eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋♥️ همیشہ مےگفتـــــ : ڪار خاصے نیاز نیستـــــ بڪنیم ڪافیہ‌ ڪارهاےِ روزمـره‌مـونُ بہ ‌خاطر خدا انجام بدیم اگہ تو این ڪار زرنگـــــ باشے شڪ‌ نڪن شهید بعدے تویے! 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💥یک روز در حال لحیم کاری بودم که ناغافل تکه ای از لحیم داغ به داخل چشمم پرید.حاج محمد سریع دستم را گرفت و به بهداری پادگان برد. آنجا چشمم را پانسمان اولیه کردند و گفتم سریع به بیمارستان خلیلی منتقل شوم . حاج محمد موتورش را آورد گفت :سوار شو. ✅از پادگان خارج شدیم .به سرعت می رفت تا من را سریعتر به بیمارستان برساند .پشت چراغ قرمز یک جیپ رو باز ایستاده بود .زن و مردی سوار بودند که مشخص بود عشایر هستند و خانم روسری اش را روی شانه انداخته و حجاب نداشت. حاج محمد موتور را به سمت آنها راند. قبل از اینکه برسد چراغ سبز شد و با سرعت رفتند . دیدم برخلاف مسیر بیمارستان دنبال آنها می رود. گفتم : حاج محمد بیمارستان این سمته! گفت:بیمارستان باشه واسه بعد, باید بریم اینها را امر به معروف کنیم. در حالی که به سرعت می‌رفت گفت : نگران نباش اما وظیفه من به اینها تذکر بدم ‌. به دنبال آن ها رفت ماشین‌ را متوقف کرد به آقا تذکر داد که حواسش به پوشش خانمش باشد .بعد برگشت به سمت بیمارستان برای درمان من. 📚داستان های سرزمین مادری ٨ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ⁦✔️⁩به روایت محمدرضا توکلیان صورتش پر از شور و احساس .کلامش از آن قدر دلنشین بود که سالهاست انگار تو را می شناسد و با هر کلمه بیشتر تحت تاثیر شخصیت اش قرار می گرفتم. یکی از دوستان تعریف می‌کرد. آفتاب چیلات مستقیم و داغ می تابید . برای شناسایی مسافت زیاد توی گرما و راه رفته و خستگی و تشنگی امانمان را بریده بود .خیس عرق شده بودیم .قمقمه ها یکی یکی خالی شدند و فقط یک قمقمه مانده بود که برای ما جنبه حیاتی داشت. گلویم خشک شده بود طاقت نیاوردم‌ سر قمقمه را باز کردم و کمی خوردم. یک باره جلال با نگاهی تند به چشمانم زل زد .شرمنده شدم قمقمه را گرفتم طرفش. سرش را پایین انداخت و راهش گرفت و رفت. خودم را بهش رساندم و سر قمقمه را باز کردم. _آب میخوری؟! در جوابم سکوت کرد کلافه شده بودم. _لجبازی را کنار بگذار..از تشنگی می میری! دوباره سکوت کرد. هنوز راه زیادی تا مقر داشتیم لبان خشکیده و رنگ زردش بر دلم سنگینی می کرد و گلویم را می فشرد. انگار خودم تشنه بودم. بالاخره رسیدیم مقر .لبانش از شدت بی آبی به هم چسبیده و التهاب تشنگی چهره معصومانه اش را برافروخته بود. خسته و بی رمق افتادیم گوشه سنگر. هنوز در کار جلال مانده بودم رفتم کنارش . به صورت آفتاب سوخته و چشمان خسته و خواب آلود در چشم دوختم. _این چه کاری بود که کردی؟!  اگه کم آب می‌خوردی چی میشد؟! برگشت طرفم با نگاه نافذ به چشمانم خیره شد و با لحنی آرام و متین گفت: «می‌خواستم یادی از اصحاب امام حسین در روز عاشورا کرده باشم» حرفش مرا به فکر فرو برد.  یکباره به خودم نهیب زدم. «صبر و شکیبایی را از او بیاموز» ⁦✔️⁩به روایت اسماعیل توکلیان شب تاریک کوله پشتی بستیم از اسلحه برداشتیم راه افتادیم ‌.از شکاف تپه‌های دهلران موانع سیم خاردار میدان مین و نیزارها گذشتیم.عراقی ها را دور زدیم و به سمت توپخانه حرکت کردیم های منوری به هوا می رفت و تاریکی را می شکست. شناسایی ما به روز کشید آفتاب مستقیم و داغ میخوابید از دور چشم من افتاد به سایه زیر پلی جای دنجی بود برای استراحت و فرار از گرما. رفتیم زیر پل و از فرط خستگی پخش شدیم روی زمین. تازه نفس چاق کرده بودیم که یکمرتبه جیب نظامی دشمن روی پل خراب شد . از ماشین پایین پریدند و سرگرم تعمیر شده‌اند تعبیر ماشین را به وضوح می شنیدیم. عرق سردی پیشانی ام را گرفته بود . داشت توی دلم خالی نشده فک‌رهای پریشان وجودم را پر کرده بود. _توی این هوای گرم اگه عراقیا بخوان از سایه پل استفاده کنند چه کار کنیم؟! نگاهم به جلال افتاد . آرام و خونسرد نشسته بود. به چشمانم خیره شد و با صدایی مثل چهره‌اش آرام بود گفت: اسماعیل بلند شو بریم کمکشون ماشین‌را هول داریم تا برن.. خنده ام گرفت شوخی از آب سرد شده در شعله‌های آتش درونم دلم قرص شد. _هنوز نشناختمت مرد! ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسر شهید حاج : گوشی همسرم را گذاشتم در حالت سکوت تا بیدار نشود و به سوریه نرود، اما... شادی روح همه شهدا و شهید صلوات 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از سربندهای گمشده
: 💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷کنار مزار حاج منصور نشسته بودم. جوانی آمد. سنگ حاجی را تمیز شست. بعد دو زانو کنارش نشست و شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. گفتم: حاجی را می شناسی؟ گفت بیماری رماتیسم داشتم، درمان ها نتیجه نداده و فقط با مُسکن دردم را کنترل می کردند. یک روز نا امید به گلزار شهدا آمد. چشمم به تصویر این شهید افتاد، من را گرفت. همین جا نشستم. تا سه روز همین جا بودم و می خوابیدم. شب سوم، خواب حاج منصور را دیدم. گفت: جوان پاشو برو خونه ات، شما به حق پنج تن شفا پیدا کردی! از خواب بیدار شدم، دیگر از درد خبری نبود. آزمایش دادم، دیگر اثری از بیماری ام نبود. حالا هر روز می آیم، به حاج منصور سلامی می کنم و می روم! راوی سید رضا متولی : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz در واتساپ: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 🔅 نور حلال... ➖ وقتی می‌خواست درس بخواند، از پایگاه خارج می‌شد و در سرمای راهرو می‌نشست. چراغ‌های راهرو در شب روشن بود. 🔻می‌گفت: «این درس را برای خودم میخوانم. درست نیست از نوری که هزینه آن از طریق بیت‌المال پرداخت می‌شود، استفاده کنم.» 📍شهید مدافع حریم اهل‌بیت، محمدهادی ذوالفقاری 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🕊️🕊️پـرواز کردن سخت نیست... عاشـق که باشی...💕 بالت می دهند... و یادت می دهند تا پـرواز کنی🕊️ آن هم عاشقانه...💓 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰 | 🔻انتخابات در کلام شهدا ✍🏼 همیشه در صحنه باشید و پا به پای مردم صحنه ها را پر رنگ نگه دارید و در انتخابات فعالانه شرکت کنید و مواظب دشمنان داخلی و خارجی باشید شهید قدم علی عابدینی🌷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ⁦✔️⁩به روایت حجت الاسلام غلامعلی مهربان بعد از طلوع آفتاب حرکت کردیم وقتی از شکافهای کوههای کردستان ارتفاع مرزی سر به فلک کشیده قمطره را دیدم به یاد جلسه چند روز قبل افتادم. حاج اسدی در مورد ماموریت ویژه ای که قلب عملیات والفجر ۲ محسوب می شد صحبت می کرد. _تیپ قرار منتقل بشه کردستان برای شناسایی محور المهدی توی قمطره و تمرچین. وقتی به پاسگاه قمطره رسیدیم حاج اسدی نگاهی به ارتفاع کوه انداخت. _هر که میتونه بره بالا من نمیتونم بیام! صعود کار دشواری بود. سه ساعت راه داشتیم .آب برف از بالای صخره ها میریخت روی بدنم و انگار تیغ بدنم را می برید. نگاهم افتاد به جلال که پرنشاط با گام های بلند از همه جلو افتاده بود . از نا و نفس افتاده بودم ارتفاع برف تا زانوهایمان می‌رسید. وقتی رسیدیم بالای کوه ارتشی‌ها از سوی سنگر بیرون آمدند. _خدا قوت بیایین توی سنگر گرم بشین. جلال چفیه از دوربرگردن باز کرد:« اول می خوایم نماز بخونیم.» کنار حلبی که آب برف های پشت‌بام داخل آن جمع شده بود ایستاد آستین‌ها را بالا زد و وضو گرفت . سرباز ارتش امریکا در آورد و روی دوشم انداخت و به سربازها گفت: برای بقیه هم بیارید. جلال اورکت هم قبول نکرد و کنار درختی به نماز ایستاد. بعد از ناهار جلال (شهید) حاج علی اکبر رحمانیان, محمود ستوده و کرامت رفیعی دور نقشه نشستند و برادر ارتشی از روی نقشه ارتفاعات و موقعیت‌های خودی و دشمن را توضیح می داد . از این بالا می شود همه ارتفاعات زیردست تا عمق عراق را دید. جلال مدتی از ارتفاع به دره حاج عمران خیره شده بود. دوربین به دست گرفت و شناسایی پایگاههای روی ارتفاع را شروع کرد چیزهای روی کاغذ یادداشت نمود .عصر شناسایی تمام شد آماده حرکت شدیم . جلال گفت:اگه اینطوری بخواهیم بریم خیلی طول میکشه. گفتم :مگه راه دیگه ای هم هست؟! جلال سرش را خاراند خندید. _اگه بشینیم روی برف ها و سر بخوریم بریم پایین زودتر نمیرسیم؟! _چی میگی ممکنه از بالا پرت بشیم توی دره.!! حاج علی اکبر لبخند چاشنی صورتش کرد. _حالا پرتم بشین اومدی اینجا چیکار! گفتم: خیلی گشت زدیم. ندیدی جلال چقدر بالای این ارتفاع دوربین کشید و با قطب نما گرا گرفت و نقشه محورها را ترمیم کرد. اگه پرت بشیم کی این اطلاعات رو میرسونه به حاجی اسدی.؟ جلال زد روی شانه. _اطلاعات روی جیب منه.. آن را بر می دارند و استفاده می کنند. نشستیم از برف ها سرازیر شدیم پایین .جاهایی سر می خوردیم و جاهایی راه می رفتیم .وقتی برگشتیم از هیجان سرتاپایم میلرزید .راه ساعته را در عرض نیم ساعت پایین آمده بودیم. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
📢سردار سعید قاسمی : شیراز ! شیراز هیچی نداشته باشه ، یه عبدالله رودکی داشته باشه کافیه . عبدالله رودکی که تا قبل از شهادتش همه آمال و آرزوش این بود ، به خود من گفت ، روی قایق توی خلیج فارس ، دستشو کرد طرف آسمون گفت یا فاطمه! از تمام عمرم اگه یه روز مونده که به من این فرصت رو بدید که یه ناو براتون بزنم. نشنیده بودی ازش نه؟ نباید بشنوی تو ! ❗️🔅❗️🔅❗️ و ﭼﻘﺪﺭ ﻏﺮﻳﺒﻨﺪ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ... اﻣﺮﻭﺯ ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ, ﺳﺮﺩاﺭ ﮔﻤﻨﺎﻣﻲ اﺯ ﺩﻳﺎﺭ ﻓﺎﺭﺱ, اﺳﺖ اﺯ ﺧﻠﻴﺞ ﻓﺎﺭﺱ ﺗﺎ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻣﺪﻳﺘﺮاﻧﻪ, اﺯ ﺳﻴﺪ ﺣﺴﻦ ﻧﺼﺮاﻟﻠﻪ ﻳﺎ ﻋﻤﺎﺩ ﻣﻐﻨﻴﻪ ﺑﺎ اﻭ اﺷﻨﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ .... و اﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻫﻴﭻ ﺧﺒﺮﻱ اﺯ ﺑﺰﺭﮔﺪاﺷﺖ اﻭ ﻧﻴﺴﺖ! ! 🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
که زمان شهادت و محـل قبر خود را نشــان داد.... 🌷🌹 🌷روز خاکسپارے شهیـد موزه بود. اکثر بچه هاے قدیم لشـکرجمع بودن... با حاج عبدالله به حسینیه گلزار شهدا تکیه داده بودیم. گفت فـلانی, این آب خورے رو می بینے؟ (و به اب خوری کنار مزار شهیدسپاسی اشاره می کرد.) گفتم :خــوب؟ گفت: هفته دیگه, جاے اون یه شهید دفن می کنید؟ گفتم کی؟ گفت:حاج عـبدالله رودکی!😳😳 گفتم :خواب دیـدے خیـر باشـه!😊 به چند نفر دیگه هم سپــرد. هفته بعدشد. شب خوابی دیدم که مطمئن شدم, خبــر بدی در راه است. تا خبرشهادتش امد. بعد هم گفــتن از تهران آمــده اند تا پیــکر حـاج عبدالله را ببــرن تهران.., بهشت زهرا! سریع خــودم را رساندم و با عصبانیت گفتم :مگــه نشــنیده اید امام فرمودند ملاک وصیت شهدا است! گفتن بله! گفتم: هفته پیش به من گفت کجا دفن شود, به چنــد نفر دیگر هم... چه جایے بهتر از کنار مجــید سپاسے! 🍃🌷🍃 حاج عبدالله رودکی 🌷🌱🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 ۹ 🌷از اوایل سال 1362 که لشکر 19 فجر تشکیل شد حاج منصور به عنوان فرمانده گردان زرهی لشکر منسوب شد. از همان ابتدا می گفت من هر نیرویی را نمی خواهم، باید نیروهایم را گلچین کنم. در بین نیروهای جدید و قدیم می گشت بهترین را برای گردانش انتخاب می کرد، حتی برای گلچین کردن نیروهایش آزمون کتبی عقیدتی برگذار می کرد، نیروهایی می خواست که نور بالا بزنند و با تربیت مستقیم خودش، به شهادت نزدیک شوند! اما به مرور، رویه و هدفش عوض شد، دنبال نیروهای پس زده سایر گردان ها بود، نیروهایی می خواست که از همه جا رانده شده بودند، حالا می خواست به جای شهید، آدم بسازد، کاری که خیلی سخت بود، اما برای منصور شدنی شد! حاج منصورخادم صادق 🌱🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 👆 🔰حاج عــبدالله به ائــمه اطهار به ویژه حضـرت اباعـبدالله الحسین (ع) و حضــرت زهــرا (س) عشق می ورزید، همــیشه یاد آنها را باب توسل قرار مے داد و نام آنهـــا را آغازگر کارش بود حاضــر بود هــمه وجــودش را در راه این گوهرهای عزیز آفرینـــش فدا کند. 🔰یــک روز با علاقه و احســاس عجیبــے پیش مــن آمد و گـفت: داده ام داخل چــتر پروازم را «یازهــرا(س) بنویــسند، مے خواهم وقتــے در آســمان ، بالاےسرم را نگاه مے کنم ، جز نــام حضرت زهــرا(س) نبــینم. 🔰او هــر وقت می خواســت کسی حرفش را کامل و بدون چون و چرا قبول کند می گفت: «به زهــراے اطهـــر» حاج عبـدالله رودکے سالروز شهادت🌹 🏴🏴🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
امروز گلوله ها هدفشان فرق میکند دیروز قلبها را نشانه میرفتند؛ امروز فکرها را! گلوله ها دیگر آهنی نیست! "نَرم" است... و همه ما در صف جبهه ایم؛ پس اسلحه دست گیر و بجنگ.. _شهدایی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
💝سخنش با تو! ای مردم در صحنه باشید.... 🌷شهید سید علی طباطبایی🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ⁦✔️⁩به روایت کاظم حقیقت جلال اشاره کرد به کوله پشتی ام _اینا رو نیار که مشکله. صبح بچه های شناسایی با لباس کردی و تجهیزات روی ارتفاع مرزی قمطره جمع شده بودند.چند تا کنسرو و کیسه خواب را گذاشتم داخل کوله پشتی و آماده حرکت شدم. جلال کوله پشتی اش را به دوش گرفت. _حاج کاظم من جلو میشم. از ارتفاعات قمطره به طرف دره حاج عمران در عمق خاک عراق سرازیر شدیم . در سراسر منطقه سه رده خط پدافندی داشت که هر رده پوشیده بود از موانع و استحکامات. آفتاب کامل پهن شده بود روی  کوهستان.  دست را قاب پیشانی کرده و دور و برم را خوب نگاه کردم. جلال را ندیدم به نیروی بدنی و شجاعت شک نداشتم. عملیات والفجر ۲ در منطقه پیرانشهر حد فاصل بین ارتفاعات قمطره و تمرچین انجام می شد و هدفمان مسلط شدن بر ارتفاعات ، سرکوب منطقه ، تصرف پادگان حاج عمران و تسلط بر شهر جومان مصطفی و کنترل تردد ضد انقلاب در آن نواحی بود . برای اینکه عراقی‌ها در روز ما را نبینند مجبور بودیم داخل دره ها حرکت کنیم. کوه ها و تنگه های زیادی پشت سر گذاشتیم. استخر های بنفش رنگ برف آب شده قطره قطره پایین میریخت و چشم انداز زیبایی از نور آفتاب پدید می آمد. از صبح تا غروب راه رفته بودیم و رمقی برای ما نمانده بود. به کمرکش کوه که رسیدیم .جلال کنار درخت سبزی نشسته بود. نفس زنان گفتم: کی رسیدی؟! _دو ساعتی میشه اینجا نشستم! از خستگی و افتادن روی زمین سنگلاخی سرتاپایم عرق نشسته بود. نزدیکی‌های دشمن بودیم و تردد آنها را به راحتی می دیدیم کنار چشمشان مختصر خوردیم . سرما سست و کرختمان کرده بود. باید باز هم بالا می رفتیم و توی تاریکی به مواضع دشمن نزدیک می شدیم. گفتم: جلال چی به سرمان آوردی؟! گفت :باید می آمدید و از منطقه بازدید می‌کردید. ⁦✔️⁩به روایت محمدحسین فانیانی در عملیات والفجر دو پایش شکسته بود. دیگر نمی توانست آنجا بماند ناچار برگشت جهرم. با بچه ها رفتیم عیادتش . شیرینی و یک سری خرت و پرت و کادو گرفتیم و بردیم. جلال توی اتاق نشیمن روی تخت نشسته بود تا مرا دید لبخند به لبش باز شد .دورش حلقه زدیم و سرگرم گپ زدن شدیم. _چطوری باید شکست؟! لبخندی زد و اشاره کرد به شهریار چارستاد. _شهریار هم زخمی شده چرا احوال او را نمی پرسین! پدرش با ظرف‌میوه آمد دقایقی بعد هم مادرش آمد توی اتاق. جلال شوخی اش گل کرد:«اینقدر از اینا پذیرایی نکنید.» اشاره کرد به جعبه کادو گفت: تو این جعبه هم چیزی نیست من بارها دستشون را خوندم. مادرش با محبت گفت: این حرفا رو نزن. خیلی زحمت کشیدن قدم رنجه نمودن. _باشه سر جعبه رو باز کنید تا خودش ببینه. یکی از بچه ها کاغذ کادو جعبه را باز کرد و دستش را برد توی جعبه ، دوتا بادمجان سبز را درآورد بچه ها از خنده مثل بمب منفجر شدند. دست کرد توی جعبه دوتا خیار هم در آورد و گذاشت کنار بادمجانها.. صدای خنده اتاق را برداشته و جلال می خندید و مادرش می گفت .نگفتم از اینا پذیرایی نکن!  ولی همین از صدتا هدیه نفیس برام با ارزش تره. بچه ها با همین کارهاشون بهم روحیه میدن. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
در منطقه عملياتي قدس3، يه روز صبح من و حاج «عبدالله رودكي» و مجيد سپاسي رفتيم روي يه ارتفاع تپه مانند براي شناسايي. تپه بين خط خودي و دشمن بود. البته بيشتر نزديك به عراقيا. حاج عبدالله گفت: «من مي رم پايين ببينم چه خبره و زود بر مي گردم.» مجيد گفت: «برو، ما كه زورمون به تو نمي رسه!» از ارتفاع به طرف يه شيار بزرگ پايين رفت؛ شياري شبيه دره كه پر از درختاي گز و بوته هاي خاردار بود. داشتيم به ﺣﺎﺝ ﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ نگاه مي كرديم كه يه گراز بزرگ افتاد دنبالش! گرازها هم عموماً خوي وحشي دارن و حمله مي كنند. كمين دشمن هم نزديك بود و نمي شد سر و صدا كنيم تا متوجه پشت سرش شود. گراز بين درخت هاي كوچك گز درست پشت سر عبدالله بو مي كشيد و مي رفت و كاري نمي كرد. خيال مان راحت شد ولي چيز عجيبي بود و ما هر لحظه نگران بوديم. به نظرم عبدالله با گراز بازي مي كرد و اونو مي ديد. عبدالله مي رفت و گراز هم به دنبالش توي عمق دره رفتن تا محو شدن. عبدالله كه برگشت گفتم: «گراز رو سر كار گذاشته بودي؟» پشت لبش را برگرداند و گفت: «گراز؟! حال تون خوبه! گراز كجا بوده؟!» 🌹🌱🌹 ﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ ﺭﻭﺩﻛﻲ 🌱🌷🌱🌷 : در واتساپ: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هدایت شده از سربندهای گمشده
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷آن سال برای سفر راهیان نور نه در منطقه جایی گیرمان آمده بود، نه حتی بودجه کافی برای اسکان و تدارکات زائرین داشتیم. رفتم سراغ مزار حاج منصور، کلی شکایت کردم و گریه. شب خواب دیدم حاج منصور شهید شده و دارند وسایلش را تقسیم می کنند، یک انگشترش هم سهم من شد، اما تا گرفتم نگینش چهار تکه شد. خواب را برای یکی از علما تعریف کردم، گفت نگین یعنی حاج منصور به یاد توست، برو کارت را شروع کن، مطمئن باش حاج منصور کمکت می کنه! با توکل به خدا رفتیم آبادان، نماز هم رفتیم حسینه ای که همیشه اجاره می کردیم. بعد نماز هیأت امنا مسجد آمدند و گفتند: ما حرفی نداریم، امسال هم این مکان در اختیار شما! با خوشحالی برگشتم. هفته بعد که کاروان های راهیان نور از شیراز آمدند به حسینیه رفتم. دیدم نوشته حسینیه "شهید خادم صادق"! تنم یخ کرد. گفتم کی این اسم را روی این مکان گذاشته! گفتند: کسی نگفته، همین جوری به ذهن ما رسید. راوی سید معین انجوی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 گفت‌وگوی حاج محمود کریمی با مادران شهدای مدافع حرم افغانستانی در بهشت رضا علیه‌السلام مشهد 🌱🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷در بین فرزندان، مادر کریم آقا را بیش از حد دوست داشت. البته این علاقه دو طرفه بود. من فکر می کنم یکی از دلایل شهادت کریم آقا، همین دوست داشتن و محبت بیش از حد ایشان نسبت به مادر بود. بعد شهادت کریم، دوران سختی برای مادر بود. نزدیکان به جای اینکه مادرم را تسلی بدهند، برعکس خیلی به ایشان سرکوفت و طعنه می زدند. مادرم سواد خواندن و نوشتن نداشتند، به جایش، معرفت خیلی بالایی داشتند. وقتی به او طعنه می زدند که تو بچه هایت را دوست نداری که می فرستی جلو تیر و ترکش، خیلی راحت می گفت: من چون بچه هایم را دوست دارم به جبهه می فرستم، من می دانم کجا می روند. اما شما فکر می کنید بچه هایتان را دوست دارید، در صورتی که شما خودتان را دوست دارید. دوست ندارید در سوز و ناراحتی و هجران باشید. برای همین نمی گذارید بچه هایتان به جبهه بروند. من دوری و هجران پسرانم را تحمل می کنم که بچه هایم به آنجایی که باید برسند. 🌱🌹🌱 هدیه به شهیدان مهدی، کریم و هادی اوجی صلوات 🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌞صبح است، گلستان جهان گل ڪرده خورشید، میان، آسمان گل ڪرده از بس ڪه قشنگ ‌و دلنشین می خندی انگار ڪه دشت زعفران، گل ڪرده 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
💝سخنش با تو! هر کس به اندازه تواناییش احساس مسئولیت کند.... 🌷شهید اسدالله حبیبی🌷 🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ⁦✔️⁩به روایت کاظم حقیقت صبح وقتی به همراه جلال و صالح اسدی سوار جیپ نظامی شدیم و لازم پادگان پیرانشهر بودیم، (شهید) مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر جلویمان را گرفت. _حاج کاظم کجا میری با این عجله؟! _واسه حمله دو تا قاطر کم داریم. میریم از برادرهای ارتشی قرض کنیم. _با اجازه من میام . این یه ماه آموزش فشرده خودم رو هم از پا درآورده. شرمنده بچه‌های گردانم  ، سنگ تمام گذاشتند. از مقر زدیم بیرون. توی مسیر سرباز هایی که اسلحه ژسه به دست داشتند روی تپه ها مستقر بودند . مرتضی گفت : میدونید چند تا لشکر برای حفاظت از جاده کردستان داره تلف میشه ؟! گفتم : خدا نابود کنه ضد انقلاب را که شدن نوکر بی جیره و مواجب صدام. صالح بحث را عوض کرد. _میدونید ارزش قاطر توی کوهستان از تویوتا بیشتر!! نگاهی به صالح کردم و گفتم : حالا کی رانندگی قاطر ها را به عهده میگیره؟! زد روی سینه اش. _خودم قاطر سواری بلدم. جلال گفت : اینکه خوبه. گفتم :جلال خودت حالا قاطر سوار شدی؟! _راستش کوچیکیهام خر لگد زد به چشمم.. صالح قاطر چندتا دنده داره؟! صالح دست کشید روی سینه و دنده‌هاش. _این دنده را که نمیگم. گفتم : بچه‌ها باید با قاطر رفیق شد و زندگی کرد. باید با اینا بریم تو عمق ۳۰ کیلومتری عراق . سوار بشین کیف میکنین. قول میدم عاشقش بشین. داشتیم به پادگان پیرانشهر نزدیک می شدیم. _بچه‌ها ارتشیا نظم دارند  ،چند ساعتی باید خودتون رو نگه دارید. جلوی در دژبانی ترمز زدم .برگ تردد و حواله را به سرباز نشان دادم . سرباز برگ‌تردد را گرفت و بهش خیره شد .جلال زد به پهلویم. _برگ ماموریت را سر و ته گرفته . با آرنج زدم به پهلوی صالح. _درست باش. چند دقیقه بعد سر باز گفت :چه کار دارین؟! صالح گفت : سرکار می‌خواهیم خر تحویل بگیریم. سرباز نگاه تندی به ما کرد. _خودم می دونم !باید برید واحد قاطریزه! حرکت که کردم سرباز دیگر با عجله و آفتابه به دست از توالت پشت اتاق دژبانی بیرون آمد و سرد زبان داد زد. _ایناکی بودن ؟! مگه نگفتم کسی رو راه نده تا من برگردم .بی سواد! خلاصه وقتی قاطر ها را تحویل گرفتیم کسی دل و جرأت سوار شدن نداشت. جلال تند سوار قاطر شد و افزایش را گرفت. _بد نیست کاری نداره.. کلمه‌ها در دهان جلال خشکید. قاطر شیلنگ می‌انداخت و جلال بالا و پایین می شد. یک بار شروع کرد به چهار نعل دویدن . جلال هم محکم چسبیده بود به پشت قاطر.. بقیه هم از خنده نای حرکت و کمک نداشتیم . آرام که گرفتیم گذاشتیم به دنبال قاطر. حیوان بدو ما بدو. قاطر جفتک زنان وارد اتاق های اصطبل می شود و از طرف دیگر بیرون می رفت. اوضاع شیر تو شیر شده بود . سرباز و درجه دارها جمع شده بودند و به ما می‌خندیدند . تا اینکه قاطر وارد تعمیرگاه تعویض روغن شد و سر خورد و متوقف شد . قاطر که لنگ می زد معاینه کردیم و فهمیدیم چشم چپش کور بوده . قاطر لنگ و کور را تعویض کردیم و این بار صالخ با بسم الله و ترس و لرز سوار قاطر جدید شد .یک دفعه حیوان پا به زمین کشید و با سرعت زیادی صالح را از جا کند و فرار کرد .  طناب جلوی در پادگان هم پاره شد . سوار ماشین شدیم و قاطر فراری را تعقیب کردیم. جلوی دژبانی هنوز دو سرباز با هم دعوا داشتند . صالح دو دستی چسبیده بود به گردن قاطر و پاهایش روی زمین کشیده می شد. _مرتضی برو جلوی قاطر راهش را ببند! مواظب باش اگه خوردیم بهش چپ میشیم. هرچه مرتضی بیشتر گاز میداد قاطر با سرعت بیشتری می تازید. قاطر وارد خیابان‌های پیرانشهر شد . حالا دیگر مردم کوچه و بازار هم به ما می‌خندیدند. بالاخره حیوان داخل کوچه ای شد و مرتضی میانبر زد و راه قاطر را بست.ساله زخمی و با رنگ و روی پریده روی زمین افتاده بود و قاطر هم بالای سرش نفس نفس می زد و سم بر زمین می کوبید . ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*میهمانی لاله های زهرایی و سوگواری ارتحال امام‌ عشق...* با قرائت زیارت عاشورا *:کربلایی محمد شریف زاده* : دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : *پنجشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸/۳۰* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی و با مجوز ستاد استانی کرونا برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سرنوشت جوانی که دی‌ماه 98 عکس حاج قاسم را در خیابان پاره کرد.. بعد از شهادت نیز هدایت میکند😭 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید