#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 45
حساب و کتاب سلف دانشگاه، چند روزی است فکریام کرده. هرچه حساب میکنم میبینم روزانه تعداد زیادی غذا اضافه میماند و اسراف میشود. نامیزانیِ این حساب و کتاب، نامیزانم میکند. زنگ میزنم به مهرداد. میکوشد که حالیام کند این تعداد اضافه آمدن غذا در مقایسه با تعداد کلی غذاها، طبیعی است. من اما از چیزهای نادرستی که برایمان طبیعی شده میترسم!
بیطاقتیام را با مهرداد شریک میشوم. شب که میشود میرویم به سلف. تعداد زیادی از غذاهای باقیمانده را بستهبندی میکنیم. ماشینی جور میکنیم و از دانشگاه بیرون میزنیم. فاصله نسبتا زیادی را تا آن سوی تهران طی میکنیم؛ جایی که انگار تهران در آن رنگی نیست! بارانِ زمستان، میچکد روی شیشه ماشین و سُر میخورد. دستم را از ماشین بیرون میبرم تا چند قطرهای را شکار کنم. میرسیم به آنجا که باید... تا از ماشین پیاده میشوم خشکم میزند. قابِ غریب روبرویم، دلم را به هم میریزد. پسرکی که جثهاش میگوید عدد سنش هنوز دو رقمی نشده، دستها و زانوهای کوچکش را روی زمینِ خیسِ بارانخورده گذاشته؛ جایی نزدیک شیرابههایی که باران نتوانسته بشویدش. خواهری که قدش اندکی- فقط اندکی!- بلندتر است، کفشها را درآورده و پاهای کوچکش را بر پشت برادر گذاشته و توی تاریکی شب، چشم تیز کرده که لقمه نانی بین زبالههای مردم بیابد. میخواهم جلو بروم اما پای رفتن ندارم. مهرداد چند تا غذا میبرد برایشان. خواهر، سرش را از میان زبالههای سطل بیرون میکشد؛ چشمهایش توی تاریکی برقی میزند. ترکیبِ سیاهی از اندوه و غبارِ نمزده، گونههای کوچکش را پوشانده. چیزی میگوید و دوتایی، با برادر، دست هم را میگیرند و به دو میروند. کلمات از ذهنم میگریزند. ساعتی بعد برمیگردیم. غذاها تمام میشوند اما شب، تمام نمیشود. آن برادر و خواهر انگار خواب را هم با خود به دو برده بودند... حساب و کتاب قلبم هنوز نامیزان است... بیخوابی میکشاندم پای قفسه کتابهایم. انسانِ کاملِ علامهی شهید را برمیدارم و ورق میزنم. کلمات با صدای علامه در ذهنم مرور میشوند:
«فرق انسان و غیرانسان این است که انسان، صاحبدرد است.» بغضِ گلوگیر، شعر میشود در ذهنم: هرکجا دردی، دوا آنجا رود...
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 45 حساب و کتاب سلف دانشگاه، چند روزی است فکریام کرده. هر
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟46
مسافر جاده میشوم و میروم به ورامین؛ خانهی مادربزرگ. مهربان است و معنوی؛ مثل همه مادربزرگها. از هیاهوی دنیا که خسته میشوی، میتوانی پناه ببری به کنج خانهاش. هرسال نزدیک عید که میشد، خودم را میرساندم به خانهاش که دستتنها نماند برای خانهتکانی. امسال هم گردگیری خانهاش روزیام میشود! پنجشنبهی قبل از عید است. مادربزرگ مرا که توی قابِ در میبیند، از احوال فاطمه میپرسد:«چرا دخترعموت رو نیاوردی؟» میزنم به در شوخی:«تنهایی خونه رو بهتر تمیز میکنم!» لابد مادربزرگ فکر میکرده حالا که دوتا شدهایم، گذارم به خانهاش نمیافتد. خوشحال شده بود از دیدنم. جلدی زنگ زد که امین، پسرداییام بیاید به کمک.
