قسمت ۵۹
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
مهرماه سال 1366 بود. قرار بود عملیاتی در منطقة عملیاتی فاو انجام شود. بسته به مکان و نوع منطقة عملیاتی، نوع آموزش نیروها تغییر میکرد. شهر فاو در سال 1364، در عملیات والفجر 8 آزاد شده بود. بین خطوط دفاعی ما و دشمن آب انداخته بودند که مانعی برای پسگیری شهر توسّط دشمن باشد. بهخاطر آن آب، تمام منطقة عملیات گلولای بود و راهرفتن نیروها را دچار مشکل میکرد. لازم بود که نیروها برای جنگیدن در چنین منطقه ای آمادگی پیدا کنند. در مناطق باتلاقی کنار رودخانه در ساعاتی از روز و شب راهپیمایی میکردیم. من بهعنوان فرمانده دسته، به نیروهایم سخت میگرفتم. میدانستم نیرویی که آمادگی جسمانی نداشته باشد، کارائی لازم را در عملیات ندارد. نیروهایی را دیده بودم که در زمان عملیات، آنقدر چشمانشان خوابآلوده میشد که خودشان را روی زمین، پشت سیمخاردار یا بین مجروحین میانداختند تا لحظهای بخوابند. برای جلوگیری از چنین وضعیتی، در تاریکی شب نیروهای دسته ام را به رزم شب میبردم تا به بیخوابی عادت کنند.
یک شب نیروهای دسته ام را برای پیادهروی، آموزش و تمرین بیرون بردم. باید بچّه ها چالاک میشدند. تمرین سرعت میکردیم. بچّه ها باید سریع روی زمین دراز میکشیدند و بلند میشدند. مرتّب میگفتم: «با شمارة یک، زمین را بغل کن، با شماره 2 بلند شو.» نزدیک ما یک کانکس بود. تعدادی از نیروهای کادر گردان مثل مظفّر هاشمی، عبدالعلی نجفی و مهران آقاجانی روی سقف کانکس میخوابیدند. آنها تمرین دادن مرا میدیدند. با شوخی و مسخرهبازی میگفتند: «با شماره یک بغلش کن، با شماره 2 ولش کن.»
یک شب با نیروهای دستهام رزم در شب را تمرین میکردم. یکی از دوستان قدیمی را دیدم که آمده و به نیروها امرونهی میکند و گاهی لگدی به آنها میزند. گفتم: «شما با اجازة کی، به نیروی من دستور میدهی و لگد میزنی؟» گفت: «دیدم خستهای، خواستم کمکت کنم.» خواباندمش روی زمین و بچّه ها را مجبور کردم با پا روی کمرش بپرید تا ادب بشود.
حدود یک ماه و نیم با نیروها کار شد. برای عملیات به شهر فاو رفتیم. ابتدا در خط دوّم که حدود هشت کیلومتر با خط مقدّم فاصله داشت، مستقر شدیم تا خط دشمن را خوب بشناسیم. سنگرهای اجتماعی بزرگی ساخته بودند که در آنها جا گرفتیم. بعد از چند روز ما را به خط مقدّم بردند. هر دسته در یک سنگر مستقر شد. سیّدکاظم مرتضوی معاونم بود. ارتفاع آبی که بین خط ما و دشمن بود، در بعضی جاها تا هشتاد سانتیمتر میرسید. نیروهای اطّلاعات عملیات، شبها فرماندهان گروهانها و معاونین آنها را برای شناسائی مواضع عراقیها جلو میبردند. یک شب برای شناسایی، فرماندهان دسته را هم با خودشان بردند. در تاریکی شب جلو میرفتیم. برایاینکه صدای برخورد آب با کفشمان شنیده نشود، پایمان را در آب میکشیدیم. موقع برگشت، عراقیها متوجّه حضور ما شدند و ما را به آر.پی.جی و گلوله بستند. فرار کردیم و کسی آسیب ندید. پوتین و لباسهایمان پر از گل بود. پوتینم را در آوردم تا تمیز کنم. یکی از بچّه ها گفت: «شما بودی که الآن، داخل سنگر را نگاه کردی و رفتی؟» گفتم: «نه، من اینجا نشسته بودم.» این مورد برای یکی از سنگرهای دیگر هم پیش آمده بود. گشتیهای عراقی وارد خط ما شده بودند تا وضعیت سنگرها و نیروهای ما را شناسائی کنند. با پای برهنه به بالای خاکریز رفتم. یکی از نیروهای اطّلاعاتی عراق را دیدم که به سمت خط خودشان در حال فرار بود. حیف که از تیررس ما دور شده بود.
#ادامه را در کانال شهدای شهرستان مبارکه دنبال کنید
👇@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
قسمت ۶۰
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
پشت سر ما خاکریزی بود که سکوهایی برای شلیک تانکها در آن تعبیه شده بود. بعدازظهرها، تانکهای خودی با گلولة مستقیم، سنگرهای عراقی را هدف میگرفتند. وقتی یک گلولة تانک شلیک میشد، گلوله های خمپارة دشمن، محل شلیک را زیر و رو میکردند.
عملیات نزدیک بود و منطقه حسّاس. به ما گفتند: «تو خط پدافند شما، هیچ نیرویی حقّ تردد ندارد.» یک روز چهار نفر از نیروهای لشکر 25 کربلا برای تَرَدُّد به خط ما آمدند. آنها را گرفتم و در یک سنگر زندانی کردم. حدود 4 ساعت دم سنگر نشستم و مواظب بودم که فرار نکنند. برای آزاد کردنشان التماس کردند و گوش نکردم. اکبر ترابی آمد و واسطه شد تا آزادشان کنم. گفتم: «اکبر، شاید منافق باشن و برای جاسوسی به خط اومدن. باید فرموندهشون بیاد تا آزادشون کنم.» بعدازظهر نیلفروشان با موتور آمد و با بیسیم تماس گرفت. چند نفر از لشکر 25 کربلا آمدند، بهخاطر حواس جمع و انجاموظیفه، پیشانیم را بوسیدند، تشویقم کردند و آنها را بردند.
بچّه ها وصیّتنامههایشان را نوشتند. من در وصیّتنامهام نوشتم که در این عملیات، مفقود میشوم. مطمئن بودم که اگر در آن شرایط عملیات شود، مفقود میشویم؛ حتّی به رفقا هم سفارشاتی کردم. وصیّتنامهام را به ولی الله جعفری دادم. ولیالله روی توپ ضدهوائی مشغول خدمت بود. باتوجهبه تجربیات گذشتهام، احتمال وقوع عملیات در آن شرایط را خیلی کم میدانستم. داخل سنگر برای نیروهایم صحبت کردم و گفتم: «هرچند احتمال عملیات ضعیفه، ولی این را بدانید که اگر زخمی شدید، خودتان را به عقب بکشید و منتظر کسی نمانید. این زمین شورهزاره و ماشین و آمبولانس در آن تردد نمیکند. آبی هم که روی زمین مانده، آنقدر نیست که قایق روی آن حرکت کند. اوضاع خیلی سختی را در پیش داریم.» اکبر ترابی از پنجره سنگر به طور اتّفاقی، حرفهایم را شنید. صدایم کرد و گفت: «شما با این حرفزدنت، تو دل نیروهات را خالی کردی. من میخواستم دستة شما را جلوی گروهان بگذارم.» گفتم: «اکبر، اینجا عملیات نمیشه.» تعدادی از بچّه ها به شهر فاو رفته بودند. اعلامیههایی را با خودشان آوردند که هواپیماهای عراقی در شهر ریخته بودند. مطالبی مثل به قتلگاه خودتان خوشآمدید، میدانیم در این منطقه قصد عملیات دارید و چیزهایی ازاینقبیل در آن اعلامیه ها نوشته شده بود. عملیات لو رفته بود. عملیاتی که برای آن ماهها وقت صرف شده و امکانات زیادی تدارک دیده بودند، منحل شد. لشکرها نیروهایشان را به عقب بردند. نیلفروشان هم نیروها را جمع کرد و به پادگان انبیا برگشتیم. بچّه های گردان به شوخی اسم این عملیات را «بیت النشد» گذاشتند. 🔹شعب ابیطالب
بمباران شهرها توسط هواپیماهای عراقی زیاد شده بود. شهر شوشتر و پادگان انبیا را هم زیاد بمباران میکردند. به دستور فرمانده لشکر، محل استقرار گردانها و واحدهای مختلف پادگان، پراکنده شد تا خطرات احتمالی کاهش یابد. محلّی بین تپّه ماهورها در جادّة گُتوند را به گردان امام حسین (ع) اختصاص دادند. چون آنجا پرت بود و با محل ستاد لشکر و امکانات فاصلة زیادی داشت، بچّه ها به شوخی میگفتند: «ما مثل مسلمانان صدر اسلام در این بیابان تبعید شدهایم. اینجا شعب ابوطالب است.»
