eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀السلام علیک یا ابا الجواد🍀 امروز چهارشنبه مصادف با ولادت آقا علی بن موسی الرضا نماز امام جواد امروز ظهر فراموش نشود ان شاالله هدیه عیدی ولادتشان حاجت روایی قلبی شما باشد بلافاصله بعداز نماز عصر دورکعت نماز مثل نماز صبح با نیت هدیه به امام جواد میخوانید بعداز سلام بدون هیچ سخنی و رو برگردانی ۱۴۶بار ذکر ماشاالله لا حول و لا قوه الا بالله را میگویید تاکید میکنیم فقط ۱۴۶بار نه کمتر ن بیشتر و بعداز اتمام ذکر امام جواد را به درگاه خدا واسطه قرار میدهید برای حاجت رواییتون امروز فرصت بسیار مناسبی هست التماس دعا فرج💚 نویسنده را هم دعا کنید
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه کتاب ستارگان حرم کریمه - سی وهفتم خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم ، تا وقتی از منطقه آمد، باهم بپوشد. لباس ها را که دید، گفت((توی این شرایط جنگی وابسته م می کنید به دنیا.)) هرجور بود راضی اش کردیم . لباس ها را پوشیدو رفت . وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیم . خودش گفت((یکی از بچه های سپاه عقدش بود، لباس درست وحسابی نداشت.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 ولادت: ۱۳۶۵/۱۰/۱ شهادت: ۱۳۹۵/۱/۱۴ محل شهادت: سوریه مزار: رشت 🍃از همان ابتدای جریان سوریه تلاش میکرد تا در صف مدافعان حرم قرار گیرد و بنا به نیاز آنجا آموزش های دیگری دید تا با اعزام او موافقت گردد و سرانجام در فردای شب خواستگاری اش باشوق وصف ناشدنی به سوریه اعزام گردید. او پس از بازگشت از ماموریت ، در تاریخ ۹۴/۰۱/۲۱ عقد ساده ای گرفت و در تاریخ ۹۴/۰۵/۰۸ جشن عروسی را برگزار نمود امّا هیچ کدام از زیبایی های دنیایی نتوانست جلوی اراده اش را بگیرد. 🔸در تمام امور، همچون کار،ازدواج و در عرصه های فرهنگی، بصیرت و سربازی ولایت را چراغ هدایت خود قرار داده بود و در دوران حیات خود “گروه فرهنگی منهاج” را پایه گذاری کرد و تمام توانش را برای پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی صرف نمود. 🌷همسر شهید با بیان اینکه شهید چادرم را در دست گرفت و گفت به خاطر این چادرت می روم تا این چادر محکم تر بر سرتان بماند و دست بیگانه و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند،گفت: ایشان موقع اعزام گفت 🌹من می روم ولی رسالت زینبی به دوش شما است. @shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕌 شبی که فردایش قرار بود برود جبهه بُردمان حرم خدمت علیه‌السلام خودش یکی یکی بچه ها را برد دور ضریح طواف داد از حرم که آمدیم بیرون گفت: 💚 امشب سفارشتون رو به امام رضا(علیه‌السلام) کردم اگه یک وقتی کاری داشتید برید و کارتون رو به امام رضا(علیه‌السلام) بگید من شما رو سپردم دستِ امام رضا(علیه‌السلام) 🏷_به نقل از همسر شهید @shohaday_gommnam
شهید بیا و دستم و بگیر: 🌟رفیق مثل رسول 🌟۳۵ خورشید یک مشت رنگ قرمز به دل آبی آسمان پاشید.نگاهی به آسمان کردم ،گفتم:آقا مرتضی میشه برای من یه کاری بکنید؟ آقا مرتضی با نگاه گرم و مهربان گفت:چی شده آقا رسول؟سرم را پایین انداختم و از ته دل گفتم:شما به قول بچه ها سیمت وصله اقا،دعا کنید شهید بشم. آقا مرتضی گفت:رسول جان ؛چون ایمان دارم که شهادت عاقبت به خیر شدنه،برات دعا میکنم،اما یادت باشه شهادت مقصد نیست،شهادت راه رسیدن به خدا را تسهیل میکنه😢 همیشه صحبت های آقا مرتضی یک درس بزرگ بود و من باید بیشتر تلاش میکردم. روزهای نوجوانی من و فرید کم کم دست در دست جوانی گذاشت.مسائل روز،بخصوص بحث مقاومت اسلامی و حزب الله لبنان برای هردومان جالب بود.یک سری مطلب و مقاله جمع کرده بودیم.شرایط سنی ما به خیلی از جوان های لبنانی نزدیک بود و این یک هیجان همراه با درک و شناخت را برای ما به همراه داشت.فرید به من خبر داد که میدان فلسطین تهران برنامه ای برای یادبود شهدای انتفاضه و استشهادی قرار هست،برگزار کنند.باهم قرار گذاشتیم و صبح از کرج راه افتادیم.تمام مسیر مثل دونفر که تازه به یکدیگر رسیدند،یک سره باهم حرف زدیم.اگر هم موضوع جدیدی پیدا نمیکردیم،خاطرات گذشته را مرور میکردیم.نگاهی به فرید کردم، گفتم:چه روزهایی بود،یادش بخیر. یه مدت به خاطر شیطنت ها اجازه نمی‌داد بریم پایگاه.تااینکه داداشت با آقا مرتضی حرف زد،بعدش هم فرزاد چقدر نصیحتمون کرد که وقتی پایگاه هستید،شیطنت نکنید. مسیر کرج به تهران به اندازه ای بود که یک جاهایی سر روی شانه یکدیگر گذاشتیم و خوابیدیم.وقتی رسیدیم، برنامه شروع شده بود.کلی اطلاعات در مورد سیدحسن نصرالله، بچه های حزب الله لبنان،مقاومت اسلامی و شهدای عملیات استشهادی به دست آوردیم. جمله ی حضرت امام که فرموده بود،(انقلاب ما انفجار بود)برایم جالب بود،انقلاب ما به خیلی از نیروهای مسلمان جرأت ایستادن در برابر کفر داده بود. حضور ایران به عنوان یک قدرت شیعه در منطقه، این دل گرمی را به مردم داده بود که میشود جلوی این دشمن ایستاد،مبارزه کرد و پیروز شد. دقت کردم اطراف میدان دسته های کوچک دورهم جمع شده بودند.همراه فرید به یکی دوتا از این جمع ها سرزمین.یک گروه با ایده های فرهنگی دور هم جمع شده و کلی عکس،بروشور و تراکت در مورد حزب الله طراحی کرده بودند،کارهایشان خوب بود. جرقه ای به ذهنم افتاد،ولی برای شکل پیدا کردنش باید با روح الله و آقا مرتضی مشورت میکردم. شب کف اتاقم پرشده بود از بروشور،عکس و تراکتی که جمع کرده بودیم.همه آن ها را مثل یک نقشه راه جلوی خودم چیدم،حالا می‌توانستم برای انتخاب مسیر آینده ام بهتر تصمیم بگیرم. 🌟رفیق مثل رسول 🌟۳۶ فصل چهارم هجرت🌸 نمیدانم می‌توانم اسم این تغییر موقعیت مکان زندگی را هجرت بگذارم یا نه؟ تمام خاطرات کودکی و نوجوانی ام در محله باغستان کرج شکل گرفته بود.از تمام دل بستگی هایم،بخصوص فرید،بسیج و آقا مرتضی مجبور شدم بگذرم.من همراه خانواده برای زندگی به خانه ای در تهران،محدوده خیابان منیریه نقل مکان کردیم. تهران با همه بزرگی اش برای من آن قدر جذابیت نداشت که همه روزم را پرکنم.برای همین از همه فرصت هایم استفاده میکردم تا به کرج بروم و سری به فرید و بچه های بسیج بزنم.از وقتی برای زندگی به تهران آمده بودیم ،فقط یک بار به مامان برای این جابجایی گله کرده بودم. تلخی این دورشدن با شیرینی رفتن به کربلا از دلم بیرون رفت.فقط لطف امام حسین ع بود که قسمت و روزی من شد و توانستم با پدرم به کربلا بروم.وقتی به بین الحرمین رسیدم،تمام روضه های عالم جلوی چشمم مجسم شد،از لحظه رسیدن کاروان سیدالشهدا به این سرزمین ،تا لحظه به اسارت رفتن خاندان آل الله. و از همه چیز سخت تر برای من لحظه وداع حضرت زینب س با امام حسین ع بود. روضه حضرت زینب س روح و جسمم را صیقل میداد،با اینکه خواهر نداشتم ،اما بیشتر به نگاه ،حجاب و ارتباط با نامحرم حساس شدم.از سفر کربلا که برگشتم تمام تلاشم را کردم تا عطر و طعم این زیارت را حفظ کنم.😔 با توجه به علایق شخصی برای ورود به عرصه کارهای نظامی مصمم شدم،برای آزمون ورودی دانشکده افسری ثبت نام کردم. این تصمیم بهانه خوبی برای مشورت با روح الله و آقا مرتضی بود. به محض اینکه مطلع می شدم آقا مرتضی آمده مرخصی، برای دیدنش به کرج میرفتم.درمورد دوره های اموزش،کیفیت دوره ها،سطح علمی و حتی کیفیت سوال های اعتقادی ازشون سؤال می‌پرسیدم، مثل همیشه راهنمای خوبی بود.بارها تاکید کرد: آقا رسول این کار سختی و شیرینی های خاص خودش و داره .باید قبل از ورود به این شغل توانایی های خودت رو محک بزنی. صبوری،سکوت،رازداری،بالابودن توان جسمی،قدرت تحلیل مسائل، مهم ترین ابزار این شغل هستند.گاهی لازمه ماه ها از خانواده دور باشی.تامین مالی خاصی توی این کار نیست.اما حضور دائمی در عرصه جهاد برترین امتیاز این کاره. گاهی ساعت ها من و آقا مرتضی
ف میزدیم و من در نهایت تصمیم گرفتم که وارد دانشگاه امام حسین شوم. 🌟رفیق مثل رسول 🌟 قسمت ۳۷ شهید مدافع حرم شهید محمد حسن خلیلی مواقعی که تهران بودم،با بچه های پایگاه بسیج دارالسلام که مربوط به مسجد محله میشد و حوالی میدان منیریه بود،رده ها و دوره های مختلف را یا شرکت میکردم و چیز تازه ای یاد میگرفتم و چیزهایی که بلد بودم را آموزش میدادم.دنبال راه حلی برای بیشتر خلوت کردن با شهدا میگشتم، یک راه خاص. چیزی جز زدن عکس های شهدا به دیوار،کتاب خواندن،باید راهی پیدا میکردم که بتوانم خودم را به آن ها نزدیک کنم.تمرین صبوری و سکوتی که لازم داشتم را می‌توانستم با این حس قرابت به شهدا انجام دهم.یک برنامه به برنامه های خودم اضافه کردم.پنج شنبه ها صبح زود،بعداز نماز،بهشت زهرا.🌸قطعه شهدا بهترین محل بود.با اینکه صبح زود میرفتم،ولی همیشه چند پدرومادر شهید بین مزارها نشسته بودند.آن ها را که میدیدم ،بیشتر درک میکردم که عشق تنها چیزی است که با رفتن و نبودن،کم رنگ و فراموش نمی‌شود.سعی میکردم خلوتشان را به هم نزنم.😔همیشه اول به سراغ نظرکرده های حضرت زهرا س میرفتم.آن ها که حتی از جا ماندن اسمشان هم گذشتند. برای بیشتر شدن رفاقتم با شهدا،باهم قرار گذاشتیم،من خاک از مزار آن ها بگیرم و آن ها غبار از دل من.می نشینم کنارشان باهم حرف میزنیم،من سنگ مزارشان را پاک میکنم ،رنگ نوشته ها و حکاکی های روی سنگ ها را پررنگ تر میکنم.آن ها هم در عالم رفاقت سنگ تمام می‌گذارند و برایم مسیر را مشخص می‌کنند که عاقبتم ختم به خیر شود.🙏🙏 از وقتی به تهران آمده بودیم،رابطه من و صابر نزدیک تر شده بود.خانه خاله ام شهرک شهید محلاتی بود و خانه ما حوالی میدان منیریه.همین هم باعث شد من با دوست های صابر آشنا شوم.بین دوستان صابر اول با رضا آشنا شدم.صابر برای من گقته بود،؛چندماهی است که در برنامه های مسجد امیرالمؤمنین ع شهید محلاتی با رضا دوست شده. یکی از اصرارهای صابر آشنا شدن من با رضا بود و بالاخره هم موفق شد. اویل پاییز بود.صابر به من زنگ زد،گفت:رسول بیا،جلوی مهدیه میخوام بیام دنبالت بریم دور بزنیم.فکر میکردم مثل همیشه صابر می‌آید همین جا درمحل دوری میزنیم،یک پیراهن دو جیب مشکی تنم بود،با شلوار کتان،دمپایی هایم را پایم کردم و به سمت مهدیه آمدم.وسط راه بودم که صدای مداحی به گوشم خورد.صدای مداحی مربوط به بیت الزهرا بود.پیرمردی جلوی در بیت الزهرا ایستاده بود.به سمت پیرمرد رفتم و گفتم،سلام حاجی جان.مراسم از چه ساعتی شروع میشه؟پیرمرد یک مشت اسپند دستش بود،همه را ریخت روی زغال های سرخی که داخل یک منقل کوچک طلایی کم کم داشتن رخت خاکستر می پوشیدن. پیرمرد گفت:سلام بابا جونم .دهه ی سوم محرم ،یعنی از امشب تا شب اول ماه صفر.بعد از نماز مغرب و عشاء..بفرمایید داخل. تشکر حاج آیا.حتما یک شب میام ⭐️رفیق مثل رسول 🌟۳۸ باقیمانده کوچه را سریع تر آمدم،رسیدم جلوی مهدیه،دیدم یک پیکان پارک کرده،صابر با یکی دو نفر دیگر داخل ماشین بودند،صابر به من گفت:بیا بریم رضا و ببین.امشب با دوتا از دوستان اومده.صابر دست من را کشید و گفت:من رضا و جلوی مسجد دیدم.گفتم :میخوام برم پیش پسرخالم،با من اومد.بیا دیگه. دستم را از دست صابر کشیدم گفتم ؛باشه بریم.راننده رضا بود.در برخورد اول پسری لاغر با صورتی کشیده و نسبتا سبزه. صابر نشست جلو ،من در عقب را باز کردم،نشستم کنار پسری که خودش را میثم معرفی کرد.پسری از سمت چپ میثم سرش را خم کرد ،گفت :منم علی هستم. آن شب رفتیم شهرک محلاتی و بعد از چند ساعتی دومرتبه با ماشین رضا برگشتم خانه خودمان.این اتفاق ساده،شروع آشنایی و رفاقت من با بچه های شهرک محلاتی شد. از آن هر هفته شب های جمعه رضا و صابر همراه با علی و میثم می آمدند دنبال من تاباهم به حرم امام رحمة الله علیه یا حضرت عبدالعظیم حسنی برویم. روح الله اکثر اوقات نبود ،این ارتباط ها برای پرکردن تنهایی من خوب بود.هرچند که هنوز به شدت دل تنگ فرید و دوستانم بودم. صابر خیلی خوب این تنهایی من را فهمیده بود،برای همین خیلی برای برقراری ارتباط با دوستانش تلاش می‌کرد.وقتی وارد جمعی میشدم،سعی نمیکردم جلب توجه کنم یا کاری کنم که خیلی مطرح شوم.به قول بچه ها خیلی خشک و جدی بودم.بعدها که با رضا صمیمی تر شدم ،به من گفت:رسول تو خیلی آدم معمولی هستی.یک مذهبی که در برخورد اول جذاب نیست.تنها چیزی که بخوام برای کسی ازت تعریف کنم، اینه که وقتی میخندی اشک از چشمات راه میفته.یکم که از آشنایی میگذره،رفیق خوبی برای آدم میشی.این تعریف رضا برایم جالب بود.☺️ فکر کنم حداقل هفته ای دو مرتبه به شهرک شهید محلاتی میرفتم. ماه های پاییز و زمستان با تمام بارش و سرمایی که داشت،فصل گرمی برای آشنایی من با رضا،میثم،علی و چندنفر دیگر از بچه های شهرک شد.هم زمان آزمون ورودی دانشکده را شرکت کردم.سالی که پیش روی من بود،با سروسامان گرفتن وضعیت کاری ام می‌توانست مه
م ترین سال زندگی ام رقم بخورد..اواخر اسفند ماه بود.صابر به من خبر داد:رضا با یکی از دوستانش که از بچه های کادر مسجد صاحب کوثر هستند،هماهنگ کرده برای سفر جنوب،تو هم بیا باهم بریم. از شنیدن این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم.باهم برای رفتن به این سفر هماهنگ کردیم.
✨﷽✨ 💎ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ @shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال قبل از خواب :) شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃 کانال شهدای گمنام 👇 @shohaday_gommnam ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
اللّٰھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج
اللّٰھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۳۶ شرکت در ختم قرآن برای فرج @shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ المُرتَجیٰ لِإزالَهِ الجَورِ وَالعُدوانِ ... سلام بر تو ای مولایی که همه مظلومان تاریخ به ظهور تو چشم دوخته اند ... سلام بر تو و بر روزی که درخت ستم و دشمنی را از ریشه خواهی خشکاند ... مولای من ! تو کیستی که زِ دستت بهار می‌ریزد بهار در قدمت برگ و بار می‌ریزد زِ چشم گرم تو خورشید ، نور می‌گیرد چو مِهرِ روی تو بر شام تار می‌ریزد به زیر پای تو ، ای یاس گلشن یاسین نسیم عشق ، گل انتظار می‌ریزد ... اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ کانال شهدای گمنام 👇 @shohaday_gommnam ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا