eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشــهدا... إِنَّ رَحْمَــتَ اللَّهِ قَرِيــبٌ مِنَ الْمُحْسـِنین 🌹🌷🌹🌷 👇➖👇➖👇 با عنـایت حضرت زهــرا(س) و بدستور رهبرمان مبنے بر رزمــایش همدلے و کمک مؤمــنانه ، در ﻣﺮﺣﻠﻪ, توزیع اقلام غذایے در ایام شهادت حضــرت علے ع و شبهاے قــدر، در حــال انجام است ... 〰🔻〰🔻〰 امشــب شب قدر است و طبق روایات هر عملے ۱۰۰۰ برابر ارزش دارد ... پس از قافلــہ شهدایے عقب نیفتیــد 👇 باز جهت مشارکت وقــت هست : 6362141080601017 بانك آينده بــنام محمد پولادي 👇👇 👌ﻳﻚ ﻧﻜﺘﻪ : ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ اﻳﻨﻜﻪ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻱ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪﻩ, ﺳﺎﺩاﺕ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ, ﭘﺲ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ اﻣﻜﺎﻥ ﻗﺴﻤﺘﻲ اﺯ ﻛﻤﻚ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﻴﺖ ﻫﺪﻳﻪ ﺑﺎﺷﺪ ..... 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
وَ اسْقَطتَنی مِن عَینِڪَ [عِندِڪَ‏] فَما بالَیْتُ چقدر بی خیال بودم آن هنگام ڪه از چشمانت افتادم😭 منو نگاہ ڪن نگاهی از روی رحمت و مهربانی♥️ 🌹🍃🌹🍃 ﺷﻬﺪاﻳﻲ : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در عالَم رؤیا به شهید گفتم: چرا برای ما دعا نمی‌کنید که شهید بشیم؟! شهید گفت: ما دعا می‌کنیم، شهادت هم براتون می‌نویسن، ولی گناه می‌کنید، پاک میشه! به روایت حاج حسین یکتا 🌹🌷🌹🌷 اﻟﻬﻲ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺷﻬﺪا .... ﻣﺮگ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ اﻳﻦ ﺷﻬﺪاﻳﻲ ﻛﻪ ﺧﻄ ﺳﺮﺥ ﺷﻬﺎﺩت اﻣﻀﺎﻱ ﺗﻘﺪﻳﺮﺷﺎﻥ ﺷﺪ, ﺑﺎﺷﺪ 🌹🌹🌹🌹 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
۱۳۶۱/۲/۲۲ احسان روی خاکریز ایستاده بود و اذان می گفت.مسعود برای تجدید وضو می‌رفت که صدای داد و فریاد مشهدی رسول بلند شد‌ _« به دادم برسید لودر آتش گرفت » به سرش می کوبید و به لودری که در آتش می‌سوخت نگاه میکرد. مجتبی به سمت لودر می دوید که مسعود جلویش را گرفت و پرسید :«چی شده؟» _مش رسول داشت خاکریز می‌زد که یکدفعه لودر داغ کرد و آتش گرفت. اینجا واینسا بیا کمک آتیش رو خاموش کنیم. مسعود به اطراف نگاه کرد.جز کلاه آنها چیزی دم دستش نیامد.سمت لودر می دویدند که صدای اذان در گوششان نزدیک تر شد.نگاهی به پشت سر انداخت.احسان اذان گویان با یک حلبی که در دستش بود می دوید. «حی علی الفلاخ» روی زبانش بود که به لودر رسیدند. مقداری خاک داخل حلبی کرد و روی لودر ریخت.بالاخره با آب و خاک لودر را خاموش کردند. احسان الله اکبر دوم اذان را که می گفت صدایشلرز داشت.نفسش به سختی بالا می آمد.صورتش سرخ شده بود.لااله الا الله توی زبانش بود که آتش خاموش شد.بچه ها با صورت پردود و غبار از اطراف لودر پراکنده شدند. مش رسول غمگین دور لودر می چرخید:«مال بیت المال را دیدی چطور نابود شد!!حالا چه خاکی به سرم بریزم. چند تا از بچه ها دلداری اش دادند احسان عرق روی پیشانی اش را می گرفت که دوباره صدایش بلند شد«« الصلاة حی علی الصلاة» مسعود از تانکر آب به صورتش می زد که احسان هم رسید پرسید: آقا احسان حالا چه گیری داده بودی توی اون هیرو ویر اذان می گفتی؟» _آقا مسعود هرچی سر جای خودش اون زمان موقع اذان بود یه دفعه بعد هم آتش گرفت. بعد از نماز مسعود به هر سختی بود خودش را به چادر ها رساند. آموزشی ها از یک طرف و گرمای آنجا از طرف دیگر تمام توانش را گرفته بود.چند نفری کف چادر پهن شده بودند .صدای زهرایی از چادر به گوش مسعود خورد :«اسلامی خدا خیرت بده! ننه ات داغت نبینه !ببین این مسئول تدارکات آب شنگولی نمیاره بزنیم تو رگ؟!» صادق به جای مسعود جواب داد :«قربون اون دلت! آب کیلویی هم اینجا به زور گیر میاد. چه برسه به شنگولی!» مسعود یک جای خالی گوشه چادر پیدا کرد بلافاصله همانجا دراز کشید در ذهنش ی آب هندوانه خنک را تصور می‌کرد اگر حالا خانه بود مادرشان شربت آبلیموی معروفش را درست می کرد و جگرش حال می آمد. شربت مادر را زیر دهان مزه مزه می کرد که خنکی چیزی به صورتش خورد. اولش فکر کرد به خیال به خاطر خیال هایی که به ذهن می گذراند است ،اما دید نه واقعاً باد خنکی به صورتش می خورد و سرش را بالا برد‌ احسان و اصغر قائدیان وسط چادر ایستاده بودند و چفیه های نمدار شان را مثل پره های پنکه می‌چرخاندند. مسعود سر را زمین گذاشت و چشمهایش را بست. 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😭نوشته شهید حبیب روزی طلب در وصف شهید شهید حسام فرزدقی... 🌷حسام عزیزم من چگونه با تو سخن بگویم. حسام عزیز، از همان اولی که با تو در اتحادیه آشنا شدم و جوش و خروش و مقاومت و خستگی نا پذیریت را در اداره کردن اردوهای جهاد سازندگی اتحادیه مشاهده کردم مجذوبت شدم و در پیش تو احساس حقارت کردم. حسام عزیز از همان شبی که دو تایی در اتحادیه با هم نماز شب خواندیم و در نماز گریه امانت نمی داد و نفست به شماره افتاده بود پیش تو احساس حقارت کردم. در رکوع های طولانیت و سبحان ربی العظیم و بحمده گفتن هایت و درک عظمت خدا و منزه بودن او را به من القا کردنت، احساس حقارت کردم. در سجده های توأم با گریه ات که نزدیکترین حالت را با خدای خود داشتی من احساس حقارت کردم. آخر من در اصول کافی در حدیثی از امام صادق (ع) خوانده بودم که نزدیکترین حالت بنده به خدای متعال وقتی است که در سجده بگیرید. این را "لفظاً" می دانستم، در حد " دانستن" اما تو عملاً اینگونه بودی. خاک بر سرم، همه آن چیزهایی را که می گفتم و بچه ها از روی بزرگواری خودشان اسم اخلاق! روی آن می گذاشتند همه اش لفظی بود. خدا مرا ببخشد. آنها که می شنیده اند برایم طلب آمرزش کنند و روز قیامت دستم را بگیرند که در قیامت عده ای در بهشت اند و به عده ای دیگر که در آتش جهنم می سوزند رو کرده و می گویند شما که خیلی چیزها می گفتید و شما باعث به اینجا آمدن ما شدید چرا وضعتان این گونه است و در جــواب می شنوند که می گفتیم و خود عمل نمی کردیم. بله حسام عزیز، تو در سجده های طولانیت می گریستی و وقتی که شروع به خواندن مناجات های خمس عشر در بین نمــــاز می کردیم، تو به خـــود می پیچیدی، وقتی که با هم و هم صدا و هم آوا می گفتیم « إِلٰهِى أَلْبَسَتْنِى الْخَطايا ثَوْبَ مَذَلَّتِى ، وَجَلَّلَنِى التَّباعُدُ مِنْكَ لِباسَ مَسْكَنَتِى ، وَأَماتَ قَلْبِى عَظِيمُ جِنايَتِى ، فَأَحْيِهِ بِتَوْبَةٍ مِنْكَ » ناله ات اوج می گرفت. ترجمه اش را هم می خواندیم. یادت هست: خدایا خطاها لباس خواری بر من پوشانده... و جنایت های عظیم( گناهان بزرگم) قلب مرا میرانده است. پس زنده کن آن را به وسیله این بازگشتی که به تو کرده ایم، به خاطر این رو آوردنمان به تو، ای امید و آرزوی من، ای که فقط به او در خواست می کنم، به عزتت قسم که برای گناهانم غیر از تو بخشنده ای نمی یابم « ما أَجِدُ لِذُنُوبِى سِواكَ غافِراً» و برای دل شکستگی ام غیر از تو شکسته بندی نمی بینم « وَلَا أَرَىٰ لِكَسْرِى غَيْرَكَ جابِراً » خدایا من با آه و زاری به درگاه تو آمده ام، اگر که مرا از درت طرد کنی، برانی به که رو آورم. و اگر مرا از کنارت دور کنی به که پناه برم و وا اسفا از خجالتم و از افتضاح و رسوایی که بار آوردهام و وا اسفا از عمل بدم و... 👆برشی از کتاب هدیه به شهیدان حبیب روزی طلب و حسام فرزدقی صلوات 🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تذکر حاج قاسم به یک مسول درباره فرزند یک شهید و شرط حاج قاسم سلیمانی برای هدیه انگشتر 🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
در فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم ستار محمودی آمده است: «الله الله از که شما را همیشه به رعایت آن توصیه می‌کردم و توصیه می‌کنم که لحظه‌ای از آن غافل نشوید ...»💔 🍃🌸🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🌷 🔰رفیقش می گفت: یه شب تو دیدمش بهم گفت: به بچه ها بگو حتی سمت گناهم نرن👌 اینجا گیر میدن...!! 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❣🌷❣🌷❣🌷 دستی تکان بده👋 به سلامی دوباره ڪن لبخنــد بزن😍 قصه ای تازه در این دل انگیز بساز 🌺 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۳۶۱/۲/۲۹ حاج محمود از صبح شش دانگ حواسش به احسان بود. مهدی سوداگر پایش را داخل پوتین برد که نرمی چیزی زیر پایش احساس شد .پوتین را وارونه کرد یک رتیل سیاه و درشت از داخلش افتاد و توی تاریکی گم شد .هنوز مات و متحیر به مسیر حرکت رتیل نگاه می کرد که صدای قهقهه احسان او را به خود آورد. خنده دندان های ردیف و سفید او را نمایان کرده بود .احسان پرسید:« ترسیدی؟» نمی دانست بخندد یا ترسی را که توی وجودش ریخته بود پنهان کند . گفت :«اون شب که نذاشتی چشم روی هم بذارم اینم از این.‌‌..» خواننده احسان بیشتر شده و گفت:« بیدارت کردم تشنه نخوابی و به فکر بودم!» پادرهوا میان خنده و عصبانیت در جواب احسان گفت:« مومن خدا تو اوج خواب منو بیدار می کنی میگی پاشو آب بخور؟» احسان نزدیک تر آمد و کنارمهدی روی زانوهایش نشست .دستش را به شانه مهدی زد و گفت :«سخت نگیر اینها همش خاطره است. _زورت میرسه دیگه! حقت با همون زهرایی! هنوز اسمش در دهان مهدی نچرخیده بود که سر و کله اش پیدا شد و گفت :«به به داشت احسان! باز هم که چشم ما را دور دیدی و با رفقا به گپ و گفتی؟؟» انسان در سر به سر از ته تراشیده کشید و گفت من بمیرم تو دست از سر کچل من برمیداری برای خنده بلند داد و جواب داد چون خودتون دنیا هم دست از سرت برنمیدارم. مهدی مشغول پوشیدن پوتین هایش بود که صدای فریاد احسان بلند شد. حاج محمود ،زهرایی و مسعود ریخته بودند روی سر احسان و به زور می خواستند لباس هایش را بیرون بیاورد. حاج محمود می‌کرد که لباسش را باز کند. _تو این عملیات دیگه باید لباساتو عوض کنیم روی دست یوسفم یک دست لباس نو بود .مسعود هم سعی داشت فانسقه اش را باز کند. _لباس وصله پینه دیگه بسه.زوری هم که شده باید باید لباست را عوض کنی احسان زور میزد که از زیر دست و پایشان فرار کند .زهرایی کفشهای پلاستیکی احسان را در آورده بودند و پاهایش را قلقلک می داد. احسان زیر دست و پایشان تقلا میکرد .مهدی هم دست هایش را به زانو گرفته بود از تصاویری که می‌دید لذت میبرد . زهرایی از حالت او لجش گرفت و گفت:« سوداگر پاشو بیا کمک نشستی می خندی؟ مهدی بلند شد که برود .صدای فریاد احسان هم بلند شد _ حاج محمود تورو به جون جدت قسم دست از سرم بردار! قول میدم از عملیات که برگشتیم خودم بیام از تدارکات لباس نو بگیرم . حاج محمود شل شد و گفت:« بچه‌ها ولش کنید احسان حرفش حرفه! اگه بگم میاد، میاد! بچه ها که دیدن حاج محمود کوتاه آمد کنار کشیدند.زهرایی هم دست از قلقلک برداشت و به سر انگشتانش نگاه کرد _فردا شب عملیات باشه. انگشت اولش را خم کرد . _پس فردا روز عملیاته انگشت دوم را هم خم کرد. _ پس اون فردا روز دوم عملیاته انگشت سوم را هم خواهم کرد. زهرایی دیگر چیزی نگفت بچه‌ها از دوران‌ها پراکنده شدند ‌. 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ای دلـ❤️ ... 🔰صحرای به وسعت تاریخ📆 است و تا مؤمنین را به بلای نیازمایند، رها نمی کنند❌ 🔰می انگاری که به یک زبان در دهان گرداندن که « یالیتنا کنا معکم» را واگذارند تا در صف اصحاب امام عشـ💖ـق محشور شوی⁉️ 🔰زنهار که رسم دهر بر این نیست؛ دهر بر محور و عدل می چرخد و ↵تا کربلایی نشوی🚫 ↵تا سلاح در کف ↵و پای👣 در میدان ننهی ↵و بر غربت و ↵و جراحت و درد💔 و سختی ↵و شدت و ، صبر نورزی تو را به خیل نمی پذیرند⛔️ 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😂😂ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﻫﺎ : لنگه به لنگه یه روز شهید مجید بقایی فرمانده وقت قرارگاه فجر من رو صدا زد وقتی که رفتم پهلوش دیدم ای داد و بیداد خیلی از فرماندهان ارتش و سپاه تو جلسه هستن و به من گفت یه زحمت بکش اینا رو ببر خط پیچ کوشک تا سه راه حسینیه رو نشون اینا بده و خط حد هرکدوم رو هم بهشون بگو. تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم نقشه و کالک ها رو از روی زمین سریع برداشتم و گفتم تا پنج دقیقه دیگه بیرون منتظرتونم. آخه میدونید من با یه دمپایی سوار جیپ شده اومده بودم و جلو ارتشی ها خیلی سه بود. به سرعت سوار جیپ شدم و گفتم چکار کنم یادم افتاد به کیف کمک های اولیه تو داشبورد ماشین. سریع بازش کردم و با چند تا باند پای چپم رو که قبلا مجروح شده بود رو یکبار دیگه یه باند پیچی مشتی کردم یه چوبی هم مثل عصا زدم زیر چلم... تمام خط رو همینطوری لنگ لنگان تمام فرماندهان ارتش و سپاه که اونجا بودن رو توجیه کردم. بنده خداها تو تمام مدت هی از من عذر خواهی میکردن که با این وضعیت ساعت ها توی اون گرما و با این پای زخمی اونا رو توجیه میکنم. ولی خودم مرده بودم از خنده...😂😂😂 بعدا که برای شهید مجید بقایی و مرتضی صفار این رو تعریف کردم تا ساعت ها میخندیدن و هر از گاهی پیغام میدادن برادر احمد بیا برای توجیه.....😂 ﺭاﻭﻱ: 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75