🌹🕊🥀💐🥀🕊🌹
#دمی_با_شهدا
#سردار_شهید
#دکتر_مصطفی_چمران
خدایا ...
مرا به خاطر گناهانی که در طول روز با هزاران عقل توجیهشان می کنم ببخش .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
🥀🕊💐🌹💐🕊🥀
@shohadasafadasht
🌹🕊🌷🌴🌷🕊🌹
#دمی_با_شهدا
#شهدا_را
#شهدا
#می_شناسند
سخنان #شهید_سلیمانی درباره #شهید_کاظمی
#شهید_کاظمی در بخشی از صحنه های جنگ خصوصاً آنجا که طراحی جنگ بود به شدت #محتاط بود ، آنقدر #محتاط بود که اگر کسی او را نمی شناخت فکر می کرد او می ترسد
، اما همین انسانی که در صحنه طراحی به شدت #محتاط بود ، در صحنه اجرا و عمل دشمن را بالا می گرفت .
در عملیات #بیت_المقدس با قریب #هزار نفر در #بیست_هزار دشمن غرق شد .
یکی از ویژگی ها و خصائص این مردان بزرگ همینه
به رهبر #اعتماد دارند و #فرمان بردار او هستند .
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی
#راهـشان_پر_رهرو
#نثار_روح_ملکوتی_شان_صلوات
#اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌹🕊🌷🌴🌷🕊🌹
eitaa.com/shohadasafadasht
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#تفحص
#تلنگر
براستی کدام یک از ما دیگری را پیدا می کند؟...
ما شما را ؟
یا شما ما را ؟
اصلا کداممان گم شده ایم ؟
ما یا شما ؟
می پندارم ...
ما #روح گم کرده ایم و شما #جسم...
روح مان #تلنگر می خواهد و جسمتان #تفحص ....
ما محو در زمانیم و شما محو در زمین ...
شما در #افلاک و ما در پی #پلاک
پس ای #شهید ...
قرارمان باشد :
#تفحص از ما
#تلنگر از شما
ما بر جسم تان
شما با روح مان ...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
eitaa.com/shohadasafadasht
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_دوم
وقتی 14 ساله شد، دلش هوای جبهه رفتن کرد. چون هنوز 15 ساله نشده بود اجازه اعزام به او نمیدادند و از این بابت ناراحت بود. مادر به او میگفت: "صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت میکنند." ولی صبر نداشت و میگفت: "آنقدر میروم و میآیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد." بالاخره شناسنامهاش را گرفت و دستکاری کرد و یک سال به سن خود اضافه کرد. به مادرش گفته بود هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم تا قبولم کنند. با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت تا خودش را به جبهه رساند.
مادر محمدرضا میگوید: وقتی از جبهه برمیگشت خیلی مهربان میشد، نمیگذاشت من یک تشک زیرش بیندازم، میگفت: «مادر اگر ببینی رزمندگان شبها کجا میخوابند! من چطور روی تشک بخوابم؟» اگر میگفتم آب میخواهم فوری تهیه میکرد. خرید میکرد. مرا میبرد حرم حضرت معصومه(س). میگفت: «نکند غصه بخورید، من دارم به اسلام خدمت میکنم، خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی کسان است.»
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_سوم
حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت. هر بار که بر میگشت از قصههای خودش برایم تعریف میکرد. یکبار میگفت: «سوار قاطر بودم و داشتم از کمر تپه بالا میرفتم که قاطر را زدند. سرش جدا شد ولی یک ترکش ریز هم سراغ من نیامد.» میگفت: «یکبار دیگر داشتم با ماشین برای بچهها غذا میبردم، محاصره شدیم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم، نجات پیدا کردیم.» موج انفجار او را گرفته بود اما ناراحت بود که چرا فیض شهادت نصیبش نشده است. هر بار که مرخصی میآمد فقط به فکر مقابله با ضدانقلاب و اشرار بود. هر شب از خانه بیرون می رفت و قبل از نماز صبح می آمد.
من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهمیدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، یک روز یک دست لباس سبز به خانه آورد، به من گفت که شلوارش را کمی تنگ کنم، بعد از سؤالهای زیادی که کردم فهمیدم پاسدار شده و دوست داشت کسی از این موضوع با خبر نشود. در مورد ازدواج که با او صحبت می کردند با خنده جواب می داد: «خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می خواهد و نه بنا!»
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
کانال شهدا و ایثارگران صفادشت
https://eitaa.com/shohadasafadasht