eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
3.6هزار ویدیو
66 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای موج آن قدر گوش نواز بود که به چارچوب پنجره تکیه دادم و اشک هایم جاری شد. مرغ های دریایی می خواندند و عکس دریا در شیشه پنجره پیدا بود. غروب شده بود و چراغ های ساحل روشن و من فکر میکردم خواب میبینم:((وای آقا مصطفی چقدر قشنگه!)) _من کُشته مرده این روحیه توام! _مسخره میکنی؟ _به هیچ وجه! _واقعا من الان فقط غروب رو می بینم و ساحل و خودم و خودت رو! رفتیم و در ساحل قدم زدیم. مهتاب شده بود و چین و شکن موج های نقره ای و صدف هایی که برق میزدند. _دیدی چه ماه عسلی اوردمت؟ _دستت درد نکنه آقا مصطفی ! راه میرفتیم و انگار در بهشت قدم میزدیم. کمی بعد گفتی:((بیا بریم شام بخوریم.)) _گرسنه نیستم. _خب بریم سوپ بخوریم. سردم بود و تو میدانستی وسوسه یک کاسه سوپ گرم راضی ام میکند که بیایم. رفتیم رستوران ساحلی،برای هر دویمان سوپ گرفتی.تند تند میخوردم.نشسته بودی و نگاهم میکردی و میخندیدی. چرا میخندی؟ _نمیدونی قیافت چه بامزه شده! نوک دماغت شده مثل لبو تنوری و لپاتم گل انداخته! وقتی برای خواب برگشتیم ویلا،نشستی لب تخت دونفره:((اینم سفر ماه عسل.دیگه چی میخوای سمیه خانم؟)) واقعا در آن لحظه هیچ چیز دیگر دلم نمیخواست،جز بودنت را. صبح بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم. تند میرفتی و من با لذت به آسمانی آبی که رگه هایی طلایی داشت ،نگاه میکردم.ساعتی بعد در کنار جاده به مغازه های صنایع دستی رسیدیم که وسایلی را میفروختند که با حصیر و چوب و پلاستیک های سبز ،سرخ،قهوه ای و نارنجی درست شده بود. پیاده شدیم و چند کار چوبی و حصیری خریدیم.بعد رفتیم متل قو و نفس به نفس دریا دادیم .شب ماندیم.باز دریا بود و مهتاب و صدای امواج. روشن کردن آتش در ساحل و بازی با ماسه های نرم.فردا صبح موقع برگشتن به تهران،ضبط ماشین خراب شده بود،گفتی:((بیا مناجات امیرالمومنین رو باهم بخونیم.)) با وجود هوای سرد شیشه را پایین کشیده بودی و باهم شروع به خواندن کردیم.صدایمان در باد می پیچید و در گوش جنگل فرو میرفت. _درختا رو میبینی سمیه،اونا که برگاشون ریخته،انگار با دستاشون نشون میدن لا! باهم اسماء الهی را دوره کردیم:((یارحمان،یا رحیم،یا غفور،یاودود...)) هر اسم را سه تا هفت بار میگفتیم . خسته که میشدم میگفتی:((بلند تر،سمیه بلند تر!)) به تهران که رسیدیم انگار در دریایی از شیر و شکر و عسل شنا کرده بودم.شیرین بودم،شیرین. همان سال اول زندگی مشترکمان برای کنکور ثبت نام کردی. از حوزه آمده بودی بیرون و قرار شده بود بروی دانشگاه.سجاد گفته بود:((تو ثبت نام کن منم کمکت میکنم.)) چند واحد از دیپلمت مانده بود و چند واحد پیش دانشگاهی.آن هارا گذراندی و در رشته ادیان و عرفان دانشگاه آزاد ثبت نام کردی.هر وقت میخواستی کاری را انجام دهی ،کافی بود اراده کنی.این بار راهم اراده کردی و به هدفت رسیدی و داشتی ترم های دانشگاه را یکی یکی می گذراندی .اطلاعات عمومی و ریاضی ات عالی بود،اما برای تحقیق به قول خودت از سمیه خانم کمک میگرفتی! هر چه جلوتر میرفتیم بیشتر عاشقت میشدم. میگفتی:((این قدر به من وابسته نشو،دلبستگی خوبه،وابستگی نه!)) دست خودم نبود.دلبستگی،وابستگی،عاشقی،هرچه که بود و هر اسمی که داشت مهم نبود.مهم بودن تو بود و پنجره ای که به روی دلم باز شده بود،پنجره ای پر از هوای تازه،پنجره ای برای نفس کشیدن.با گفتن بعضی حرف ها بیشتر با روحیه و سلیقه ات آشنا میشدم:((من کهنز رو دوست دارم چون حالتی بومی داره. به خاطر طبیعتش،سکوتش،خلوتی‌ش. @shohaday_gommnam
جعفر دست های زینب را در دستش گرفت و ناخنهای کبودش را بوسید. زیر ناخن هایش همه سیاه شده بود. دو دکتر آنجا ایستاده بودند از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود پرسیدم دخترم خیلی زجر کشیده بود؟ جواب داد: به خاطر جثه ضعیفش با همون گره اول خفه شده و به شهادت رسیده. مطمئن باشید که به جز خفگی همان لحظات اول هیچ بلایی سر دختر شما نیومده. دکتر جوانتر ادامه داد دختر شما سه شب پیش یعنی اولین شب مفقود شدنش به شهادت رسید منافقین او را با چادرش خفه کرده بودند که عملاً نفرت خودشان را از دختر های با حجاب نشان بدهند. چند نفر از آگاهی و سپاه آنجا بودند آنها از ما خواستند که به خانه برگردیم و جنازه زینب برای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده در پزشک قانونی بماند. مسئول آگاهی به جعفر گفت باید صبور باشید ممکنه تحقیقات چند روز طول بکشه و تا آن زمان باید منتظر بمونید. به سختی از زینبم جدا شدم دخترم در آن سردخانه سرد و بی روح ماند و ما به خانه برگشتیم وقتی به خانه رسیدیم درِ خانه باز بود و دوستان و همسایگان در خانه بودند. صدای صوت قرآن تا سر کوچه شنیده می‌شد مادرم وسط اتاق نشسته بود و شیون می کرد زنها دورش حلقه زده بودند. شهلا و شهرام خودشان را توی بغل من انداختند آنها را آرام کردم و گفتم زینب به آرزوش رسید. زینب دختر این دنیا نبود دنیا براش کوچیک بود خودش گفت خانه ام را ساختم باید بروم. شهلا و شهرام با ناباوری به من نگاه می کردند مادرم نگران بود نگران از اینکه شاید من شوکه یا افسرده و دیوانه شدم. اما من سالم بودم و سعی می کردم به خواست دخترم عمل کنم خانه را مرتب کردم و وسایل اضافی را جمع کردم میخواستم مراسم سنگینی برای زینب بگیرم. جعفر نمی‌توانست من را درک کند اما چیزی هم نمی‌گفت از مهران خواستم هر طور شده خبر شهادت زینب را به مهری و مینا و مهرداد برساند. پیدا کردن مهرداد سخت بود. مهران به بیمارستان شرکت نفت آبادان تلفن کرد و از دوستای مهری و مینا که آبادان بودند خواست تا به شوش بروند و بچه ها را پیدا کنند و خبر شهادت زینب را به آنها بدهند. دلم می خواست همه بچه ها در تشییع جنازه و خاکسپاری خواهرشان باشند.