میشد. با این که من و دوستانم بچّه بودیم و سیزده، چهارده سال بیشتر نداشتیم؛ اشک میریختیم و مینالیدیم. بعد از دعای کمیل، جمعیّت زیادی دور حاجی حلقه زدند تا او را از نزدیک زیارت کنند. او با تک تک آنها دست داد، پیشانی جوانان و دست پیران را بوسید. بالاخره جمعیّت رفتند و من و دوستانم به او نزدیک شدیم. باز هم اصرار کردیم که ما را به جبهه بفرستد. ما را دلداری داد و گفت: «هنوز برای شما زود است که به جنگ بروید، شما همینجا درمدرسه و کتابخانه و بسیج فعّالیت کنید، خدا به شما همان پاداش جنگیدن را میدهد.»
بعد از شهادت حجتاله دیگر توان ماندن در آن کوچه را نداشتیم. آنقدر پیگیر شدیم تا این که با سه نفر از دوستان هم محلّه ای بهعنوان امدادگر به منطقه اعزام شدیم، در عملیات محرّم شرکت کردیم و من از قسمت کتف و سر مجروح شدم و برگشتم. بهمحض این که کمی حالم خوب شد با تعداد بیشتری از دوستان هم محلّه ای بهعنوان رزمنده به دوکوهه اعزام شدیم. مشغول گذراندن دورهای سخت رزمی بودیم. یک شب حاجآقا نصوحی به دیدن ما آمد. شب را پیش ما ماند و با صحبتهایش حسابی روحیه گرفتیم. مدّتی گذشت. بیتاب دیدنش بودیم. یک روز تعدادی از بچّه ها مرخّصی گرفتیم و برای دیدن او خودمان را به ستاد بازسازی در اهواز رساندیم. شب را پیش او ماندیم.
ادامه دارد...
قسمت سی چهارم
روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی
با تخممرغ و سیبزمینی آبپز از جسم ما و با صحبتهای دلنشینش از روحمان پذیرایی کرد. نمیدانم چه در وجود او بود که به انسان آرامش خاصی میداد. وقتی در کنار او قرار میگرفتیم، احساس قدرت، توانمندی، شخصیت، بزرگی و مفیدبودن میکردیم. با این که کارش خیلی زیاد بود و یکلحظه آرام و قرار نداشت؛ امّا نهایت توجّه را آن شب به ما داشت. روشنایی صبح که سر زد، ما را با احترام بدرقه و راهی منطقۀ عملیات کرد. چند روز قبل از عملیات او را با سروصورت خاکی در منطقه دیدیم. تک تک ما را در آغوش کشید، بوسید و سفارش کرد که مواظب خودتان باشید. به گونهای رفتار میکرد که گوئی خودش هیچ نقشی در عملیات ندارد. عملیات در منطقۀ فکّه شروع شد. ازیکطرف زمینهای رملی و شنهای روان و از طرفی موانع بیشماری که عراق در منطقه ایجاد کرده بود، حرکت را بینهایت سخت کرده بود. در حقیقت عملیات لو رفته بود و ما نمیدانستیم. بیشتر نیروهای ما به محاصرۀ دشمن درآمدند و راه فرار نداشتند. بسیاری از نیروها در کانالها گرفتار شدند و دشمن با پرکردن کانال آنها را زندهبهگور کرد و با تانک از روی بدن آنها رفت. فرمان عقبنشینی صادر شد. هر کس به فکر این بود که خود را از آن معرکۀ وحشتناک نجات دهد. ما حدود 20 نفر بودیم که توانستیم فرار کنیم. خستهوکوفته بودیم و از تشنگی لَهلَه میزدیم. اجساد شهدا روی زمین افتاده بود. مجروحین که توان حرکت نداشتند با دیدن ما التماس میکردند و قسم میدادند که ما را با خودتان ببرید؛ امّا از کسی کاری برنمیآمد. در واقع خود ما هم در منطقه گم شده بودیم و نمیدانستیم به کدام طرف برویم. کمکم هوا روشن شد. به هر طرف که نگاه میکردیم، بیابان بود و شنهای روانی که میرفتند تا مجروحین را زندهبهگور کنند و شهدا را در دل خود پنهان نمایند. ناامید شده بودیم و به صحنۀ دفن شدن خودمان در زیر آن رمل های روان فکر میکردیم که به طور معجزهآسا حسین خرازی را دیدیم. او ما را به سمت یک تانک خودی راهنمایی کرد. به تانک رسیدیم و بهزور خودمان را روی آن جا دادیم. تانک حرکت کرد. یک ماشین سیمرغ آبیرنگ که در فاصلۀ بسیار دورتر از ما، در منطقه حرکت میکرد، توجّه همه را جلب کرد. رانندۀ سیمرغ چند متری میرفت، ماشین را نگه میداشت، پیاده میشد و یک شهید را با چه زحمتی میکشید و پشت سیمرغ میگذاشت. بچّه ها گفتند: «این دیگر کیست که دست از جان شسته و اینطور خطر میکند؟ در این بیابان مخوف و زیر آتش این جانیان از خدا بیخبر که هر کس به فکر نجات جان خود است، این آقا به فکر جمعکردن شهداست.» ماشین سیمرغ را شناختم. لرزه به بدنم افتاد و دعا کردم که ایشان آن کسی که فکر میکنم، نباشد؛ امّا چه کسی غیر از او منطقه را خوب می شناخت، شرایط حسّاس را درک میکرد، توکّلش به خدا بود و به فکر این که مادری چشمبهراه نماند. بله، او مهندس نصوحی بود. ایشان قبل از عملیات راه را برای حملۀ رزمندگان آماده میکرد، در عملیات شرکت میکرد، بعد از عملیات منطقه را پاکسازی میکرد و بعد هم مشغول ساختن خرابیها و آباد کردن ویرانی ها میشد. در آن لحظه هم تشخیص داده بود که با برگرداندن شهدا دل مادری را شاد کند. چشمانم پر از اشک شد و به نکتهسنجی مردم در نامگذاری او به رضا مؤمنِ پی بردم.»
