eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️افتاده است بي کس و تنها ، غريب وار ▪️مردي که با تمامي خلقت برابر است ▪️مرثيه خوان حضرت کاظم ، خود خداست ▪️باني روضه ،حضرت زهراي اطهر است 🏴 شهادت غریبانه و مظلومانه حضرت علیه السلام تسلیت باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 یک توبیخ شیرین! 🔻 ماجرای برخورد زیبای امام کاظم(ع) با بُشر حافی @shohaday_gommnam
••☄☁️•• گاهی‌درشتاب‌زندگی‌گوشه‌ای‌بایست وآرام‌زمزمه‌کن:«خدایادوستت‌دارم»♥️🌱! .
میگفت: مݩ او کســے رو کــه بیــن مردم جــا انــداخــت دخــترا شهــید نمیــشن رو حــلال نمیــکنم💔 *شهیده زینب کمایے*🙂💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آقا فدایی تو منم خونه‌ی تو وطنم باب الحوائجی و تو رو صدا می‌زنم🤲 🕯شهادت اباالرضا حضرت امام موسی کاظم علیه‌السلام تسلیت باد ••ʲᵒᶦⁿ↴ |♥️| @shohaday_gommnam |♥️|
📒از شهدا یاد گرفتیم ✋🏼 از ابراهیم هادی ، پهلوانی را🕊 از حاج همت ، اخلاص را🕊 از باکری ها ، گمنامی را 🕊 از علی خلیلی، امر به معروف را 🕊 از مجید بقایی ، فداکاری را 🕊 از حاجی برونسی ، توسل را 🕊 از مهدی زین الدین ، سادگی را 🕊 از حسين همدانى ، جوانمردى و اخلاق را🕊 از حاج قاسم سلیمانی، ولایت مداری را 🕊 بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ایم!!.... ڝد ݜڪࢪ ڪھ اڗ ٺݕاࢪ زہࢪٵٻٻݥ ↯ °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      
جھت مطالعہ ۍ هࢪ قسمٺ از رمان ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ. ✨🥀✨🥀✨🥀 🥀✨🥀✨🥀 ✨🥀✨🥀 🥀✨🥀 🥀✨ نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب یاعلی می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری‌اش نجاتم داد! به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از بی‌گناهی‌ام همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه برویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... نویسنده: @shohaday_gommnam
جھت مطالعہ ۍ هࢪ قسمٺ از رمان ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ. ✨🥀✨🥀✨🥀 🥀✨🥀✨🥀 ✨🥀✨🥀 🥀✨🥀 🥀✨ ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با بعثی‌های تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... نویسنده: @shohaday_gommnam
دو پارت دیگه تقدیم نگاهتون
▪️شهادت مظلومانه باب الحوائج حضرت موسی‌ بن جعفر الکاظم(علیه‌السلام) را به محضر حضرت ولیعصر(ارواحنافداه) و ارادتمندان به آن حضرت تسلیت‌ و تعزیت عرض می‌کنیم.
خونبها از که بخواهیم که در روز جزا .. شافع ماست همانکس که غمش قاتل ماست ••ʲᵒᶦⁿ↴ |♥️| @shohaday_gommnam |♥️|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید خرازی در بیانات شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷انتشار به مناسبت سالگرد شهید حسین خرازی ••ʲᵒᶦⁿ↴ |♥️| @shohaday_gommnam |♥️|
• . . جمعِ بروبچِ مذهبےِ ایتـآ😌✌️🏻 اصلاً حال و هوایی دارھ ڪانالش🗞 از دستش بدۍ بدجورر ضرر میکنی!🔥 ❥⁌ ᵇᵃⁿᵃᵗᵒˡᵃᵐᵃʰᵈᶦ ☁️⁍ ❥⁌ ᵇᵃⁿᵃᵗᵒˡᵃᵐᵃʰᵈᶦ ☁️⁍ ❥⁌ ᵇᵃⁿᵃᵗᵒˡᵃᵐᵃʰᵈᶦ ☁️⁍ 😂🖐🏿 ❗️🚧
〖‌‌‌‌‌رفیق‌ ! پاک ‌بودن‌به‌این‌نیست‌‌ڪهـ تسبیح‌برداری‌ُذکربگۍ ...! پاکی‌بہ‌اینہ‌ڪه‌تو‌موقعیٺِ‌‌گُناھ ؛ اَزگُناھ‌فاصلہ‌بگیری !〗 ⁞❥ https://eitaa.com/joinchat/1954742346Cc27a5cc8ec ❜❛ 💔🔖 ❗️✌️🏿
42.1K
‌ خودتون عضو شید دیگه والاااااا😂💥 کانال به این خوبی دلِتونم بخواد😌🤞🏼 💕⇛ https://eitaa.com/joinchat/1954742346Cc27a5cc8ec ❗️🌝
「 اینقدری که برای ظاهرت وقت میزاری برای خودسازیِ باطنت هم وقت میزاری:/؟! 」 ⇢|● https://eitaa.com/joinchat/1954742346Cc27a5cc8ec !!📌 :)☝️🏼🌸🙂
... ⃠🚫 روزِحساب‌کتاب‌ڪہ‌برسھ.. بعضےازگُناهاټ‌روکہ‌بهت‌نِشوڹ‌‌میدڹ‌، مےبینےبراشوڹ‌‌استغفارنڪردۍ، اصݪاًیادٺ‌نبوده ! امّازیرِهࢪگُناهټ‌یہ‌استغفارنوشتہ‌شده.. اونجاسٺ‌کہ‌‌تازه‌میفهمۍ یکۍبہ‌‌جاټ‌توبه‌ڪرده.... یکےڪہ‌‌حواسش‌بھټ‌بوده..؟ یہ‌پدردݪسوز.. یکےمثلِ‌مهدے"عج" :)
انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار آسوده بخواب خدا بیدار است. شبتون‌آروم🖤🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┅═🌸﷽🌸═┅ 🌹🍃 امروز هم پیغمبر اکرم در حال بعثت است. [یعنی] شما که قرآن را میخوانید، درسی میگیرید، انگیزه‌ای پیدا میکنید و یک حرکت را شروع میکنید، ادامه‌ی بعثت پیغمبر است. ملّت ایران که پشت سر یک شخصیّت عظیمی مثل امام بزرگوار قرار میگیرد، از موانع عبور میکند، سختی‌ها را تحمّل میکند، سختی‌ها را زیر پا لِه میکند و به جلو حرکت میکند، یک بنای پوسیده‌ی طاغوتیِ خبیثِ چندهزارساله را در مهم‌ترین نقطه‌ی منطقه یعنی در ایران به هم میریزد و یک بنای اسلامی درست میکند، همان ادامه‌ی بعثت پیغمبر است. انقلاب، ادامه‌ی بعثت پیغمبر بود، جمهوری اسلامی ادامه‌ی بعثت پیغمبر است؛ حرف ما این است. آن که با انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی دشمن است، مثل همان دشمنانِ صدر اسلام، با بعثت اسلامی و با حرکت توحیدی دشمن است. ۹۸/۱/۱۴ ✨✨✨✨✨✨ 🍃یا قاضی الحاجات، ۱۰۰ مرتبه🍃 🌺 امروز دوشنبه 🗓 ۹ اسفند ۱۴۰۰ هجری شمسی 🗓 ۲۶ رجب المرجب ۱۴۴۳ قمری 🗓 28 فوریه 2022 میلادی ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً ─═༅🍃🌸🍃༅═─
راستی؟ شکرگزاری ما با شکرگزاری قانون جذبی ها خیلی فرق داره🙂 من قانون جذب رو تا ۸۰درصدشو قبول ندارم اصن😅 اگه میخوای شکرگزاری کنی تا فقطططط به یه چیز دنیایی برسی اینو بدون که شکرگزاریت خالصانه نیس بند بند وجودت باید خالصانه از خدا تشکر کنه یسری چیزا واست خوب نیس یسری چیزا واست رشد نداره یسری چیزا قسمتت نیس یسری چیزا به تلاش بستگی داره به امتحان های زندگیمون بستگی داره پس با شکرگزاری نمیتونیم اینارو دور بزنیم🙂 همه ی اینارو باید در نظر بگیری بعد شروع کنی بگی آخدا اگه دادی شکرت اگرم ندادی شکرت ... هدف چیه؟ هدف اینه که بابا جان خدا اییییییین همه بهت نعمت داده از خودت خجالت نمیکشی که سپاسگزار نیستی؟ یکسره فکر نداشته هاتی... این انصافه(: اگر نمیخوای که هیچی بمون توی همین حال بدت🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا