eitaa logo
شهدا منارجنبان
4 دنبال‌کننده
63 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حسن نصر اصفهانی فرزند: کریم تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۶ تاریخ تولد: ۱۳۳۱/۰۹/۰۱ محل تولد: اصفهان محل شهادت: شرق بصره علت شهادت: ترکش محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه۱۳ ایران کند به خون شهید افتخار ها زین پشتوانه یافت وطن اعتبار ها از قطره های خون شهیدان گرفته رنگ هر لاله ای که بر دمد از لاله زارها @monarjonban
فرازی از زندگی نامه شهید حسن نصر اصفهانی کریم پاسدار شهید حسن نصراصفهانی فرزند کریم روز شنبه، اول آذرماه سال ۳۲۱ در شهر اصفهان، محله منارجنبان (کارلادان) از پدری مؤمن و مادری مؤ مته دیده به جهان گشود. او سومین فرزند خانواده بود . پدرش کارگر کارخانه بافندگی بود، وی پس از گرانسان تحصیلات ابتدایی، به دلیل مشکلاتی که آن سالها بر برخی خانواده ها سایه افکنده بود مشغول کار می شود . در سال ۱۳۵۰ به خدمت سربازی فراخوانده شد و در لباس پلیس وظیفه دوره سربازی را به پایان رساند. در سال ۱۳۵۲ ازدواج نمود و در همین سال تیر به استخدام صنایع بافندگی در آمد و در آنجا مشغول کار شد. ثمره ازدواج او یک پسر و دو دختر است.  با اوج گیری مبارزات علیه رژیم طاغوت، همواره در اجتماعات و درگیریهای مامانی مرکز شهر اصفهان شرکت میکرد. وی علاقه ی عمیقی به حضرت امام داشت. با اعلام ورود امام خمینی «ره» به ایران در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷، خود را به تهران، فرودگاه مهرآباد رساند تا در مراسم استقبال شرکت و آن مرد الهی را از نزدیک زیارت کند. به نقل از دوستان حسن، و در فرودگاه از بس مسیرهای طولانی را دویده بود تا خود را از میان موجهای عظیم آن جمعیت سیل آساء به خودروی حامل حضرت امام برساند ، پس از بازگشت از تهران چندین کیلو از وزن بدنش کم شده بود. حسن که حال به چهره ای انقلابی تبدیل شده بود با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران (۳۱ شهریور ۱۳۵۹)، از همان روزهای اول جنگ ۔ پس از آموزشهای مقدماتی - به مناطق عملیاتی جنوب شتافت و عملا وارد عرصه دفاع مقدس گردید. و از تاریخ ۱۳۵۹/۰۸/۰۷ لغایت ۱۳۵۹/۱۲/۲۱ در مناطق عملیاتی جنوب حضور فعال داشت. به علت حضور مکرر در جبهه های نبرد و غیبت های طولانی او در محل کار، مدیر صنایع بافندگی - که او در آن استخدام بود - معترض می شود و از او می خواهد که بین «کار» با «جبهه» یکی را انتخاب کند. بنابراین شهید نصراصفهانی تکلیف شرعی و دفاع از دین و کشور را بر آب و نان ترجیح داده استعفا می دهد و باز در قالب نیروهای بسیجی راهی جبهه می شود. مدتی بعد با عضویت رسمی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در لباس سبز رنگ زیبا و مقدس سپاه - که خود در کاست صوتی برجای مانده اشاره می کند: «عاشق این لباس بودم. » جانی تازه می گیرد. از تاریخ ۱۳۶۰/۱۲/۲۶ لغایت ۱۳۶۱/۰۳/۲۵ را به مدت چهار ماه درمناطق عملیاتی کردستان جوانمردانه و جان برکف مبارزه کرد. وی حدود ۳ماه بدون مرخصی در کردستان بود و چون خبری از او نبود شایعه می شود گمله ها در کردستان سر او را از بدن جدا کرده اند، ایشان در یکی از مراحل حضور در مناطق جنگی مورد اصابت ترکش خمپاره به کمر قرار می گیرد و این ترکش تا موقع شهادت در بدن او بود. از جمله اقدامات او تشکیل بسیج نوجوانان در محله منارجنبان بود. در ایامی که از مناطق جنگی برای سرکشی به خانواده ی خود به اصفهان می آمد بیکار نمی نشست و مقدمات تشکیل این بسیج را فراهم کرد. از بنیانگذاران این تشکل در محله بود و در  راه ایجاد آن زحمات زیادی را متحمل شد، سلیقه به خرج داد و لباس و کفشی متحدالشکل که تا آن موقع در هیچ محله ای مرسوم نبود را برای بچه های بسیج فراهم کرد، آنچنان فعال بود که به «حسن بسیجی» معروف شده بود و اهالی محل همچنان او را به همین نام می شناسند. بسیجیان آن سالها، با گذشت بیش از ۳۰ سال، هنوز خاطرات آموزشهای رزمی، اردوهای کوهنوردی، نان و پنیر و خرما، و شور و هیجان آن ایام را از یاد نبرده اند.. دوران طلائی زندگی شهید حسن نصراصفهانی و خانواده اش ایامی است که توفیق حضور در جماران و حفاظت از بیت حضرت امام خمینی رحمة الله عليه را می یابد این ایام که به مدت هشت ماه ( ۶۲/۰۸ الی ۶۳/۴) است، اگرچه بر او و خانواده او سخت گذشت و زمستان سختی را در برف و سرمای شدید شمال تهران در منطقه ای کوهستانی و مرطوب در یک اتاق بدون هیچ امکاناتی حتی حمام و وسایل کافی برای زندگی، با سه فرزند کودک و خردسال اسپری نمودند اما توفیق ملاقاتها و دستبوسی های مکرر حضرت امام، این سختیها را مبدل به شیرینی و حلاوتی وصف ناشدنی نموده بود. شهید حسن نصراصفهانی در نامه ای در تاریخ ۱۳۶۲/۱۱/۲۸ از جماران به پدر و مادر خود چنین می نویسد: من در جانی قرار گرفته ام که فکر نمی کنم قسمت هرکسی بشود، جائی که روح خدا، قلب ایران و مسلمانان جهان در اینجا است . فکر نمی کنم که دیگر چنین جائی قسمت من بشود. خداوند انشالله این پاسداری را قبول کند. حضورش در جماران زمینه ای شد تا تعدادی از بستگان و اهالی محله منارجنبان نیز به واسطهی پیگیری های او موفق به زیارت حضرت امام شوند. اما شیرینی حضور در جماران، برای شهید حسن نصراصفهانی به درازا نکشید، مأموریتش به اتمام رسید و راهی اصفهان شد، خانواده را به محل سکونت رسانده و پس از یک مأموریت کوتاه در دادسرای انقلاب اسلامی، مجددا عازم مناطق جنگی گردید و در تا
تاریخ ۱۳۶۳/۰۸/۱۲ به عضویت شد ۸ نجف اشرف درآمد. طبق اسناد موجود، در تاریخهای ۶۳/۰۸/۱۲ - ۶۳/۰۸/۲۵ ۶۳/۱۱/۰۵ و ۶۳/۱۲/۱۱ در مناطق جنگی حضور داشته، تا اینکه بالاخره در روز پنجشنبه ۶۳/۱۲/۲۳ بین ساعت ۲ الی ۳ بعدازظهر، در سن ۳۲ سالگی در عملیات بدر که همراه با گردان خط شکن چهارده معصوم علیهم السلام شرکت کرده بود، در اثر اصابت ترکشهای خمپاره به تمام بدنش به درجه رفیع شهادت نائل آمد، بال در بال ملائک گشود و آسمانی شد. مزار وی در گلستان شهدا، قطعه شهدای عملیات بدر، ( همردیف با مزار سردار شهید عرب ) میزبان صاحبدلان است. « روحش شاد » @monarjonban
فرازی از وصیت نامه شهید حسن نصراصفهانی کریم انا لله و انا اليه راجعون و اما پدر و مادر وصیت نامه را از شما شروع می کنم ، هرچند که من فرزند خوبی نبودم اما شما پدر و مادر خوبی بودید برای من ، هم از نظر مادی و هم از نظر معنوی . انشا الله امیدوارم که مرا حلال کنید و در حق من دعا کنید که خداوند گناهان مرا ببخشد . و وصیتی که به شما پدر و مادر دارم این است که اگر من لیاقت پیدا کردم و شهید شدم ، همین که خبر شهادت من به شما رسید ، دستها را به سوی آسمان بلند کنید و بگویید : خدایا ؛ امانتی که به من داده ای قبول کن . مبادا ذره ای به خود ناراحتی راه بدهید ، این امانتی بود خدا به شما داده و حالا هم پس گرفت . پس امانتی که به صاحبش برگشت ناله ندارد. شما پدر و مادر طوری باید در عزای من شرکت کنید که مردم شما را نشناسند که شما پدر و مادر شهید هستید . مثل شب عروسی شب عروسی من چقدر خوشحال بودید مثل همان شب . می دانید که وصیت عمل کردنش واجب است از من گفتن و از شما هم شنیدن . و اما ای خواهر و برادر ، من خودم این را میدانم که حق خواهری و برادری را ادا نکردم . شما هم ان شاءاله مرا می بخشید و حلالم می کنید و امیدوارم که خواهرم زینب وار و برادرم حسین وار این راه را ادامه بدهند ، همانطور که دارید ادامه می دهید ، و مبادا کوچکترین ناراحتی به خودتان را ه بدهید ، برادرم را مطمئن هستم که ناراحتی به خود راه نمی دهد . چون این موارد را درک کرده که دشمن را خوشحال میکند . سفارشی که به خواهرم دارم این است که نگویید حالا به من می گویند چرا خواهر شهید گریه نمی کند حالا می گویند چرا ناراحت نیست و این حرف هایی که می زنند. می خواهم مثل زينب وار استقامت کنید ..... و از خواهر و برادر می خواهم که فرزندان من را یادشان نرود هرچند همسرم خودش شیر زن است یک یک از شما حلالیت می طلیم و خداحافظی می کنیم . و اما همسرم ، با تو چه بگویم ، درد و دل ها زیاد است . مثل همان بی بی که استقامت کرد تو هم میتوانی استقامت کنی ... تو در این چند سال زحمت زیادی کشیدی ، چه از خانه سازی چه از بچه داری چه از خانه داری ، اگر خوبی بدی تو از من دیدی تو را به خدا حکم کن ، از این بچه ها به خوبی مواظبت کن ، یعنی مانند آن موقعی که من بودم مواظبت کن و بچه هایی بار بیاور که به درد این جامعه بخورند و از هر سه فرزندم می خواهم که به مادرشان کمک کنند ..... انشاء الله که خداوند به همه شما صبر بدهد و به رزمندگان اسلام پیروزی . و السلام علیکم و رحمت الله و بركاته . حسن نصر @monarjonban
عبدالمجید نصر اصفهانی فرزند: غلامعلی تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۰۲/۲۱ تاریخ تولد: ۱۳۴۵ محل تولد: اصفهان محل شهادت: جاده خندق علت شهادت: اصابت ترکش محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه۱۳ و ما گرد مداری از خطر می گردیم تا صبح به دنبال سحر می گردیم سوگند به لاله ها که همچون خورشید زرد آمده ایم و سرخ بر می گردیم @monarjonban
فرازی از زندگی نامه شهید عبدالمجید نصر اصفهانی غلامعلی این شهید بزرگوار در سال ۱۳۴۵ در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. به گفته ی خانواده اش خوش قدم بود و با تولد او شرایط زندگی خانواده بسیار خوب شد. از همان کودکی مظلوم و آرام و معمولا بی سر و صدا در گوشه ای می رفت و برای خودش بازی می کرد. این پسر دوست داشتنی از همان کودکی نماز را از پدر و مادر یاد گرفت با آن دستان کوچکش سجاده ای که برایش تهیه شده بود را باز می کرد و در کنار پدر و مادر به نماز می ایستاد . در اولین روز حضورش در دبستان خیلی زود دوستانی پیدا کرد و با شوق و علاقه به درس و تحصیل پرداخت و به دلیل اینکه آرام و متین بود ، لذا همه معلم ها از دست او راضی بودند و هرگز شکایتی نداشتند. از نظر درسی هم در حد متوسط بود و همیشه پس از برگشتن از مدرسه مشغول نوشتن مشق و خواندن درس هایش می شد. در زمان انقلاب به همراه پدرش در راهپیمایی ها شرکت می کرد و شعارهایی که بزرگترها می دادند را تکرار می کرد هم که قرار بود در پشت بام ها تکبیر گفته شود مجید با صدای بلند تکبیر می گفت. بعد از پیروزی انقلاب به عضویت بسیج در آمد و در فعالیت های بسیج اعم از نگهبان در شب ها حضور در جلسات متعدد خود سازی شرکت می کرد. به روضه و دسته جات عزاداری عشق می ورزیده اهل تجملات دنیا نبود ساده زیست تمیز و مؤدب بود. در این اواخر یک ده کوچک میوه فروشی باز کرده بود و با نهایت انصاف و خوش رویی با مردم و مشتریان برخورد می کرد . دست و دلبازی وی زیاترد دوستانش بود . در زمانی که جنگ تحمیلی شروع شد و می خواست به جبهه برود اول مقداری پول که ذخیره کرده بود را در صندوق کمک به جبهه ريخت . و به پدرش نیز سفارش می کرد به جبهه و جنگ کمک کند.. عبدالمجید وقتی به جبهه اعزام شد در واحد تدارکات مشغول گردید و وظیفه داشت سنگر به سنگر مراجعه و غذای رزمندگان را تحویل دهند ، یک بار هم در حالی که مشغول حمل غذا بود از طرف یک هواپیمای عراقی شناسایی شد و لذا موتور خود را بر زمین می اندازد و پشت تپه ای مخفی می شود و بعد از آن ماجرا، مسیر مراجعه به همرزمانش را گم می کند و پس از مدتی که حیران بوده ، با دیدن یک بیرق سیز مسیر حرکتش را پیدا می کند و به جمع رزمندگان می پیوندد . بعد از مدتی حضور مؤثر در جبهه به مرخصی می رود ، اما این بار که می خواست برگردد حالت عجیبی داشت و قبل از رفتن به پدر گفته بود که این بار بر نمیگردم و مرا حلال کن . یکی از همرزمانش می گفت : صبح روزی که شهید شد ، او را از خواب بیدار کردم، صدایش زدم که بلند شو و شهید عبدالمجید گفت: چرا مرا بیدار کردی داشتم در خون خودم می غلطیدم و شهید می شوم و در همان روز یعنی در تاریخ ۱۳۶۲/۰۲/۲۱ در حین انجام وظیفه در جاده خندق در سن نوزده سالگی بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد و روح بلند و ملکوتی اش به اعلا عليين ملحق و پیر مطهرش در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. روحش شاد » @monarjonban
مهدی حسنپور فرزند: رجبعلی تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۰۷/۲۷ تاریخ تولد: ۱۳۵۵/۱۱/۲۰ محل تولد: کرمانشاه محل شهادت: مریوان علت شهادت: ترکش محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه۱۳ شهیدان جمله کوشیدند و رفتند چو دریایی خروشیدند و رفتند به اوج آسمانها پر کشیدند ره صد ساله را یک روز رفتند @monarjonban
فرازی از زندگی نامه شهید مهدی حسن پور فرزند رجبعلی این شهید بزرگوار در تاریخ ۱۳۴۵/۱۱/۲۰ در کرمانشاه به دنیا آمد . دوران کودکی را در آن سامان طی کرد تا اینکه پا به مدرسه نهاد و تا مقطع اول راهنمایی درس خواند ایشان در دوران تحصیل به ورزش فوتبال علاقه خاصی داشت ولی با شروع جنگ تحمیلی اظهار داشته بود که چون جنگ شروع شده دیگر به مدرسه نمی روم و باید به کمک رزمندگان باشم ، لذا هر چند یک نوجوان حدودا ۱۳ ساله بود اما از نظر جثه با قد ۱۹۵ سانتیمتری دارای بدنی بزرگ و قوی هیکل بود که با اعزامش به جبهه موافقت شده بود لذا در اولین اعزامش به کردستان رفت و پس از آن به مدت پنج سال در مناطق مختلف جنگی فعالیت می کرد. و حتی در هر بار که به مرخصی می آمد اغلب در بسیج و زمینهای ورزشی با دوستانش به مسابقات فوتبال می پرداخت . از نظر دینی فرد فوق العاده ایی بود ، مخصوصاحضوری مستمر در مسجد و در نماز جمعه داشت و البته بدلیل اخلاق نیکو و جنا داشت ، دوستانش وی را رها نمی کردند و علاقمند دوستی و هم کلامی با وی بودند. در آخرین اعزامش به جبهه چند روزی به مرخصی آمده بود اما پدر و مادرش مسافرت سوریه رفته بودند لذا سفارشاتی را به اطرافیان نموده بود از جمله اینکه می گفت من اینبار که رفتم شهید می شوم و لذا جنازه مرا روز جمعه بخاک بسپارید . حتی گفته بود چون قد من بلند است، طابوت به اندازه من وجود ندارد لذا یک تابوت بزرگتر برای من بسازید . و نهایتا پس از چندین سال مجاهدت در راه خدا در تاریخ ۱۳۶۴/۰۷/۲۷ در منطقه مریوان و در عملیات بدر کردستان بر اثر اصابت ترکش به آرزوی دیرینه اش که شهادت در راه خدا بود رسید و به خیل شهداء راه حق و حقیقت پیوست . بعد از اینکه وی شهید شد روز سه شنبه جنازه او را به اصفهان آوردند و تا روز جمعه در سرد خانه اصفهان نگهداری و اقوام و دوستان در این مدت هر روز از جنازه وی در سرخانه دیدن می کردند و در روز تشییع نیز تعداد سه تابوت تعویض کردند که بالاخره یکی از تابوتها اندازه قد مطهر وی بود و با شور وصف ناپذیری بر روی دستان مردم خدا جوی تشییع و در گلستان شهدای اصفهان در کنار سایر همرزمان شهیدش در خاک آرمید . مادرش می گفت: یک بار که به مرخصی آمده بود از او سوال کردم آنجا چکار می کنی و او می گفت: وقتی رزمندگان خواب هستند کفشهایشان واکس میزنم تا برای روز بعد آماده و مهیا باشند. مادرش ادامه داد: چندین بار در خواب فرزندم را دیدم و در دو مورد آن اینگونه نقل کرد که: پس از یک سال که شهید شده بود بخوابم آمد. نمی دانستم که شهید شده لذا دیدم در گلستان شهدا با لباس سفید راه می رود ، گفتم : چرا لباس سفید پوشیده ایی و جواب داد مادر من شهید شده ام . در جایی دیگر در خواب به مادرش گفته بود مادر در فلان جای کردستان که نام مرا بر آن کوه نوشته اند و در فلان جا کوله پشتی خود را گذاشته ام ... مادرش می گفت در یک سفر که به کردستان رفتیم با نشانی که داده بود و نام کوهی که اسمش روی آن بود به محل مورد نظر رفتیم و کوله پشتی را پیدا و به خانه آوردیم. « روحش شاد » @monarjonban
وصیت نامه پاسدار شهید مهدی حسن پور فرزند رجبعلی يا أيها الذين آمنواستعينوا بالصبر الصلوه إن الله مع الصابرين ولا تقولوا لمن يقتل في سبيل الله اموات أحياء ولكن لا تشعرون. ای اهل ایمان در پیشرفت کار خود در صبر و مقاومت پیشه کنید و به ذکر خدا و نماز توسل جویید که خدا با صابران است و آن کسی که در راه خدا کشته شد ، مرده نپندارید بلکه او زنده است ولیکن همه شما این حقیقت را نخواهید یافت. به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و درهم کوبنده ستمگران و با درود و سلام به خدمت منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) و با درود و سلام بر تمام شهیدان از صدر اسلام تا کنون . خداوندا تو را شکر که ما را در چنین زمانی قرار دادی که رهبری چون پیر جماران داریم و در صفی می جنگیم که انشاء الله برای رضایت توست . خداوندا یارانمان رفتند که تنها بودیم و تنهاتر شدیم ، مهاجران رفتند بی انصار شديم ، دلاوران قبیله نور در نبرد با ظلمت شب شرکت کردند و رفتند تا قله فلاح را فتح نمایند ، تا قله توحید را با فتح بگشایند خدایا قرن ها بود که زنجیر بر پایمان زدند ، زندان ها و شکنجه ها همراه مان بود ، پایمان را شکستند تا نرویم ، زبانمان را بریدند تا نگوییم ، خونمان را ریختند تا نباشیم ، تا اینکه تو رهبری چون پیر جماران خمینی بت شکن را بر سر راه این ملت آوردی تا راه تو را به ما نشان دهد ، و فهمیدیم که راه تو بهترین و برترین راه هاست ، و با توفیقی که دادی در این راه پا نهادیم . خداوندا تو خود ما را به این راه کشاندی پس ما را در این راه ثابت قدم دار و گناهانمان را ببخش "یا رب الرحم ضعف بدنی". خدایا به این بدن ضعیفم رحم کن ، من قابل پیام نیستم ولی وظیفه دارم چیزی را که می بینم برای شما بنویسم. ملت عزیز در یک کلمه بگوییم پیرو خط امام باشید و بدانید اگر در راه امام حرکت کردید پیروزید . و ای شمایی که فقط شعار می دهید دیگر موقع شعار نیست ، باید عمل کرد شمایی که همیشه دم از مخالفت می زنید ، شما مردمی هستید که هیچ وقت خود را سلیم حق نمی کنید. شمایی که همیشه انقلاب را تضعیف می کنید ، شما مردمی هستید که به فکر منافع خود هستید . ولی اگر خواستند حق و عدالت را در ایمان پیاده کنند مخالفت می کنید . پس شما گروهی که مخالفت با انقلاب می کنید بدانید دنیا فانی است و انسان باید از این دنیا هجرت کند و به دنیای ابدی برود ، پس سعی کنید توشه ای برای آن را جمع آوری کنید . شما دلتان به حال ما نسوزد . شمایی به اصطلاح به ما دیوانه گوید ، دیوانه هستیم ولی نه دیوانه روحی ، بلکه ما دیوانه عشق خداییم ، ما دیوانه .. حسینیم ، حسینی که به خاطر اسلام از طفل شیرخواره خود هم گذشت ، ولی شما از بی ارزش ترین چیز دنیا هم در راه اسلام نمی گذرید .و شما مردمی هستید که باید جواب شهدا را در آن دنیا بدهید . باید جواب خدا و پیغمبر را بدهید که چرا خون شهدا را پایمال کردید و بدانید ما دست بسته و چشم بسته به این راه نرفته ایم . ما راه خود را پیدا کرده ایم و در این راه رفته ایم . و شما بدانید که آخرتی هم هست که پاداش نیکوکاران و جزای استمکاران را هم می دهد . ولی شما گروهی که در خط امام هستید ، سعی کنید به حرفهای امام گوش کنید و به آن عمل کنید و جبهه را گرم نگه دارید ، خدا شما ملت را برای امتحان خود انتخاب کرده ، همیشه از خدا بخواهید شما را در این انتخاب قبول کند و نگذارید شما را از خط امام منحرف کنند، دشمن سعی دارد شما را از امام جدا کند ولی با تمام قدرت با این ضد انقلابی ها مبارزه کنید و بدانید پیروزید . و اما پدر و مادر عزیزم : می دانم برای شما فرزند خوبی نبوده ام و شما سال های سال در شهرهای مختلف برای من زحمت کشیده اید ، ولی اسلام احتیاج به خون و حمایت دارد و مرا عفو کنید و برایم دعا کنید ، و در این برهه از زمان برای فرزندانتان ارزوی پیوستن به علی اکبر و حسین را بکنید . بر خود ببالید که امانت خدا را در راه خودش شد کردید . و از شما فقط یک تقاضا دارم و آن این است که این راه واقعا راه خوشبختی است و همان طور که مرا فرستادید ، برادرم را هم در راه خدمت به اسلام و خلق مسلمان بھر و به آن ها بگویید راه خدا بهترین و برترین راه هاست . خواهرانم ، زینب گونه پیام شهدا را به تمام بلاد مسلمین صادر کنید و همیشه به یاد خدا باشید و در راه خدا از هیچ چیزی دریغ نکنید و برایم دعا کنید از همه دوستان و رفقایم برایم طلب حلالیت کنید. به امید پیروزی اسلام دیدار به قیامت انشاء الله با سر افرازی والسلام علیکم و رحمه الله و بركاته مهدی حسن پور ۱۳۶۴/۰۴/۲۷ @monarjonban
علی نصر اصفهانی فرزند: مهدی تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۲/۱۱ تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۱۰/۲۵ محل تولد: اصفهان محل شهادت: فاو علت شهادت: گلوله محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه ۱ شمشیر عشق بر سر لوح مزار ماست ما عاشقیم و کشته شدن افتخار ماست ما پاک طینتان کل گلزار سرمدیم جان برکفیم و مهدی موعود یار ماست @monarjonban
فرازی زندگی نامه شهید علی نصر اصفهانی مهدی دومین شهید خانواده او در تاریخ ۱۳۴۳/۱۰/۲۵ در محله ی منارجنبان اصفهان متولد شد. این کودک زیبا رو و کنجکاو و با استعداد فرزند هفتم خانواده بود و از کودکی به نظم و انضباط علاقه فراوان داشت. و مخصوصأ علاقه وی به تحقیق و بررسی وسایل پیرامون خود داشت . از هر موضوعی که برایش جدید بود از پدر و مادر سوال می کرد از کودکی در جلسات قرآن شرکت می کرد و علاقه ویژه ای به ورزش فوتبال و والیبال بود و معمولا با برادرش "حسینعلی که نامبرده نیز به شهادت رسیدند " بازی و تفریح می کرد . به کارهای فنی در خانه علاقه مند بود و کنجکاو بود که از درون وسایل برقی سر در بیاورد . از موقعی که پا به مدرسه گذاشت با عشق و علاقه درس می خواند و یکی از شاگردان موفق خوش اخلاق و مورد توجه م عشر سه یوت مراحل ترقی را طی نمود و موفق شد در رشته علوم تجربی دیپلمئی کند . بعد از آن وارد دانشگاه فنی مهندسی خواجه نصیر الدین طوسی تهران شد ود نقشه برداری به تحصیل پرداخت. هم زمان با درس و تحصیل در قسمت حراست اداری کشاورزی استان اصفهان مشغول به کار شد و در ۲۱ سالگی به سفارش پدر ازدواج کر در کنار کار و تحصیل توجه ویژه ای به خانواده داشت، به طوری که در اوقات فراغت و مخصوصا در فصل تابستان معمول به مغازه میوه فروشی پدر می رفت و به او کمک می کرد. چون پدرش میوه فروش عمده بود لذا در بحث امانت داری فوق العاده حساس بود و مواليت می کرد که ورود و خروج بار که متعلق به مردم بود با مشکل و کاستی مواجه نشود از این رو به حال و حرام توجه ویژه داشت و عملا مراقب بود. در مورد حجاب دختران، غیبت و دروغ حساسیت زیادی داشت و موارد را به شخص متذکر می شد. در واقع نسبت به امر به معروف و نهی از منکر کوتاهی نمی کرد. در مورد نماز جماعت، عزاداری ها شرکت در مراسم های مذهبی و ادعیه نمونه بود. به این قبیل مجالس مذهبی اهمیت ویژه می داد و در آن شرکت می کرد. مخصوصا در عزاداری های ماه محرم. شهید علی نصر همانطور که گفته شد به نظم و انضباط بسیار اهمیت می داد و همیه دفترها و کتابهایش با نظم و انضباط بود و در مورد نظافت فردی هم بسیار دقت می کرد. در زمان انقلاب هم بای به پای دیگر جوانان به مبارزه با رژیم ستم شاهی پرداخت بعد از انقلاب اسلامی نیز به عضویت بسیج درآمد و پس از کسب مهارت های لازم و شروع جنگ تحمیلی با وجود سن کم با اصرار خود به جبهه های جنگ رفت و ابتدا در عملیات رمضان بر اثر موج انفجار مجروح و به خانه برگشت و پس از مدتی بہبودی مجددا بی قراری می کرد که به جبهه برگردد ، و به جبهه اعزام و در گردان امام حسین (ع)، در عملیات محرم شرکت کرد و در آن عملیات دوباره از ناحیه قطع دو انگشت دست مجروح گردید و به اصفهان منتقل شد. سپس بعد از بهبودی در عملیات های خیبر و عملیات والفجر۸ نیز شرکت کرد و در نهایت در تاریخ ۱۳۶۴/۱۲/۱۱ در عملیات والفجر ۸ بر اثر اصابت گلوله در دریاچه نمک فاو به شهادت رسید و پیکر مطهرش به مدت چهار ماه در انج چون که آن مناطق در دست نیروهای عراقی بود. در عملیات کربلای ۵ که رزمندگان اسلام آنجا را آزاد سازی و پیکر این شهید بزرگوار را به پشت جبهه انتقال دادند. این شهید بزرگوار علاقه زیادی به شهادت داشت لذا می گفت: سرنوشت من جز شهادت چیزی نیست و رستگاری و سعادتمند شدن را در شهادت در راه خدا می دانست. همان سال های اول حضورش در جبهه، برادرش حسینعلی به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت برادر را شنید گفته بود راضی ام به رضای خدا. وقتی برای تشییع جنازه برادرش از جبهه به اصفهان آمد، چند قدم مانده به خانه می ایستد و وارد نمی شو و به دوستانش می گوید: از مادرم خجالت می کشم که الان مدت زیادی است در جبهه هستم و شهید نشدم ، ولی حسینعلی که یک هفته بود به جبهه رفته به شهادت رسید. « روحش شاد » @monarjonban
فرازی از وصیت نامه شهید علی نصر اصفهانی مهدی به نام خدا ربنا اغفرلنا وينا و اسرافنا فی امرنا وثبت اقدامنا وانصرنا على القوم الكافرين. پروردگارا بیامرز گناهان ما . و زیاده روی های ما را که در کار خود کردیم . و ثابت بیدار قند دردهای ما را ، و نصرت يده ما را بر قوم کافران . درود بر منجی عالم بشریت ، و روشنایی بخش چهان ، امام زمان و نایب برحقش امام خمینی و درود بر کفر ستیزان تاریخ . و سلام بر شهدای گلگون کفن اسلام و ایران . سلام بر شما ای پدر عزیز ، حال شما چطور است ؟ انشاء الله حال شما خوب شده است . من از خدای متعال برای شما طلب سلامتی می کنم . سلام بر شما ای مادر عزیز و مشریان ، حال شما چطور است ؟ از خدای عزوجل سلامتی شما را خواسته ام . من فقط آن وقتی خوشحال می شوم که شما ناراحت نباشید ، و دلتان به یاد خدا آرام بگیرد . سلام بر برادرم امیر آقا و خانواده و طفل کوچک آنها. سلام بر حسینعلی و خانواده - سلام بر علی محمد و خانواده . امیدوارم با تاییدات خداوند متعال در کار خود موفق باشد . سلام بر ناصر و رسول . تا می توانید رسول را تنها نگذارید و او را تشویق کنید تا انشاء الله به یاری خدا موفق شود . و اما ناصرخان شما همیشه تکلیفت را انجام بده ، و درست را بخوان و وظیفه خود را در خانه انجام بده ، و حرفهای پدر مادر را گوش کن . سلام بر خواهران عزیز و بچه ها ، امیدوارم که از دست من راضی باشید. ای عزیزان : من در پایان توصیه ای به شما دارم ، خیلی کوچکتر از آنم که بخواهم به شما توصیه کنم . مواظب باشید خود را از دیگران بالاتر ندانید و یک وقت به خود مغرور نشوید ، که من چه هستم فقط درجه یک آدمی در نزد خدا باید بالا باشد ، و بزرگی فقط به تقوا است ، پس تقوا را پیشه کنید و این اختلافات ظاهری را از بین خود بردارید . یک مسئله مهم دیگر اینکه ؛ مواظب باشید خدای ناکرده پدر و مادر از دست شما ناراحت نباشند . تا می توانید دل پدر و مادر را راضی کنید ، و این دستور الهی است . ان شاء الله پدر و مادر از دست من راضی هستند . سلام من را به تمام خویشاوندان و دوستان و همسایگان برسانید . از تمام شما خداحافظی می کنم . اگر خواستید برای من نامه بفرستید ، به آدرس : اهواز شهرک دارخوین لشکر مقدس امام حسین (ع) تیپ یک تدارکات جواب نامه را حتما بفرستید . من از شما معذرت می خواهم چون سر شما را درد آوردم . و السلام . امام را دعا کنید . صبح روز سه شنبه : ۱۳۶۱/۱۱/۲۶ @monarjonban
عبدالرسول طالبی فرزند: محمدرضا تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۰۱/۰۶ تاریخ تولد: ۱۳۴۸/۰۱/۲۵ محل تولد: اصفهان محل شهادت: فاو علت شهادت: ترکش محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه ۲۶ آن سان که نسیم برگ را می بوسید یا حادثه زین و برگ را می بوسد وقتی لب پلک خسته اش را می بست گفتی که لبان مرگ را می بوسید @monarjonban
فرازی از زندگی نامه شهید عبدالرسول طالبی محمدرضا شهید عبدالرسول طالبی فرزند محمدرضا اولین فرزند خانواده در تاریخ ‌۱۳۴۸/۰۱/۲۵ مصادف با مبعث حضرت رسول گرامی اسلام در محله ی منارجنبان به دنیا آمد. پدرش به شغل قصابی مشغول و مادرش خانه دار بود. هنگام تولد به میمنت این روز مبارک نام او را عبدالرسول گذاشتند و پدر بزرگش نذر کرده بود که اگر بچه سالم باشد یک گوسفند نذر کند پس از اینکه رسول به دنیا آمد یک گوسفند زنده به بیمارستان هدیه دادند و به نذر خود را عمل کردند. هنوز به دو سالگی نرسیده بود و خانواده در حال پختن نان برای روز تاسوعا بودند که یک دفعه رسول از جلو چشمانشان ناپدید می شود، همه جا را به دنبال او جستجو می کنند و بالاخره بعد از ۲۴ ساعت متوجه می شوند که در جوی آب افتاده و زیر پل گیر کرده و در این مدت سرش را از آب بالا نگه داشته و از خفگی نجات پیدا کرده بود. در پنج سالگی یک موتور سیکلت با او تصادف می کند و کتفش را می شکند. شش ماه بعد از راه پله بر زمین می افتد و همان کتف شکسته دوباره آسیب می بیند و از ترس لکنت زبان پیدا می کند یک بار هم زودپز داخل منزل منفجر شد و بخشی از بدنش در آن حادثه می سوزد که با جراحی پلاستیک معالجه می شود. بار دیگر در مشهد مقدس بر اثر تصادف ماهیچه پایش آسیب می بیند و انگشت دستش شکسته می شود. خلاصه دوران کودکی قبل از مدرسه را همراه با حوادث متعدد پشت سر می گذارد. از هفت سالگی فصلی دیگر از زندگی او آغاز شد. وقتی میخواست به مدرسه برود خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید. در آن روز مادربزرگش رسول را از زیر قرآن عبور داد تا با سلامت کامل به درس و تحصیل مشغول شود. در این ایام به دلیل اینکه از شاگردان خوب مدرسه بود از طرف مدرسه او را تشویق می کردند و جایزه اش میدادند خانواده هم برای او دوچرخه تهیه کرد تا بیشتر دلگرم درس و تحصیل شود، مراحل تحصیل را تا سوم راهنمایی ادامه داد اما به دلیل آن حادثه که در کودکی برایش رخ داده و کمی لکنت زبان پیدا کرده بود، دیگر به مدرسه نرفت و از آن پس روزها در شغل صندوق سازی کار می کرد. شهید عبدالرسول از ۸ سالگی نماز را شروع کرد و وقتی ۱۱ یا ۱۲ ساله بود شروع به روزه گرفتن کرد. به طبیعت و پرورش گل علاقه زیادی داشت. به کبوتر خیلی عشق می ورزید، به طوری که در حدود چهل کبوتر داشت و گاهی که به مشهد مقدس می رفت یک جفت از کبوتر هایش را به آنجا می برد و در اطراف صحن امام رضا (ع) رها می کرد. در آن زمان عضو بسیج شد و در کلاس های متعدد شرکت می کرد..از کودکی به ورزش مخصوصا فوتبال علاقه مند بود و همچنین به دلیل علاقه زیاد به مراسم تعزیه خوانی از کودکی برای خود شمشیری تهیه کرد و با بچه ها به تعزیه خوانی می پرداختند و از نوجوانی به جمع تعزیه خوان ها پیوست و در نقش یاران امام حسین (ع) ایفای نقش می کرد. دوران تحصیل عبدالرسول مصادف بود با تحولات انقلاب اسلامی و این شهید بزرگوار نیز مانند سایر جوانان پر شور در صحنه های انقلاب شرکت می کرد در آن زمان که اوج انقلاب اسلامی بود اغلب در راهپیمایی ها شرکت می کرد و کمتر به خانه می رفت. در موقع ورود امام بسیار خوشحال بود و به قول پدرش هیچگاه در خانه نبود و همیشه در خدمت اسلام و انقلاب بود. عضویت در بسیج محله حضور در نگهبانی های شبانه در محله، حضور در نماز جمعه و جماعت از اهم فعالیت او بود اما در کنار آن کار می کرد تا کمک حال پدر  باشد وقتی که ۱۵ ساله بود برای دیدار امام به قم رفت و در مدرسه فیضیه حضرت امام را ملاقات کرده بود و ایشان نیز دست مبارکش را بر سرش کشیده و یکی از علمای قم، یک قرآن به رسول هدیه داده بود. عشق و علاقه او به علماء زیاد بود و ارتباط خوبی با مسجد و بسیج داشت. همراه با دوستانش شبها به نگهبانی در محل می رفت. یک بار به مادر گفت: مادر جان نمی دانی چه لذتی دارد آدم شب بیدار باشد و برای ناموس و جامعه اش فعالیت کند. شهید طالبی پس کسب معرفت در بسیج و آگاهی از شرایط به وجود آمده مخصوصا آغاز جنگ تحمیلی، چندین بار تلاش کرد که به جبهه برود اما با ممانعت پدرش مواجه می شد تا اینکه یک روز به آرایشگاه رفته و مقداری حنا به بدن خود مالید و نزد پدر آمده و می گوید: پدر جان چه اجازه بدهی و چه اجازه ندهی، من این بار به جبهه می روم. پدرش نیز که این روحیه را در پسر می بیند اجازه می دهد و بالاخره به منطقه جنگی جنوب اعزام می شود و بعد از آن ۳۵ روز به مرخصی آمد. در ایام مرخصی هم مرتب در بسیج محله بود و با دوستانش به گلزار شهدا می رفت و با شهدا تجدید میثاق می کرد. دو بار دیگر به جبهه اعزام شد اما دفعه سوم که اعزام می شود، چون نزدیک عید نوروز بود، بیشتر بچه ها به مرخصی رفتند، اما عبدالرسول می ماند و نهایتا در ۶ فروردین ۱۳۶۵ در منطقه فاو بر اثر اصابت ترکش به لقاء الله می پیوندد و در همان روز عید مبعث پیامبر که به دنیا آمده بود در عید مبعث نیز در تاریخ
۱۳۶۵/۰۱/۱۰ در قطعه نزدیک مزار آیت اله حاج آقا رحیم ارباب به خاک سپرده می شود. داستانی را پدرش اینگونه نقل کرد: که شهید عبدالرسول در این اواخر تعدادی کبوتر داشت که هر بار در کنارشان بود همگی روی سر و شانه وی می نشستند و رسول هم با محبت با آنها رفتار می کرد. ایشان می گفت: یک روز قبل از اینکه خبر شهادت فرزندم را بشنوم دیدم یکی از کبوترهای عبدالرسول که سفیدتر از همه و مثل برف بود خودش را در خاک و خاکسترها غلطانده و سیاه کرده بود و ما تعجب کردیم که چرا این کبوتر زبان بسته اینطور شده، روز بعد که خبر شهادت پسرم را دریافت کردم با خود گفتم حتما این کبوتر زودتر خبر شهادت وی را احساس کرده و اینگونه غم و اندوه خود را به ما نشان داده بود . « روحش شاد » @monarjonban
عباسعلی(رسول) احمدی جوزانی فرزند: عباس تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۰۳/۲۳ تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۱۰/۰۴ محل تولد: اصفهان محل شهادت: شرهانی علت شهادت: ترکش محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه۲۵ بگو یا رب مرا هم نافه ای تقدیم جانان شد گل آلاله روی من روان سوی گلستان شد الفبای حدیث عشق را او خواند لقمان شد مرا هم پاره ی جانی چنین تقدیم جانان شد @monarjonban
فرازی از زندگی نامه شهید عباسعلی احمدی عباس در تاریخ ۱۳۴۴/۱۰/۰۴ در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. دومین فرزند خانواده بود و نامش را عباسعلی گذاشتند اما به دلیل علاقه و ارادت خانواده به پیامبر اکرم، نام دیگرش را رسول گذاشتند. وقتی این پسر خوش قدم به دنیا آمد، وضعیت اقتصادی خانواده و کار کسب خانواده رونق گرفت. پدرش نانوا و شبانه روز در خدمت مردم بود از کودکی به پدر و مادر احترام می گذاشت و فرایض دینی را از آنها فرا گرفت. ضمن اینکه شغل پدر را یاد گرفت در رعایت حلال و حرام و رزق پاک طاهر و حساس بود. حجب و حیای خاصی داشت. تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند و اغلب در کنار پدر به نانوایی می پرداخت. اهل بازی کردن در کوچه ها نبود و بیشتر علاقه مند بود به جای بازی کار کند. وقتی در مغازه نانوایی بود و مشغول پختن نان سرش را بالا نمی کرد که مبادا با دیدن زنان به گناه بیفتد. کم حرف بود و به قول معروف سرش به کار خودش بود، اهل غرغر کردن نبود و چون بیشتر وقتش را در مغازه سپری می کرد فرصت اینکه تلویزیون تماشا کند و یا با دوستانش بازی کند را نداشت، ورزش او همان کارکردن بود. گه گاهی هم برای شنا کردن به رودخانه زاینده رود می رفت. به دلیل پخت نان که از نیروی بازو استفاده می کرد بدنی ورزیده و قوی داشت. چند کبوتر داشت که به آنها أنس گرفته بود و هر گاه که به آنها آب و غذا می داد بر روی شانه هایش می نشستند و بازی می کردند. وقتی هم که شهید شد خانواده تمام کبوترهایش را در امامزاده زینبیه رها نمودند. به استحکام خانواده اهمیت می داد. تمام وجودش را وقف آنها کرده بود و گه گاهی جهت تفریح و تفنن با برادرش کشتی می گرفت و محیط خانه را به خنده و شادی شاد می کرد و خستگی کار را اینگونه از تن خارج می کرد. چون از کودکی یاد گرفته بود که کار کند اهل اسراف و ریخت و پاش نبود. چون می دانست که برای به دست آوردن هر چیز چقدر باید زحمت کشید، و یاد گرفته بود که از کودکی باید صبح زود تنور را روشن و آماده مراجعات مردم شود، لذا سحرخیز شده بود و اولین کاری که می کرد، نماز صبح را می خواند و سپس مشغول کار می شد. در ماه مبارک رمضان با وجود اینکه پشت تنور داغ بود اما روزه هایش را تمام و کمال می گرفت و اصلأ حرفی از تشنگی و گرسنگی نمی زد. به ائمه معصومین عشق می ورزید، مخصوصا به امام علی (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) ارادت خاص داشت و اگر مشکلی برایش پیش می آمد به آنها متوسل می شد. در زمان انقلاب اغلب سرکار بود و در نانوایی به مردم خدمت می کرد. بعضی شبها که فرصت داشت در نگهبانی از محله به کمک دوستانش می رفت یا در ایست و بازرسی های سر خیابان شرکت می کرد. موقع سربازی که شد به ژاندارمری منتقل شد اما از همان ابتدا علاقه مند بود که به جبهه برود. هر وقت هم می خواست اعزام شود، با پدر و مادر و دوستان خداحافظی می کرد و حلالیت می طلبید. در آخرین نامه اش به خانواده گفته بود: از جنگ که آمدم مستقیم به مشهد مقدس می روم جهت زیارت آقا امام رضا (ع) و بعد به اصفهان می آیم. اما این امر تحقق پیدا نکرد و زودتر از دیدار ظاهری امام رضا(ع) روح ملکوتی اش در تاریخ ۱۳۶۵/۰۳/۲۳ در منطقه شرهانی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به لقاءاله پیوست و به جمع شهدا و به جمع اهل بیت عصمت و طهارت ، در بهشت برین ملحق و پیکر مطهرش در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. « روحش شاد » @monarjonban
عبدالرسول نصر اصفهانی فرزند: قدیرعلی تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۰۶/۲۵ تاریخ تولد: ۱۳۳۵/۰۳/۰۱ محل تولد: اصفهان محل شهادت: فاو علت شهادت: ترکش محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه۲۵ زنده جاوید کیست؟ کشته شمشیر دوست کاب حیات قلوب از دم شمشیر اوست گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق آید از آن کشته گان زمزمه دوست دوست @monarjonban
فرازی از زندگی نامه شهید عبدالرسول نصر اصفهانی قدیرعلی شهید عبدالرسول نصر اصفهانی در اول خردادماه سال ۱۳۳۵ در محله منارجنبان در شهر اصفهان دیده به جهان گشود. خانواده ای معتمد و مذهبی داشت. فرزند پنجم خانواده بود و دوران ابتدایی را در مدرسه محله آغاز کرد. در ۱۵ سالگی در کارخانه صنایع پشم اصفهان مشغول به کار شد و در همان کارخانه تحصیلات ابتدایی را تکمیل کرد و در سال ۱۳۵۳ در ۱۸ سالگی ازدواج کرد و سپس به خدمت سربازی در گنبدکاووس رفت و بعد از خدمت سربازی زندگی مشترک را آغاز کرد که حاصل این ازدواج چهار فرزند: سه دختر و یک پسر بود. اولین و دومین فرزند ایشان در سال ۱۳۵۷ و سال ۱۳۵۸ و سپس در سال ۱۳۶۲ و سال ۱۳۶۳ سومین و چهارمین فرزندان ایشان به دنیا آمدند. شهید عبدالرسول مدتی آموزش های نظامی را در پادگان امام حسین (ع) سپری کرد و در اوایل سال ۱۳۶۵ به صورت داوطلب از طرف لشکر مقدس امام حسین (ع) به جبهه اعزام و در گردان یازهرا (س) مستقر شدند. حدود ۶ ماه در جبهه های جنگ حق علیه باطل حضور فعال داشت و یکی از دوستان و هم رزمان صمیمی و نزدیک فرمانده شهید تورجی زاده بودند تا اینکه در عملیات والفجر ۸ شرکت کرد و در منطقه فاو در تاریخ ۱۳۶۵/۰۶/۲۵ مصادف با ماه محرم و در صبح روز عاشورا حسینی، در حالی که شهید حسینعلی کرمانی نیز در کنارش بود بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به شهادت رسید. بعد از آن پیکر مطهرش به اصفهان منتقل شد و پس از تشییع باشکوه در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. یکی خاطراتی که از ایشان نقل میشود: در شب جمعه قبل از شهادت ایشان که با خانواده و فامیل به گلستان شهدا رفته بودند بعد از گریه زیاد که در دعای کمیل داشته اند گردشی در گلستان شهدا می کنند و همان جایی که الان به خاک سپرده شده را نشان اطرافیان می دهد و می گوید: اینجا جای من است. از خصوصیات بارز اخلاقی شهید اینکه: به نماز اول وقت با جماعت اهمیت زیادی می دادند. صله رحم زیاد انجام میداد مخصوصا نسبت به پدر و مادر. به خانواده های بی سرپرست خدمت می کردند. اخلاق ایشان در خانواده و بیرون از خانواده بسیار نیکو بود. در لحظه لحظه زندگی از یاد خداوند غافل نبودند. سفارش فرزندانش را زیاد می کرد و همیشه تبسم و ذکری بر لب داشتند. روحش شاد @monarjonban
وصیت نامه شهید عبدالرسول نصر اصفهانی قدیرعلی بسم الله الرحمن الرحيم بنام الله ، با سلام و درود بر امام امت ، و با سلام به روان پاک شهدا از صدر اسلام تا کنون . وصیت نامه خودم را آغاز می کنم . من رفتن به جبهه را برای خودم واجب دانستم. و از شما می خواهم که به امام و رزمندگان دعا بکنید . و جبهه ها را خالی نگذارید . و همین که از اول تا به حال کمک کرده اید ، باید حالا هم زیادتر کمک کنید ، و راه شهدا را باید ادامه دهید. پدر و مادرم : من فرزند لایقی برای شما نبودم . مرا ببخشید و حلالم کنید و تو همسرم : همین طور زینب وار بچه ها را بزرگ کن و صبر داشته باشید . همگی شماها را به خدا می سپارم. نماز و روزه ۳ سال برایم بگیرید و رد مظالم ۵۰۰ تومان . "والسلام" @monarjonban
حسینعلی کرمانی فرزند: مهدی تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۰۶/۲۷ تاریخ تولد: ۱۳۴۵/۰۲/۱۱ محل تولد: اصفهان محل شهادت: فاو علت شهادت: ترکش محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه۶ من آن سرباز جانباز حسین سرافرازم که سرباز حسینم من آن قربانی راه خدایم شهیدی از دیار کربلایم حسینم را ز جان یاری نمایم ره عزت سوی عالم گشودم @monarjonban
زندگی نامه شهید حسینعلی کرمانی کارلادانی فرزند مهدی « سومین شهید خانواده » شهید حسینعلی کرمانی در ۱۱ اردیبهشت سال ۱۳۴۵ در محله منارجنبان اصفهان به دنیا آمد و همان طور که قبلا به شرح زندگی دو برادر شهیدش ذکر شد، پدرش به خاطر عشق به مولا امیرالمومنین (ع) نام فرزندانش را با نام علی همراه کرد. اسم او را حسینعلی تهاد. مادرش می گفت: هشت ماهه بودم که وی به دنیا آمد و ابتدا دکتر ها می گفتند: او در شکم مادر از دنیا رفته است و وقتی برای زایمان به بیمارستان رفتم، هیچ لباس و لوازمی برای نوزاد نبردیم اما تقدیر الهی اینگونه بود که او سالم به دنیا بیاید و نوزاد را در یک ملافه  بیمارستانی قرار دادند و تحویل ما دادند و آن را به خانه آورده ایم. درست این ماجرا در ۲۰ سالگی حسینعلی دوباره اتفاق افتاد و این بار پیکر بی جان او را در کفن سفید پیچیدند و تحویلمان دادند که من این دو واقعه و این لحظه را هرگز از یاد نمی برم. به هر حال تقدير الهی این گونه بود که او سالم بماند و زمانی به یاری دین خدا برخیزد. دوران کودکی را پشت سر گذاشت و هنگامی که پا به دبستان گذاشت هم زمان به کار کردن علاقه مند شد و همراه پدر جهت برداشت میوه های باغ به او کمک می کرد. یک لحظه از کار کردن خسته نمی شد و حتی علاوه بر کمک به پدر و مادر در امر کشاورزی باغات مجاور نیز به کمک همسایگان می رفت. چون در خانواده همه مذهبی بودند، حسینعلی هم از همان کودکی نماز و روزه و اعتقادات دینی و تعلیمات لازم را فرا گرفت و اغلب در سه نوبت صبح و ظهر و شب جهت اقامه نماز به مسجد می رفت. انس عظیمی به نماز و مسجد پیدا کرده بود، شرکت در جلسات قرآن دعا احیا و عزاداری های ائمه اطهار، مخصوصا در ماه محرم و صفر را دوست می داشت و حتما در آن شرکت می کرد و روز به روز به معنویت و خالص کردن روح ادامه می داد. آنقدر خلوص داشت که وقتی به جبهه رفت، جهت اقامه نماز جماعت بعنوان امام جماعت جلو می ایستاد و سایر رزمندگان پشت سر او اقتداء می کردند. در جبهه قبری حفر کرده بود و شبهای جمعه بداخل آن می رفت و با خدای خود مناجات می کرد و نماز شب می خواند. به حرام حلال خدا بسیار مواظبت می کرد و گاهی که از جبهه برمی گشت اگر احیانا لباسش درجنگ پاره شده بود آن را وصله می زد که بتواند دوباره از آن استفاده کند. در دوران انقلاب هم مانند همه جوانان در صحنه ها حضور داشت، از شرکت در راهپیمایی ها گرفته تا حضور در جلسات روشنگری. وی در هنگام جنگ به همراه دو برادر دیگرش در جبهه بودند. زمانی که دو برادرش (عبدالعلی و حسنعلی) شهید شدند مصمم تر شد که سنگر آنها را خالی نگذارد. یک بار که از جبهه به مرخصی آمد به مشهد مقدس رفت و وقتی در مشهد بود عملیات بزرگی انجام شد حسینعلی از این بابت بسیار ناراحت شده بود که چرا در آن عملیات حضور نداشته است و از ناراحتی کیف دستی خود را بر زمین می کوبد و می گوید: چرا من لیاقت شهادت را نداشتم. یک بار هم به علت مجروحیت به مرخصی آمد و مدت ده روز در خانه استراحت کرد و دوباره به جبهه های جنگ اعزام شد. بارها به منطقه جنگی کردستان و جنوب رفته بود. تا اینکه در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو شرکت کرد و بالاخره به آرزوی دیرینه او رسید و در تاریخ ۱۳۶۵/۰۶/۲۷ بر اثر اصابت ترکش جان به جان آفرین تسلیم و به دیدار دو برادر شهیدش "حسنعلی و غلامعلی" پیوست و به عنوان سومین شهید خانواده در دفتر خاطره ها جاودان ماند. و پس از انتقال پیکر مطهرش به اصفهان بر روی دستان پر شور امت اسلامی تشییع و در گلستان شهدا به خاک سپرده شد. « روحش شاد » @monarjonban
مجتبی(حسن) نصر اصفهانی فرزند: محمدعلی تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۰۴ تاریخ تولد: ۱۳۴۷ محل تولد: اصفهان محل شهادت: شلمچه علت شهادت: غرق شدن تاریخ خاکسپاری: ۱۳۷۶ (پس از ۱۱ سال مفقودی) محل مزار: گلستان شهدای اصفهان/ قطعه۲۹ یعقوب بیا که کاروان آمده است از یوسف بی نشان نشان آمده است فرزندانت درست گفتند به تو پیراهن و مشتی استخوان آمده است @monarjonban
شهدای محله منارجنبان : فرازی از زندگی نامه شهید مجتبی (حسن) نصر اصفهانی محمدعلی « دومین شهید خانواده » همانطور که در شرح زندگی شهید رضا نصر اصفهانی (سی و یکمین شهید) گفته شد که مادر شهید رضا بر اثر بیماری از دنیا می رود و پدر خانواده برای نگهداری از فرزندان يتيمش با خانمی ازدواج می کند که ماحصل آن ازدواج شهید مجتبی (حسن) می باشد آری رضا کوچولو خیلی زود صاحب یک برادر به نام حسن میشود که در سال ۱۳۴۷ به دنیا می آید. رضا ۵ ساله و حسن تازه متولد شده با همدیگر انس می گیرند و در کنار هم رشد و نمو می کنند. و نامادری مانند یک مادر واقعی نسبت به رضا و نیز فرزند خودش رفتارمی نماید. روزی که وی به دنیا آمد ایام ولادت امام حسن مجتبی بود و لذا پدر و مادر دو اسم برای او انتخاب کردند. یک گوشش را حسن و گوش دیگرش را مجتبی نام نهادند. روزها و شب ها این دو برادر با هم بودند و در کنار هم بزرگ شدند و یک بار حسن در کودکی به بیماری سختی است دچار شده که گویا فلج اطفال بوده و پدر و مادر با توسل و راز و نیاز به مداوای وی پرداختند و با صرف هزینه زیاد حسن را از بیماری نجات دادن کم کم حسن بزرگ شد و پا به دوستان گذاشت. در جریان انقلاب اسلامی حسن نه ساله شده بود و به همراه برادرش رضا و سایر بچه ها به تظاهرات می رفتند. یک بار هم پارچه سفیدی از مادر گرفته و روی آن می نویسد: "حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست " و با آن پارچه در تظاهرات شرکت می کند. یک بار هم هم یک پارچه سفید برداشته بود به صورت نفت در آورده و بر روی آن با رنگ قرمز نوشته بود: با خون خود نوشتم یا مرگ یا خمینی درس و نمرات حسن در مدرسه کمی از برادرش رضا بهتر بود و وقتی کلاس نهم بود هم زمان در کلاسهای طرح کاد و در رشته تراشکاری شرکت می نمود. در آن زمان به کارگاه مینیاتوری می رفت و ساعت پنج تومان دستمزد می گرفت. پس از مدتی ۱۵۰۰ تومان جمع آوری کرده بود و آنها را به پدر و مادر داد که برای خواهرش جهیزیه بخرند. یک بار دیگر جهت تهیه لوازم سیسمونی مبلغی به مادرش داد تا خرج کند. این شهید بزرگوار دوران دبستان را در مدرسه حکمت و دوران راهنمایی را در مدرسه هاشمی نژاد به پایان رساند و سپس به دبیرستان اشرفی اصفهانی راه یافت و در حالی که در آن شبیرستان مشغول تحصیل بود به جبهه رفت و درسش را در جبهه ادامه و به صورت متفرقه امتحان و موفق به کسب مدرک دیپلم شد. شهید حسن نصر خط زیبایی نداشت و علاقه او به خواندن قرآن و حضور در جلسات مذهبی زیاد بود. انس عجیبی با شهدای محله داشت به طوری که مرتب مخصوص شب های جمعه به گلستان شهدا می رفت و قبور شدن را تمیز می کرد . از دروغ گفتن و غیبت کردن پرهیز می کرد، وی فردی صرفه جو و مهربان بود. این پسر بسیار مهربان و رئوف بود و چون می دانست خواهران و برادر ناتنی ام مادر ندارند، اما نسبت به آنها مهربان و خوش برخورد بود. وقتی که برادرش رضا شهيد - حسن ۱۲ سال داشت و برای اینکه بتواند به جبهه برود در شناسنامه اش دست برده بر آن را ۱۴ ساله کرده بود و بدین صورت موفق شد جهت گذراندن دوره آموزشی به پادگان  نظامی خمینی شهر برود و بعد هم به جبهه اعزام شد. هر چه به او گفته شد: تازه برادرت شهید شده. می گفت: باید وظیفه شرعی خودم را ادا کنم و از همه حلالیت طلبید و به جبهه های جنگ حق علیه باطل رفت. یک بار هم به مرخصی آمد و چون شب هنگام رسیده بود برای اینکه درب منزل را نزند و باعث ناراحتی کسی نشود تا صبح کنار قرض الحسنه محله نشسته بود. وی پس از چند روز استراحت مجددأ خداحافظی کرد. ولی این بار خداحافظی او نوع دیگری بود. چرا که عملیات بزرگی در راه بود و آن عملیات کربلای ۴ بود. حسن در آن عملیات به عنوان غواص حضور پیدا کرد و جزء اولین گروهی بود که جهت انجام عملیات به آب زدند. غواص شدن یعنی دل به دریا زدن دل از دنیا کندن و بی نام و نشان بودن غواص یعنی بعد از شهادت یک سنگ قبر هم نداشتن. و شهید مجتبی در شب عملیات حدود ساعت ۱۱ شب به همراه بچه های گردان یونس ابتدا وارد آبهای سرد نهر ارایض شدند آن تهر به اروند رود متصل می شد و این گردان بعنوان خط شکن باید ابتدا در سه جزیره ام الرصاص، ماهی و بالجانيه حاضر می شدند و پس از شکسته شدن خط سایر رزمندگان بوسیله قایقهای تند رو به آنها ملحق شوند اما به دلیل آماده بودن دشمن بچه در آبها به گلوله بسته شدند و این درگیری ۳۶ ساعت بطول انجامید که نهایتا تعداد زیادی از بچه ها به شهادت رسیدند و حتی رزمندگان قادر نبودند اجساد مطهر شهدا را به عقب برگردانند و تعدادی نیز از آنها از جمله مجتبی مفقود الاثر گردیدند.
آری شهید مجتبی نصر نیز در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۰۴ در آن عملیات به شهادت رسید و مفقودالاثر گردید و جسد مطهرش سالها در خاک دشمن باقی ماند تا اینکه پس از ۱۱ سال و چهارماه، در سال ۱۳۷۶ پیکر مطهرش توسط گروه تفحص پیدا و به خانواده رسید و پس از تشییع باشکوه توسط مردم خدا جو و انقلابی در گلستان شهداء اصفهان به خاک سپرده شد. بر روی سنگ مزار مرحوم حاج محمدعلی ( پدر شهیدان رضا و شهید مجتبی) اشعاری حک شده که ایشان در فراق فرزندان شهیدش سروده: بوسه بر رویت زدم ، چشمت بود مست و خواب/ شانه بر زلفت زدم تا که در آمد آفتاب چو در آمد آفتاب دشت و چمن شادان شدند / وای من جفت گلانم از نظر پنهان شدند میشود جمعه همه در باغ و بستان می روند / من بمیرم ما به گلزار شهیدان می رویم @monarjonban