17.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید | #روایت
🔺 بزرگترین جنگ زرهی غرب آسیا در #هویزه اتفاق افتاد / در دنیا سابقه نداشت یک ارتش مردمی بنا شود...
🎤 دکتر پژمان پورجباری (مدرس دانشگاه و پژوهشگر دفاع مقدس)
#راهیان_نور1403
#شهدای_هویزه
#ما_فاتحان_قله_ایم
* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh
16.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید | #روایت
📺 بخشی از سخنان دکتر محمد جان نثار؛ مسوول روایان و یادمان های دفاع مقدس سپاه و بسیج کشور در برنامه «سرزمین حماسه» که از جوار شهدای مظلوم کربلای هویزه روی آنتن شبکه های مختلف سیما قرار گرفت.
#شهدای_هویزه
#ما_فاتحان_قله_ایم
* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh
11.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید | #روایت
🎙 خاطره گویی مرحوم امیر سرتیپ دوم جوادی (فرمانده تیپ همدان در حماسه هویزه) از شهیدان علی هاشمی و مجید سیلاوی
🔺 امیر جوادی چند روز قبل به همرزمان شهیدش پیوست.
#شهدای_هویزه
#ما_فاتحان_قله_ایم
* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh
2.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید | #روایت
♦️ قصه ارادت عجیب حاج قاسم به سرداری خوزستانی که ۲۳ سال متهم به جاسوسی برای دشمن بود
🤲 خدایا ما را رفیق حاج قاسم و رفقایش بگردان
📢 فیلم سینمایی #اسفند که روایت گوشه ای از زحمات و تلاش های این شهید عالی مقام و مردم غیور خوزستان است از 17 اردیبهشت در سینماها اکران خواهد شد
#سردار_هور
#شهید_علی_هاشمی
#در_راه_فتح_قله_ایم
* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh
28.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید | #روایت
🌷 بشنوید از دو شهید جامعه بزرگ کارگری که در کربلای هویزه آرمیده اند...
☘️ «تکریم #شهدای_کارگر، ارزش مضاعف دارد...»-امام خامنه ای (مدظله العالی)
⬅️ دانلود با کیفیت از لینک زیر: ⬇️
https://www.aparat.com/v/mfL97
#روز_کارگر
#شهید_فرهمندفر
#شهید_جعفری
#شهدای_هویزه
* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh
8.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید | #روایت
🎤 صحبتهای جالب «حاج حسین یکتا» در جمع موکبداران مهمونی ۱۰ کیلومتری #عید_غدیر
#مبلغ_غدیر_باشیم
#شهدای_هویزه
* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
#خادمی_و_عاشقی |🇮🇷🌷🇮🇷 ✍️ همین دیروز بود که واسم پیامک اومد:چند تا خادم نیاز داریم برای کارهای جهادی
✍️ #روایت | #شهیدانه
🔺 دیالوگهای معمولیِ معراج...
🔻 روایتی از حال و هوای این روزهای معراج الشهدای بهشت زهرا تهران
🔸 دومینبار بود که پشت آن در مینشستم. بارِ قبلی، میخواستم ببینم؛ اینبار میخواستم بشنوم: دیالوگها را، مونولوگها را، مویهها را.ساعتی را پشت در و توی سالن شناسایی معراج شهدای بهشت زهرای تهران گذراندم و چند تا دیالوگ، از آن موقعیت برداشتم؛ چند تا دیالوگِ معمولی. بسمالله.
یک.
🔹 [خادم، چندبار میرود تو و برمیگردد پیش خانواده و هربار، نشانهای خُرد -نه از چهره- با خودش میآورد؛ تا بارِ آخر که شهید، شناسایی میشود]-خالکوبیِ روی دستش پرنده بود؟[چشمهای مردِ جوان سرخ میشود]-آره پرنده بود.-پس خودشه دیگه...
دو.
🔹 [مضطرب ایستاده پشت در تا نوبتش شود. خادم که شماره را میخواند، رنگ از رخسارش میرود.]-کی میاد واسهی شناسایی؟ شما؟ تنهایی اومدی؟ خواهرته؟
سه.
🔹 -آره آقا، تحملش رو دارم.[زن، دمِ در معراج آشکارا سعی میکند خودش را قوی نشان بدهد. میرود تو. ویران برمیگردد به جمع زنها. صدای مویه زنها سالن را پر میکند]
چهار.
🔹 [دوستانش، دور تابوتِ سبکش را گرفتهاند و اشک میریزند.]مداح میخواند: سرت کو، سرت کو، به دامن بگیرم...
پنج.
🔹 [صدای شیون زنها که میآید، خادم، از لای در معراج، حسینیه را نگاه میکند]-ای وای. دخترش رو آوردن که. سهچهارسالهست. عروسک دستشه...
شش.
🔹 -شما مینویسی؟ داغونی؟ قند بهت بدم؟ ماسک میخوای؟
بنویس ده روزه بچههامُ ندیدم. ده روزه، زندگیمُ ول کردم به عشق کمک کردن تو معراج. غذا از گلوم پایین نمیره. دیروز همین موقعا بود یه لقمه خوردم.
هفت.
🔹 [کفن را که باز میکنند، مرد جوان سرش را دور میکند و عودِ توی دستم را میگیرد. چندبار وسط دودِ عود، نفسِ عمیق میکشد.]-به حاجخانم گفتم فردا اسفند بیاره؛ عود و گلاب، حریفِ این حال و هوا نمیشه.
هشت.
🔹 [پنبهها را از روی صورتِ شهید کنار میزنند. نیمهی پایینی صورت، سپیدِ سپید است و نیمهی بالایی، خونمرده. شهیدِ اوین است. خادم از مردِ جوانی که پشت در ایستاده میپرسد که چه نسبتی با شهید دارد. برادرش است. خادم، از برادرِ جوان، قول میگیرد که شیون نکند. مرد، آرام میایستد کنار برادرش. سری تکان میدهد که یعنی خودش است. سرش را میگذارد روی سینهی برادر...]-میخواستیم چند ماه دیگه عروسیتو ببینیم... حالا اینطوری تو کفن... وقتی من اومدم اونور، یادت نره دستمُ بگیری داداش...
نُه.
🔹 -سه روز زیر آوار بوده. نشون بدیم به خانوادهش یا بگیم دیانای بگیرن؟-کفنُ باز کن...-بگید دیانای بگیرن...
دَه.
🔹 -میشه صورتشُ نبینم؟ به جاش دستشُ ببینم. تو ایام فاطمیه، وقتی تو هیات آشپزی میکرد، دستش سوخته بود.
یازده.
🔹 -بیا این پارچهها رو بگیر گره بزن دور کفن. یکی زیر گردن، یکی دور بازوها، یکی کنار دستا، یکی کنار زانوها، یکی کنار مچ پا.
دوازده.
🔹 -سر شهید این طرفه ها؛ اشتباه باز کردی کفنُ.
سیزده.
🔹 [پیرمرد، با عصبانیت خادم را کنار میزند. میرود بالای سر پسرش. موج انفجار، چهره شهید را به هم ریخته. پیرمرد با خشم به صورت شهید نگاه میکند. یکی از خادمها، شانههای پیرمرد را فشار میدهد. پیرمردِ محتشم، میغرد: به من دست نزن!پشت سر پیرمرد میروم حسینیه. پیرمرد، روی تشکها، گوشهای از حسینیه مینشیند. خشم، صورتش را سرخ کرده. پیکر پسرش را با تابوت آوردهاند برای وداع. نمیرود جلو. گریه نمیکند. خشم میبارد از چشمهاش. روضهخوان میخواند: "لااقل صیدتو رو به قبله کن؛ شمر حوصله کن!"اشکهای پیرمرد سرازیر میشود. آرام با نوای روضهخوان میزند به سینهاش. صداش را میشنوم: یاحسین...]
چهارده.
🔹 [خادم، به جای سر، پایین کفن را باز میکند.]-برادر! خوب نگاه کن... نشونهای روی پاهای برادرتون نبود؟-میشه صورتشُ ببینم؟[خادم، مردِ جوان را در آغوش میگیرد. چیزی توی گوشش میگوید و هردو گریه میکنند.]پانزده.-درسته؟ شهیدِ شماست؟[مردِ جوان، به آن صورت کبودِ درهمریخته، نگاه میکند. عمیق نگاه میکند.]-آره. یه لحظه وایستین. نه، نیست. یعنی نمیدونم...
#مرگ_بر_اسرائیل
#مرگ_بر_آمریکا
* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📸 #گزارش_تصویری | #شهیدانه 🔺 پانزده نفر و یکی! 🔻 تصاویری از تشییع دانشمند شهید هسته ای دکتر محمد رض
✍️ #روایت | #شهیدانه
🔺 پانزده نفر و یکی!
🔻 روایتی از تشییع دانشمند شهید هسته ای دکتر محمد رضا صدیقی صابر و خانواده اش
🔹 آستانه اشرفیه شهر کوچکی است در استان گیلان. 10 روز قبل، خبر شهادت «حمیدرضا صدیقی صابر» در شهر پیچید. خبرها واضح نبود، اما بعضیها میگفتند: اسرائیل خانه دکتر صدیقی صابر را مستقیم زده است. پسر شهید شده، مادر مجروح و از پدر هم هیچ خبری نیست.
🔹 همه امید داشتند در مراسم خاکسپاری، پدر شهید را ببینند. مراسم برگزار شد و پدر نبود تا زیر تابوت پسر ۱۷ سالهاش را بگیرد.
🔹 پچ پچها در شهر شروع شد. عدهای میگفتند پدر هم شهید شده و عدهای دیگر حرفشان این بود که پدر در قرنطینه امنیتی است.
هنوز کسی شغل پدر را نمی دانست. همه حدسها و گمانها بود تا نیمه شب ۳ تیر.
🔹 شب مراسم هفتم پسر، پدر که دیگر طاقتش تمام شده، به خانه پدر خانماش میآید تا برای دقایقی همسر و اقوامش را ببیند و به خانه امن برگردد.
بیست دقیقه بعد، سه انفجار، شب آرام آستانه را بر هم می زند.
🔹 حالا در حالی که بنرهای مراسم پسر، هنوز بر دیوارهای شهر است، تابوت پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ و... در همان خیابان تشییع میشود. ساعت شش بعد از ظهر، تابوت شهدا را میآورند تا تشییع شروع شود.
🔹سنج و دمامزنی رسم جنوبیها هست و «کَر نی» نواختن رسم گیلانیها. جلوی قافله تشییع شهدا راه میروند و آوای حزین مینوازند. انگار به زبان موسیقی میگویند از جنوب تا شمال این سرزمین عزادار هستند.
🔹 ۱۶ تابوت شهید، میان صدای نوازندگان و شعار مرگ بر اسرائیل پیش میروند.
🔹 از آقا صادق میپرسم لحظه حمله، پدافند شلیک کرده؟ با پوزخند میگوید: هیچکسی فکر نمیکرد به آستانه حمله بشه واسه همین هیچ پدافندی نداشتیم. پدافند هم اگر بود، حریف نمیشد، حرف آتشبس پیش اومد و اسرائیل میخواست کار رو قبل آتشبس تموم کنه. مثل سگ هاره لامذهب، وقتی زد و خیالش راحت شد، گفت حالا دیگه آتشبس.
🔹 نمیدانم چرا؟ صدای نواختن سنج، دمام، کَر نی و شعار عزا عزاست امروز، در گوشم غمگینتر از دقایق قبل است.
🔹 یکی میگوید: اسرائیل کشیک ۲۴ ساعتی گذاشته بود دم خونه، و اِلا نمیشه ۲۰ دقیقهای شناسایی کنه و بزنه.
🔹 به حرفش فکر میکنم. یک نفر، تمام روز چشمش به آن خانه بوده. نفر به نفر آدمهایی که وارد خانه میشدند را نگاه میکرده و با عکسی که به او دادهاند تطبیق میداده.
🔹 نگاهم به تابوت «شهیده محیا صدیقی» میافتد. یعنی آن جاسوس یا شاید هم نفوذی، دیده که این دختر کوچک هم وارد آن خانه شده؟
میدانسته و گرای خانه را به پهپاد یا جنگنده اسرائیلی داده؟
امیدوارم اینچنین نبوده باشد، امیدوارم...
🔹 صادق قبل از اینکه بیاید دنبال من، رفته بود برای غسل دادن شهدا. تو ماشین، وقتی در راه بودیم میگفت: «تا حالا میتهای زیادی را غسل دادم. تا امروز نه ترسیدهام نه حالم بد شده، اما امان از امروز.»
🔹 زد روی فرمون و فحشی را روانه جد و آباد صهیونیستها کرد. سیگاری آتش زد و حرفش را ادامه داد: « بین شهدا یه پسر بچه بود، همین که نگاهم به صورتش افتاد، دست و پام شل شد. نمیدونستم چیکار باید کنم...»
🔹 در مراسم تشییع، به دنبال تابوت پسر بچهای به نام «میلان صابری» میگشتم. هر چه خواستم جوری عکس بگیرم که صورتش پیدا باشد نشد، شاید برای این است که ما دست و پایمان شل نشود.
🔹یکی که از زیر تابوت آمد کنار، به همراهش گفت: از همه تابوتها سبکتر بود...
🔹 خورشید پایین میآید و پشت گنبد حرم شهدا غیب میشود. پیکر شهدا دم اذان مغرب در قبر آرام میگیرد. میخواهم از حرم بیرون بروم که می بینم مردم یکجا جمع شدند. بنری است با عکس همه شهدا.
🔹 این را برای ثبت در تاریخ بنویسید که اخلاقیترین ارتش جهان و اولین دموکراسی خاورمیانه برای ترور! یک دانشمند هستهای، ۱۵ نفر را هدف قرار داد.
#مرگ_بر_اسرائیل
#مرگ_بر_آمریکا
#انتقام_ملی
* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh
📝 #روایت | #شهیدانه
🔹 صدای آتشبار پدافند، سوت پایان بازی «علیسان» و «طاها» را زد. علیسان، توپ را زیر بغل گرفت و از میانهٔ بلندای دیوارهای کوچهٔ تنگ و بنبست، مسیر آسمان را به طاها نشان داد.
🔹 شب، با رگبار بهمپیوستهٔ پرتابههای گداخته، روز شده بود. دو کودک هفتساله، بیهراس و باهیجان غرق تماشای آشوب آسمان شدند. علیسان، در خیال کودکانه و سوار بر مرکب آرزوها، خودش را خلبان هواپیمایی میدید که بالاتر از تیربارها و پهپادها، تیزبال در آسمان خدا میپرد تا شر دشمن را کم کند. او جایی در ستیغ آسمان را به طاها نشان داد. هردو چشمهاشان برق زد و لبخندی بر لبهاشان نشست.
🔹 آتشبار پدافند تبریز، ضیافت کودکانهٔ آنها را ساخت و پهپاد دشمن را هزار تکه و سرنگون کرد. چند لحظه بعد، توپ خونین آنها روی زمین افتاده بود و علیسان و طاها از انتهای همان کوچهٔ تنگ بنبست، میانبری به آرزوهاشان زده بودند و دست در دست هم داشتند تا ابدیت پرواز میکردند.🇮🇷🌷🇮🇷
#مرگ_بر_اسرائیل
#مرگ_بر_آمریکا
* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📸 #عکس | #شهیدانه 🏢 طبقه ی سیزدهم این ساختمان منزل دکتر عباسی (دانشمند هسته ای) بود... ⬅️ روایت ای
✍️ #روایت | #شهیدانه
🔸 طبقه ی سیزدهم این ساختمان منزل دکتر عباسی (دانشمند هسته ای) بود.
راکت از بالا به ساختمان خورده
طبقه ی چهاردهم را کامل ویران کرده (خدا رو شکر کسی خونه نبوده)
🔸 سر راهش در طبقه سیزدهم دکتر عباسی و همسرش را پرت کرده بیرون (همسر دکتر عباسی بین دو آجر معلق مونده و نجات پیدا کرده) و همه ی آوار را ریخته در طبقه دوازدهم روی آقای هاشمی که آن شب تنها روی مبل کنار آشپزخونه خوابیده بود.
🔸 آقای هاشمی اصلا شبیه یک سرهنگ بازنشسته نیروی انتظامی نبوده. تصویر غالبی که در ذهن همه از آقای هاشمی مانده این است: پدربزرگ مهربانی که به نوه هایش دوچرخه سواری یاد می دهد و آنها را کوه و گردش و مسجد می برد و مدیر ساختمان هم هست و برای همه اهالی ساختمان مثل نوه های خودش دل می سوزاند. کسی که افتخار می کرده در ساختمانی زندگی می کند که دکتر عباسی ساکن است!
کسی که ماه رمضان ها در پارکینگ برای همه اهالی افطاری همسایه ای برگزار می کرده و همه را با هم دوست می کرده.
🔸 به نظر می آید همین مردمداری ش را هم خریده اند برای شهادت. چون آن روز با همسر و خانواده دخترش شمال بوده اند و آقای هاشمی به اصرار تنها برگشته که جمعه در ختم یکی از اقوام دور شرکت کند!
🔸 البته همان شب نوه های پسری ش آمده اند دیدنش و خواسته اند شب را پیشش بمانند که به زور نگذاشته.
🔸 همسر آقای هاشمی معلم بازنشسته بود. گریه می کرد که در یک لحظه همه زندگی ام نابود شد. همسرم و خانه ام.
🔸 گفتم حتما خدا مأموریتی برای شما در نظر گرفته بوده که مانده اید.
رفت توی فکر.
کاش یک نفر به کاروان زینب (سلام الله علیها) اضافه شده باشد.🌱🇮🇷
#شهید_شمس_الله_هاشمی
#مرگ_بر_آمریکا
#مرگ_بر_اسرائیل
* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh
شهدای هویزه
📸 #گزارش_تصویری | #شهیدانه 🔺 جلوه هایی از سفر سپهبد شهید حسین سلامی (فرمانده آسمانی سپاه پاسداران ا
📝🌷 #روایت | #شهیدانه
⬅️ روایتی از حضور سپهبد شهید حسین سلامی در جوار شهدای کربلای هویزه
🔺 یا ما باید باشیم یا مشکلات! / افتخار می کنیم که از سوی ترامپ، تروریست خوانده شویم
✍️ میلاد کریمی / خادم ستاد فرهنگی زیارتگاه
🔹 فروردین 1398 به نیمه رسیده و تازه راهیان نور را تمام کرده بودیم که خبر سیلی ویرانگر گوش ها را تیز کرد؛ سیلی بی سابقه در 100 سال اخیر که استان به استان، شهر به شهر و روستا به روستا جلو می آمد و همه چیز را می بلعید.
🔹 نوبت به خوزستان رسیده بود. سوسنگرد، بستان، حمیدیه، رُفیِّع و هویزه در محاصره آب بود و مردم، آواره.
با اعلام رئیس ستاد مرکزی راهیان نور کشور، محل های اسکان راهیان نور برای مردم آغوش گشودند.
ما هم در هویزه تنها یادمان شهدا بودیم که دوشادوش 25 اردوگاه دیگر استان از میزبانی سیل زدگان بی نصیب نماندیم. 500 عزیز از عشایر عرب 5 شهر چند صباحی را همسایه شهدای هویزه شدند؛ مثل روزهای دفاع مقدس 59 که شهدا مهمان خانه و کاشانه شان بودند...
🔹 القصه چند روزی که از اسکان سیل زدگان و برپایی موکب ها و حضور نیروهای جهادی و مردمی -که روایتش ورای حد تقریر است- گذشت؛ نیروی دریایی سپاه با برپایی بیمارستان صحرایی سیار و مجهزی در محوطه جلویی یادمان، سنگ تمام گذاشت.
🔹 قرار افتتاح بیمارستان هم برای روز سه شنبه 20 فروردین در صبح ولادت امام حسین علیه السلام و روز پاسدار گذاشته شد.
🔺 بیل زدن برای مردم!
🔹 هوا بارانی بود و نیم ساعتی مانده به برنامه ، خبر رسید «سردار حسین سلامی» که آن روزها جانشین فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بودند، همراه فرمانده نیروی دریایی و... در مسیر یادمانند.
🔹 سردار و خیلی از همرزمانش مثل روزهای دفاع مقدس 59 آمده بودند پای کار. بعدا شنیدم که ایشان 12 روز در خوزستان مانده و از هیچ کاری –حتی بیل زدن! برای مردم- دریغ نکرده است.
🔹 دقایقی بعد با شنیدن صدای بالگرد از دفتر بیرون آمدیم. پرنده غول پیکر روسی، دور گنبد چرخی زد و به موازات ساختمان بازارچه در گِل و لای ناشی از باران به زمین نشست؛ چون محل دقیق فرود پیش بینی نشده بود، تا پای بالگرد برسیم، سردار سلامی و همراهان پایین آمده بودند.
🔹 فکر می کردم، ماشینی جلو می آید تا سردار در گل و لای قدم برندارند، اما خاکی تر از این حرف ها بود. مسافتی از بالگرد دور شده بودند که همراه حسن آقا (مدیر وقت یادمان) از ایشان استقبال کردیم و چند قدم آن طرف تر جمعی از مسوولان محلی، خادمان، مردم سیل زده و... نیز ملحق شدند. مردم از خوشحالی شعار می دادند!
🔺 روحانی گوهرشناس
🔹 در آن بحبوحه، زرنگ تر از همه ما «حاج آقا برهانی»؛ روحانی خوشفکر منطقه بود که بنا به مسوولیتش در حوزه بسیج روستایی، گوهرشناسی کرد و تا آخر از کنار دست سردار تکان نخورد و تا توانست از مشکلات و مسائل منطقه، وضع شرکت های نفتی، بی توجهی های فرهنگی و خلاصه دردها و دریغ ها گفت.
🔹 باران، تندتر شده بود؛ آن قدر که لباس ها را خیس می کرد. سردار یک راست وارد زیارتگاه شهدای هویزه شدند و همان اول بر مزار شهید #فرهمندفر به زمین نشستند؛ بعد هم آمدند به زیارت شهید علم الهدی و مادرشان.
🔹 زیارت که تمام شد، نوبت افتتاح بیمارستان صحرایی شهدای نیروی دریایی ندسا رسید. بعد هم بازدید از بخش های مختلف و گپ و گفت با پزشکان و پرسنل.
🔹 بین بازدید، یکی پرسید این امکانات تا کی اینجا می ماند؟ سردار جواب داد:« این امکان تا آخرین لحظه در خدمت این مردم خواهد بود. مردمی که واقعا شایسته خدمتگزاری هستند.»
🔹 قبل از رسیدن ایشان قرار گذاشته بودیم توسط خواهر یکی از شهدای هویزه در جوار قبور مطهر شهدا روز پاسدار را به ایشان تبریک بگوییم و هدیه ای به رسم دیرین یادمان، یادگاری بدهیم، اما شرایط مهیا نشد.
🔺 افتخار می کنیم که ترامپ به ما بگوید تروریست!
🔹 به پیشنهاد سردار جزایری (فرمانده بهداری نیروی دریایی سپاه) آمدیم داخل بیمارستان تا قبل از خروج سردار برنامه را اجرا کنیم.
🔹 آن روزها هم «دونالد ترامپ» جنایتکار، رئیس جمهور آمریکا بود و در اظهار نظری سخیف، سپاه پاسداران را تروریستی خوانده بود.
🔹 خواهر شهید سلحشور- از دانشجویان پیروخط امام در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا- بعد از خیرمقدم و تبریک روز پاسدار خیلی محکم به سردار سلامی گفت:« احتمالا ترامپ، حماسه شهدای ما در تسخیر لانه جاسوسی و اقتدار سبزقامتان نیروی دریایی سپاه در به اسارت گرفتن نیروهای متجاوزش در خلیج فارس را فراموش کرده است که برای پاسداران انقلاب خط و نشان می کشد، اما بداند که مثل همیشه هیچ غلطی نمی تواند بکند؛ چرا که ما در ادامه راه شهیدان مان، همه پاسدار هستیم و به شما افتخار می کنیم.»
⬅️ ادامه در پست بعد... ⬇️
شهدای هویزه
📸 #گزارش_تصویری | #شهیدانه ⬅️ روایت این عکس ها را در پست بعد مطالعه فرمایید ⬇️ #شهید_ابوالفضل_نیاز
✍️ #روایت | #شهیدانه
🛬 «واترسالوت» در فرودگاه بهشت
🔹 چهل دقیقهای رفتم و هشت ساعت طول کشید برگردم. هواپیمای شرکت رایمون، در نگاه اول شبیه یک شوخی بود. پرنده بنفش راه راه که تا به حال چرخش به خاک گرگان هم نخورده بود. این اولین سفر هواپیمای ببر نشان بود که برای من بیشتر شبیه مداد بنفش یا اتوبوس مهدکودک بود.
🔹 هواپیما از تهران که به فرودگاه گرگان رسید، فرود آمد. درها هنوز باز نشده بود. مرد صندلی کناری گوشیاش را درآورد و از فرودگاه فیلم گرفت. من و رفیقم پچ پچ کردیم که همه از هواپیما در موقع پرواز فیلم میگیرند نه زمانی که نشسته.
🔹 منتظر باز شدن در بودیم که کاپیتان خبر داد، شما هماکنون شاهد مراسم واترسالوت هستید. بعد دوتا ماشین آتشنشانی دو طرف هواپیما ایستادند و آب را دایرهای ریختند روی ببر بنفش. واترسالوت یک مراسم خوش آمدگویی به هواپیماییست که تازه چرخش به فرودگاهی میرسد. آب هم روشناییست.
🔹 از هواپیمای نورسیده پیاده شدم.
راهی گنبدکاووس شدیم. گنبد با گرگان ۹۸ کیلومتر فاصله داشت و خودش یک مسافرت حساب میشد. با هزار بدبختی وسط برق رفتن و نبود اینترنت از روی نقشه امامزاده را پیدا کردیم.
🔹 حضرت یحییبنزید، نوه امامسجاد بود. ۱۸ سالگی صحیفه سجادیه را به ایران آورد و این ضریح محل دفن بدنش پس از جدایی سر و فرستادن آن به شام بود. نوجوانی که آیتالله بهجت وقت رفتن به مشهد گوشه حیاطش حجرهای داشت و دربارهاش به شاگرد اهل گنبدش گفته بود: خوشا به حال شما، خوشا به حال شما، از طرف من شهید بن شهید بن شهید را زیارت کن.
🔹 جلوی ورودی کفشداری بنری روی دیوار بود. عکس یک حاجآقا به همراه خانم و چندتا بچه که در نگاه اول یکی از بچهها را ندیدم.
🔹 زیرش نوشته بود؛ در پی حمله رژیم صهیونیستی به ایران عزیز طلبه جهادگر گنبد حجتالاسلام والمسلمین شهید ابوالفضل نیازمند به همراه همسر و سه فرزند خردسال۱۲، ۱۰، ۵ سالهاش آسمانی شد.
🔹 اولش خیلی معنی کلمات روی بنر را نفهمیدم. یعنی تهران شهید شدند؟! یا اسرائیل گنبد را هم زده بود؟!
🔹 گفتند که شهید نیازمند تهران زندگی میکردند و فاطمه ۱۲ ساله بدنش پیدا نمیشد همانکه توی بنر هم عکسش به چشمم نیامد. توی امامزاده یحیی هم که قبر آماده کرده بودند فقط اندازه چهار نفر جا بود.
🔹 چند روزی گذشت و از فاطمه فقط چند پارهتن پیدا شد که برای دفن جای زیادی نمیخواست. چهار پیکر خانواده را دفن کردند و فاطمه گوشهای از قبر خواهر و برادرش جا گرفت. انگار فاطمه از خودش گذشته بود. حتی از داشتن یک قبر.
🔹 پشت امامزاده رفتم و نشستم سر مزار خانواده پنج نفری نیازمند. قبر کوچک بود. یک خانه کوچک پنج نفری. شمالیها رسم دارند تا چهلم در گذشت عزیزشان، جای سنگ پارچه سیاه روی قبر میگذراند. باور دارند سنگ فاصله میاندازد بین قلب و عزیز از دست رفته و این واقعیت تلخ رفتن را چهل روز به تاخیر میاندازند. به فاتحهخوانی که نشستم دستم را گذاشتم روی چادر مشکی طرح دار. انگار چادر مادر یا مادربزرگ خانواده بود که کشیده بودند روی بچهها.
🔹 ما راه چهل دقیقه رفته را هشت ساعته برگشتیم. داشتم توی مسیر برگشت فکر میکردم که توی بهشت برای خانواده پنج نفرهای که یک شبه خودشان را رسانده باشند به کاروان شهدا، در بدو ورود چه مراسمی میگیرند؟ چرا بعضی راه چند ساله را یک شبه میروند؟! سوار کدام هواپیما و ببر بنفشی میشوند که انقدر سریع میرسند؟!
مگر میشود هواپیماها واترسالوت داشته باشند و شهدا نداشته باشند؟!
🔹 من تمام مسیر برگشت تصویر آن لحظه را توی سرم میکشیدم. شاید مطهره و علی بدو بدو دویده باشند. فرشتهها مطهره و علی کوچولو را گلباران کرده باشند، صدای خنده و بازیشان بپیچد توی بهشت و موقع آمدن فاطمه، مادری چادر سفید گلدارش را کشیده باشد روی زخمهای تنش. شاید پنج نور مقدس به میزبانیشان آمده باشند و مراسم خوشآمد گویی مادر آب و آینه در دم فرودگاه بهشت اجرا شده باشد.
🔹 کدام وسیله؟! کدام هواپیما این خانواده پنج نفره را توی بغل پنجتن آل عبا جا کرده بود؟!
🔹 یکبار دیگر به عکس که از بنر با گوشی گرفته بودم، نگاه کردم. دستم روی کلمهی جهادگر ایستاد. خانواده الهام خانم و آقا ابالفضل سالها مجاهدانه نفس زده بود برای رسیدن به این لحظه. سالها خودشان را نیازمند آغوش پنجتن میدیدند.
#شهید_ابوالفضل_نیازمند
#شهادت_خانوادگی
#مرگ_بر_اسرائیل
#مرگ_بر_آمریکا
* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh