🗞خاطره در وصف شهیداکبراکبری🌷 اززبان همسرش : 🍃شهیداکبری یک روز جهت حضوردرکلاس های درس دردانشگاه آزاداسلامی ازسلماس به خوی آمده بود که پس ازاتمام کلاس درس،نزدیک ظهربه خانه آمدند.من گفتم اکبرچراآمدی گفت :نمیدانم کمی دلتنگ هستم ودل واپس،گفتم بیام شماهاراببینم وآمدبعدازکمی استراحت گفت بااجازه شما من میروم. باهمه خداحافظی نمود ودرموقع رفتن گفت:زهرا درکمدکمی پول گذاشتم اگرنیامدم به جواد بگوبرودبه بچه تازه بدنیاآمده وسایل لازم بخردوجشن ومهمانی راعقب نیاندازد.بعدخداحافظی کردورفت که بچه چهارساله اش به دنبالش گریه کرد. درسرپله هابه من گفت: من دیرکردم اوراببوس که من رفتم. اوکه داشت میرفت گفتم: اکبربیاامروز نروخسته ای وکسالت داری. بمن گفت: نه من بایدبروم یک سرباز فارس زبان دارم که غریب وتنهااست بایداوراتنهانگذارم. اورفت گویابه استقبال #شهادت 🌷میرفت مانمی دانستیم. بله اوکه به شهرسلماس میرسد،پس ازصرف شام باهمرزمانش درپایگاه سنجی ساعت ۲۴ شب باگروهک پژاک دراثرحمله به پایگاه درگیرمی شوندوبااصابت تیر ازناحیه سرش درکنارعده ای ازهمرزمانش به شهادت ایزدی می پیوندد🥀 وآخرین🗞خاطره ای که دارم وهمه فامیل وبستکان نیز دائما دراین خصوص ازمن سئوال می کنند‌که چرااورادرمزارشهدادفن نکردید❗️ 🍃یک روز پنجشنبه ،من واکبرسرقبرپدرش جهت فاتحه خوانی رفته بودیم وقرآن نیز قرائت کردیم .اکبربه من سفارش کردکه ازتویک خواهش دارم، اینکه اگرمن#شهیدشدم مرادرکنارقبر پدرم دفن نمایید. من باتعجب وعصبانیت وازباب شوخی به اوگفتم چه زودآرزوی مرگ نمودی بدون اینکه به فکرمن وامرارمعاش بچه هایمان باشی وبدون اینکه حیاط وخانه بخری، برای خودت جامهیامی کنی! بیاازاین حرفهادیگرنزن. من کمی دورشده بودم که باردیگرمراصداکردوگفت: یک حرفی به شما گفتم. گویااوازشهادتش خبرداشت ومیدانست که شهیدخواهددشد. بعدرفتیم وبعدازمدت زیادنگذشته بودکه خبرشهادت اورابه مارساندندودرخصوص دفن اودرمزارصحبت شدکه من به ناچارسفارش اورابه فامیل دادم وبنابه سفارش اوشهیدرادرکنارقبر پدرشان دفن نمودیم . @Shohadaye_Khoy