یکی از گردانهای آمادة رزم و خطشکن در لشکر نجف، گردان ما بود. گردان ما با نام امام حسین (ع) سه گروهان داشت. گروهان ابوالفضل (ع) به فرماندهی اکبر ترابی، گروهان امام رضا (ع) به فرماندهی ذبیحالله مدّاحی و گروهان حمزه به فرماندهی اصغر شفیعی. فرمانده گردان هم عبّاس نیلفروشان بود. من فرمانده یکی از دسته های گروهان ابوالفضل (ع) بودم. فاصلة گردان تا مرکز پادگان دور بود و بعضی از مایحتاج روزانه مثل یخ، کمتر به ما میرسید. برای رفع مشکل نداشتن آب خنک، یک طرح ابتکاری پیاده کردم. یک گودال پشت چادر کندم و یکی از بوکه های (دبه) بیست لیتری پرازآب را داخل آن گذاشتم. خاکارّة چوب را با خاک مخلوط کردم و دور بوکة آب ریختم؛ روی خاکارّه آب میریختیم. این آب بهصورت رطوبت در خاکارّه میماند و آب بوکه را خنک نگه میداشت.
ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
در ادامه دیدارهای هفتهای امام جمعه محترم شهرستان مبارکه با خانواده معظم شهدا صورت گرفت
ديدار از خانواده شهيد والامقام ابولقاسم صالحی در مبارکه
در این دیدار که با حضور مسؤل وجمعی از اعضای ستاد برگزاری نماز جمعه همراه با مدیحه سرایی و ذکر توسلی به ائمه اطهار توسط مداح اهل بیت انجام گرفت از مقام شامخ شهدا تجليل بعمل آمد
سهشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
# ساماندهی و مناسب سازی دیوار های بیرون ساختمان بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
فروردین ۱۴۰۳
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
*#۱۷۱) صفا هم شهید شد: غمناکترین قصه دنیا*
غمناکترین قصه عمرم را امروز خواندم. قصهای چند خطی از غزه. از آدمیانی اسیر در چنگال شقیترین انساننماهای تاریخ. سوختم و فرو ریختم. قصه این بود:
*🔻صفا هم شهید شد..
در طول یک هفته، پدرم، مادرم، برادر بزرگم، برادر دیگرم، همسرم، دخترم، و تنها پسرم شهید شدند.
فقط صفا ماند، صفا من را در آغوش میگرفت، گونهام را میبوسید و میگفت: پدر! من جبران میکنم، غمگین نباش.
امروز صبح، صفا هم شهید شد.*
- این داستان قلب را آتش میزند و اگر پدری دختردار باشی از درون فرومیریزاندت. عجب صبری خدا دارد 😭
🔹شادی ارواح مطهر شهدای مظلوم غزه فلسطین صلوات
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
قسمت ۶۱
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
هر روز که کار خاصّی در گردان نداشتم، با یک اسلحه و چند تا فشنگ، به دل کوه و تپّه های اطراف میزدم. گاهی کبک یا روباهی را شکار میکردم. تمام تپّه ها و راههای فرعی اطراف را میشناختم. یک شب، برنامة آموزشی راهیابی در شب برای دسته ها گذاشتند. فرمانده هر دسته باید در دل شب، نیروهایش را پیاده از منطقة شعب ابوطالب حرکت میداد و به سولة سابق گردان امام حسین (ع) میبرد. به هر فرمانده دسته، یک بیسیم دستی دادند تا با فرمانده گروهان در ارتباط باشند. فرماندهان دسته برای اینکه راه را گم نکنند، دستۀ خود را در امتداد جادّة اصلی حرکت دادند. من چون تپّه های اطراف را مثل کف دست میشناختم، نیروهای دسته ام را از یک راه میانبر بردم. حدود ساعت 12 شب به سولة گردان رسیدیم. هیچکس آنجا نبود. به نیروهایم گفتم: «راحت بخوابید.» حدود ساعت چهار صبح، دسته ها یکییکی به سوله رسیدند. راهپیمایی طولانی شبانه، همه را خسته و کوفته کرده بود و رمقشان را گرفته بود. از دیدن نیروهای دستة من که راحت شب را خوابیده بودند، همه تعجّب کردند.
