•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 62 امروز رفتم و با هرکس که احساس میکردم حقی به گردنم دا
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 63
از صبح پیگیر کارها بودم تا همین الان! بابا بعدازظهر راه افتاده که بیاید به دیدنم. با فاطمه قرار گذاشتهام که عصر برویم و در شهر چرخی بزنیم. با دخترِ عمو و ماشینِ عمو راه میافتیم سمت راهآهن. بابا، تا مرا دید، گل از گلش شکفت. دستهایش پر بود. بچهها وقتی میخواهند بروند سفر، مادرها توشه نسبتا ناچیزی -به زعم خودشان!- برایشان درنظر میگیرند! مادر برایم آجیل و مخلفات فرستاده. خودش ناخوشاحوال است و نتوانسته با بابا بیاید. بابا را به خانه عمو میرسانم و با فاطمه، دوتایی میزنیم به دل خیابان. وسط حرفهایمان، دوستم حمید را میبینم که توی ماشین کناری دارد بالبال میزند! اشاره میکند که نگه دارم. ماشینها مجالم نمیدهند! جایی دورتر نگه میدارم و حمید تا خودش را به من برساند، به زحمت میافتد!
همدیگر را تنگ در آغوش میکشیم و میخندیم. هیچ دیداری، اتفاقی نیست! حمید میگوید من حوصله نوشتن زندگینامهات را ندارم؛ نروی شهید بشوی و برایمان کار بتراشی! دیدارِ کوتاهمان به همین حرفها میگذرد....
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 64
باز با فاطمه راه میافتیم. میپرسد کجا میرویم؟ میگویم همانجا که بیشتر عاشقت شدم؛ قصر فیروزه؛ مزار شهدای گمنام. اینجا همانجاست که اولبار با هم نشستیم به گفتگو. با هم قدم میزنیم و خاطرات آن روزهای نهچندان دور را زنده میکنیم و میخندیم. با دوستانِ گمنامم در قصر فیروزه وداع میکنم.
از قصر فیروزه که بیرون میزنیم، فاطمه را میهمان میکنم به بستنی. به چشم برهمزدنی، دو سه ساعتِ با هم بودنمان میگذرد. وقتی برمیگردیم به خانه عمو ساعت از 9 گذشته است.
تمام تلاشم این بود که غم را به خانه راه ندهم! میگفتم و شوخی میکردم که سگرمههای کسی توی هم نرود....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 63 از صبح پیگیر کارها بودم تا همین الان! بابا بعدازظهر را
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 65
... خوشحالم. من ماههاست که به انتظار این شب نشستهام. حتما دیگران هم توی صورتم میبینند که این شوق، برای دلخوشی آنها نیست. نشستهایم دور هم و میوهها و شیرینیها میانداری میکنند؛ مثل شبِ بزم! مگسی میکوشد که بیش از سهمش با ما شریک شود! هرچه دورش میکنم به ماندن اصرار میکند! به مگسکُش مسلح میشوم. تا مگسکُش را میبیند، میرود و در دورترین نقطه روی سقف مینشیند و دیگر پایین نمیآید! میگویم انگار کشتن داعشیها از کشتن این مگس آسانتر است! میخندیم اما اینبار بابا جور دیگری نگاهم میکند. از من چشم برنمیدارد. انگار توی لبخندم، چیزی میبیند که دیگران ندیدهاند... دلم میریزد... دارم فکر میکنم که چند بار، چند ساعت، چند دقیقه دیگر میتوانم بابا را ببینم... وسط حرفها و فکرها و خندهها، بابا که حالا دیگر آرامآرام لبخند از روی صورتش محو میشود، میگوید بلندشو و به پدربزرگ و مادربزرگ و عمه و خالههایت زنگ بزن و از همه خداحافظی کن. خداحافظی... میتوانم کلماتِ توی خیال و احساسش را حدس بزنم. انگار امشب برای بابا بوی وداع میدهد. نگران حالش هستم.
تک به تک با همهشان تماس میگیرم؛ هرچند برایم سخت است. با مادر بیش از همه حرف میزنم. گرمای مهرِ توی صدایش، از پشت تلفن دلم را گرم میکند.
شب عید است، شبِ روز پدر! نگرانی بابا را پشت خندههایش حس میکنم. تصویرش را قاب میگیرم توی ذهنم...
هنوز اذان ندادهاند که بیدار میشوم. باز هم تاریکی، باز هم خلوت... فاطمه آرام خوابیده است... تماشایش میکنم...
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 66
صبح، صبحانه را خوردهنخورده آماده رفتن میشویم. بابا میخواهد به سمنان برگردد. رنگ سرخِ چشمهایش گواهی میدهد که شب را آسان نگذرانده است. دم رفتن، بابا تا خواست دستهایش باز کند و در آغوشم بگیرد، نگاهش افتاد به فاطمه و عمو. شاید مراعات حالشان را کرد که دلآشوب نشوند. روبوسی کردیم و مرا در آغوشش گرفت اما زود دامان خداحافظی را چید و مختصرش کرد. حس میکردم که دوست دارد این وداع و این در آغوش کشیدن، ساعتها طول بکشد... دستم را بوسید. آب شدم از خجالت. دستهایش را گرفتم. گرم بود. بوسیدمشان....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 65 ... خوشحالم. من ماههاست که به انتظار این شب نشستهام
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 67
با فاطمه راه میافتیم سمت مدرسهاش. میخواستم به بهانه رساندنش، دقیقههایی را با او بگذرانم؛ آن هم چند ساعت مانده به اعزام. از نگاهش میشود فهمید که دلش آشوب است. من رانندگی میکنم و گرمی نگاهش را حس میکنم. حرف میزنیم و شوخی میکنیم اما لبخند روی صورتش جان نمیگیرد؛ میآید و زود رنگ میبازد.
توی راه درآمد که وقتی رفتی، از سوریه با هم تلفنی حرف نزنیم! میگفت صدایت را که بشنوم، تحمل دوریات برایم سخت میشود و بهم میریزم. معکوسِ شعر حافظ: در این درگاه حافظ را چو میرانند میخوانند! گمانم این بود که اینجا، زنگ نزنیم یعنی زنگ بزنیم! میدانست که نشدنی است و من طاقت نشنیدن صدایش را ندارم... گفتم که گهگاه که فرصتی پیش بیاید، صدایش باید آتش دلتنگیام را فروبنشاند... قول و قرارهایمان را گذاشتیم....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 68
به مدرسهاش که رسیدیم، فاطمه پای رفتن نداشت. چشمهای نگرانش را دوخته بود به من. دستهایش را گرفتم و توی دستهایم فشردم. به چشمهایش نگاه کردم؛ هزار حرف نگفته را قاب گرفته بودند. بین همه حرفهای ناگفتهی در سینهمانده، نجوای بیصدایش که «بمان» بیش از همه به گوش میرسید. گره نگاهمان محکمتر میشود. نگاه، گاهی زبان مشترک است. حرفها را از توی نگاهش میشنوم. دلش آرامتر میشود. رضا میدهد به رفتنم. میداند که آرزوی رفتن، دریای دلم را متلاطم کرده است. میگویم میسپارمت به شیرزنِ شام، عقیله عرب. چشم از فاطمه میگیرم و همه حرفهای نگفته را توی سینه پنهان میکنم. من از فاطمه دل نمیکَنم؛ بلکه پارهای از دلم را پیش او جا میگذارم. راه میافتم و آینه، تصویر فاطمه را قاب میگیرد. خاطره تماشا کردنش در آینه، پیش از آن ملاقات خاص اول، در ذهنم جان میگیرد. سر یک پیچ، فاطمه از دیدرسم در آینه خارج میشود. اینجا، امروز، پیچِ مهم زندگی من است.
در فکر و خیال فاطمهام که تلفنم زنگ میخورد. حسین است؛ دوستی که قرار بود امروز با هم اعزام شویم. گفت که ساعتی قبل، برای بار سوم بابا شده؛ اسمش را هم گذاشتهاند علیاصغر! توی صدایش شوق و حسرت مخلوط شدهاند. حدس میزدیم که حاجحمید، اعزام حسین را به تعویق بیندازد؛ حق هم همین بود. به خانه عمو برگشتم تا هم ماشین را تحویلش بدهم و هم آماده رفتن شوم. روی عقربههای ساعت، انگار که وزنهی سنگینی گذاشته باشند، تکان نمیخورند!...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 67 با فاطمه راه میافتیم سمت مدرسهاش. میخواستم به بهانه
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 69
✉✍
عمو میگوید حالا که فاطمه، موقع رفتنت نیست، برایش چیزی بنویس. چه پیشنهاد دلکشی! قلمم را برمیدارم که برای محبوبم نامهای بنویسم. نامه جان دارد. نامه با همه پیامها فرق دارد. دستها، سطرهای نامه را روی کاغذ حک میکنند و حرفها را ماندگار. نامه، چیزی بیش از صفر و یک است؛ بسیار بیشتر. میخواهم وقتی من نیستم آن را بخواند و دلش آرام بگیرد. نامه را روی میز فاطمه جا میگذارم...
«فاطمهجان! عزیزم، دوستت دارم. دعا میکنم امتحاناتت را به خوبی پشت سر بگذاری و حالت هرروز از دیروز بهتر باشد. من هم به یادت خواهم بود. امیدوارم تو هم مرا یاد کنی. امیدوارم فاصله جسمهایمان، قلبهایمان را به هم نزدیکتر سازد تا بتوانیم ظرفیت عاشق شدن را پیدا کنیم. شنیدی میگویند زنده بودن فاصله گهواره تا گور است و زندگی کردن فاصله زمین تا آسمان؟ امیدوارم هرروز آسمانیتر شوی... تو هم برایم دعا کن. خداوند قلبهایمان را به رنگ خود درآورد و پاکمان کند... خ د د»
📝
«خ د د» اسمِ رمزِ «خیلی دوستت دارم» است؛ فاطمه میشناسدش... در این 63 روز که از نامزدیمان میگذرد، این اسم رمز را برایش زیاد نوشتهام!...
ادامه_دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 70
نماز را میخوانیم و با عمو راه میافتیم به سمت دانشگاه. تا ساعت ۲ شود، جانم به لب میرسد! در دانشگاه، میروم به سراغ رفقایم. مزار شهدای گمنام. با یکیشان دوستترم! چه شبهای زیادی که با هم سخن نگفتهایم و درد دلها و گلایهها و خواستههایم را به جان نخریدهاند... از روی سنگِ سرد، رویشان را میبوسم تا وجودم گرم شود...
بالاخره در میدان صبحگاه جمع میشویم. حاجحمید آمده؛ عمو هم هست و حسین هم خودش را رسانده برای بدرقهمان. عمو را تنگ در آغوشم میگیرم و میبوسمش. بغض را پشت لبخندش پنهان میکند...
دو گروه شده بودیم؛ قرار بود گروهی از ما به حلب برویم و گروهی به حماه. کار در حماه، پدافندی بود و در حلب، آفندی. نام مرا برای اعزام به حماه نوشته بودند. دلم رضا نبود. سوار ماشین که میشویم، شوخیها شروع میشوند. بچهها به حاجحمید که بیرون ماشین ایستاده و لبخند میزند میگویند اگر میخواستید امتحانمان کنید، دیگر بس است!
همه میخندیم اما چشمهای عمو بارانی است. تقصیر حسین است! وسط خداحافظی به عمو گفت عباس را حسابی تماشا کن؛ او برنمیگردد! حرفهای حسین همان و شکستن بغض عمو همان.
اشکهای عمو آبی میشود که پشت سر مسافر میریزند. راه میافتیم؛ دومین روزِ اردیبهشتماه ۹۵. سه چهار ساعتی طول میکشد تا به آستانه پرواز برسیم. خانواده برخی از شهدای مدافع حرم هم آمدهاند تا به زیارت بروند؛ با همین پرواز ما. بین بچهها من تنها کسی هستم که با خودم گوشی هوشمند آوردهام! تا نشستم روی صندلیام، تلفنم زنگ خورد. حاجآقا بروجردی، از اساتید روحانیِ دانشگاه بود. میخواست خداحافظی کند و التماس دعایی بگوید. شوخیجدی گفت یک داعشی را به نیت من بزن! من هم در این داد و ستد، یک بوسه طلب کردم. گفتم اگر علامه حسنزاده آملی را ملاقات کردید، دستشان را به نیت من ببوسید. پرسید کجایی؟
گفتم در آستانه پروازیم!
-پرواز جسم یا پروازِ روح؟
-پروازِ جسم حاجی! ما رو چه به پرواز روح!
-خب پرواز جسم، مقدمه پرواز روحه...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس_دانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 69 ✉✍ عمو میگوید حالا که فاطمه، موقع رفتنت نیست، برایش چ
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 71
✈ پرواز کردیم. به سوی دمشق. درخت آرزویی که ماهها در دلم از آن مراقبت کرده بودم، حالا میرفت که به ثمر بنشیند. دو ساعتی در پرواز بودیم. توی پرواز با خودم فکر میکردم که هرسال، این موقعها، سه روز معتکفِ مسجد میشدم و حالا در سفرم. تسکین میدهم به خودم: همهجای زمینِ خدا، مسجد است...
هواپیما که میرسد به آسمان دمشق، تپشهای قلبم شدیدتر میشود. از آن بالا، اندکچراغهای روشنِ دمشق را تماشا میکنم. میشود تعداد این چراغهای روشن را بیشتر کنیم؟ اللهاکبرِ اذانِ مغرب به دمشق میرسیم. همانجا در فرودگاه، آستین بالا میزنیم و وضو میگیریم و در نمازخانه کوچک فرودگاه، نماز میخوانیم. فرودگاه با این که در معرض تعرض تروریستها و صهیونیستهاست اما شرایطی عادی دارد. چند ماه قبل، جنگندههای اسرائیلی، جایی در نزدیکی فرودگاه را مورد حمله قرار داده بودند.
چفیه و سجاده و مهر و کتاب دعا و پلاک، اولین هدیههای فرودگاه بود. ...
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 72
یکی از نیروهای سپاه قدس، ما را نشاند و توصیههای حفاظتی را به ما گوشزد کرد. مقصد اول، ساختمان شیشهای است. سوار یک ون میشویم و هفتهشت ده نفری با بچههای دانشگاه میرویم به ساختمان شیشهای. فاصله این ساختمان با فرودگاه زیاد نیست. آنجا توی دو اتاق، مستقر میشویم. قرار است شب را در این ساختمان بمانیم. یکی از نیروهای سپاه قدس، تاکتیکهای رزم را برایمان یادآوری میکند و شرایط منطقه را توضیح میدهد.
نیروهای سوری که ما را میبینند، به من اشاره میکنند و میگویند مراقبش باشید! سرِ شوخی که باز شد، بچهها میپرسیدند به کداممان میخورد که شهید شویم؟ اغلب انگشت اشارهشان به سمت من است. در فرودگاه ایران هم به شوخی به بچهها گفته بودند که این جوان، نوربالا میزند. شب را در ساختمان شیشهای میگذرانیم. فردا، روز ملاقات با عقیله بنیهاشم است. ...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 71 ✈ پرواز کردیم. به سوی دمشق. درخت آرزویی که ماهها در دل
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 73
از محل استقرار تا قلب دمشق، بیست کیلومتری راه هست اما ایستهای بازرسی پرشمار، همین مسیر کوتاه را طولانی کرده. از همینجا، ناامنی احساس میشود و شهر حالت نظامی به خودش میگیرد. باورم نمیشود که پایم به این نقطه از زمین رسیده؛ آن هم در این زمان که ساعاتی بیشتر تا شبِ وفات حضرت عقیله نمانده است. گنبد و گلدستههای حرم، در پسِ انبوهی از بلوکهای بتنی، رخنمایی میکنند و دلمان را میبرند. مداحی میگذارم و توی جمع، میروم در خلوت خودم. فرصت نیمساعتهای برای زیارت میدهند. این همه حرف و دردِ دل را مگر میشود توی ظرف نیم ساعت جا داد؟ در آستانهی ورودی حرم که میایستم، همه اندوهها و دلواپسیها از دلم میروند؛ احساسِ رسیدن از غربت به وطن... احساسِ پناه بردن به آغوشی امن... نسیم، موج میاندازد به جانِ پرچمِ بر فراز گنبد... سرم را میاندازم پایین. با زینب(سلامالله علیها) نجوا میکنم...
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 74
سکوت میکنم و گوش میسپارم به همهمه آرامشبخش حرم. دامان ضریح را گرفتهام. دریای دلم موج میزند بر کرانهی بیکرانهی این دریای آرامش. دلم، در برابر عظمت این بارگاه، خضوع میکند... بانو! برای شما خودم را آوردهام؛ پاکم میکنید و میپذیرید؟ خودم را توی آینهی ضریح میبینم. باران اشکها ضریح را خیس میکنند. میشود بارانِ رحمتتان ببارد به خشکزارِ دلم؟ گلایههایم را با آیت صبر در میان میگذارم؛ گلایه دارم از خودم....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 87 شب تولدم، میروم سراغ حساب و کتاب! از مال دنیا چیزی ندارم
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 88
عید را بهانه کردم و با سیدنصرتالله تماس گرفتم. زود رفتم سر اصل مطلب و خواهش کردم که به فرماندهانِ اینجا سفارش کند که بگذارند بروم به خط مقدم... سیدنصرتالله، سروتهِ بحث را با شوخی جمع میکرد! گمانم این بود که اصلا خودش به فرماندهان سفارش کرده که نگذارند جلو بروم! میگفت خدا را شکر که نمیگذارند بروی!
امروز دائم خاطرات اربعین، جلوی چشمم رژه میرفتند. هنوز ششماه از آخرین زیارتم نگذشته. میشود دوباره، حرم روزیام شود؟ دوباره، مثل پارسال بروم توی موکبها و مشتری بطلبم تا دستی بکشم به پاهای تاولزده و خستهی زائرها...
یاد خانواده عراقی توی ذهنم جان میگیرد که در شبی بارانی، در کنارِ خانهای مجلل، کارتنی روی زمین انداخته بودند و با یک پتو سر میکردند. نگاهشان که دائم اینسو و آنسو میچرخید مشکوکمان کرده بود! شک تا خواست ریشه بگیرد، پدر خانواده همان یک پتو را هم برداشت و داد به زائری که کمی آنسوتر، در کناره راه قصد آرمیدن داشت. جلو رفتم. فهمیدم اینها که بیپتو روی کارتنی نشستهاند، صاحب همان خانه مجلل هستند! خانهشان را داده بودند به انبوه زائرها و خودشان زیر باران عشق میکردند! چه کلاسِ درسی است زیرِ بارانِ نیمهشب مسیرِ عشق؛ مشقِ فروختن امنِ عیش به بهایی که میارزد...
ادامه دارد..
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 89
یادم هست، بعد از پیادهروی، گم شده بودم در ازدحام بینالحرمین. گوشهای دنج، سر میچرخاندم بین دو حرم؛ لذت تماشا... و گوش میسپردم به همهمه زائران، این زیباترین نغمهای که تا کنون شنیدهام. مهدی، دوستم بین آن جمعیت مرا دید و کنارم نشست. رو کردیم به گنبد حضرت عباس(علیهالسلام)... گفتم مهدی! بیا دعایی بکنیم... دستهایمان را رو به آسمان گرفتیم. تلالو دلانگیز گنبد، فوجفوج آرامش را به قلبم سرازیر میکرد. آرزویم را همانجا، در بینالحرمین ثبت کردم:
«انشاءالله سال دیگه در محضر اربابم، #امام_حسین(علیهالسلام) باشم...»
رو کردم به مهدی و گفتم حالا تو برایم دعا کن. سرم را پایین انداختم و منتظر آمین گفتن شدم. مهدی گفت:
«خدایا این عباسآقا رو سال دیگه پیش #امام_حسین(علیهالسلام) مهمون کن...»
سرم را بلند کردم؛ آمینم رفت بین دعاهای زائران...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
قسمت 88 👇🏻
https://eitaa.com/shohaday_gommnam/28021
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 90
عصر پیامهای فاطمه را چک کردم. خبرم را گرفته بود. برایش یک پیام صوتی فرستادم:«صوتی که دارم ضبط میکنم،
روز سوم شعبان، ولادت #امام_حسین(علیهالسلام) است. الان در منطقه حلب در جنوب سوریه هستیم. آمدهایم تا دست اجانبی که به حرم اهلبیت(علیهمالسلام) دستدرازی کردهاند را کوتاه کنیم... حرکت در مسیر مجاهدت، چه در جنگ سخت و چه در جنگ نیمهسخت و چه در جنگ نرم، بیداری میخواهد؛ بیداری روح، بیداری جان و بیداری فکر...
کار دشواری است شناخت مسیر، قدم گذاشتن در آن و ادامه دادن و تمام کردن، که فقط به کمک خود خداوند امکان تمام کردن این مسیر را داریم. کار دشواری است مجاهدت... مجاهدتهای شخصی من اسمش مجاهدت نیست. ما که هنوز مجاهدت نکردهایم؛ مجاهدت شاخصههایی دارد که فقط شهدا آن را دارند. خوش به حالشان که توانستند مجاهد بشوند، قدم بگذارند و ادامه بدهند و چه پایان خوشی داشته باشند. چیزی که میخواهم بگویم، فعلا شهادت نیست...
سپاه حضرت ولیعصر(عجلالله تعالی فرجه الشریف) یار میخواهد؛ حضرت مهدی(عجلالله تعالی فرجهالشریف) در غربت است و تنهایی.
استکبار هم به قول رهبر انقلاب، فکر و قلب منطقه و کشورهای مختلف را گرفته... خیلی کار داریم. انشاءالله موثر باشیم در تحقق این مسیر پر پیچ و خم و دستیابی به کمال و دستیابی به همه ارزشهایی که به خاطرش آفریده شدهایم...»
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 90 عصر پیامهای فاطمه را چک کردم. خبرم را گرفته بود. برایش
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 91
چند ساعتی که میگذرد دوباره دلم هوای فاطمه را میکند. انگار عطر روزهایی را که همقدم میشدیم در خیابانهای تهران، در هوا پراکندهاند. باید از عشق برایش بنویسم:«میگن آدما دو دستهان؛ یا زندهان یا مرده... زندههاشون دو دستهان: یا خوابن یا بیدار! بیداراشون دو دستهان: کسایی که فقط لاف عشقُ میزنن و اداشُ درمیارن که همیشه تا آخر باهات نمیان و کسایی که واقعا عاشقن! کسایی که واقعا عاشقن، فقط یه دستهان: کسایی که زندگیشون طعم مهربونی و رابطهشون بوی صداقت میده؛ باید با هم تلاش کنیم تا عاشق بشیم! عشقم...»
دلتنگی فاطمه، گذشتِ زمان را برایم کُند کرده است. برایش نوشتم اینجا یک هفته، یکماه میگذرد... هربار که جوابی از او میرسد، با هر زنگِ پیامش ذوق میکنم. فاطمه جواب داد که دلش از تنهایی گرفته؛ گفت کاش زودتر برگردی... به خودم آمدم... دلم لرزید... داریم چه میگوییم؟ خدایا! این حرفها را نشنیده بگیر... ناشکری کردم... برای فاطمه نوشتم این راه، سختیهای خودش را دارد و باید تحمل کرد. نوشتم که دوری سخت است اما هرچه قسمت باشد همان اتفاق میافتد... خدا با مومنان است...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 92
ظهر، فرصتی شد که حال ناخوشم را روی کاغذ بریزم. من دوست ندارم خودم را با دیگران مقایسه کنم اما ناخودآگاه... والضحی؛ قسم به روشنی روز که من تو را رها نکردهام... دست میبرم به قلم و مینویسم از دیشب...
«دیشب دوباره دلم گرفته بود! باز از همون فکرا کردم... باز نتونستم خودم باشم! اونقدر که بعد از نماز صبح با خدا دردِ دلی کردم، اما هیچی بهم نگفت! فقط نگاهم کرد و به روم نیاورد! آخه خیلی مهربونه. اما من دیشب حال خوبی نداشتم؛ یعنی نه این که اتفاق بدی برام بیفته؛ نه! خودم، خودمُ شکنجه میدم! یعنی خودمُ یا همهش مقایسه میکنم، یا عزت نفس ندارم، یا اعتماد بنفس...
دوست ندارم اینو! باید خودمُ دوست داشته باشم...»
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 94 ما از بچههای زمان جنگ آموخته بودیم که مناجات و دعا و زی
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 95
حالِ دلم خوش میشود. آخر شب، میروم به شبنشینی کاغذ و قلم. میخواهم بنویسم. از خودم؛ از عزتنفس، از درگیریهایی که با خودم دارم! فرمان قلم را به قلبم میسپارم.
«همیشه شب به نتیجه میرسم، صبح که بلند میشم انگار یه فرد دیگهام و دوباره همون آش و همون کاسه! اصل دغدغه بر سر چگونه بودنه. یه بار دوست دارم اینگونه باشم، یه بار آنگونه! هیچوقت سعی نکردم خودم رو پیدا کنم و ببینم او چگونه است... الان، امشب، خودم رو پیدا کردم و از خودم لذت میبرم و احساس کردم همهچیز رو دارم، هیچی کم ندارم؛ فقط یه چیزو کم دارم: عزت نفس و خودباوری!
احترام به خود، یک حالت درونی به وجود میاره که آدم از هیچچیز نمیترسه! از هیچچیز خجالت نمیکشه؛ حتی زمانی که اشتباه میکنه همه رو مجبور میکنه با او با احترام برخورد کنن، یعنی به صورت ناخودآگاه چنین اتفاقی خواهد افتاد. به شدت دنبال نوعی آرامشم؛ آرامشی عمیق که آدم از هیچچیز نمیترسه؛ خودش رو با هیچکس مقایسه نمیکنه؛ نه آینده، نه گذشته بیقرارش نمیکنه، میدونه از زندگی چی میخواد و هدفش مشخصه، با هیچکسی کاری نداره...
خدا خیلی از این تواناییها رو در وجود در من گذاشته و خیلیاشم میتونم به سرعت کسب کنم؛ این توانایی بالای خدادادیه؛ اصلا مهم نیست شما چند تا ویژگی خوب داشته باشید؛ مهم اینه که خودتونو باور داشته باشید...»
دفترم را میبندم؛ چشمهایم را هم... همه بچهها پیش از من خوابیدهاند...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 96
تا خوابم میبرد، سروصدای بچهها بیدارم میکند. ساعت نزدیک یک شب است. فهمیدیم یکی از نیروهای فوج، به نیرب رفته و به مناسبت "میلاد حضرت علیاکبر"(علیهالسلام)، برایمان ساندویچ گرفته.🌭
من، رحیم، احمد و فرمانده فوج، خوابالوده و با چشمهای پفکرده، کنار هم نشستیم و غر میزدیم که یعنی حالا چه وقت ساندویچ است! اولین لقمه ساندویچ را که خوردیم اما تازه برقمان وصل شد! همه به هم نگاه کردیم و گفتیم این ساندویچ چقدر خوشمزه است! «شاورما» بود. شبیهش را در ایران درست میکنند اما این گونهی(!) اصیل از ساندویچ را تجربه نکرده بودیم! یکدل نه صد دل عاشقش شدیم؛ به خصوص رحیم! ....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 96 تا خوابم میبرد، سروصدای بچهها بیدارم میکند. ساعت نزدی
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟97
...اواخر هفته من، رحیم، احمد و امیر، مأموریت گرفتیم که در منطقه «بلاس» میدان تیر برپا کنیم و آموزش تیراندازی بدهیم. این منطقه ششهفت ماه قبل با مجاهدت مدافعان و تلاش ارتش سوریه، از دست تروریستها آزاد شده. تا چشم کار میکند دشت است و درختهایی که اینجا و آنجا، از دل خاک سر بیرون کردهاند و حتی جنگ هم نتوانسته ریشهشان را بخشکاند. آنها که ریشهدارند، میمانند.
خانههای مردم بلاس، در زمان هجوم تروریستها، تخلیه شده بود. مردم همه زندگیشان را گذاشته بودند و جانشان را برداشته و رفته بودند. ما آمده بودیم تا از میراث مردم، حفاظت کنیم. ....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 98
... آموزش به نیروها در شرایطی که باید خطاها را به حداقل میرساندیم، اهمیت ویژهای داشت.
در میانه برنامههای آموزشی، فرمانده به سراغمان آمد که آماده شوید تا برویم! از مقصد که سوال کردیم، گفت میرویم برای بازدید از نبل و الزهراء. خوشحال شدم. فرصتی دست داده تا از شهرکهای شیعهنشین بازدید کنیم. سه چهار ماه قبل، یک پیروزی بزرگ در این منطقه به دست آمده بود. مجاهدتها جواب داده و در چله زمستان، بهار آمده بود به نبل و الزهراء. با پیروزی جبهه مقاومت در این منطقه و شکست حصرِ چند هزار روزه این دو شهرک شیعهنشین، تروریستها مجبور به یک عقبنشینی حسابی شده بودند؛ ارتش سوریه که کنترل این منطقه را به دست گرفت، موجی از شادی سوریه را فراگرفت.
این یکی از بزرگترین شکستهای تروریستها محسوب میشد. این شکست و این آزادی، تا همیشه با یاد فرماندهان ایرانی و فرماندهِ فرماندهان، حاجقاسم سلیمانی، گره خورده است. حاجقاسم، اذن نیرو آوردن به نبل و الزهراء را از فرماندهاش، رهبر انقلاب گرفته بود؛ شرط آقا هم این بود که حاجقاسم تلاش کند برای جلوگیری از مجروحیت و شهادت نیروها ....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 98 ... آموزش به نیروها در شرایطی که باید خطاها را به حداقل
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 99
... #حاج_قاسم، شبِ عملیات آزادسازی نبل و الزهراء، پشت خط مقدم بود و خودش از اولین کسانی بود که پس از چندسال محاصره، قدم بر خاک نبل گذاشت. مردم نبل، هنوز خاطره تکرارنشدنیِ آن حضور را به خاطر دارند...
وسط این فکرهای شیرین، دلم میگیرد که شاید طراحان پشتپرده و حامیان ناآرام کردن سوریه و حصر نُبُل، نوبِل صلح هم بگیرند!
تا نبل، فقط یک مسیرِ باریکِ خطرناک وجود دارد که دو طرفش، مسلحین به کمین مدافعان نشستهاند و هر لحظه ممکن است دستشان برود روی ماشه. در مسیر باز ویرانهها خود را به نمایش گذاشتهاند. بسیاری از مناطق در طول مسیر، از آدمها خالی است. تیر و ترکشها، هیچ دیواری را بینصیب نگذاشتهاند. کوچههای خرابآبادی را میبینیم که روزی روزگاری، از صدای بازی کودکان پر میشده و چه بسا که قدمهای عاشقان را میزبانی میکرده است؛ اما حالا...
از دل حیاطِ آن ساختمانهای ویران درختهای سرسبز، سرک میکشند. و باز در دل میگویم، آنها که ریشهدارند میمانند. ....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 100
... آن سوی دژبانی نُبل، جریانِ گرمِ حیات را میتوان با چشم دید. ما که به منطقه رفتیم، هنوز وقتِ مردم خوش بود. میگویند سرمای یکساعته، گرمای هفتادساله را میبرد. حالا انگار نه انگار که گرمای آتشِ جنگ و حصر، چند سال این منطقه را آزرده است. از تماشای به راه بودن زندگی مردم، دلگرم شدیم و خوشوقت شدیم از آزادی مردم... شیعیان نبل که رنج چند سال محاصره را تحمل کرده بودند، حالا دارند با آزادی زندگی میکنند. درخت مقاومت، اینجا، وسط زمستان ثمر داده بود و حالا هم در بهار، مردم روبهراهند.
رفتیم روی ارتفاع و شهر را تماشا کردیم. یکی از بچهها گفت برویم و چیزی بخوریم. رفتیم به یک بستنیفروشی و دلی از عزا درآوردیم. بیشتر از خود بستنی، از این که بستنیفروشی آن هم با این کیفیت(!) به راه است، خوشحال شدیم. ....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 134 در منطقه که حسین را دیدم یک دل سیر بغلش کردم. خوابِ دو سا
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 135
آموزشهای تیراندازی که به خاطر درگیریها موقتا تعطیل شده بود، دوباره راه افتاده. نیروهای نبل و الزهراء و نیروهای عراقی با اشتیاق، نکات تیراندازی را گوش میدهند، عمل میکنند و یاد میگیرند. امروز رحیم هم با ما همراه شده. با بچههای عراقی روی ارتفاع، تمرین تیراندازی میکنیم. توپخانه سوریها کنارمان مستقر شده و خانطومان را میزند؛ چون احتمال میرود که دشمن بخواهد خانطومان را بگیرد.
نمیدانم چه شد که یکی از قبضههای توپ منفجر شد. انفجار آنقدر شدید بود که توجه همه را جلب کرد. قبضههای توپ توی یک مزرعه قرار داشتند و علفها و باقیماندهی کشت، تا ارتفاع نیمتر، زمین را پوشانده بود. آتش افتاد به جان علفهای خشک. از دور میدیدیم که کسانی دارند روی علفها خاک میریزند تا آتش را خاموش کنند.
به رحیم گفتم، بروم کمکشان؟ رو تُرُش کرد که لازم نکرده، خطرناک است! تا این را گفت، دوباره صدای انفجار مهیبی پیچید توی دشت و آنها که مشغول خاموش کردن آتش بودند، پا به فرار گذاشتند. باز به رحیم گفتم بروم پایین؟ رحیم گفت آنها فرار کردند، تو میخواهی بروی؟! گفتم آتش دارد پیشروی میکند، میرسد به مهمات و باز انفجار رخ میدهد؛ باید مهمات را از جلوی آتش بردارم. رحیم گفت اگر رفتی و یک قبضه توپ دیگر منفجر شد چه؟ آخر تو با این بدن لاغرت میخواهی بروی صندوق مهمات جابجا کنی؟ لازم نکرده!
به جبر نگهم داشت. حرفهایش هنوز تمام نشده بود که انفجار سوم هم رخ داد. رحیم نگاهم کرد که بفرما! کار خدا بود که آتش اندکاندک خاموش شد.
از میدان تیر که برمیگردیم، نگران سیبلهایی هستم که در منطقه بلاس ماندهاند؛ برای سیبلها از #بیت_المال هزینه شده. به رحیم میگویم کارمان که تمام شد، سیبلها را ببریم، اینجا از بین میروند. رحیم نگاهم کرد که یعنی حالا وسط این درگیریها آوردن سیبلها چه صیغهای است! من اما میخواستم آنچه را که تحویل گرفتهام، درست تحویل بدهم؛ بیتالمال مسلمین، زیان را برنمیتابد...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 135 آموزشهای تیراندازی که به خاطر درگیریها موقتا تعطیل ش
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 136
منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آرام و قرار ندارد. من بیشتر پشت خط با بیسیم کارها را دنبال میکنم. تکفیریها گاه و بیگاه با خمپارهها و موشکها از ما پذیرایی میکنند.
آتش، بیامان از آسمان میبارید. با تکفیریها 400 متر بیشتر فاصله نداشتیم. جمعی از نیروهای اهل نبل و الزهراء بیشتر توی دشت پیشروی کرده بودند و تا دویستمتری به دشمن نزدیک شده بودند. تیربار تکفیریها که روشن شد، یکی از نیروهایم شهید شد و یکی مجروح.
آن که مجروح شد را برگرداندند اما شهیدمان ماند توی دشت. آرام و قرارم رفت. پشت بیسیم گفتم آتش بریزید و مرا پوشش بدهید تا بروم و پیکر شهید را برگردانم. میدانستم که تیربارچیهای دشمن در کمیناند اما دلم رضا نمیداد که پیکر شهیدمان، بیپناه بماند. هرچه بیشتر اصرار میکردم فرمانده فوج با رفتنم بیشتر مخالفت میکرد. میگفت بیتابی نکن! آتش دشمن شدید است و اگر بروی خودت هم شهید میشوی. من میگفتم نمیخواهم پیکر شهیدمان بیفتد دست تکفیریها... به جبر، توی مقر نگهم داشتند. یاد آن پیکر در دشت افتاده، بغض میشد و میرفت تا راه گلویم را بگیرد...
چند ساعت بعد که توی مقر بودم، صدای یک انفجار مهیب، گوشهایم را آزرد. به سرعت رفتم به سمت محل انفجار. ماشین مهمات را در انتهای کوچهای بنبست، با موشک تاو زده بودند. هر لحظه امکان دارد موشک دوم را به ماشین دیگری که در تیررسشان بود، بزنند. دوربینهای پیشرفتهای داشتند و منطقه را خوب دیدهبانی میکردند. کسی از بچهها انگار دلش را نداشت که برود و ماشین دوم را از تیررس دشمن دور کند.
تا پیشقدم شدم و پا جلو گذاشتم، یکی از نیروها پرید سمت ماشین و آن را برد به محلی امنتر.
توی ماشین اول، چهار نفر از نیروها، در آتش خشم دشمن میسوختند. سریع دستبکار خاموش کردن آتش شدم تا پیکرها بیش از این نسوزند. نیروها را سروسامان میدادم که آتش زودتر خاموش شود. آتش که خاموش شد، صورتهای سوخته نیروها هم آشکار شد. انسانها همراه آن ماشین به کلی سوخته بودند. دودهها آینه ماشین را کدر کرده بودند. چشم تیز کردم اما نمیتوانستم تشخیص بدهم که کدام نیروها هستند.
حس عجیبی داشتم. صحنهای که در برابرم بود، مرا به حیرت وامیداشت. نظیر آن را هرگز ندیده بودم. چهار انسان که اجزای پیکرشان، کاملا سوخته بود. حیران بودم اما هول نه؛ با خودم فکر میکردم که این نیروها در آن لحظات آخر چه احساسی را تجربه کردهاند. سوختن، این استعاریترین و تمثیلیترین نوع جان دادن، حالا در برابر چشمهایم بود. به نظرم آمد که جان دادنِ شکوهمندی است. ذوقِ سوختن... خواستنی است. بچهها که آمدند تا پیکرها را ببرند، گوشهای ایستادم به تماشا. صحنهها شعر میشد در دفتر ذهنم:
چو ذوق سوختن دیدی، دگر نشکیبی از آتش
اگر آب حیات آید، تو را ز آتش نیانگیزد...
لابد این نیروها هم در انتهای آن کوچهی بنبست، ذوق سوختن را چشیده بودند. دیگر چرا هراس از آتش، وقتی آتش، آبِ حیات میشود؟ و راستی که این کوچهها هم دیگر بنبست نیستند... دارم به این صحنه شگفت نگاه میکنم که حمودی میگوید یکی از این شهدا، ایرانی بود. گوش تیز کرده بودم که حرفهایش را با یکی از نیروها بشنوم. نمیدانم چرا دلم برای امیر شور میزد؛ نکند این پیکر... چندباری توی بیسیم صدایش کردم اما جوابم را نداد. پنج دقیقهای که گذشت، صدایش را پشت بیسیم شنیدم و خیالم راحت شد.
حمودی، نشانی میدهد از آن شهید ایرانی. حسین هم خودش را میرساند. نشانههای حمودی و پلاک سوختهاش را که بررسی میکنند، شهیدمان شناسایی میشود. آن شعلهها انگار به جان من هم سرایت کرده بود. فهمیدیم که آن شهید ایرانی، #مهدی_طهماسبی بوده است.
یادم آمد که دیروز، نماز مغرب و عشاء را دوتایی، با هم به جماعت خوانده بودیم. دو سه روز بیشتر از آمدنش به خط نمیگذشت. چه خوشاقبال بود که قربانیاش پذیرفته شد. مگر نه این که خدا قربانی هابیل را سوزاند و این نشانه پذیرفته شدن قربانی بود؟ ما از نسل هابیلیم... در خزانهی خدا هنوز هم آتش هست...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 136 منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آرام و قرار ندارد. من بی
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 137
آفتاب که خودش را پشت دشت پنهان کرد، به حسین گفتم برایم یک دوربینِ دید در شب جور کند. اصرار کرد که بگویم دوربین را برای چه میخواهم. گفتم بیا برویم پیکر شهید را از دشت بیاوریم. حسین گفت بگذار از فرمانده فوج اجازه بگیریم. پاسخ فرمانده روشن بود: به صلاح نیست! به سهراب هم که گفته بودم، مرا نهی کرده بود. میگفت اگر تکفیریها دوربین مادون قرمز داشته باشند، شک نکنید که برنمیگردید!
فاصله ما و تکفیریها، آنقدر کم است که صدای اذان و دعایشان را میشنویم! اذانِ تکفیریها!
من دلم آرام و قرار ندارد. نمیخواهم پیکر شهیدمان، دست دشمن بیفتد. هوای دشت گرم است، آن شهید، امروز را روزه بوده... بغضم را میخورم.
از فرمانده فوج که ناامید شدیم، با حسین تصمیم گرفتیم سری به بچهها بزنیم. رفتیم پیش احمد که جایی از خط را حفظ میکرد. کنار احمد، روی زمین چمباتمه زدم و گرم صحبت شدیم. وسط حرفها گفتم خبر داری که #مهدی_طهماسبی شهید شده؟ خشکش زد و بعد، وا رفت! به خودش که آمد، با تعجب گفت شهید شد؟ در جواب تعجبش گفتم بگو انا لله و انا الیه راجعون!
انگار که دلش تکان خورده باشد؛ رفت توی عالم خودش. سرش را انداخته بود پایین و چند دقیقهای هیچ نمیگفت. سرش را بلند کرد: انا لله و انا الیه راجعون... استرجاع که گفت، آرام شد. تعجب از این است که شهید نمیشویم، نه این که شهید میشویم! خواندهایم انا الیه راجعون، تا ببینی تا کجاها میرویم...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 138
از پیش احمد که آمدیم، فرصتی شد که با حاجحمید، فاطمه و خانواده تماس بگیرم. با حاجحمید درد دل کردم. صدای آرامش از پشت خط، چهرهاش را در نظرم مجسم میکرد. دریایی از مهر توی دلم موج میزد اما نخواستم که با بیانش، دلتنگیام را نشان بدهم. بعد از حاجحمید نوبت خانواده رسید.
مادر فاطمه نگران بود. گفتم اینجا بیمه حضرت زینبیم؛ دعا کنید در جنگ با تروریستها پیروز شویم تا شما را بیاورم سوریه و با آرامش و امنیت زیارت کنید... روحیه میدهم بهشان! قاعدتا باید برعکس باشد! من اما میکوشم که بهشان دلداری بدهم!
بعد از زنعمو، زنگ میزنم به خانه خواهرم. زیاد صحبت نکردیم. احوالپرسی کردیم و خداحافظی. آقاهادی، شوهرخواهرم میپرسید کِی برمیگردی؟ نمیدانستم. گفتم انشاءالله میآیم. به بابا که زنگ زدم، تا صدایم را شنید، گفت تو که قرار بود این روزها سمنان باشی... دوباره برایش میگویم که اوضاع منطقه بحرانی است و لازم است یک هفتهای بیشتر بمانم. بابا ابراز دلتنگی میکند:
-عباس! دلم برات تنگ شده... برگردی بوسهبارونت میکنم...
دلم برای بوسههایش تنگ شده اما چیزی نمیگویم... ادامه میدهد:
-آسیبی ندیدی؟ راستش رو بگو! دست و پاهات، همراهت هستن؟
-خدا یه عقلی به من بده بابا؛ دست و پا نداشتم هم نداشتم!
-چشمانتظارم...
بگو و بخندم با بابا که تمام شد، گوشی را میدهد دست مامان. احوالپرسی میکنیم. صدای مهربانش، دلم را آرام میکند.
-عباس! چقدر صدات نورانی شده!
-مامان! چهره نورانی شنیده بودیم اما صدای نورانی نه!
چند لحظهای سکوت میکنیم.
-مامان! یادت هست قبلا به من گفته بودی که اگر شهید شدی، باید روز قیامت دستم رو بگیری؟
-حالا ما یه چیزی گفتیم! همه فامیل منتظرن که برگردی... دعا میکنن برای اومدنت.
- زیاد دعا نکنید، شاید دعاتون برعکس مستجاب بشه!
بیش از این جدیِ آمیخته با شوخی، نمیتوانستم از احساسی که در درونم جریان داشت، با مادر حرف بزنم. نگران بودم که مبادا نگرانش کنم.
از حرف زدن با بابا و مامان، آرامش گرفتهام. همیشه دوست داشتم دست و پای مامان را ببوسم اما این کار را نکردم؛ الان هم بغضی شده در گلویم. کاش مرا به حضرت زینب(سلامالله علیها) ببخشد... کاش بابا از سر دینی که بر گردنش دارم بگذرد... در خدمت به بابا و مامان کوتاهی کردهام و حالا سخت پشیمانم... کاش علیرضا و مهدی، برادرانم، کم نگذارند برایشان...
چقدر حرف نگفته توی دلم هست... پناه میبرم به مناجات علی(علیهالسلام) که آهنگش، آرامشِ شبهای من است:«مولای یا مولای... انت القوی و انا الضعیف؛ و هل یرحم الضعیف الا القوی؟» چه کسی جز تو بر منِ ضعیف رحم میکند؟...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 142 عملیات، موفقیتآمیز بود. صدای بچهها را پشت بیسیم میشنوم
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 143
وسط حرفها بچهها باز پای شهادت را کشیدند وسط. میخندیدیم اما میدانستیم که این حرفها فقط شوخی نیست. شرایط دشواری بود و بچهها دائم زیر آتش بودند. هر لحظه ممکن بود یکی از بچهها را از دست بدهیم. یادم میآمد که حسین وقتی میرفت، سربندی که زهرا، دختر کوچکش برای روز مبادا به او داده بود را گذاشت توی جیبش. نقشِ روی سربند یاابالفضل بود. زهرای پنجساله وقتی سربند را به بابا میداد گفته بود اگر اوضاع خیلی خطرناک شد، آن را ببند به پیشانیات. اینها را میدانستم و دلم شور میزد. اگر شهادت به ترجیح است، ترجیح میدهم آن شهید، من باشم.
این را به امیر گفتم که من فقط نامزد دارم و اگر بنا به دل کندن باشد، راحتتر میتوانم دل بکنم... شما دختران کوچکی دارید که منتظرند برگردید... دخترها باباییاند. بابا که نباشد، بیقراری میکنند و آرام کردنشان، سخت است. سفره را مثل همیشه خودم جمع میکنم و هرکس میرود پی کار خودش.
میروم پیش امیر که به کمک بچههای مخابرات رفته است. تازه به منطقه آمدهاند و خیلی با کد و رمز آشنا نیستند. میخواهم چند دقیقهای چشمهایم را روی هم بگذارم و استراحت کنم. آرزوها و دعاها محاصرهام میکنند. آدمیزاد در طول شبانهروز به آرزوهایش فکر میکند اما آرزوهایی که قبل از خواب به ذهنها هجوم میآورند، فرق دارند؛ واقعیترند، خواستنیترند. آدمها جلوهای از آرزوهای قبل خوابشان هستند! آرزو میکنم، دعا میکنم...
هنوز چشمهایم گرم نشده، دلتنگی فاطمه میپیچد توی دلم... چند لحظهای نگذشت که خبرِ خطرناک شدن اوضاع قراصی را در بیسیم اعلام کردند، سروصدایی در مقر به پا شد. از خواب پریدم. رفتم به اتاق بیسیم. سیدغفار و چند نفر از بچهها داشتند اوضاع را بررسی میکردند. تصمیم بر این شد که بروند به روستای قراصی برای کمک به بچهها...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 144
فرمانده فوج پشت بیسیم به بچههای پشتیبانی و امیر گفت برای احتیاط یک ماشین مهمات را تا پشت روستا ببرند. از همان سر صبح، ناآرامیها در منطقه شدت گرفته بود. تکفیریها هجوم آورده بودند به قراصی. این روستا دارد به تدریج، به کانون درگیریها در حومه حلب تبدیل میشود. توی بیسیم میشنوم که نیروها به مهمات نیاز دارند. معطل نمیکنم. تا امیر بجنبد، از عمار اجازهی شکستهبستهای میگیرم و لباسهای نظامیام را میپوشم. با یکی از بچهها سوار ماشین مهمات میشویم و میتازیم. امیر پشت بیسیم صدایم میکند:«کمیل کجایی؟»
-دارم با ماشین مهمات میرم!
صدایش درآمد که چرا این کار را میکنی! گفتم خیالت راحت باشد، پشت خط میمانم؛ فرمانده اجازه داده!
مهمات را تا جایی در نزدیکی روستا، تا خاکریز سابقیه میبریم. این کار یک ساعتی طول میکشد. آنجا خاکریزمانندی ساخته بودند که اگر اتفاقی افتاد، پشت آن سنگر بگیریم.
موشک پشت موشک، به قلب روستا فرود میآمد. پشت بیسیم اعلام کردم:«ما مهمات رو آوردیم تا پشت روستا، تکلیف چیه؟» فرمانده فوج، صدایم را که پشت بیسیم شنید، داغش تازه شد:«باز پیدات شد؟ مگه نگفته بودم که توی مقر بمونی؟ حالا هم بمونید توی ماشین تا خبرتون کنم!»...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 144 فرمانده فوج پشت بیسیم به بچههای پشتیبانی و امیر گفت بر
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 145
شروع کردم به خالی کردن مهمات که سروکله رحیم پیدا شد؛ از توی روستا با موتور آمده بود پشت خاکریز. دوبار بلند صدایم کرد. کمیل! کمیل! نگاه غضبآلودم را روانهاش را کردم و محلش نگذاشتم. ناراحت بودم که مرا با خودش نبرده است. چند لحظهای نگذشت که پشت بیسیم خبر دادند بعضی از نیروها در محاصره قرار گرفتهاند. رحیم دوباره زد به دل روستا.
امیر هم خودش را به ما رساند. با امیر و احمد و یکی دیگر از بچهها پشت آن خاکریز بودیم. فشار تروریستها رفتهرفته زیاد و زیادتر میشد. چند دقیقهای از رفتن رحیم نگذشته بود که در قلب خطر تنها ماند. هزار جور فکر و خیال زد به سرم. حالا علاوه بر دو نفر از بچههای ایرانی و جمعی از نیروهای نجباء، رحیم هم توی روستا در محاصره تروریستها قرار گرفته بود. روستا زیر شدیدترین حملههای دشمن تاب و توانش را رفتهرفته از دست میداد.
صدای رحیم، پشت بیسیم، دلم را لرزاند:«من نیرو میخوام؛ نیرو برسونید؛ اینجا هیچکس نیست؛ اسلحه هم ندارم؛ فقط بیسیم دارم و دوربین! نیرو برسونید...» دلم برای رحیم شور میزد. تکفیریها میخواستند روستا را بگیرند تا هم شکست هفته پیش را جبران کنند و هم در رسانههایشان بگویند که موفقیتی داشتهاند! رحیم پشت بیسیم، لحظه به لحظه گزارش میداد. میگفت فاصله تکفیریها با من بسیار اندک است. میگفت امروز عاشورا و اینجا کربلاست... دلواپس بودم که مبادا رحیم را به اسارت ببرند.
بیسیم را برداشتم و رحیم را صدا زدم:«رحیم! کجایی؟ من خودمُ برسونم؟» رحیم که چراغ سبز رفتن را نشان داد، موقعیتش را گرفتم و با بچهها دویستمتری به سمت روستا رفتیم. به رحیم میگفتم ما داریم میآییم اما شرایط وخیم بود و فرمانده اجازه پیشروی بیشتر را نداد. ناراحت بودم از این ممانعتها. فرمانده فوج پشت بیسیم گفت کمیل، حق نداری جلو بروی! حالم گرفته شد. گفتم حاجی، داریم میرویم برای کمک به رحیم...
فرمانده فوج دوباره تکرار کرد: حق نداری بروی... کفرم درآمد:«یا رحیمُ برگردونید، یا ما میریم جلو برای کمک» رحیم و بچهها نیاز به کمک داشتند و در محاصره، هر لحظه ممکن بود تروریستها بر سرشان بریزند. رحیم تنها مانده بود پشت خاکریز دشمن؛ نه سلاح داشت و نه خشاب. یک دوربین و یک بیسیم، شده بود تمام تجهیزاتش. فرمانده فهمیده بود که اوضاع بیش از حد خراب است. میگفت اگر بناست کاری بکنیم، همان چند نفر میکنند و اگر بناست، شهید بدهیم، همان چند نفر بس است!...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
#شهیدعباسدانشگر #راستی_دردهایم_کو ؟ 147 القراصی سقوط کرده. برخی میگویند تعدادی از نیروهای عرا
#شهیدعباسدانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 148
دو تا وانت تویوتا آمادهاند که بروند به الهویز. جواد، فرمانده فوج هم در صحنه است. سیدغفار و جواد اوضاع را کنترل میکنند. نزدیک 20 نفر از نیروهای عراقی پشت وانتها نشستهاند. من از کنار جاده میروم تا با گروهی که جلو میروند، همراه شوم. سیدغفار مرا دید که سوار هیچکدام از ماشینها نشدهام. کنارم ترمز زد و گفت بپر بالا!
بیمعطلی در ماشین را باز کردم و سوار شدم و راه افتادیم. تویوتای رحیم جلو میرفت، تویوتای یکی از فرماندهان پشت سرش و ماشین ما هم پشت سر همهشان. سیدغفار مسیر را درست نمیشناخت. پشت ماشین رحیم میرفتیم که رحیمِ مجروح، دستش را از ماشین بیرون آورد و اشاره کرد که بایستیم. سیدغفار کنار ماشین رحیم نگهداشت. رحیم گفت کجا میآیید؟ مسیر از آن طرف است! حالا دیگر مسیرمان از رحیم جدا میشد.
سیدغفار که دور میزند تا از مسیر دیگری برویم، من چشم در چشم امیر، نگاهش میکنم. نمیدانم چرا لبخند به لبم نمیآید. نیمدقیقهای وسط حرفهای نیروها، همدیگر را تماشا میکنیم. انگار از نگاهم تعجب کرده است. راه که میافتیم به ثانیه نمیکشد که رحیم توی بیسیم صدایم میکند:
-کمیل کمیل رحیم!
-جانم رحیم جان
-کمیل! هرچی سیدغفار و جواد گفتن گوش بدی ها!
-خیالت راحت!
-کمیل! حرفشونُ گوش بده و مراقب خودت هم باش
لحظهای بعد، دوباره صدای رحیم میپیچد توی ماشین. گوش تیز میکنم که کلمه به کلمهاش را خوب بشنوم.
-کمیل کمیل رحیم
-جانم رحیم
-هرچی سیدغفار و جواد گفتن گوش بده!
-رحیمجان! خیالت راحت...
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@shohaday_gommnam