eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_چهل_
🥀شهید گمنام🥀: 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 💫شهید احمدعلی نیری💫 ادامه قسمت قبل بیشترین مطلبی که از احمد آقا میشنیدیم درباره خودسازی بود.یک بار به همراه چند نفر از بچه ها دور هم نشسته بودیم.احمد آقا گفت: بچه ها،کمی به فکر اعمال خودمان باشیم... بعد گفت:بچه ها یکی از بین ما شهید خواهد شد،خودسازی داشته باشیم تا شهادت قسمت ما هم بشود.‌.. بعد ادامه داد: بچه ها،حداقل سعی کنید سه روز از گناه پاک باشید.اگر سه روز مراقبه و محاسبه ی اعمال را انجام دهید حتما به شما عنایتی می شود ...بچه ها از احمد آقا پرسیدند: چکار کنیم تا ماهم حسابی به خدا نزدیک شویم،احمد آقا گفت:چهل روز گناه نکنید.مطمین باشید که گوش و چشم شما باز خواهد شد 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 🔶ادامـــــه دارد...↩️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @shohaday_gommnam ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
🍓 🦋 کنار بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم. مادرم به حیاط آمد و گفت کبرا ننه اونجا نایست هواسرده بیاد توی خونه شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو رو ندارن. نمی‌توانستم آرام باشم دلم برای شهلا شهرام می سوخت آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی هوا به آشپزخانه رفتم انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگی شده بود کابینت ها از تمیزی برق می زدند. بغض گلویم را گرفت زینب روز قبل تمام کابینت‌ها را اسکاچ و تاید کشیده بود. دستم را به کابینت ها کشیدم و بی اختیار زدم زیر گریه گریه ای از ته وجودم. دیروز به زینب گفتم: زینب مامان خیلی تو تمیز کردن خونه کمکم کردی دو ساله برای عید چیزی نخریدی یه چیزی رو که دوست داری بگو تا برات بخرم به خاطر دل من یه چیزی بخر. هر مادری دلش میخواد دخترش قشنگ بپوشه قشنگ بگرده. مامان تو چی دوست داری؟ زینب گفت مامان به من اجازه بده جمعه اول سال به نماز جمعه برم. گفتم مادر ای کاش مثل همه دخترا کفشی، کیفی، لباسی، میخریدی و به خودت می رسیدی من که با نماز جمعه رفتن تو مخالفتی ندارم هر وقت دلت خواست نمازجمعه برو ولی دل مادرت را هم خوش کن صدای گریه ام بلند شد شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را در بغلم انداختن با این که آن شب به خاطر سال تحویل غذای مفصلی درست کرده بودم قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند هیچکدام شام نخوردیم. باید کاری می‌کردم نمی‌توانستیم دست روی دست بگذاریم. به فکرم رسید که به کلانتری بروم اما همیشه توی سرمان کرده بودند که خانواده آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی‌شود. ۴ تایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر به دنبال زینب گشتیم شهرام کلاس چهارم دبستان بود جلوی ما می‌ دوید و هر دختر چادری را که میدید فریاد میزد مامان اوناهاش اون دختره زینبه.