تمام وقت را خندیدیم و کار کردیم. گردهای خانه رفتهرفته پاک میشدند و من فکر میکردم، میشود خدای محولالاحوال، سال نو که میرسد، گردهای دل مرا هم پاک کند؟...
ادامه_دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 47
ظهر شنبه است که به مقصد حرم راه میافتیم سمت مشهد. عاشق که میشوی، دیگر همهی زمان با هم بودن، جزو خاطرات خوب سفر محسوب میشود. عشق، حتی فاصلههای دور را هم نزدیک میکند. زمان مثل برق و باد میگذرد؛ و خوش میگذرد. فاطمه هم خوشحال است. شب که میرسد دل آدم بیقرارتر میشود تا زودتر رزق اولین نگاه را بردارد.
ماه دارد خودش را میرساند به شب بدر اما حالا هم که چند روزی مانده، آسمان روشن است. نزدیک مشهد که میرسی اما دیگر این ماه نیست که آسمان را روشن میکند. مشهد، شبها هم خورشید دارد. کنار فاطمه به انتظارِ روزنی که حرم را نشانمان میدهد نشستهام؛ پلک بر هم نمیگذاریم تا به خورشید سلام کنیم.
دیروقت است که به مشهد میرسیم. چند ساعتی مانده به تحویل سال. به اقامتگاه میرویم و کمی استراحت میکنیم. طولی نمیکشد که راهی حرم میشویم. من که خوابم نبرد! هوای سردِ سحرگاه مشهد نمیتواند مانع زائرانی باشد که آمدهاند تا سال را در کنار امامشان آغاز کنند. هنوز فاصله زیادی مانده تا حرم که توی سیل جمعیتی که به سمت امام در حرکتاند، جاری میشویم؛ گم میشویم در انبوه زائران...
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟46 مسافر جاده میشوم و میروم به ورامین؛ خانهی مادربزرگ.
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 48
ساعت، هشت صبحِ روز یکم فروردینماه سال 1395!
سالم را در محضر امام و در کنار فاطمه شروع میکنم. دستهای هم را محکم گرفتهایم و توی دلمان برای هم آرزوی خوشبختی میکنیم و من برای هردومان آرزوی عاقبتبخیری میکنم.
حول حالنا... میخواهم عوض بشوم و همه زندگیام را عوض کنم. میخواهم آن کسی باشم که دوست دارم، نه آن چیزی که یک ذهن مریض از من ساخته است. هرگز از تأخیر و دیر شدن به آرزوهایم ناامید نمیشوم. بخشش الهی به اندازه نیت من است... نیت میکنم... مینشینیم گوشهای از صحن آزادی؛ آزاد از دنیا؛ زیارتنامه میخوانیم. من به عادت همیشگیام توی کتابچه حرم، میگردم به دنبال زیارت جامعه کبیره.
چندسالی است که این زیارت، ذکر پرتکرار من است. و چندماهی است که معنای آن برایم وسیعتر شده! حالا وقتی میگویم «مبغض لأعداکم... حرب لمن حاربکم... معکم معکم لا مع غیرکم...» مشتهایم میل به گره شدن پیدا میکنند. دارم زیارتنامه را با تماشای تصاویر دمشق در پسِ ذهنم میخوانم که فاطمه میپرسد چرا دعای کوتاهتری نمیخوانی؟
میگویم میارزد اگر به جای همه دعاها، همین زیارت جامعه کبیره را بخوانی. جامعه، مثل اسمش، کاملترین زیارتی است که به دستمان رسیده... زیارت را که میخوانیم، فاطمه گوشیاش را میگیرد روبرویمان؛ سر خم میکند به سوی من و عکس میگیرد و نشانم میدهد. حال و هوای آن صبح بهاری، کیفمان را کوک میکند. در طول سفر دو سهروزهمان، هرچه توانستیم عکس گرفتیم! عکسها فقط ترکیب تصویرها نیستند؛ عکسها حس و حالِ لحظهها را هم در خود ذخیره میکنند! حس و حال این لحظهها را دوست دارم....
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 48 ساعت، هشت صبحِ روز یکم فروردینماه سال 1395! سالم را د
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 49
دو سه روزی که در مشهدیم مثل باد میگذرد و راهی سمنان میشویم. طبق معمول هرساله، بساط عید دیدنیها به راه است. طبیعی بود که امسال عید دیدنیهای من و فاطمه خاصتر باشد. هرجا که میرفتیم، کلی آرزوی خوب دشت میکردیم! اولین پنجشنبهشبِ بعد از نوروز بود. با فاطمه چندجایی عیددیدنی رفتیم. ایستگاه آخر، منزل مادربزرگ فاطمه بود. موقع خواب به فاطمه گفتم که صبح میخواهم بروم مسجد؛ دعای ندبه. میگفت فردا را بمان که صبحانه را با هم بخوریم. باشهای گفتم و خوابیدیم.
برای نماز که بیدار شدم، دیگر خوابم به چشمانم نیامد. اولین دعای ندبه سال 95 توی گوشم زمزمه میشود. هوا هنوز سرد است. از خانه مادربزرگ فاطمه پیاده راه میافتم تا مسجدالمهدی(عجلالله). بیداری، با این که کارِ کوچکی است در مقابل وظایفی که داریم، اما مهم است. کمترین کار ما شاید این باشد که لااقل کمی-فقط کمی!- از خوابمان برای امام بزنیم! و صدالبته ندبه، فرصتی است برای فکر کردن به امام؛ فکر کردن به این که کجای مسیرِ یاریاش هستیم... من میخواهم سربازِ او باشم....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
#امام_زمان
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 49 دو سه روزی که در مشهدیم مثل باد میگذرد و راهی سمنان م
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 50
چند روزی از عید گذشته، دستهجمعی با برادرها و همسرهایشان میرویم به ورامین، پیش مادربزرگ. چه زود گذشت این عید! تمام فکر و ذکرِ این روزهایم رفتن است. آنها که میدانند سفرم نزدیک است، دلواپساند و گهگاه دلواپسیشان را ابراز میکنند. دوست ندارم، این نگرانیها به مادر و پدرم و فاطمه برسد. بابا یکی دو باری خواست سر صحبت را باز کند؛ هربار از زمانِ رفتن میپرسد و میداند که خودم هم منتظر خبرم.
یکی از روزهای عید، رفتیم به عیددیدنی؛ خانه خواهرم. آقاهادی، شوهرخواهرم، پا پِی شده بود که برای چه میخواهی به سوریه بروی؟ برایش توضیح دادم که نیروهای رزمنده نیاز به آموزش دارند؛ من هم که دوره کارشناسی و مربیگری جنگافزار را گذراندهام؛ میخواهم این تخصص را به نیروهای سوری آموزش بدهم تا برای جنگ با دشمنانِ امنیت منطقه آمادهتر باشند.
اگر در سوریه با آنها نجنگیم، دیر یا زود باید نزدیک مرزهای خودمان با آنها روبرو شویم. از همه اینها گذشته، به عنوان یک انسان، در برابر مردمی که بیپناه ماندهاند، احساس مسئولیت میکنم. این، یک مسئولیت دینی هم هست. نمیشود بیش از این دست روی دست بگذاریم و فقط نظارهگر جنگ در سوریه باشیم. من نمیخواهم تماشاچی باشم! مثل تماشاچی مسابقههای فوتبال که هرازچندی، تشویقی هم بکنم، و در نهایت هیچ!....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 50 چند روزی از عید گذشته، دستهجمعی با برادرها و همسرهای
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 51
نوروز ۹۵، اوقات خوشی بود که به سرعت گذشت. تعطیلات که به پایان میرسد، ضرباهنگ زمان تندتر میشود. برنامههای کاری و برنامههای مربوط به سفر، پرتراکمتر شدهاند. با این وجود، سهم با فاطمه بودن را از روزهایم میگیرم. گهگاه میروم دنبالش که با ماشین عمو در شهر دوری بزنیم؛ مثل همین روزهای اواسط فروردین. سرِ راه باز هم گُل میگیرم. میخواهم کمی مفصلتر از آنچه که تا الان شنیده، درباره رفتنم با او صحبت کنم. قلبم تندتر از همیشه میزند. دوریِ احتمالی، باعث میشود آدم قدر لحظههای با هم بودن را بیشتر بداند. و دوری، همیشه محتمل است! گل را که میسپارم به فاطمه، گل لبخند هم مینشیند روی صورتش. مادر فاطمه گلها💐 را که توی دستِ دخترش میبیند، انگار تصویر همه گل خریدنهایم میآید جلوی چشمهاش:
-این گُلا گرونه! فکر زندگیتون باشید، پولها رو باید جای دیگهای خرج کنید. این گلا هم که چند روز دیگه خشک میشن...
من هم فرصت را مناسب میبینم که به معشوق، ابراز ارادتی بکنم:
-ارزشش رو داره که یه لبخند روی صورت همسرم ببینم...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 51 نوروز ۹۵، اوقات خوشی بود که به سرعت گذشت. تعطیلات که ب
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 52
میرویم که دوری در تهران بزنیم. این دور زدنها البته همیشه شیرین نیستند. تهران، منظرههای ناخوشایند، کم ندارد. فقر، گاهی در متظاهرانهترین صورتِ ممکنش، میآید کف خیابانهای تهران، میآید پشت چراغهای قرمز؛ چراغهای قرمز زندگی!
وقتی دخترانی را میبینم که دستشان را برای لقمهای نان، جلوی رهگذران دراز میکنند، دلم میگیرد. دلم میگیرد که میبینم آنها را که چادر به سر، آبِ رو میریزند. فاطمه میگوید تو خیلی حساسی! من جوابش میدهم که زن، حرمت دارد و چادر زن، احترام. دیگر باید چقدر این اتفاق تلختر شود که به این زنها کمک کنند تا مجبور نباشند دستشان را جلوی مردم دراز کنند؟
کاش آنها که بر صندلی مسئولیت نشستهاند، نگاهی به چراغ قرمزها بیندازند...
صبحهای با فاطمه کمتر از این منظرهها میبینیم. وقتهایی که به خانهشان میروم، خودم میرسانمش به مدرسه؛ به جای عمو! از افسریه راه میافتیم تا مدرسه شاهد حضرت زینب(سلامالله علیها). راه، طولانی است و عاشق مگر چه میخواهد جز یک راهِ طولانی در کنار معشوق؟ از هر دری حرف میزنیم و حرفهایمان تهنشین میشود توی خیابانهای شهر! وقتهایی که فاطمه همراهم نیست، جا به جای شهر یاد حرفهایمان میافتم؛ انگار نشانهگذاری کردهایم شهر را با حرفهایمان! من صبحهایم را در کنار او با انرژی شروع میکنم؛ لابد او هم!...
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 53
تازه دارد دلتنگی مادر به نقطه بحرانی میرسد که تلفن میزند و میگوید که در راه است؛ دارد میرود خانه مادربزرگ، ورامین.
هنوز نمیداند که رفتنم نزدیک است. خوشحال میشوم از آمدنش. عصر راهی ورامین میشوم. توی راه با خودم فکر میکنم اشارهای، کنایهای بگویم از رفتن یا نه... هرچه نزدیکتر میشوم، کفهی «نه» سنگینتر میشود.
آن عصر، آن شب، مادر را بیشتر تماشا کردم. به صدایش بیشتر گوش دادم. به رویش بیشتر لبخند زدم و او نمیدانست. میدانستم که پیش از رفتن، شاید فرصتی برای دوباره دیدنش دست ندهد. فرصتِ کم معجزه میکند! فرصت که کم باشد، ما قدردانتر میشویم و از لحظههایمان بیشتر لذت میبریم. قدردانِ لحظههای بودن با مادرم...
موقع خداحافظی، مادر دلش طاقت نیاورد و از زمان رفتن پرسید. گفتم هنوز منتظرِ خبرم... ساده گفتم، اما در دلم آشوبی است از این انتظار....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 52 میرویم که دوری در تهران بزنیم. این دور زدنها البته ه
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 54
یکی دو ماه پیش مهرداد، دوستم، رفته بود پیش حاجحمید که بگوید میخواهند مرا به عنوان فرمانده یکی از گروهانها معرفی کنند. از همان موقعها اصرار داشت که این مسئولیت را بپذیرم. شوخیجدی میگفتم «ببین! من هنوز ریش هم ندارم، چه کسی به حرفِ یک فرمانده بیریش گوش میکند؟ در ثانی، بگذار از سوریه برگردم، بعد با خیال راحت میآیم.»
مهرداد استدلال میکرد که «فرماندهی به ریش و قیافه نیست؛ فرمانده باید بر قلبها حاکم شود؛ مثل شهید باقری. معرفیات میکنیم، با خیال راحت برو سوریه و برگرد.» حرفهایش را شنیدم. قرارمان هم این شد که برویم و فکرهای خوبِ حاجحمید را در گردانی پیاده کنیم. دوست داشتم از تجربههای جدید استقبال کنم.
برایم تعریف کرد که حاجی بیمعطلی پذیرفته بود و گفته بود که «عباس از پسِ این کار برمیآید؛ میخواستم خودم همین کار را بکنم؛ منتها بعد از بازگشت عباس از سوریه.» در این فاصله با مهرداد به دنبال کسی میگشتیم تا به جای من، مسئولیت دفتر مراجعات حاجحمید را به او بسپارند.
حالا قرار است امشب با چراغسبزِ حاجی به عنوان فرمانده یکی از گروهانهای گردان کمیل معرفی بشوم. اسم زیبایی است؛ کمیل....
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 55
تعامل با چند ده نیروی نظامی به عنوان فرمانده، تجربهای است که به آن نیاز دارم. امشب، در هزاردره اردوی رزمی داریم. اردوگاه هزاردره را دوست دارم. بارها درباره آن با حاجحمید صحبت کردهایم. میشود اینجا به پایگاه بزرگی برای تربیت نیروهای زبده تبدیل شود.
مهرداد پیشنهاد کرد که معارفه در جریان همین اردوی رزمی، انجام شود. حسین، یکی از همکارانم از من سوال کرد که امشب با ما میآیی؟ تازه یادم آمد که به فاطمه قول داده بودم که امشب، به دیدنش بروم. مکثی کردم و گفتم میآیم! آفتاب هنوز در آسمان بود که با مهرداد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت هزاردره. علاوه بر این که احساس مسئولیت میکنم که در کنار بچهها باشم، رزم شبانه به خودم هم کمک میکند. رزم شبانه، دید در شب را افزایش و هراس از تاریکی را کاهش میدهد. و اینها برای من معنادار است.
شب است، باید بتوانم در تاریکیِ دنیا، بهتر ببینم؛ باید بتوانم به تاریکی و هراس از تاریکی غلبه کنم. فردای رزم شبانه، آفتاب طلوع میکند در حالی که ما قویتر شدهایم... هوا سرد است و باران میبارد. تمام لباسهایم خیس است. دستها و پاهایم سِر شدهاند. نزدیک نیمهشب است که راه میافتم به طرف خانه عمو. به فاطمه قول دادهام که ببینمش؛ نباید زیر قولم بزنم.....
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 54 یکی دو ماه پیش مهرداد، دوستم، رفته بود پیش حاجحمید ک
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 56
فروردین دارد آخرین نفسهایش را میکشد. باز آمدهایم به هزاردره؛ اردو! اینجا، جایی است در نزدیکی تهران و نزدیکتر به کوههای البرز. وسط برنامههای اردو، خبر تلخی را به حاجحمید رساندند:«حاج ابراهیم عشریه مجروح و احتمالا شهید شده؛ اما از پیکرش هنوز اطلاعی در دست نیست.» اندوه، تمام صورت حاجحمید را میپوشاند. حاج ابراهیم را همه میشناختیم و این خبر برای همه ما ناگوار است.
حاجی از ما خواسته که خبر را به دانشجوها نگوییم. بر اندوهش غلبه میکند و میگوید برویم بین دانشجوها مسابقه طنابکشی برگزار کنیم! من و یاسر، یکی از دوستانم، عهدهدار برگزاری طنابکشی شدیم. دو گروه دانشجو طنابها را به سمت خود میکشیدند، میخندیدند و روحیه میگرفتند. حاجی با تمام اندوهش، لبخند میزد؛ مومن اندوهش در دل است و شادیاش بر چهره.....
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 57
به روی خودمان نیاوردیم که شنیدهایم حاج ابراهیم به شهادت رسیده. مسابقه که تمام میشود، میروم جایی دورتر از جمعیت. حاج ابراهیم را که به یاد میآورم، بغض، راه نفسم را میبندد. یاسر، دوستم مرا با آن حال میبیند. میگویم حاجابراهیم سه تا دختر کوچک دارد... امروز مسئولیت ما در برابرش، سنگین است... خرمن خشم مقدس، در سینهام شعله میکشد. کاش زودتر نوبت ما بشود... خبر دادهاند که احتمالا اعزام، یک هفته دیگر انجام میشود. دیگر برای رفتن، بیتاب شدهام.....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 56 فروردین دارد آخرین نفسهایش را میکشد. باز آمدهایم به
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 58
صبحها که میآیم سر کار، تمام فکر و ذکرم رفتن است. و فکر عجیبترین مخلوق خداست... دائم میگردم دنبال نشانهای از چیزی که آنجا به کارم بیاید. مدتی بود که درجههای جدیدم آمده بود اما نه دل و دماغ پیگیری داشتم و نه در اولویتم بود. آدمِ مسافر، درجه میخواهد چه کار؟ مجتبی، دوستم که میدانست درجهام آمده، یکبار پرسید که چرا پیگیرش نمیشوم؛ شوخیجدی گفتم درجهها ارزانی خودتان، من که دارم میروم!.....
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 59
هرکس که میدانست راهیام، چیزی میگفت. نرو شهید میشوی! یادت نرود به ما بدهکاری! این حرفها که شوخی بودند اما مرا جدیجدی به فکر میانداختند. با خودم فکر میکردم به چه کسانی بدهکارم؟ فهرست طلبکاران بلندبالا میشد! آدمیزاد به خیلیها بدهکار میماند. خیلی چیزها را نمیشود جبران کرد. مثلا مهر مادری را چگونه جبران کنم و بروم؟
در جواب آنها که راجع به شهادت، شوخی میکنند، فقط میگویم هرچه خدا بخواهد همان میشود... اما توی دلم شرمنده میشوم. من میدانم که با شهدا فاصله دارم. آخر من کجا و شهدا کجا؟ من فقط کوشیدهام که پایم را جای پای آنها بگذارم. دیدهای آنها که به کسی، گروهی، جریانی دل بستهاند، هم و غمشان این میشود که شبیه آن فرد و گروه و جریان شوند؛ از مدل مویشان گرفته تا لباس پوشیدنشان. من هم دلبستهام! دلبسته به کسانی که اغلب نمیشناسمشان؛ گمناماند اما خطشان برایم روشن است... من به این گمنامها هم بدهکارم!...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 58 صبحها که میآیم سر کار، تمام فکر و ذکرم رفتن است. و ف
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 60
فاطمه کنار آمده با رفتنم اما میفهمم که رفتارش مثل همیشه نیست. هرروز که به رفتن نزدیک میشوم، نگرانی او هم بیشتر میشود. به دیدنش آمدهام. از فاطمه نخ و سوزن میخواهم! مینشینم که لباسم را رفو کنم و نونوار! مادر فاطمه میپرسد چرا این کار را میکنم! جواب میدهم زنعمو! بودجه و امکانات سوریه محدود است، من هم نمیخواهم توی این شرایط، لباس نو تحویل بگیرم.
اندازه یک لباس هم نمیخواهم باری باشم روی دوش دیگران. زنعمو لباسها و نخ و سوزن را گرفت. خودش شروع کرد به دوخت و دوز! برخی از درجهها و نشانهها را هم از روی لباس برداشت. به گمانم لازم بود! این درجهها آنجا به کار نمیآید؛ مثل همینجا که به کارم نمیآیند!...
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 61
فروردین به چشم بر هم زدنی میگذرد. امروز سیام است. هنوز به بابا و مامان زمان دقیق رفتنم را نگفتهام اما دیگر وقتش رسیده! حاجحمید یکی دو روزی است که اصرار میکند بروم سمنان و ببینمشان اما میدانستم که اگر بروم، کار سخت میشود. هم برای من و هم برای آنها. تقصیرها را انداختم به گردن خودم، به حاجی گفتم میترسم بروم و دل کندن برایم سخت شود.
من نمیتوانم خودم را جای بابا بگذارم. نمیتوانم توی ذهنم تصور کنم حس و حال بابا را وقتی پشت تلفن میشنود که پسرش میگوید دارم میروم! غلبه میکنم بر فکرهایم؛ گوشیام را برمیدارم و زنگ میزنم به بابا. طول میکشد تا گوشیاش را بردارد. صدایش را که میشنوم، دلم هری میریزد! میکوشم به خودم مسلط باشم، صدایم نلرزد، حالم را طبیعی جلوه بدهم و هیجانم را کنترل کنم!
حال و احوالی میکنیم و میروم سراغ اصل مطلب:«بابا من دو روز دیگه اعزامم...» تا این جمله را میشنود، اصرار کردنش شروع میشود که بروم سمنان و یک دل سیر ببینمشان. هرچه اصرار کرد، به خرجم نرفت. تصمیمم را گرفته بودم. بابا میگفت اگر نیایی، من میآیم! گفتم بیا و بزرگی کن تا به همین تماس تلفنی اکتفا کنیم. گفت میخواهی بروی یک کشور دیگر؛ یک ماه و نیم هم که نمیبینمت، دلم طاقت نمیآورد، باید قبل رفتن ببینمت...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 60 فاطمه کنار آمده با رفتنم اما میفهمم که رفتارش مثل هم
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 62
امروز رفتم و با هرکس که احساس میکردم حقی به گردنم دارد، خداحافظی کردم؛ اتاق به اتاق. نوبت رسید به سیدنصرتالله. در اتاق را نیمهباز نگه داشتم؛ صورتم را گذاشتم روی چارچوبِ سردِ در؛ نیمنگاهی به سیدنصرتالله انداختم و آرام سلام کردم. جواب سلامم را داد. گفت چرا نمیآیی توی اتاق؟! گفتم آمدهام حلالیت بطلبم و بروم. خداحافظی که کردم، انگار که جا خورده باشد، گفت کجا؟! ادای حاجیهای جبهه را درآوردم و گفتم:«بالاخره بابی باز شده که ما هم در رکاب بزرگان امتحانی پس بدهیم!» این شوخیجدیها انگار کارساز نبود؛ گفت تو جوانی، کجا میخواهی بروی! مگر من میگذارم بروی؟ کار در سوریه سخت است، تجربه میخواهد!
تا موتورش گرمِ این حرفها نشده، پریدم و در آغوش گرفتمش. قلبم تند میزد. دستهایم را محکم دورش قفل کردم و گفتم سید تو را به فاطمه زهرا منعم نکن! با این شدت و حدتی که گفته بود نمیگذارم بروی، حالم را گرفته بود! نگران بودم که با حاجحمید صحبت کند. گفتم حاجحمید قبول کرده؛ سید! اگر میدانستم که میخواهی منعم کنی، نمیآمدم حلالیت بگیرم و خداحافظی کنم!
سید نشست روی زمین، دستهایم را بوسید، بعد هم بلند شد و بوسه زد به صورتم؛ بوسههای رضایت. شرمسار مهرش شدم... منی که چمدانم را بستهام، هر پالس که مانعم شود، برایم ناگوار است! توی لیست خداحافظی، میرسم به حاجرضا. او هم اصرار میکرد که بروم سمنان و مامان و بابا را ببینم و نامزدم را هم! هرچه خودم را به نشنیدن زدم، افاقه نکرد. سر آخر گفتم حاجرضا، بروم، پابند میشوم.
گفت خب لااقل برو به نامزدت سری بزن. کارها را سر و سامان دادم؛ سه چهار ساعت بعد رفتم به مقصدِ دیدار فاطمه....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam