1️⃣ یک.
نخود کیلویی ٢٠٠ تومان بود. زن ٢٠ تومانی که توی مشتش مچاله بود را به ملا مهدی نشان داد. با کمی شرم گفت: "میشه اندازهی پولم بهم نخود بدین؟"
ملا مهدی سرش را بالا آورد. گفت: "خواهرم چرا خواستهت را اینجور مطرح میکنی؟ بگو ٢٠ تومن نخود بده. ٢٠ تومن هم برا خودش سنگِ ترازو داره! "
با لبخند صد گرم نخود وزن کرد و به زن داد.
2️⃣ دو.
نخود و لوبیا و عدسها را پاک میکرد. هر سری که بار جدیدی از حبوبات برایش میرسید دانه به دانه سنگریزه، کاه و چوبهای ریز را جدا میکرد. میگفت من پول نخود و لوبیا میگیرم. حق ندارم سنگ و چوب به مردم بفروشم.
3️⃣ سه.
بستههای ماکارونی ٩٠٠ گرمی را قبل از فروختن وزن میکرد. اگر بستهای وزنش از ٩٠٠ گرم کمتر بود، یک بستهی پلمپ را باز میکرد و از ماکارونیهای آن میگذاشت روی بستههایی که وزنشان کمتر از حد معمول بود.
میگفت: کارخانه کمفروشی کرده است، من که نباید این کار را بکنم.
4️⃣ چهار.
حق الناس برایش خیلی مهم بود. یکی از خط قرمزهای زندگیاش بود. یادش مانده بود که در نوجوانی با میخ، روی دیوار خانهای خط انداخته بود. بزرگتر که شد، رفت و حلالیت طلبید. برای جبران مافات، از کورهی آجر پزی تعدادی آجر خرید و به صاحبخانه داد.
5️⃣ پنج.
زن خریدش را کرد. منتظر بود که بقیه پولش را بگیرد. ملامهدی دنبال پول خرد میگشت تا بقیه پول را بدهد. زن عجله داشت. بدون اینکه نیاز به کبریت داشته باشد، گفت: "باقی پولم را کبریت بده"
ملا مهدی با تعجب سرش را بالا آورد. گفت: "نه خواهرم! تو کبریت نمیخواهی. الان بقیه پولت را میدهم."
با هر مشقتی بود پولِ خرد جور کرد و به زن داد. بعد با همان طمأنینهی همیشگیاش گفت: "حالا اگر کبریت می خواهی پول را بده، به تو کبریت بدهم."
زن تشکر کرد."نیاز ندارم."
ملا مهدی گفت: "دیدی گفتم کبریت نمیخواهی، چرا خواستی در حقم ظلم کنی و به جای پولت به اجبار جنس دیگری ببری؟"
6️⃣ شش.
پیر شده بود. سالخوردگی را به وضوح میشد در حرکاتش دید.
امام خمینی که حکم جهاد داد، کرکره مغازهاش را پایین کشید. روزی در مسیر حرکت به سمت منطقه، از شوق نتوانست اشکهایش را کنترل کند. بلند بلند گریه کرد. علت را پرسیدند. دستمال سفیدِ متقال را به صورتش کشید و گفت: "من یک دقیقه زندگیِ با عزت در این انقلاب اسلامی را با تمامِ عمر هشتاد و چند سالهام عوض نمیکنم."
7️⃣ هفت.
دو نفر که معلوم بود دزفولی نیستند، در به در دنبال ملامهدی میگشتند. از چند نفری سوال کردند، اما کسی او را نمیشناخت. بعد از مدتی پرسوجو آدرس خانه ملا را پیدا کردند.
از اصفهان آمده بودند. برای یکیشان مشکلی پیش آمده بود. در خواب کسی به او گفته بود اگر میخواهی مشکلت حل شود به دزفول برو. سراغ شخصی به نام ملا مهدی را بگیر. او از یاران امام عصر (عج) است.
8️⃣ هشت.
چند شب قبل از وفاتِ ملا، مادر یکی از شهدا خوابِ فرزند شهیدش را دید که بسیار خوشحال بود. مادر علت را پرسید. گفت: "#بزرگِ_شهدا دارد میآید پیشمان! مادر! حتما در مراسمش شرکت کن!"
مادر نمیدانست منظور پسرش از بزرگِ شهدا کیست، تا روزی که فهمید ملامهدی دار فانی را وداع گفته است.
#ملا_مهدی_قلمباز
#شادی_روحش_صلوات
#نشر_خوبیها
#الف_دزفول
* کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه
@shohaday_hoveizeh