*
بچّه های بسیجی، رعایت نظم و مقرّرات نظامی در لباس پوشیدن را نمیکردند. برای مثال دم پاچة شلوار را گِت نمیکردند یا پیراهن را روی شلوار میانداختند. حاجاحمد کاظمی دستور داد که همة نیروهای لشکر از بسیجی تا سرباز و پاسدار، باید مقرّرات نظامی در پوشیدن لباس را رعایت کنند. بسیجیها زیر بار این دستور نرفتند. من هم اصلاً مقیّد به این مسائل نبودم. یکی دوبار، سر این مسئله با دژبانها بحثم شد. بازداشتم کردند، از پادگان بیرونم کردند؛ ولی زیر بار نرفتم. هر بار با وساطت نیلفروشان موضوع ختم به خیر شد.
از گروهان ابوالفضل (ع) خارج شدم و به گروهان امام رضا (ع) به فرماندهی ذبیحالله مدّاحی ملحق شدم. به دستهای رفتم که مجید نوری فرمانده آن بود. نوری اصرار داشت که من فرماندهی دسته را قبول کنم. زیر بار نرفتم. چند روز بعد او را جانشین فرمانده گروهان کردند و فرماندهی دسته به گردن من افتاد.
*
بعضی بچّه ها، قبل از رفتن به عملیات، موی سر و کف دستهایشان را حنا میگذاشتند. چون احتمال شهادتشان در شب رزم، جنگ و عملیات زیاد بود، آن شب را مثل شب دامادی حنابندان میکردند. من در حنا درستکردن و حنا گذاشتن وارد بودم. دوستان از من میخواستند تا برایشان حنا بگذارم. قبل از عملیات بیتالنشد و قبل از رفتن به منطقة عملیاتی والفجر 10، دوستانم را حنابندان کردم.
بالامبو و عملیات والفجر 10
آموزشها و مانورهای گردان در شعب ابوطالب تمام شد و زمان عملیات نزدیک شد. یک روز تعدادی مینیبوس آمدند و نیروهای گردان را سوار کردند. با تجهیزات کامل بودیم. چادرهای گردان را هم بار کامیون کردند و از جنوب به سمت غرب کشور به راه افتادیم. راه طولانی بود. نشستن در مینیبوس خستگی را چندبرابر میکرد. ابتدا به قصرشیرین و بعد به سمت سرپل ذهاب رفتیم. شب بود و همه جا تاریک. کاروانی از مینیبوسهای حامل گردان با فاصلۀ کمی پشت سر هم حرکت میکردند. نگاهی به رانندۀ مینیبوس انداختم و پرسیدم: « تا حالا صدای تیر را از نزدیک شنیدی؟» گفت: « نه.» در حالیکه پشت صندلیاش ایستاده بودم، شیشۀ کنار دستش را باز کردم، سر اسلحه را از آنجا بیرون گذاشتم و دشت را به رگبار بستم. دیدم که مینیبوس را روی عرض جادّه به اینطرف و آنطرف میبرد، بدنش را بالا و پائین میاندازد و فریاد میزند: « سوختم، سوختم.» نگاهش کردم، پوکه های فشنگ را دیدم که روی دمپائیهاش میافتاد و پاهایش را میسوزاند. مینیبوسها همه ایستادند. آقای نیلفروشان خودش را به مینیبوس ما رساند و پرسید: « چه خبره؟ کی تیراندازی کرد؟» بچّه ها به من اشاره کردند. رو کرد به من و گفت: « مؤمنی، تو باز شروع کردی؟» بدجور او را ناراحت و عصبانی کرده بودم.
ادامه دارد...
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت
دیدار امام جمعه محترم شهر مجلسی با خانواده شهيد والامقام محمدرضا ابراهیمی،در این ديدار که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه انجام گرفت از مقام شامخ شهید و شهادت تجليل بعمل آمد.
چهارشنبه ۵،اردیبهشت ۱۴۰۳
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
قسمت ۶۲
خاطرات رزمنده جانباز قدرت اله مؤمنی
به قلم اقدس نصوحی
به سمت مناطق مرزی حرکت کردیم. شب به منطقه رسیدیم. باید آنجا مستقر میشدیم. باران تندی میبارید. داخل ماشین ماندیم تا باران قطع شد. منطقه کوهستانی و دارای تپّه های بلندی بود. بلدوزر بعضی از قسمتها را برای چادرزدن، صاف کرده بود. اسماعیل جعفرپور فرمانده یکی از دستههای گروهان امام رضا بود. من و اسماعیل کنار هم چادر زدیم. باتوجهبه تجربهای که از بارانهای غرب کشور داشتم، به نیروهایم گفتم که پشت چادر و دو طرف آن، یک کانال به عمق و عرض سی سانتیمتر بکنند، لبة چادر و پلاستیکی که روی چادر کشیدیم را کف آن کانال کوچک بگذارند و رویش خاک بریزند. اینکار بارانی که روی چادر میریخت را از طریق آن کانال به بیرون هدایت میکرد. اسماعیل به من گفت: «مؤمنی، چرا مثل خان های نهچیر ایستادی و فقط دستور میدی؟» گفتم: «کار دارم، باید سری به گردان علی ابن ابیطالب (ع) بزنم.» این گردان همان گردان فتح کاشان بود که اسمش را عوض کرده بودند. فرماندهاش محمّد احترامی بود که یک چشم و یک پایش را در جنگ از دست داده بود. میخواستم به دیدن علی بهفرد بروم. شب بعد باز هم باران شدیدی گرفت. بیشتر چادرها دچار مشکل شدند. باران پتوها و اسباب و اثاثیة آنها را خیس کرد. چادر دستة من بهخاطر همان ابتکار ساده، مشکلی پیدا نکرد. صبح که شد، اسماعیل آمد دم چادر و به من گفت: «خدا ریشه ات را بکند، خُب دیروز به ما هم میگفتی چطور چادر بزنیم تا به این مصیبت گرفتار نشیم.»
*
بهخاطر طولانی شدن جنگ و بالارفتن هزينههاي سرسامآور آن، تدارکات لشکر در تهیة اقلام تدارکاتی دچار مشکل بود. چای، قند و پنیر کمتری به گروهانها و دسته ها میدادند. برای اینکه نیروهای دستهام دچار مشکل نشوند، گاهی به چادر تدارکات تک میزدم و مقداری پنیر و قند و چای اضافه برمیداشتم. یک روز معاونت گردان، عبدالرّسول اکبری آمد دم چادر ما و گفت: «مؤمنی، همة چادرها صبحانه را تمام کردند، شما هنوز دارید میخورید؟» گفتم: «بچّه ها یواش غذا میخورند، غذا خوردنشان طول میکشد.» با زبان بیزبانی به من فهماند که یک حلب پنیر و یک کارتون قند از تدارکات گم شده و کار شماست.
*
هر روز برنامة پیادهروی و کوهپیمایی در کوهها و تپّه های اطراف مقر داشتیم. باران هوا را باطراوت و تمیز کرده بود. اسفندماه بود و شبها هوا سرد میشد؛ ولی منظره کوه و سبزه زار در روز خیلی چشمنواز بود. پایین ارتفاعی که روی آن چادر زده بودیم، یک رودخانه بود. مجبور بودیم برای آوردن آب خوردن از آن ارتفاع پائین برویم، بوکه های بیست لیتری را آب کنیم و به چادرهایمان برگردیم. روزهای اوّل این کار برایمان خیلی سخت بود. کمکم عادت کردیم. چشمههای آب زلال، تمیز و گوارا هم در آن منطقه پیدا میشد. در منطقه جانوران و خزندگان زیادی زندگی میکردند. یک روز مار بزرگی را در راه دیدم، با شلیک تیر او را کشتم و لاشة مار را روی دوشم انداختم و پیش دوستانم رفتم. از دیدن ماری به آن بزرگی تعجّب کردند. چند نفر مار را برداشتند و با آن عکس گرفتند.
***
روزی بهاتّفاق غلامرضا وکیلی و چهار نفر دیگر به دل کوه زدیم. تفریحی میرفتیم و با هم صحبت میکردیم. خیلی از گردان دور شدیم. در دل یکی از درّه ها، کنار یک چشمة آب، چای درست کردیم، سرگرم صحبت بودیم و متوجّه گذر زمان نشدیم. نزدیک غروب آفتاب بود و تا محل گردان چند ساعت راه. به دوستانم گفتم: یک جادّة آسفالت از نزدیک چادرهای ما میگذرد. اگر جادّه را پیدا کنیم، با ماشینهای عبوری تا محل گردان را سواره میرویم. بعد از بیست دقیقه، جادّة آسفالت را پیدا کردیم. سه دستگاه تریلی، چند تا جیپ ارتشی را بار زده بودند و برای تعمیر به عقب میبردند. دست بلند کردیم. یکی از آنها توقّف کرد. جلو تریلی جا نبود. راننده به ما گفت که برویم داخل جیپهایی که بار زده بود، بنشینیم. هر دو نفر داخل یک جیپ نشستیم. سر هر پیچ که میرسیدیم، بوق جیپ را میزدم. راننده فکر میکرد، پشت سرش ماشین است، سرعت تریلی را کم میکرد
ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
🔴 شهید محمدرضا تورجیزاده؛ روضهخوان جبهه
شهید محمدرضا تورجیزاده پنجم اردیبهشت سال ٦٦ در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان حین فرماندهی گردان یا زهرا (س) به شهادت رسید.
🌷 یادش گرامی و راهش مستدام
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرون ترین بغل تاریخ به این میگن
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
🔹 تلاوت نور به روح مطهر شهدای هشت سال دفاع مقدس، شهدای گمنام، شهدای مدافع حرم، شهدای امنیت، شهدای مظلوم غزه فلسطین، و شهدای دومین هفته اردیبهشت ۱۴۰۳دفاع مقدس شهرستان مبارکه
شهیدان:
علی رضا تقی آبادی
اسماعیل کریمی
فضل اله یزدانی
قاسمعلی بهرامی
قنبر علی عباسی
کریم مهدوی
خسرو دهقانی
قاسم طاهری
منوچهر بزدانی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔹 قاری قرآن جناب آقای حاج اصغر سلطانی
🔹 صفحه ۵۲،ادامه سوره مبارکه بقره
🔹 زمان جمعه ۷ ،اردیبهشت ۱۴۰۳،سی دقیقه قبل شروع خطبه های عبادی سياسی نماز جمعه
🔹 مکان مصلای نماز جمعه مسجد جامع مبارکه
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
#دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه
خاطرات اسرای عراقی / ۱
"متخصص مین"
محقق: مرتضی سرهنگی
🔸 روزی به من دستور دادند که از منطقه مهران به میمک بروم. وقتی به میمک آمدم، اتفاقاً حمله نیروهای شما آغاز شده بود و عده زیادی از نیروهای ما در حال عقب نشینی بودند. من هم بدلیل اینکه افسر مهندس و متخصص «مین» هستم به همراه آنان به عقب برگشتم. در اینجا اتفاق بدی روی داد. زیرا نیروهایی که عقب نشینی میکردند به یک گروه اعدام برخورد کردند و من هم جزو آنها بودم. یک سرهنگ دوم گردن کلفت که اهل تکریـت بود همه نیروها را نگه داشت. این سرهنگ وقتی که دید من افسر هستم از من پرسید برای چه عقب نشینی میکنید؟ گفتم همین چند لحظه پیش به این منطقه رسیده ام و کارم مهندسی است. من نمیتوانم بمانم و بجنگم، آن سرهنگ گفت نخیر باید میماندی و جنگ میکردی.
من متوجه شدم که این سرهنگ را نمیتوان متقاعد کرد. به همراه سیصد نفر سرباز که در دو گروه صد و دویست نفری
عقب نشینی کرده بودند منتظر ماندم تا ببینیم چه پیش می آید.
بعد از چند ساعت ما را به قرارگاه فرماندهی بردند. در بین این نیروها بیست نفر هم افسر بود که همه را در آشپزخانه قرارگاه زندانی کردند. بعد از بازجوئی های زیاد به آنها گفتم که من افسر مهندسی هستم و برای یک ماموریت به این منطقه آمده ام. فرمانده تیپ من در مهران بعد از شنیدن خبر دستگیریم نامه دوستانه ای به یکی از فرماندهان نوشت و همین نامه باعث شد که مرا آزاد کنند. من به مهران برگشتم و شش ماه تمام در منطقه بازداشت بودم و به مرخصی هم نرفتم. اما سرنوشت آن افسران و سربازان زندانی شده، سرنوشت بدی بود، زیرا من به چشم خودم دیدم که افسران را در مقر لشکر اعدام کردند و سربازان را دوباره به جبهه برگرداند تا یک پاتک را بر علیه نیروهای شما تدارک ببینند. البته من قبلاً شنیده بودم که ارتش ما نیروهای مخصوص اعدام در پشت جبهه تشکیل داده است ولی باور نمیکردم تا آنکه آنروز به چشم خود دیدم.
ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
# دفتر ثبت خاطرات دفاع مقدس شهرستان مبارکه