#صبحتبخیرمولایمن♥️
به اشارت اگرم، وعدی دیدار دهد یار
تا پس از مرگ به وجد آمده، در ساز و نوازیم
امامخمینی(ره)
💗صبحم بخیر میشود
وقتی به شما سلام میکنم
و هزار باغ امید
در قلبم میشکفد
و هزار طاق رنگین کمان
در آسمانم نقش میبندد
و هزار فوج پروانه
در هوایم به پرواز در میآید
شما دلیل معطر زندگانی من هستید
شکر خدا که شما را دارم🤲🏻
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
@shohaday_gommnam
11.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 #میلاد_حضرت_عباس(ع)
💐هر شب میخونم با شور و نوا
💐کربلا میخوام ابالفضل
🎙 #حسین_طاهری
👏 #نماهنگ
👌فوق زیبا
کانال شهدای گمنام 👇
@shohaday_gommnam
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
@ostad_shojaeNamaz_41_ostadshojae_softgozar.com.mp3
زمان:
حجم:
4.54M
#نمازسکویپرواز41
🎧 #استادشجاعی
✍ نماز؛ يه رابطه عاشقانه است؛
بین کسی که نیاز محضه....با کسی که بی نیاز مطلقه!
❤️هر چی بیشتر نیازت رو بفهمی
و دستاتو بالا بگیری..
پیمانه ات رو بیشتر پر می کنند
#اللهمعجللولیکالفرج
┅✧❁☀️❁✧┅
#نمازسکویپرواز40 👇🏻
https://eitaa.com/shohaday_gommnam/18003
✺روز #پدر بهت تبریک گفتیم
✺روز #شهید بهت تبریک گفتیم
✺ روز #پاسدار بهت تبریک گفتیم
✺ روز #جانبازه بهت تبریک میگیم
♡حاجی جان
🎖توی دنیا چه مدالی باقی مونده بود که به دستش نیاوردی؟
✰ای فخر #شهدا
✰ای فخر #جانباز ها
✰ای فخر #پاسدار ها
✰ای فخر #پدر بچه #یتیما ...
#روز_جانباز #حاج_قاسم
#ولادت_حضرت_ابوالفضل علیهالسلام
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
📗#نهج_البلاغه
✨وَالْمَغْبُونُ مَنْ غَبَنَ نَفْسَهُ
🌀 مغبون واقعى کسى است که خويشتن را مغبون سازد»
⚠️ اشاره به اينکه، گاه شخص ديگرى بر سر انسان کلاه مى گذارد و او را مغبون مى کند و سرمايه اش را از دستش مى گيرد و گاه انسان درباره خويشتن دست به چنين کارى مى زند و با خود فريبى، سرمايه هاى وجودى خويش را از کف مى دهد; سرمايه هايى که مى توانست در سايه آن، سعادت دنيا و آخرت را به چنگ آورد.
📘#خطبه_86
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
#کتاب_گویای « #نیمه_پنهان_ماه » روایتگر بخشهایی از زندگی #شهیدسردارحجتالاسلامحاجحسینصنعتکار» است.
🔷 روحانی دلیر و نترس، مدیری توانا، فرماندهی تیزهوش و بسیار مهربان در جبهههای حق علیه باطل. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد میکنیم.
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_پنجاه_و_پنج
آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به شهدا و تلاشش در کارهای فرهنگی حرفهای زیادی زد من مات و متحیر به او نگاه کردم.
با اینکه همه آن حرفها را باور داشتم و میدانستم که جنس دخترم چیست اما از این همه فعالیت زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت از حرفها برای من تازگی داشت.
امام جمعه گفت زینب کمایی شخصیت بالایی داره من به اون قسم میخورم بعد از این حرف زیرگریه زدم. خدایا زینب من به کجا رسیده که امام جمعه یک شهر به او قسم میخورد. زن و دختر آقای حسینی هم خیلی خوب زینب را می شناختند.
از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه امام جمعه تازه فهمیدم که همه دختر من را میشناسند و فقط من خاک بر سر دخترم را آن طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم میکوبیدم.
آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت با من خیلی حرف زد و گفت به نظر من شما باید خودتون رو برای هر شرایطی آماده کنید.
احتمالاً منافقین تو ماجرای گم شدن زینب دست دارند شماا باید در حد دو لیاقت زینب رفتار کنید.
حس می کردم به جای اشک از چشم هایم خون سرازیر است هر چه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر می رفتم ناامید تر میشدم.
زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد...
#من_میترا_نیستم
#قسمت_پنجاه_و_شش
آن روز آقای حسینی قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در سالهای اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می آمد.
امام جمعه به آقای روستا کوپن بنزین داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم.
قبل از هر کاری به خانه برگشتم میدانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند آنها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران تر از قبل شدند.
مادر پدرم ذکر یا حسین یا زینب یا علی از دهانش نمیافتاد نظر مشکل گشا کرد هرچه اصرار می کرد که کبری یه استکان چای بخور یه تیکه نون دهنت بزار رنگت مثل گچ سفید شده. قبول نمی کردم.
حس میکردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است حتی صدا و ناله هم به زور خارج میشد.
شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جستجو با ما آمد. نمی دانستم به کجا باید سر بزنم روز دوم عید بود و همه جا تعطیل.
به بیمارستانها و درمانگاهها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم.
وقتی هوا روشن بود کمتر می ترسیدم انگار حضور خورشید در آسمان دلگرمم می کرد اما به محض این که هوا تاریک می شد افکار ترسناک از همه طرف به من هجوم میآورد.
شب دوم از راه رسید و خانواده من همچنان در سکوت و انتظار و ترس دست و پا می زدند تازه فهمیدم که درد گم کردن عزیز چقدر سخت است.
گمشده من معلوم نبود که کجاست. نمیتوانستم بنشینم یا بخوابم به هر طرف نگاه میکردم سایه زینب را میدیدم.
همیشه جانماز و چادر نمازش داخل اتاق رو به قبله پهن بود در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود و هیچکس در آن اتاق نمیخوابید و از آنجا استفاده نمی کرد.
آنجا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود روی سجاده زینب افتادم از همان خدایی که زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد.