سال 1362 دنیا امده بود از همان اوان کودکی با سختیهای زیادی دست و پنجه نرم کرده بود کنار پدربزرگش زندگی میکرد بعد از فوت ایشان، عمه ی مهربانش سرپرستی او را بعهده گرفت.
سال 1375بود که به عضویت بسیج در آمد هادی بسیجیه مخلصی بود که همیشه در کارهای خیر پیشقدم بود.هادی یک بسیجیه عاشق بود عاشق ولایت عاشق حسین(ع) عاشق شهادت چه مجالس روضه ای که هادی با جان و دل در انها شرکت میکرد و ندای «یا لیتنا کنا معک » سر میداد شهادت تنها ارزویی بود که هادی همیشه از مولایش حسین خواسته بود مگر میشود با جان ودل حسین را بخوانی و استجابتت نکند.
خیلی کم میشد که نمازهایش را به جماعت نخواند و هر روز با دوچرخه ای که داشت ازین طرف شهر میرفت به انطرف شهر تا حتی نماز صبحش را هم به جماعت بخواند.
صبح جمعه که میشد شتابان به مسجد میرفت و برای ندبه خوانان صبحانه اماده میکرد
هادی با تمام سختی هایی که میکشید هیچوقت خم به ابرو نمیاورد وخیلی شوخ طبع بود و همیشه لبخند به لب داشت.
سال 81 از رشته مهندسی کامپیوتر قبول شد اما انگار قسمت هادی این نبود بخاطر این که علاقه ای به این رشته نداشت انصراف داد او دنبال حقیقتی بود که انرا در جایی دیگر جستجو میکرد.
سرانجام در سال 88 استخدام نیروی انتظامی شد و در قسمت اگاهی شهرستان سردشت مشغول خدمت شد.
به مشهدالرضا رفته بود انگار میدانست آخرین سفرش به مشهد است و از غریب الغربا جز شهادت نخواسته بود.
@Shohadaye_khoy
🌹معرفی شهدای شهرستان خوی🌹
سال 1362 دنیا امده بود از همان اوان کودکی با سختیهای زیادی دست و پنجه نرم کرده بود کنار پدربزرگش زن
🥀🥀🥀شهید از زبان دوستش:
قبل از شهادت،به سفر مشهدمقدس رفتندوبامن تماس گرفتند وگفتندکه حاجی من حرم امام رضا(ع)هستم،هر امری که دارید بفرماییدگفتم گوشی رو به سمت حرم بگیریدوبعدگفتم السلام علیک یا امام رضا(ع)بعد اینکه این را گفتم،عرض کردند که شما سلامتان را دادید شهادت مرا نیز از امام رضا(ع)بخواهیدگفتم هادی شوخی نکن گفت نه من واقعا شهادت رو می خواهم.تازه از زیارت برگشته بود حس و حال عجیبی داشت با بچه ها روبوسی میکرد و خیلی بشاش بود دوسه روز دیگر مرخصی اش تمام میشد از آنها میخواست دعا کنند این بار که میرود دیگر برنگردد.برای مقابله با گروهک تروریستی پژاک و جلوگیری از ورود این عناصر نا پاک به سردشت بطور داوطلب به ایست و بازرسی زمزیران سردشت میرود.
وقتی تعدادی از اعضای این گروهک تروریستی قصد عبور از آنجا را داشتند درگیری بین آنها رخ میدهد و تیری از ناحیه سر او را زخمی میکند تیری کوچک که حامل پیامی بس بزرگ بود.
شهادت انجا میان دشت زمزیران خیره خیره چشم به او دوخته بود و نباید بیش از این منتظرش میگذاشت.
هادی ندای هل من ناصر مولایش حسین(ع) را پاسخ گفت ودر سال1390/05/01به آرزوی همیشگی اش رسید...
🥀🥀🥀 روحش شاد و یادش گرامی باد🥀🥀🥀
@Shohadaye_khoy
🌷بِسم ربِّ الشُهداء والصدیقین🌷
💌"هدایای شما محضر روان پاک شهدای والا مقام شهرستان خوی"
ختم "صلوات " امروز
به نیت
❤️شهید هادی متولی❤️
سهم شما ۵ صلوات
قبول باشه ان شاءالله 🤲
@Shohadaye_khoy
#کلام_رهبری
🍃پروردگارا! به محمد و آل محمد (ص)، سرنوشت آن کسانی که قدر شهادت را می دانند و آن را می شناسند، جز شهادت قرار مده🌺
@Shohadaye_khoy
🕌امام صادق(ع)می فرمایند: شيعيان ما را در وقت نماز آزمايش ڪنيد، ڪه چقدر به فڪر نمازشان هستند . . !
بحار الأنوار، ج 65، ص 149.
@Shohadaye_khoy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷"بازپنجشنبه ویادشهداباصلوات"
🔹تلاوت سوره مبارکه "حمد" توسط شیخ عبدالباسط عبدالصمد.
"شادی روح شهدا واموات صلوات"🌷
"اللهم صل علی محّمدوآل محّمد وعجل فرجهم"
@Shohadaye_khoy
نمونه ای ازطنزهای شیرین شهدا☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️🌷
سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.
طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.»
یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد.
از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!
@Shohadaye_khoy