بهشرط نماز جماعت
ادامه دارد ...
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
🌱زندگی به سبک شهدا ( خاطرات )
شهید محمود رضا بیضایی
یکی از هم سنگر هایش می گفت ؛ من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمود رضا یاد گرفتم . یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا کمربند می بندی؟! اینجا که پلیس نیست ! گفت : می دانی چقدر زحمت کشیده ام که با تصادف نمیرم؟
شرط شهید شدن ، شهید بودن است
شهید مدافع حرم🕊🌹
#محمودرضا_بیضایی
فرازی از وصیتنامه شهید ،علی اصغر بهرامی فرزند مرحوم حاج عبدالرزاق (دیزیچه)
🔸تاریخ شهادت:۱۵ تیر ماه ۱۳۶۱ منطقه عملیاتی ام الرصاص
🔹آرزو دارم روزی فرا رسد که پرچم اسلام در جهان افراشته شود و کاخهای ظلم و ستم بر چیده گردد و همه در صلح و آرامش زندگی شرافت مندانه داشته باشند
🔹از پدر و مادر ،همسر، خواهران ، برادران و آشنایانم حلالیت می طلبم.
🔸 شادی ارواح مطهر شهدا خاصه شهید والامقام علی اصغر بهرامی، برادر شهیدش علی بهرامی و پدر و مادر شهدا صلوات بر محمد و آل محمد.
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت
در ادامه دیدارهای هفتهای امام جمعه محترم شهرستان مبارکه و در ایام عيد سعید غدیر خم عيد ولایت امیر المومنین علی ابن ابیطالب (ع) و با حضور رئیس بنیاد شهید و امورایثارگران شهرستان از خانواده شهيد والامقام سید علی هاشمی در محله شيخ آباد، تجليل بعمل آمد.
🔹 پنجشنبه ۱۵ تیرماه ۱۴۰۲
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
.
♻️ دو خاطره شنیدنی از روحانی برجسته اهلسنت
🔰شریف زاهدی، روحانی برجسته اهل سنت بلوچستان که پس از تحقیق و بررسی به مذهب اهل بیت علیهم السلام گروید، در بیان خاطرات خود چنین می آورد:
1⃣ خیلی فکر کردم که با کدام روایت یا کتاب برای اهل تسنن ثابت کنم که «مولی» در حدیث غدیر، به معنای دوست نیست، بلکه به معنای پیشوا و رهبر است. تا این که روزی مشغول مطالعه یکی از کتابهای «مولوی محمد عمر سربازی» بودم.
مطالعهام که تمام شد و کتاب را که بستم، دیدم روی جلد آن نوشته شده: «نویسنده مولانا محمد عمر سربازی» فوراً به ذهنم آمد که از مولوی ها، معنای کلمه ی مولانا را بپرسم و سؤال کنم که چرا به محمد عمر سربازی، مولانا میگویند؟
از چند مولوی سؤال کردم. پاسخی که به من دادند، این بود:
«مولانا» یعنی واجه؛ یعنی رهبر ما، پیشوای ما.
به آنها گفتم: من تعجب میکنم «مولا» درباره بزرگانتان معنای واجه و رهبر میدهد ولی در سخن پیامبر (صلی الله علیه وآله) به معنای دوست آمده است!
2⃣ روزی یکی از دوستان اهل تسنن به دیدنم آمده بود. گفت وگوی مفصلی درباره حقانیت اهل بیت داشتیم از جمله به خطبه حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) در غدیر خم استناد کردم. ایشان میگفت: «مولا» در این حدیث به معنای دوست آمده است. نهایتاً هر چه دلیل آوردم قبول نکرد. خداحافظی کرد و به سمت بلوچستان حرکت کرد.
یک ساعت از رفتنش نگذشته بود که به او زنگ زدم و گفتم: کار خیلی مهمی با شما دارم باید برگردی.
گفت: من باید بروم، وقت ندارم برگردم. خانوادهام منتظرم هستند، چه کاری با من داری؟ تلفنی بگو.
گفتم: کار مهمی دارم، نمی توانم تلفنی بگویم، باید خودت اینجا باشی.
خیلی اصرار کردم تا این که برگشت. وقتی به من رسید گفت: چه کار مهمی داری که من را از این همه راه برگرداندی؟
گفتم: میخواستم به تو بگویم: دوستت دارم.
گفت: همین!
گفتم: بله. همین را خواستم به شما بگویم.
دوستم ناراحت شد و گفت: خانوادهام منتظرم بودند و باید میرفتم، این همه راه من را برگرداندی که بگویی دوستت دارم، اذیت میکنی؟
گفتم: سؤال من همین جاست. چطور وقتی شما با عجله به سمت خانواده ای که منتظرت هستند میروی و شما را از راهتان بر میگردانم تا به شما بگویم «دوستت_دارم»؛ ناراحت میشوی و در عقل من شک میکنی، ولی وقتی پیامبر اسلام ص دهها هزار نفر را که با عجله به سمت خانواده ی خود میرفتند، سه روز در زیر آفتاب سوزان معطل کردند که فقط بگویند: «هر کس من را دوست دارد، علی را دوست بدارد» این کار پیامبر را عاقلانه میدانی؟ آیا این اقدام پیامبر ناراحتی مسلمانان را در پی نمی داشت؟ آیا آنان در عقل چنین پیامبری شک نمیکردند؟!
با این کاری که کردم، دوستم با تمام وجود احساس کرد که چه حرف خندهداری زده است و اقرار کرد که پیامبر خدا - در جریان غدیر خم - میخواست نکته مهم تری را بیان کند وگرنه برای بیان دوستی اش با علی (علیه السلام) نیازی نبود مسلمانان را از راهشان برگرداند.»
(باید شیعه میشدم، خاطرات شریف زاهدی، ص ۱۳۸)
*الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة أميرالمؤمنين و اولاده المعصومين عليهم السلام.*
شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بهبه عجب صدائی
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سامانه ۲۷۷۷ جهت گزارشهای مردمی در مورد دریافت رشوه
لطفا نشر دهید
#مطالبه
قسمت سی پنجم
روایت زندگی شهید حاج رضا نصوحی
عملیات بیتالمقدس تمام شده بود و ما بهعنوان سرباز در خطّ پدافندی یکی از یگانهای ارتش مستقر بودیم. حضورمان آنجا طولانی شده بود و نیروی جانشین نداشتیم. قرار بود عملیات بعدی انجام شود. قسمتی از عملیات به عهده لشکر ما بود. در حال بازسازی نیروهای لشکر بودند. مدّت زیادی خانواده از ما بیخبر بودند. شایعه کرده بودند که ما شهید شدهایم، بدنهایمان سوخته و اثری از ما نمانده است. برادرم از حاجآقا نصوحی خواسته بودند که در صورت پیدا کردن خبری از من، به آنها اطلاع دهد. ایشان تمام مقرّهای ارتش و سپاه، خطّها، پدافندها و حتّی معراج شهدا را دنبال من گشته بود تا این که من را آنجا پیدا کرد.
او را پیش فرمانده یگان بردم و معرفی کردم. با هم مشغول صحبت شدند. خیلی زود فرمانده یگان جذب او شد. از فرمانده اجازه خواست تا من را با خودش ببرد. گفت: «او را میبرم تا با خانوادهاش تماس بگیرد و آنها زندهبودنش را باور کنند.» با سرم به فرمانده اشاره کردم و خواستم که اجازه ندهد. فرمانده تعجّب کرد. من را به کناری برد و گفت: «به قول خودت این آقا شخصیت مهمّیست. بهخاطر تو تا اینجا آمده. چرا حرفش را نپذیرم؟» گفتم: «بپذیر؛ ولی شرط بگذار.»
گفت: «چه شرطی؟» گفتم: «این آقا معروف است به رضا مؤمنِ. نماز خواندن پشت سر او غنیمت است. ایشان تا اینجا آمده و وقت نماز است. از او بخواه که با صدای زیبایش اذان بگوید و امروز پیشنماز یگان شود. بگذار امروز یگان از معنویت وجود او استفاده کنند.»
فرمانده از ایشان دعوت کرد که نماز را بخواند. آن روز کل یگان ما به امامت ایشان نماز جماعت خواندند و با سخنانش آرامش معنوی خاصی گرفتند. هنوز طعم معنوی آن نماز جماعت را در وجودم حسّ میکنم.»
حاجی را از خط ببرید
«مرحلة اول عملیات رمضان بود. ما میبایست دستگاهها و تجهیزاتی را از ارتش به لشکر امام حسین (ع) میرساندیم. این تجهیزات ارسال شده بود ولی به دست زارعان، نرسیده بود. با مهندس نصوحی شب را تا صبح دنبال دستگاهها گشتیم. عملیات شروع شده بود و گلوله بهشدّت بر سرمان میبارید. از دور خرازی را دیدیم. من او را نمیشناختم؛ امّا مهندس نصوحی با او دوست بود. جلو رفتیم، با هم چند دقیقهای درباره وضعیت عملیات صحبت کردند. آدرس زارعان را خواستیم. گفت: «برید جلو تا به نخلها برسید.» راه را گرفتیم و رفتیم تا به نخلها رسیدیم. آنجا تانکهای دشمن ایستاده بودند و زارعان هم شهید شده بود. مهندس نصوحی گفت: «سریع برگردیم.» بین راه ردانیپور را دیدیم. آتش گلوله و خمپاره مثل باران میبارید. مهندس گفت: «بریم پیش ردانیپور». وقتی ردانیپور، مهندس نصوحی را آنجا دید، خیلی نگران و ناراحت شد. معلوم بود که ایشان را خوب میشناخت و میدانست چه شخصیت مهم و مفیدی است. به ما گفت: «اینجا خطرناکه، به هر قیمتی شده حاجی را از اینجا ببرید.» مهندس نصوحی در آن عملیات آرام و قرار نداشت و برای خدمت سر از پا نمیشناخت.»
روحیة بچّه ها را تضعیف نکن
«شب عملیات مشغول خاکریز زدن بودیم. سربازی راننده یکی از تانکهایمان بود. خیلی بد و بیپروا رانندگی میکرد. با سرعت زیاد از خاکریز بالا رفت و از آن طرف خاکریز پایین آمد. همه ترسیدیم و فرار کردیم. نزدیک بود همه را زیر بگیرد. تانک وارونه شد. راننده را با زحمت بیرون کشیدیم. در آن شرایط سخت و نبود امکانات، یکی از تانکها از کار افتاده بود. با ناراحتی او را بازخواست کردم. گفتم: «این چه جور رانندگیه، چرا حواست را جمع نمیکنی؟ چرا دقت نمیکنی؟ نزدیک بود همه ما را زیر بگیری. این تانک هم که دیگه به درد نمیخوره.» یکمرتبه مهندس نصوحی مچ دستم را گرفت. من را کنار کشید و گفت: «این نیروها امشب باید برن عملیات، نباید اونا را ناراحت کنیم. نباید روحیهشون را ضعیف کنیم. آرام باش.» ایشان آنقدر دقیق بود که هیچ نکته اخلاقی از نظرش دور نمیماند؛ امّا من به این نکته توجّه نداشتم.»
جادّهای در هور
«چند ماه قبل از عملیات خیبر بود. من عضو تیم مهندسی جهاد سازندگی اصفهان به فرماندهی مهندس نصوحی بودم. باید یک جاده تدارکاتی و پل نزدیک جزایر مجنون شمالی و جنوبی احداث میکردیم. قرار شد جهاد سازندگی خراسان ازیکطرف کار را شروع کند و جهاد سازندگی اصفهان هم از طرف مقابل. باید کار ساخت جاده برای اجرای عملیات هر چه زودتر تمام میشد. کار در منطقة هور با زمینهای آبگرفته و باتلاقی خیلی سخت بود. کامیونها بیوقفه در حرکت بودند و بارهای خاک را در محل کار خالی میکردند؛ امّا لجنهای لغزنده باعث پخش شدن آنها میشد و نمیتوانستیم پیشروی کنیم. نتیجه یک روز کار تنها حدود یک متر پیشروی جاده بود. شب خستهوکوفته به ستاد برگشتیم. همان اوّل کار دلسرد و ناامید شده بودیم. با ناراحتی همه چیز را برای مهندس نصوحی تعریف کردم. خوب به حرفهایم گوش داد
ادامه دارد
9.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 لحظات اولیه رونمایی سردار باقرزاده از پیکر یکی از غواصان دست بسته گردان یاسین در عملیات کربلای چهار
♦️شهید آوینی: «پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.»
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه