eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
. _گفتم باز کن .اصلا چرا اینقدر قفله؟! _خوب به شهناز بگید بیاد! مادر شک کرده بود ولی رفت و شهناز را صدا زد شهنازکه آمد توی حمام تا چشمش افتاد به پشت و بازوی فرهاد , چیزی نتوانسته بگوید و زد زیر گریه. _گفتم تو بیایی ,مامان نیاد که ناراحت نشه تو که بدتری! _جابجای پشت سوراخ سوراخ داداش. کمربند قرمز قرمزه. خدا مرگم بده. _چیزی نیست حالا تو هم! چندتا ترکش خورده .بعدش هم خوب شده. تو چطوری میخوای دکتر دندانپزشک بشی؟ _ترکش چیه داداش؟ _چیزی نیست یه چیزیای ریزی آهنی یا مثل یه تکه سربه داغ که از فاصله دور میاد مال خمپاره و این چیزاست! _خمپاره...؟؟؟؟!!!! _همچین میگه خمپاره انگار تو این مملکت زندگی نمی کنه. برو شهناز . برو بیرون تو کیسه کش بشو نیستی .نشسته داره گریه میکنه! _خوب کجاشو کیسه بکشم؟مگه جای سالم مونده؟ توی مه حمام کمی باهم حرف زدند. شهناز از اوضاع خانه و داروخانه گاو و فرهاد از اوضاع آبادان و جنگ. ما در دوباره پشت در آمد.. «پاشو برو بیرون نزن با من بیاید تا من لباس بپوشم» لحظه‌ای که شهناز بیرون رفت و فرهاد خواست در را ببندد و دوباره قفل کند مادر دستش را گذاشت پشت در و هل داد. _مامان شهناز دیگه شما داری کجا میایی!؟ _فکر نکنی داد و بیداد می کنی بچه می خوای گول بزنی .برو کنار وگرنه کنار دارم میشکنم. فرهاد کنار رفتم اما درآمد تو هر چه تلاش کرد دستش را پشتش قایم کندن شد مادر مات زخم بازوی فرهاد شده ، زبانش بند آمده بود . فرهاد من من کنان گفت :اینجا رو خیلی مُشتم کیسه برده! صبح زود مادربرد پیش دکتر کسرائیان دکتر در حالیکه قارچها و چرک های روی زخم را می‌دید می‌گفت: _چطوری با این دست و درد سر پا میتونی بایستی؟! این جوانان چرا اینجوری سر خودشون میارن؟! تا ده روز دیگه باید هر روز بیای پانسمان را خودم عوض کنم .آمپول هم روز بزنی تا آثار این چرکها از بین بره. _۱۰ روز ؟!فکر کنم اینقدر شیراز باشم دکتر! ما در گوش فرهاد و که لبه تخت نشسته بود گرفت و با عصبانیت گفت:« دست داشته باشی بری جبهه بهتره یا بی دست؟» یک هفته به هر جوری بود نگهش داشتند. شبها ما در بین انگشت های پایش که توی گرما و شرجی آبادان له کرده بود حنا می‌گذاشت .بیرون روی تخت آهنی بزرگ حیاط توی پشه بند می خوابید. یک سبک پست های آماده بود توی پسبند و شهناز داشت نق میزد، فرهاد گفت:«شما تو بهشتین نمی‌فهمین.البته اونجا هم بهشتیه برای خودش! ولی پشه زیاد داره, نه از این پشه ها، از روی لباس سربازی می زنند لامصبا! روزها که گاهی یک چند ساعت بخوابیم از زور پشه باید دست و صورتمو با گازوئیل بشویم که دورمون نیاد ولی باز تنمون رو میزنن .یه روز باید شهناز ببرمت تو سنگر بخوابی ترست بریزه. همینجور تا صبح جک و جونور از روت رد بشن، که قربون سوسکهای شیراز بری. دیگه اینقدر عادت کردیم که حتی خودمون رو هم نمی تکونیم» تا صبح توی پشه بند با شهناز حرف می‌زدند هوا که روشن شد رفع دادگان امام حسین از آنجا زود تمام شده ناراحت آمد بیرون جلوی در پادگان و منتظر ماشین ایستاد چند لحظه قبل از توی جلسه سپاه بیرون آمده بود آخرش به بحث ناراحتی کشیده بود. یکی از بچه ها گفته بود:« من دیگه این جلسه ها نمیام. این چه وضعیه؟! هر کی اینجایک ایده ای ،طرحی میده ،چهار روز بعد تو خیابان میزننش! خیلی از بچه ها دیگه میترسن لباس سپاه بپوشند .کم مونده صورت مونم سه تیغه کنیم‌ توی خودمون هم نفوذ کردن» داتسونی از پادگان بیرون می آید .فرهاد دست جلویش می گیرد .پیرمردی راننده اش است. _پدر جان اگه میری مرکز شهر منم تا فلکه ستاد برسون. _با این لباس؟! _اینقدر دیگه ذلیل نشدیم حاج‌آقا! _جوان ،مگه نمیدونی چه خبره؟سر باسکول نادر, سرویس پاسداران را بستند به گلوله بنده خدا, وسط شهر, تو روز روشن. فردا صبح روز نهم ،به هر سختی بود از مادر و پدر و خواهر و برادر ها خداحافظی کرد تا برود پایگاه هوایی شیراز باید زودتر میرفتم آبادان خبرهایی شده بود. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
قسمتی از وصیتنامه سپهبد شهید حاج‌قاسم سلیمانی🌷 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای را مظلوم و تنها می‌بینم، او نیازمند همراهی شماست. ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 ساختمان حوزه نو ساز بود. هنوز وسایل گرمایشی نداشت. ما یک چراغ علاء الدین داشتیم که آن هم بوی نفت می داد و شب ها خاموش می کردیم. معمولا دو تا سه تا پتو روی خودمان می کشیدیم تا خوابمان ببرد. یک شب از خواب پریدم. دیدم جعفر بدون اینکه پتویی رویش باشد در خود پیچیده و خوابیده. یک پتو رویش انداختم و خوابیدم. صبح با ناراحتی گفت: حمید تو پتو روی من انداختی؟ گفتم: آره! گفت: اگه می خواستم پتو بندازم که خودم می انداختم، باعث شدی، صبح یک ساعت دیرتر بلند شوم! باید سر از کارش در می آوردم. یک شب بلاخره زودتر از جعفر بلند شدم. دیدم حدود دو ساعت قبل از اذان صبح بیدار شد. رفت سمت آشپزخانه و شروع کرد به تمیز کردن آشپزخانه. بعد هم جارو برداشت و شروع کرد به جارو کردن راهرو ها و کلاس ها. تا صدایی هم بلند می شد، سریع می رفت بالای راه پله تا کسی او را نبیند. کارش که تمام می شد، یک ساعتی را صرف نماز شب و عبادت کرد تا نماز صبح. بعد نماز هم بیدار بود تا شروع کلاس ها. به برکت جعفر حوزه همیشه تمیز بود. با این حال وقتی صبح کلاس ها شروع می شد، استاد که درس می گفت، چشم های جعفر به خاطر شب بیداری، و درس خواندن و مباحثه قبل از خواب، روی هم بود و ارام می خوابید. اما نکته عجیب این بود که وقتی استاد سؤالی می پرسید و کسی بلد بد نبود، جعفر چشم هایش را باز می کرد و جواب صحیح سؤال را می داد و باز چشم هایش را می بست! 🌾🌷🌾 مجروحیت شیمیایی: 1364/11/21- عملیات والفجر8- فاو 🌷🌷 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
«هم زمان حسن و تانک به سمت هم شلیک کردند. تانک منهدم شد. حسن هم زیر آوار دیوار ماند. او را بیرون کشیدم و به یکی از خانه‌های خرمشهر بردم. خسته به دیواری تکیه داد. خانه پیش از این در تصرف نیروهای عراقی بود و روی آینه کمد، عکس صدام چسبانده بودند. حسن اسلحه‌اش را بالا آورد و تیری به چشم عکس صدام شلیک کرد. ناگهان درب کمد باز شد و ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻌﺜﻲ مسلحی, از کمد بیرون افتاد(ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻤﺪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ)، تیر حسن به چشمش نشسته بود.... (ﺑﺮﺷﻲ اﺯ ﻛﺘﺎﺏ ﺣﺴﻦ ﻋﺮاﻗﻲ) 🌹🌷 (ﺣﺴﻦ ﻋﺮاﻗﻲ ) 🌹🌷🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
♡..خاصیتِ شهید..♡ رفیق شهـید یعنے:🧐 تو اوج نا اُمیدی یہ نفر پارتے بین ـتو و ـخدا بشہ! وجوری دستت رو بگیره ڪہ متوجہ نشے :) • ﺷﻬﺪاﻳﻲ •••✾❀🌷❀✾•• http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ┈••✾❀🌷❀✾•••
🔻 دل همه‌ این بچه‌ها مثل دونه‌های برف بود همون قدر سفید... همون قدر زیبا ... در روزهای قشنگ برفی، را فراموش نکنیم 🌺🌷 ﺷﻬﺪاﻳﻲ ➕ به ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاي ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﻳﺪ👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
. سوار هواپیما شد ۴۰ نفر بیشتر پاسدار و چند تایی هم بسیجی فرهاد در میانشان آرام نشسته داخل c130مثل اتوبوس است. از باند کوتاه پایگاه هوایی که بلند می شود همه صلوات می فرستند. و بعد هم زیارت عاشورا با صوت نکن با سوز می خوانند تا آسمان اهواز. انگار می‌خواهند بروند کربلا. صدای باز شدن چرخ های هواپیما می پیچد .چندتاشان که بچه سال ترند دسته های صندلی را محکم گرفته اند و پشت شان را فشار می‌دهند به صندلی، فقط فرود. وقتی c130به باند نزدیک می شود در لحظه از پنجره های گرد و کوچک دو طرف در فاصله‌ای دور ساختمانها با سرعت از دو طرفش آن جریان پیدا می کند ناگهان سر هواپیما دوباره بلند می‌شود و توی صندلی ها بیشتر فرو می‌روند و از روی باند می‌گیرند آنها که فهمیدند چه شده همه می کنند. فرهاد کمربندش را باز می کند و به سمت کابین خلبان می‌رود کسی جلویش را نمی‌گیرد وارد کابین می شود _ برادر چرا فرود نیامدیم ؟دارید چیکار میکنید؟ _دستور دادن نشینیم باید برگردیم. _کجا برگردیم؟ برای چی؟ کی دستور داده؟ _خبر دادن هواپیماهای عراقی دارند میان برای بمباران فرودگاه اگر بشینیم.. _یعنی چی ؟هر طور شده باید بشینیم هنوز که نیومدن. _نمیشه جناب میشیم نقطه هدف بچه بازی که نیست. می زنندمون. _خوب بزنن. خلبان که تمام مدت به جلو خیره بود نگاهش را با تعجب به سمت فرهاد برمی گرداند. _ما هم برای همین اومدیم .ما اومدیم بزننمون. اومدیم بجنگیم. _بجنگین یا خودکشی کنین؟ همین الان هم وسط جنگیم. اینجا یا تو منطقه چه فرقی داره ؟سریع برگرد. _نمیشه آقا.. فرهاد سرش را به صورت خلبان نزدیک می‌کند و آرام و شمرده می گوید: _ببین برادر دستور نظامی را که متوجه میشی. الان من اینجا فرمانده ام میگم برگرد بشین. _ولی... _کار داریم .مهمه. جون ما اصلا مهم نیست. متوجهی؟! _ولی توقف کامل نمی کنم روباند سرعت که کامل کم شد باید بپرید پایین؟ _میشه؟ _در ک باز شد تا با یه متر و یک متر و نیم بیشتر فاصله نیست. فرهاد نگاهی به بیرون انداخت و داشت به فکر می‌کرد خلبان پوزخندی زد و گفت: _زیاد مشکل نیست شما نظامی هستید دیگه فرمانده !برای این جور مواقع آموزش دیدین. نه؟! فرهاد تند برگشت روی صورت خلبان ثانیه نگاه کرد و بعد لبخندی زد و گفت: _یا علی برادر فقط زود باش. چند دقیقه بعد هواپیما باز در حال فرود بود صدای برج مراقبت از توی بیسیم هشدار می‌داد خلبان جواب نمی‌داد. لاستیک ها که رسیدن به آسفالت با هواپیما تکان شدیدی خورد و یکی از پاسدارها با صورت کف هواپیما افتاد. دو نفر دیگر سریع بلندش کردم فرهاد با یکی دو جمله همه را توجیه کرده بود گرفته بودم پشت درها . باز که شد هنوز سرعت هواپیما زیاد بود.فرهاد توی دهانه در ایستاده بود و باد ریش و سبیل پریشان شده اش را میلرزاند کمک خلبان که علامت داد اول از همه و پرید پایین.به سختی تعادل را روی وانت حفظ کرد و چند قدمی پشت هواپیما دوید تا زمین خورد. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
👇به مناسبت شهادت سردار شهید حاج حسین خرازی 🌷 عملیات خیبر بود. حاج حسین خرازی فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین اصفهان، پشت بی سیم گفت: دادا نبی به من نیرو بده. همه نیروهایش خورده بودند. حاج نبی ( فرمانده لشکر فجر) به من گفت. من هم شهید محمد دریساوی و سید موسی حمیدی را به حسین خرازی دادم. صبح روز بعد دیدم سید موسی حمیدی یک دست قطع شده در دستش هست و دارد می آید. گفتم این چیه؟ گفت: این دست حسین خرازی است! ظاهراً این ها با موتور پشت سر حسین خرازی بودند که گلوله تانک خورده بود بین آنها. دست حاج حسین قطع شده بود. گفتم کو دریساوی، گفت فکر کنم رفت زیر تانک! این گذشت و من دست قطع شده حاج حسین توی ذهنم بود. مدتی گذشت. نمی دانم پیچ کوشک بود یا جای دیگری، هر جا بود عراق خیلی خمپاره می زد. با شهید حاج مجید سپاسی برای سرکشی نیروهای شناسایی رفته بودیم. به حاج مجید گفتم انگار در آن سنگر کناری هم عده ای دارند کار می کنند. حاج مجید دقت کرد و گفت: این احتمالاً خود حاج حسین خرازی است. عادتش است. خودش می آید و تک تک معبر ها را چک می کند. چون خط شلوغ شده بود عراق خط را به آتش بست. یک بسیجی از سنگر اصفهانی ها بیرون آمد. تا بیرون آمد ترکش خورد. آتش سنگین بود. کسی به سمتش نمی رفت. از این سمت من و حاج مجید و از سمت اصفهانی ها حاج حسین خرازی به سمت بسیجی دویدیم. حاج حسین با آن دست نصف اش و دست دیگرش سر بسیجی را بلند کرد. سر بسیجی را روی نیمه دستش گذاشت و با دست دیگرش صورت او را نوازش می کرد. این صحنه عین روز جلو چشمانم است. می گفت: دادا گوش بگیر. من فرمانده ات هستم. من حاج حسین هستم. برو... نگاه دورو برت نکن... برو.... میگم نگاه نکن، برو... ناگهان بسیجی سرش به سمتی خم شد و تمام کرد. من توی نخ این جریان بودم و دوست داشتم علت این حرف ها را بفهمم. قبل از کربلای 4 بود. جلسه ای بود که حاج حسین هم در آن حاظر بود. رفتم کنارش و گفتم: حاج حسین، کمی از این ناگفته هایت را برای ما بگو. حاج حسین خیلی شوخ بود. خندید و با لهجه اصفهانی گفت: من هیچی یادم نمیاد. من موج زیاد خوردم. گفتم: حقیقتش من چیزی تو دلم هست می خواهم از شما بپرسم. گفت: من هیچی بلد نیستم. برو دور و بر اینها که چی ضبط می کنند. گفتم: نه. من دو سال هست یه چیزی هست توی ذهنم مانده، باید خودتان برایم بگویید. جریان شهادت آن بسیجی را گفتم. در لحظه یک گلوله اشک از چشم حاج حسین سُر خورد و پائین آمد. گفت: من خودم این صحنه برایم پیش آمد. روزی که دستم قطع شد. بالا رفتم. احساس می کردم دارم به سمت یک معبر نور می روم. یکی از من پرسید حاج حسین لشکرت را چی کار می کنی؟ تا نگاه پشت سرم کردم پائین افتادم. به این بسیجی به زبان خودمان می گفتم خنگ نشی برگردی.. برو... 👆به روایت سردار مجتبی مینایی فرد 🌷🌾🌷 هدیه به شهیدان حاج حسین خرازی و حاج مجید سپاسی و محمد دریساوی 🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
✨✨ یه مثلی هست که میگه: "سرم بره،قولم نمیره" ✅ قول منِ بانو..💎 به شهدا‍‍...🇮🇷🥀 ↩چادرمه!🎀💜 "سـرم بره،چـادرم نمیره.."🍃 ﻣﺜﻞ ﺷﻬﺪا ﻛﻪ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﻭﻟﻲ ﺣﺮﻓﺸﻮﻥ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻤﺎﻧﺪ 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
عملیات بیت المقدس بود، آزاد سازی خرمشهر. حسن تک تیرانداز بود من هم تیربارچی. اولین روز سقوط شهر بود که وارد خرمشهر شدیم. تک و توک درگیری توی شهر بود. هلیکوپترهای عراقی هم که دیگر محل نیروهای خودشان را نمی دانستن، مرتب در حال گشت بودند. حسن گفت: مجید من برم تو این سنگر ببینم چه خبره. ربع ساعتی گذشت که دیدم، یک عراقی از در سنگر آمد بیرون، تا آمدم ببندمش به رگبار، گفت:نزن بابا، حسنم! خودش بود، یک دست لباس نو عراقی پوشیده بود. قیافه سبزه اش هم کمک کرده بود تا بشود یک عراقی تمام عیار! به سنگر لجستیک عراقی ها تک زده بود. چند دقیقه بعد سر و کله یه هلیکوپتر عراقی پیدا شد, من پناه گرفتم, اما حسن ایستاد و چشم دوخت به هلیکوپتر. چند لحظه بعد یک بسته بزرگ از هلیکوپتر جلو حسن افتاد. تا هلیکوپتر چرخید هر دو بستیمش به رگبار. هلیکوپتر که فرار کرد، رفتیم سراغ بسته. بازش کردیم، پر آب میوه خنک بود. در آن گرمای خرداد چقدر چسبید. حسن دیگر آن لباس را بیرون نیاورد و بین بچه ها معروف شد به حسن عراقی! 🌺🌹🌺🌹 🌺🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰🏴 امام علی النقی الهادی (علیه السلام) تسلیت باد 🔹️امام هادی(ع): مَن رَضِيَ عَن نَفسِهِ كَثُرَ السّاخِطونَ عَلَيهِ هر که از خود راضی باشد، خشم گیران بر او زیاد خواهند بود. (منتهی الامال ج. 2 ص. 480) ◾️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱 : آمدنی نیست، رسیدنی است. باید آنقدر بدوی تا به آن برسی. اگر بنشینی تا بیاید، همه می‌شوند، می‌روند و جا می‌مانی. ... 🌷🌹 ﺩﻋﺎﻱ ﺷﻬﺎﺩﺕ 🍃🌸🍃 🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
از ازل که آمدی شهیــد بودی و تا ابد میان مردمان هستی زنده خندان ایستاده در لباس رزم .. 🌷 📎سلام ، شهـدایـی🌷 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
: 1- ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭاﺕ ﻋﻠﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﺼﻮﺹ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا, ﺟﻬﺖ ﺭﻓﻊ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ, ﻣﺮاﺳﻢ اﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ اﻣﺎﻡ ﻫﺎﺩﻱ ع ﺑﺮﻗﺮاﺭ اﺳﺖ 2: ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ اﺯ ﺁﻧﺠﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻜﺎﻥ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا ﻳﻚ ﻣﻜﺎﻥ ﺯﻳﺎﺭﺗﻲ ﻫﺴﺖ و ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﻋﺪﻡ ﺑﺮﮔﺰاﺭﻱ ﻣﺮاﺳﻢ ﻧﻴﺰ, ﺯاﻳﺮﻳﻦ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻴﺸﻮﻧﺪ ﺑﻨﺎﺑﺮ اﻳﻦ ﻣﺮاﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺪاﻗﻞ ﺯﻣﺎﻥ اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺑﺮﮔﺰاﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ 3:ﺯاﻳﺮﻳﻦ ﻣﺤﺘﺮﻡ, ﻟﻂﻔﺎ ﻧﻜﺎﺕ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ و ﺗﻮﺻﻴﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﺰﺷﻜﻲ (ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺪﻡ ﺩﺳﺖ ﺩاﺩﻥ, اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ اﺯ ﻣﻮاﺩ ﺿﺪ ﻋﻔﻮﻧﻲ, ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺗﻤﻴﺰ و... )ﺭا ﺣﺘﻤﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﻛﻨﻨﺪ 4: ﺩﺭ ﺣﺪ اﻣﻜﺎﻥ اﺯ اﻭﺭﺩﻥ ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ و ﺧﺮﺩﺳﺎﻻﻥ ﺑﻪ ﻣﺠﻠﺲ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ 5: اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺑﻪ ﺷﻬﺪا و اﻣﺎﻡ ﻫﺎﺩﻱ ع ﻣﺠﻠﺲ اﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎﺏ ﺧﻴﺮﻱ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﺟﻬﺖ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺑﺤﺮاﻧﻲ اﻳﻦ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻣﻦ اﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﻴﻖ ....
شهدای غریب شیراز
#اﻃﻼﻋﻴﻪ : 1- ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭاﺕ ﻋﻠﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﺼﻮﺹ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا, ﺟﻬﺖ ﺭﻓﻊ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ, ﻣﺮاﺳﻢ اﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺳ
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ : * ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ* * ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...* و ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺷﻬﻴﺪ ﺻﻔﺮﺯاﺩﻩ و ﺷﻬﻴﺪ ﺧﻴﺮﻱ *ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ*
🚩📷 اعمال و آداب لیلة الرغائب / گذری بر معنای رغائب 🔹درباره معنای "رغائب" آنچه در ذهن عموم مردم به اشتباه نقش بسته، «شب آرزوهاست»؛ اما معنایی که می‌توان برای آن فرض گرفت، میل و رغبت بخشش خداوند نسبت به بندگان خویش است. 🔹همچنان که در فرهنگ ابجدی آمده است: الرَّغِیبَة و جمع آن رَغَائِب‏ که مؤنث کلمه "الرَّغِیب" است، به معنای «کارى پسندیده، بخشش بسیار» است. 🌹🌷 ﺩﻋﺎﻱ ﻓﺮﺝ ﺩﻋﺎﻱ ﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷 🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
حاج حسین یکتا: امشب گریۀ اِنقطاع بکن؛ [بگو:] خدایا بسه دیگه؛ نگاه کن سَرِ زانوهام زخم شده! از بس که شیطون منو زده زمین... ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭﻣﻪ 🌹 🌺🌷🌺🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩🎥مداحي جديد محمدحسين پويانفر به مناسبت شب جمعه اول ماه رجـب 🌷🌷 ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭﻣﻪ ﺣﺮﻡ ﺁﻗﺎ ﺭﻭﺑﺮﻭﻣﻪ 🌺🌷🌷🌺 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
لبخندِ تـو ؛ کم از خورشید نیست بعد از طلوعِ خنده ی تـو صبح می‌شود . . . 🌹 ﺷﻬﺪا ﻫﻤﺮاﻩ ﻣﻠﺖ اﻳﺮاﻥ ﺑﺎﺩ ❀🌷❀🌷 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ﺩﺧﺘﺭاﻥ ﺷﻬﺪا 🌹 یادی کنیم از دختران و پسران شهدای مدافع حرم میگوید آرزوی خيلی بزرگی ندارم... 🌷 ... 🌺🌹🌹 ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا : https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
توی چند ثانیه همه پایین پریدند از دو طرف هواپیما هیچکس زمین نخورد. تا بچه ها روی باند جمع شدند که کنار هم دوره فرهاد هواپیما اوج گرفت و دور شد. جلوی فرودگاه اتوبوس آمده بود دنبالشان. بمباران که تمام شد و جنگنده‌های عراقی رفتند سوارشان کرد و راه افتادند. اهواز  نیمه خالی و متروکه به نظر می‌رسید .تا جاده چوئبده رساندشان و از آنجا پیاده حرکت کردند اول منظم و چند ساعتی که گذشت پراکنده و پراکنده تر تا ایستگاه هفت آبادان. جنگ پیچیده وسط این شرجی برای فرهاد غریبه نبود .نیروها خیلی بیشتر از قبل بودند همه یک جورهایی می‌دانستند خبری است و همه یک جورهایی درست نمی دانستند چه خبر است .گردان فرهاد اسم شهید باهنر بود ولی هنوز خیلی ها می گفتند گردان مستقل بچه های شیراز به همراه گردان رزمی بچه های فارس سوی منطقه فیاضی مستقر شدند به جاهای دیگر هم سر زد آبادان تا حدودی آرام بود. صدای خمپاره‌های هر روز دیگر به حساب نمی‌آمد .چند تیپ از مشهد بودند یک لشکر زرهی فارس. خوردن های سپاه بچه های اصفهان و قم و تهران و چندین گردان نیرو های بسیجی و همان یک گردان نیروهای ژاندارمری که قبلا هم دیده بود همه پخش شده و بعضی ها هم ماشین های زرهی و تانک و نفربرهای ارتش هم زیاد شده بودند که بر می‌گشتند به گردان باهنر فهمیدن برای عملیات نامعلوم پیش رو برای اولین بار دستور داده‌اند سپاه و ارتش و بسیج ادغام شوند. نبی رودکی توی سنگر فرماندهی گردان داشت فرمانده گردان ارتشی که قرار بود با این گردان ادغام شود را به فرهاد معرفی می‌کرد و توضیح می داد که یکی در میان فرمانده گردان های جدید را از ارتش و سپاه انتخاب کرده‌اند هر گردان ۱۸۰ نفر می شد. وقتی که گفت در این گردان آقای شاهچراغی فرمانده اند و شما معاونین ایشان چهره افسر ارتش ای توی هم رفت.نذر چهل ساله می‌رسید فرهاد سرش را خم کرده بود و دست به سینه فقط گوش می‌داد زیر چشمی دلخوری افسر ارتش ای را که دید نگاهی به رودکی انداخت.رودکی توی گلدان موقع تشکیلش مدت کوتاهی معاون فرهاد بود و الان فرمانده محور شده بود که این گردان و چند گردان دیگر زیر نظرش بودند.رودکی هم توی چشم فرهاد نگاهی کرد و گفت :«به هر حال دستوری نه الان توی موقعیتی نیستیم که به این چیزها فکر کنیم» فرهاد دستی روی شانه افسر ارتشی زد و گفت :«برادر اینا همش فرمالیته هست وقت عملیات هممون به اندازه خادمیم. خادم انقلاب» چیزی نگفت و پشت سر رودکی از سنگر بیرون رفت فرهاد نگاهی به باغی بچه های توی سنگر انداخت و به یک ایشان گفت :«کاکو ناصر تو هم دیگه معاون دوم گردانی صبح منطقه منو تحویل میگیریم» زود نیروها سازماندهی شدن و آمارگیری.حجم افسر ارتش ایستاده بود و داشت و بد می گردد بیسیم نفر ارتشی و پاسدار و بسیجی هم دورش جمع شده بودند تا از بسیجی های کم سن و سال می شده بودند به علامت ها و نشانه های رنگی و براق روی سینه و بازو های لباس افسر که داشت با هیجان تعریف می‌کرد. «من یک ماه تمام عمان توی صحرا جنگیدم». 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷اوج عملیات بدر بود. حسن با توپ ۱۰۶ رسید. جایگاهش را نشان دادم. تانکهای دشمن نزدیک و نزدیکتر می شدند. حسن سریع توپ را مسلح کرد و اولین تانک را زد. تا اخرین گلوله را با موفقیت شلیک کرد. بعد توپ را عقب فرستاد و ارپی جی به دست گرفت و دوید سمت تانک ها... وقتی دوباره حسن را دیدم, گلوله های دشمن شکمش را شکافته بود. او را به بچه ها سپردم تا با سایر مجروحین به کنار اسکله ببرند. حسن هم همراه با سایر مجروحین سوار قایق شده بود, اما ظاهرا هواپیمای دشمن, قایق را روی اب می زند... 🌷🌷🌹🌷🌷 (حسن عراقی) ↘️ شهادت:۱۳۶۳/۱۲/۲۵-شرق دجله, عملیات بدر جانشین ادوات تیپ احمدبن موسی(ع) 🌷🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻 ؛ 🔅 سخت است کوله بار سفر بسته باشی بلیط قطار یا اتوبوس رزرو کرده باشی لحظات را یکی پس از دیگری بشماری به پاهایت وعده آغوش خاک و رمل دهی عصری به یک باره پیام لغو سفر را ببینی این خبر را چگونه باور کند بیچاره دلی که آن را ماه ها آرام میکنی به وعده وصالی.....😞 اما نه! در این راه نوری هست و در دل امیدی.... مارا راهی کنید با یک نگاهی 📸 عکس: فکه، اسفند 97 .... 🌷🌹🌷 ➕ به ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻳﺪ👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷دنبال عباس بودم. شهید هاشم اعتمادی گفت اشپزخانه است. رفتم, دیدم همه ظرف های کثیف پادگان را گذاشتن جلویش, در حال شستن است! گفتم مهندس این چه کاریه! گفت:اخرش منو جهنمی می کنی,خوب بیکاریم ظرف می شوریم! رییس محیط زیست و منابع طبیعی فارس بود, به عنوان بسیجی امده بود جبهه. بعدم رفته بود اشپرخانه مقر, گفته بود منو فرستادن اینجا ظرف بشورم! 🌷 🍀🍀🌺🌺🍀🍀 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰امام خامنه ای: یکی از ابزارهای توسل و تقرب به پروردگار ،توجه به است. 🌺🌹🌺🌹 ﻳﻪ ﺣﺮﻑ ﺩﻟﻲ : 📎 ﺷﺎﻳﺪ ﺩﺭ اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻛﻮﺭﻧﺎ اﻧﭽﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻏﻔﻠﺖ اﺳﺖ ﺗﻮﺳﻞ ﺑﻪ ﺫاﺕ ﺧﺪاﻭﻧﺪ ﻣﺘﻌﺎﻝ و ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﻋﺎﻟﻢ اﺳﺖ 🌷 ﻫﻢ و ﻏﻢ اﺯ ﺑﻼﺩ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﻮﺩ ... 🔺▫️🔺▫️🔺 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75