eitaa logo
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
67 فایل
کپی مطالب≡صلوات به نیت ظهور امام زمان ارتباط با ما↯ @Shahidgomnam_s کانال دوم↯ @BeainolHarameain ڪانـاݪ‌روضـہ‌امـون↯ @madahenab ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/16670756367677
مشاهده در ایتا
دانلود
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه بیشتراز اینکه به فکر شهادت باشیم، پیه ی اسارت را مالیده بودیم به تنمان . فکر می کردیم اگر اسیر شدیم ، چه جوابی به دشمن بدهیم .هرکسی نظری می داد.مجید خوش فکرتر از بقیه بود.می گفت :(( من میگم آمدم به دنبال رفقای شهیدم ؛ یعنی اولاً رهرو راه شهدا هستم که اومدم اینجا، ثانیاً عراقی ها هم فکر می کنن بهم ماموریت دادن بیام دنبال اجساد شهدا.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه از سینه کش کوه نوری بالا می آمدیم. نفس مان بند آمده بود. همه به دنبال سبک کردن بار خود بودیم. یکی از بچه ها ناراحتی گوارشی پیدا کرده بود. به حالت غش افتاد. مجیدبدون درنگ او را به دوش گرفت. تا بالای کوه آوردش. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه با قرآن مانوس بود.صوت دلنشینی داشت؛ مسلط هم می خواند. قرآن را از مادرش یاد گرفته بود. موقع برگشت از شناسایی ها قرآن کوچکش را از کوله پشتی در می آورد. و می نشست گوشه ای، شروع می کردبه قرآن خواندن ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه اوقات فراغتش راباکتاب سپری می کرد.اطلاعات عمومی بالایی داشت؛ مخصوصاً از لحاظ تسلیحات نظامی، مثلاً خصوصیات یک هواپیمای میگ یا تانک را می گفت. در بحث های فنی هم خصوصیات موتور، ماشین و موتور را می دانست. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه در برگزاری مراسم دعا پیش قدم بود؛ دعای توسل، کمیل و ندبه ... صبح جمعه با حال عجیبی ندبه می خواند. آرام گریه می کرد.بعداز دعا چشم هایش سرخ بود. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه همه فکر و ذکرش شده بود شناسایی . وقت مان که خالی می شد. می نشست به تحلیل منطقه نظر می داد راجع به تجهیزات و امکاناتی که در منطقه نیاز بود، درباره استعداد نیرویی که می بایست برای انجام مطلوب عملیات به کار گرفته شود. مایه ی دل گرمی بچه های شناسایی بود. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه در جریان شناسایی شهر ماووت، توی یک جاده ی مال رو سر یک پیچ تا آمدیم به خودمان بجنبیم ، چهار نفر مسلح جلویمان سبز شدند. به هر زحمتی بود. رفتیم پشت یک تخته سنگ ، جای خوبی نبود. اگر می دیدندمان ، کارمان ساخته بود. یک لحظه متوجه مجید شدم . رفته بود بالای جاده ، پشت یک تخته سنگ. مسلط براین افراد مسلح بود. مانده بودم چه طور خودش را رسانده آن جا ، آن هم در این وقت کم . کلتش را در آورده بود، دست از پا خطا می کردند مغزشان را داغان می کرد. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه ایام محرم بود. از منطقه برمی گشت. با کلی دارو آمد خانه مان ؛ اصفهان. حال خوشی نداشت ؛ بدنش ضعیف شده بود. شب تا صبح نخوابید؛ از درد به خودش می پیچید. قم نرفته بود ، ملاحظه ی حال آقا جان و مادر را کرده بود. نمی خواست با این وضع ببینندش ، غصه بخورند. سر حال که شد رفت دیدنشان. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه زیاد از جبهه وجنگ نمی گفت. یک بار بعداز عملیات خیبر تعریف می کرد(( توی عملیات به عنوان نیروی اطلاعات ، مامور هدایت گردان های خط شکن به سمت جزیره ی مجنون بودم.بچه هارا رساندیم. موقع برگشت، هوا تاریک وسرد بود، آتش دشمن هم سنگین . یک گلوله خورد کنارمان توی آب . قایق واژگون شد. افتادیم توی آب . با هرزحمتی بود قایق را برگرداندیم، راه افتادیم با لباس های خیس ، بعداز کلی گشتن توی آبراه های شبیه به همِ هور ، فهمیدیم مسیر را گم کرده ایم ، با ذکر صلوات و توسل مسیرمان را پیدا کردیم، شبیه معجزه بود.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه وهفتم نمازش را با حضور قلب می خواند؛ اول وقت . بعداز نماز،شوخی اش گل می کرد. می گفت:(( وقت خدا را نگیرین. بسه ؛ بلندشیدو سفره رو بیارین.)) وهشتم توی یکی از شناسایی ها گم شدیم. نمی دانستیم کجاییم. از صدای نگهبان عراقی فهمیدیم رفتیم وسط دشمن . حسابی خسته شده بودیم و کلافه.پیرمان درآمد تا راه را پیدا کردیم . مجید جلوتر از ستون حرکت می کرد؛ خیلی سرحال وپرانرژی .ردّ عطر گیاهان پونه و علف های روییده نزدیک چشمه ها و نهرها را می گرفت، می بردمان کنار آب ، بعدهم با خنده می گفت:(( بیایید براتون آب پیدا کردم.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه ونهم آقا مهدی تازه بچه دار شده بود. مجید مرخصی گرفت. آمد خانه شان لیلا را بغل کرد وباآب وتاب گفت:(( داداش دخترت فروشیه؟)) آقامهدی هم جواب داد:((یه بزرگترشو برات می خرم.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @shohaday_gommnam ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
#شهید_عباس‌_دانشگر #راستی‌_دردهایم‌_کو ؟ 34 این روزها از هر فرصتی استفاده می‌کنم برای بیشتر آماده
؟36 صبح زود راهی می‌شویم و من تفنگ ساچمه‌ای‌ام را می‌آورم. عمو را که می‌بینم جویای حال فاطمه می‌شوم. دیشب با هم حرف زدیم. باید به همین زودی‌ها بروم به دیدارش. تفنگ ساچمه‌ای آورده‌ام که کنار فرمانده، تیراندازی را تمرین کنم و حاج‌حمید اشکالاتم را بگوید. درست است که حاج‌حمید در دفتر هم رفتار پدرانه‌ای دارد، اما بیرون از دفتر، رفتارش رفیقانه‌تر می‌شود! حس خوشایندی است. از وقتی اجازه داده که به سوریه بروم، محبت و ارادتم به او بیشتر شده اما سعی می‌کنم مرز سرباز بودن را حفظ کنم. حاج‌حمید اما رفیق‌تر شده است. در چهره عمو می‌بینم که متوجه رفتار رفیقانه حاج‌حمید می‌شود. جایی ایستادیم برای تمرین تیراندازی. حاج‌حمید چند قوطی خالی پیدا کرده بود و به هوا می‌انداخت تا بزنمشان. ناامیدکننده نیستم اما نباید مغرور شوم! اصلا درسِ امروز، درسِ افتادگی است؛ فرمانده بدون کلاس گذاشتن، برایت کلاس خصوصی تیراندازی بگذارد، وسط کوه! حاجی اما به این قوطی‌ها بسنده نمی‌کند. جایی وسط کوه، تابلویی زده‌اند. حاج‌حمید مهرداد را فرامی‌خواند! خودش یک سوی تابلو می‌ایستد و به مهرداد می‌گوید که آن سوی تابلو بایستد. عرض تابلو آن‌قدر کم و فاصله‌ام تا تابلو آن‌قدر زیاد هست که قدری هراس به دلم راه بدهم! حاج‌حمید دستی می‌کشد به موهای جوگندمی‌اش، یقه‌اش را مرتب می‌کند، صاف می‌ایستد و صدای بلندش می‌پیچد توی کوه:«بزن!» حرف‌های ناگفته حاج‌حمید می‌رود توی قلبم و لرزش دستم را می‌گیرد. یعنی، گاهی اولین تیرِ خطا، آخرین تیرِ خطاست؛ یعنی اگر تیری به خطا بزنی -هرجا که باشی- انگار مرا نشانه رفته‌ای! مهرداد شوخی و جدی چشم‌هایش را می‌بندد و التماسم می‌کند که درست نشانه بگیرم! از آرامشِ چهره حاج‌حمید تا نگرانیِ چهره مهرداد، یک تابلو فاصله است! نفسم را در سینه حبس می‌کنم و ماشه را می‌چکانم. هم تابلو بی‌خط‌وخش مانده و هم مهرداد و حاجی سالم‌اند! شوخی‌های مهرداد جدی‌تر می‌شود. دوباره نشانه می‌گیرم. چشم‌هایم هدف را جستجو می‌کنند. ماشه را می‌چکانم. صدای بمی از تابلو بلند می‌شود. حاج‌حمید لبخند می‌زند... اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ─┅─🍃🌺🍃─┅─ @shohaday_gommnam