•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_شش
یک بار که رفته بودم تهرون خونه یکی از فامیلا،حال پرنده ای رو داشتم که اسیر قفس بود. مبادا بعد از من یه روز از اینجا بری تهرون برای زندگی کردن!))
_بعد تو؟ این چه حرفیه!
_آره دیگه ممکنه پیش بیاد!
شیطنتم گل کرد:((آقا مصطفی تاهستی میتونی برای جا و مکان اقامت من تصمیم بگیری،اما بعد شما دیگه خودم مختارم کجا اقامت کنم!))
با محبت نگاهم کردی:((حق با توه!))
زندگیمان جلو میرفت و روز به روز بیشتر از هم شناخت پیدا میکردیم. گاه که توصیه میکردم برای صرفه جویی با مترو این طرف و آن طرف بروی میگفتی:((عزیز،من دوست ندارم سوار اتوبوس و مترو بشم،از شلوغی و پرس شدن بدم میاد!))
برای همین تا چشم مرا دور میدیدی،ماشین را برمیداشتی و می رفتی.
_آقا مصطفی هرروز میری توی طرح.ماشین رو میخوابونن!
اون وقت خر بیارو باقالی بار کن!
_یه جوری میرم که جریمه نشم!
_پرواز که نمیتونی بکنی!
_دعای غیب شدن بلدم!
اما پرینت جریمه ها که می آمد،میفهمیدم چه دسته گلی به آب دادی!
با توجه به گشت های شبانه ای که داشتی،صبح ها بیشتر وقت ها دیر از خواب بلند میشدی و چشم هایت سرخ بود،به حدی که پلک هایت از هم باز نمیشد.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_هفت
یک روز خواب مانده بودم،چشم که باز کردم از جا پریدم و گفتم :((وای خدایا کلاسم دیر شد!))
خواب آلود گفتی:((صبر کن خودم میرسونمت!))
خواب و بیدار لباس پوشیدی،سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.سر فاز یک شهرک زدی کنار:((چیزی شده آقا مصطفی؟))
_بذار بخوابم عزیز،نور افتاب خیلی اذیتم میکنه!
عینک دودی دسته نگین دارم را دادم بهت:((بیا بزن به چشمت و من رو برسون.))
گرفتی و زدی،اما پشت سرت را گذاشتی روی پشتی صندلی ات:((بذار یه چرتی بزنم تا بعد.))
وقتی مرا رساندی که ساعت امتحان گذشته بود ،اما عینکم را پس ندادی و تا مدت ها میزدی.
_آقا مصطفی این عینک زنانه اس!
_میدونم ،حالا یکی از این عینک آبادانیا میخرم،هرچی نباشه بچه جنوبم!
بعضی روزها هم از رختخواب بیرون نمی آمدی.
_آقا مصطفی ساعت خودش رو کشت!مگه کلاس نداری؟
دارم اما پول ندارم!
غلتی میزدی و خروپف میکردی.
اهل پس انداز نبودی.اگر دویست هزار تومان هم داشتی،تا میرفتی مسجد و برمیگشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمی ماند.
من هم دست به اختلاس میزدم. لباس هایت را که در می آوردی،پول هایش را برمیداشتم و دوسه تومانی ته جیبت میگذاشتم.بعضی موقع ها متوجه میشدی:((سمیه جان،من مرد خونه هستم ها! نباید پول تو جیبم باشه؟))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_هشت
_همین دوسه تومان بسه وگرنه همه رو می بخشی!
بیشتر در آمدم از راه شستن لباس های تو بود،وقتی میخواستم آن هارا در لباسشویی بریزم .آخرین اختلاس من همین تازگی ها بود،بعد از شهادتت.یکی از لباس هایت را از روی رگال برداشتم که از داخل یکی از جیب هایت سی هزار تومان نصیبم شد.
گاهی میگفتی:((عزیز،داری پنجاه شصت تومان به من بدهی؟))
چشم هایم گرد میشد:((پولم کجا بود؟کارتت رو خالی کردی!))
_اذیت نکن اگه داری بده،قول میدم اگه تو سمیه منی،کمتر از سیصد هزار تومان نداشته باشی!
_نه به خدا ۲۵۰هزار تومان بیشتر ندارم!
می خندیدی:((دیدی گفتم داری!حالا بلند شو و برای حاجیت بیار!))
_چشم !اگه جیبای شلوارت نبودن کجا اینهمه پول داشتم!
بعضی وقت ها هم پول هارا میگذاشتم زیر فرش.
_سمیه پول داری؟
_اون گوشه فرش رو بزن بالا.
بعد ها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمیپرسیدی و خودت میرفتی سراغش،اما من هم جایش را عوض میکردم.
آه آقا مصطفی،عزیزدل،این پول،پول خودت بود،فقط میخواستم زن بودنم را نشان بدهم.
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_شش
یک بار که رفته بودم تهرون خونه یکی از فامیلا،حال پرنده ای رو داشتم که اسیر قفس بود. مبادا بعد از من یه روز از اینجا بری تهرون برای زندگی کردن!))
_بعد تو؟ این چه حرفیه!
_آره دیگه ممکنه پیش بیاد!
شیطنتم گل کرد:((آقا مصطفی تاهستی میتونی برای جا و مکان اقامت من تصمیم بگیری،اما بعد شما دیگه خودم مختارم کجا اقامت کنم!))
با محبت نگاهم کردی:((حق با توه!))
زندگیمان جلو میرفت و روز به روز بیشتر از هم شناخت پیدا میکردیم. گاه که توصیه میکردم برای صرفه جویی با مترو این طرف و آن طرف بروی میگفتی:((عزیز،من دوست ندارم سوار اتوبوس و مترو بشم،از شلوغی و پرس شدن بدم میاد!))
برای همین تا چشم مرا دور میدیدی،ماشین را برمیداشتی و می رفتی.
_آقا مصطفی هرروز میری توی طرح.ماشین رو میخوابونن!
اون وقت خر بیارو باقالی بار کن!
_یه جوری میرم که جریمه نشم!
_پرواز که نمیتونی بکنی!
_دعای غیب شدن بلدم!
اما پرینت جریمه ها که می آمد،میفهمیدم چه دسته گلی به آب دادی!
با توجه به گشت های شبانه ای که داشتی،صبح ها بیشتر وقت ها دیر از خواب بلند میشدی و چشم هایت سرخ بود،به حدی که پلک هایت از هم باز نمیشد.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_هفت
یک روز خواب مانده بودم،چشم که باز کردم از جا پریدم و گفتم :((وای خدایا کلاسم دیر شد!))
خواب آلود گفتی:((صبر کن خودم میرسونمت!))
خواب و بیدار لباس پوشیدی،سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.سر فاز یک شهرک زدی کنار:((چیزی شده آقا مصطفی؟))
_بذار بخوابم عزیز،نور افتاب خیلی اذیتم میکنه!
عینک دودی دسته نگین دارم را دادم بهت:((بیا بزن به چشمت و من رو برسون.))
گرفتی و زدی،اما پشت سرت را گذاشتی روی پشتی صندلی ات:((بذار یه چرتی بزنم تا بعد.))
وقتی مرا رساندی که ساعت امتحان گذشته بود ،اما عینکم را پس ندادی و تا مدت ها میزدی.
_آقا مصطفی این عینک زنانه اس!
_میدونم ،حالا یکی از این عینک آبادانیا میخرم،هرچی نباشه بچه جنوبم!
بعضی روزها هم از رختخواب بیرون نمی آمدی.
_آقا مصطفی ساعت خودش رو کشت!مگه کلاس نداری؟
دارم اما پول ندارم!
غلتی میزدی و خروپف میکردی.
اهل پس انداز نبودی.اگر دویست هزار تومان هم داشتی،تا میرفتی مسجد و برمیگشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمی ماند.
من هم دست به اختلاس میزدم. لباس هایت را که در می آوردی،پول هایش را برمیداشتم و دوسه تومانی ته جیبت میگذاشتم.بعضی موقع ها متوجه میشدی:((سمیه جان،من مرد خونه هستم ها! نباید پول تو جیبم باشه؟))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_شصت_و_هشت
_همین دوسه تومان بسه وگرنه همه رو می بخشی!
بیشتر در آمدم از راه شستن لباس های تو بود،وقتی میخواستم آن هارا در لباسشویی بریزم .آخرین اختلاس من همین تازگی ها بود،بعد از شهادتت.یکی از لباس هایت را از روی رگال برداشتم که از داخل یکی از جیب هایت سی هزار تومان نصیبم شد.
گاهی میگفتی:((عزیز،داری پنجاه شصت تومان به من بدهی؟))
چشم هایم گرد میشد:((پولم کجا بود؟کارتت رو خالی کردی!))
_اذیت نکن اگه داری بده،قول میدم اگه تو سمیه منی،کمتر از سیصد هزار تومان نداشته باشی!
_نه به خدا ۲۵۰هزار تومان بیشتر ندارم!
می خندیدی:((دیدی گفتم داری!حالا بلند شو و برای حاجیت بیار!))
_چشم !اگه جیبای شلوارت نبودن کجا اینهمه پول داشتم!
بعضی وقت ها هم پول هارا میگذاشتم زیر فرش.
_سمیه پول داری؟
_اون گوشه فرش رو بزن بالا.
بعد ها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمیپرسیدی و خودت میرفتی سراغش،اما من هم جایش را عوض میکردم.
آه آقا مصطفی،عزیزدل،این پول،پول خودت بود،فقط میخواستم زن بودنم را نشان بدهم.
@shohaday_gommnam
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_شصت_و_هفت
مادرم درست قبل از تشیع زینب سراغ چمدانهایش رفت از یک چمدان قدیمی کفن کربلایش را درآورد کفنی که ۳۵ سال پیش که من ۹ ساله بودم از بین الحرمین خریده و همه دعاها را روی آن نوشته بود.
او کفن را آورد و گفت کبرا این کفن قسمت زینبه، زینب که عاشق حضرت زینبه باید تو پارچهای پیچیده بشه که بوی کربلا رو میده.
۱۶۰ شهید از شهدای فتح المبین را به اصفهان آوردند. زینب هم به آنها اضافه شد. تمام مسیر خانه تا تکه شهدای اصفهان را شعار دادم و خواندم اصلا گریه نمیکردم فقط میخواندم.
شهیدان زنده اند الله اکبر به خون آغشته اند الله اکبر نگویید مرده اند الله اکبر زینب زنده است الله اکبر نگویید مرده است الله اکبر مرگ بر منافق، خط سرخ شهادت خط آل محمد، روح منی خمینی بت شکنی خمینی.
میخواستم صدایم را همه بشنوند مخصوصاً منافقین باید آنها می شنیدند که زینب تنها نیست و مادرش و سه خواهر دیگرش مثل زینب هستند.