چند ماہ بعد عقدمون من و آقا محمد رفتیم بازار واسه خرید..
من دو تا شال خریدم...
یکیش شال سبز بود که چند بار هم پوشیدمش اما یه روز محمد به من گفت: خانومی، اون شال سبزت رو میدیش به من؟!
حس خوبی به من میده شما سیدی و وقتی این شال سبز شما همراهمه قوت قلب می گیرم
گفتم: آره که میشه...
گرفتش و خودش هم دوردوزش کرد و شد شال گردنش تو هـر ماموریتی که میرفت یا به سرش می بست یا دور گردنش مینداخت ...
تو ماموریت آخرش هم همون شال دور گردنش بود که بعد #شهادت برام آوردن...
#شهید_محمد_تقی_سالخورده🕊🌹
@shohaday_110