پارت پنجاه حلال مشکلات 🌸🌿
#کتاب_سرو _قمحانه
#شهید_حسین _معزغلامی🌹
حسین توکارخیلی آدم جدی بود،هیچ وقت نشدبانیروهای زیردستش بداخلاقی کنه.یه روزیکی از نیروهای سوری کاراشتباهی انجام داده بود،من فکرکردم حسین حداقل باهاش تندحرف میزنه،دادی سرش میکشه.اماحسین به آرامی بردش یه گوشه ای وباهاش صحبت کرد،حتی یه دفعه یه نیروی سوری رویکی از فرماندهان اخراج کرده بود،حسین وساطت کردوبااون فرمانده صحبت کرد ونگذاشت اخراج بشه.ازطرفی اونجابه لحاظ سوخت کلاهمه مشکل دارن.حتی خودماساعت های خاصی به صورت محدودبخاری روشن میکردیم.یه روزیکی از نیروهاگله وشکایت زیادی از کمبودسوخت کرد.حسین هم بهش گفت ماهم مثل شمامشکل داریم؛امااگردرست مصرف کنیدمیشه مدیریتش کرد.حسین خیلی از شب هارومی رفت توپایگاه های نیروهای سوری می خوابیدوعملابهشون می فهموندکه ماباشمافرقی نداریم و میشه سرماروتحمل کرد.خیلی وقت هاغذانمیخوردو به من میگفت غذای من روبده به فقراوخانواده ی شهدای سوری.گاهی اوقات باهم سرکشی خانواده شهدای سوری می رفتیم.
(هم رزم شهید)ـ
پارت پنجاه وسه بی قرارقافله🌸🌿
#کتاب_سرو _قمحانه
#شهید_حسین _معزغلامی🌹
سال ۹۵نزدیک عیدبود،من توسوریه بودم،خبراومدمهدی نهمایی شهیدشده.من که میدونستم حسین،مهدی نعمایی روخیلی دوست داره،فهمیدم حالش خرابه بهش زنگ زدم دلداریش دادم.خیلی ناراحت بود.شروع کردبه گریه کردن . همش ازشهادت وجاموندن ازقافله شهدامیگفت،گفتم توفعلاجوونی،جای رشد داری،مجموعه به تونیازداره.راستش حسین خیلی وقت بودبی تاب شهیدجواد اله کرم بود.همش حسرت جوادرومیخورد.مهدی نعمایی هم که شهیدشد؛دیگه حال وهواش جوردیگری شده بود.دائم بی قراری میکرد.تومنطقه من مسئول فوج(تیپ)هجوم بودم،حسین به محض ورود به منطقه متوجه شده بودمن کجاهستم،برای همین اصرارمیکردبیادپیش من،راستش من هم خیلی دوست داشتم که بیادپیشم.چون جداازاینکه باهم خیلی رفیق بودیم،خیلی آدم پاکاری بود.باتوجه به سن کمش درمنطقه تجربه زیادی نداشت.امابه شدت اهل تلاش بود.واقعاعاشقانه کارمیکردوتوکارکم نمی گذاشت،شجاعت حسین واقعامثال زدنی بود.تومنطقه اگر کسی تاکتیک های نظامی بلدباشه ولی شجاع نباشه کارش رونمی تونه درست انجام بده،برای همین حسین علیرغم تجربه کم،بسیارکارش روخوب انجام می دادوتوی کاربسیارجدی ودقیق بودبه خاطرهمین درکارخیلی هماهنگ بودیم.اماراستش من اجازهی کارهای خطرناک به حسین نمیدادم،چون خیلی نوربالامی زد،می ترسیدم ازدستش بدم.براهمین،حسین ازدست من خیلی ناراحت بود،البته حسین دفعه سومش بودکه منطقه میومدوقبلاهم یک ماه ونیم توحلب کارکرده بودکه شناخت نسبتاخوبی ازمنطقه داشت.راستش بی قراری های حسین برای شهید جواداله کرم،شهیدمهدی نعمایی وحرف هاش درباره شهادت وجاموندن ازقافله شهدامنوخیلی ترسونده بود،براهمین نمی گذاشتم کارهای خطرناک بکنه.اماظاهراحساب وکتاب مابیشترجنبه مادی داشت و در نگاه خداوندمسئله جوردیگری بودکه باشهادت حسین تفاوت دیدماونگاه خداوند متعال مشخص شد.
(دوست وهمرزم شهید)
پارت پنجاه و هشت مُزدِ احترام🌸🌿
#کتاب_سرو _قمحانه
#شهید_حسین_ معزغلامی🌹
حسین عصای دست پدر و مادرش بود و با احترام خاصی باپدرش صحبت می کرد یه دفعه پنج شنبه رفته بودم،شاه عبدالعظیم (ع)برای شرکت در مراسم حاج منصور ارضی تصادفا حسین رودیدم با پدرش اومده مراسم،من پدرش روتاحالاندیده بودم.گفتم حسین ایشون کیه گفت پدرمه با پدرش احوال پرسی کردم و چون دیروقت بود.تعارف کردم،گفتم بیایدخونه من امشب آخه خونه من نزدیک اونجا بود اما حسین گفت راستش مادرم خونه تنهاست.پدرم هم مریضه فردا صبح آزمایش داره باید ببرمش دکتر اگه بیایم اینجا فردا سخت بیدار میشه و خیلی اذیت میشه،حسین هروقت تلفنی با پدر و مادرش صحبت می کرد می گفت عزیزم قربونت برم کلا خیلی احترام می گذاشت به پدر و مادرش به نظرم شهادت مزد احترام به پدر و مادرش بود.
(همکارشهید)