eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩به روایت محمدرضا توکلیان نمی‌دانم چرا بته عمیقی با بچه‌ها برقرار می کرد که اینقدر عاشقانه دوستش داشتند. با همه گرم و مهربان بود هنگامی که به چهره مصمم و پرنشاطش چشم می دوختیم، خونی تازه در رگهای مان جاری می شد. همه بچه های اطلاعات و عملیات قسمتی از وجودشان را شهید جلال می دانستند و به یاد دارند که او از هر موقعیتی برای صیقل دادن قلب هایشان استفاده می کرد. گاهی با بعضی ها نجوای خصوصی داشت که انسان احساس می کرد آینده را می بیند . آن روز با موتور از خیابان عبور میکردم چشمم افتاد به (شهید) محمود پذیرش که از کنار خیابان قدم زنان می‌رفت ‌ تازه از جبهه برگشته بود جلوی پایش ترمز کردم. _کجا‌میری ببرمت؟! _دارم میرم پیش جلال تو هم میایی؟! _مگه از کار دستان برگشته؟! _پاش شکسته! خیلی وقت بود جلال را ندیده بودم. گفتم :سوار شد بریم. تند پرید پشت موتور .گازش را گرفتم .کوچه پس کوچه های محله مسجد نو را پشت سر گذاشتیم. پیچیدم داخل کوچه باریک .جلوی در خانه ترمز کردم .محمود پیاده شد و در چوبی خانه را کوبید. _سلام حاج خانوم آقا جلال تشریف دارند؟! _نه نیستش رفته مسجد! جلوی در مسجد توقف کردم آن چشمم افتاد به جلال که توی راهرو مسجد روی جعبه نشسته و کوچک و بزرگ دارد حلقه زده بودند. با صدای ترمز موتور سرش به طرف در چرخید و با دیدن محمود لبش به خنده باز شد. غذایش را برداشت و می‌خواست از جایش بلند شود که محمود دوید طرفش. خود را انداخت روی پای جلال و پای گچ گرفته اش را گرفت توی بغل. مهر و اشتیاق در دلشان زبانه می‌کشید. سر و صورت هم را غرق بوسه می کردند . اشک در چشمانم حلقه زده بود . مدتی چشم در چشم هم دوخته بودند. انگار یک رشته ناگسستنی آن دو را به هم پیوند داده بود همه را فراموش کرده و با یکدیگر نجوا می کردند. نگاه مهربان جلال به من افتاد جلو رفتم و با هم دست دادیم با صدای گرم و دلنشین و لبخند بارانی اش روحم را صیقل داد . نخواستم رشته پیوندشان را از هم بگسلم . پس از صحبت کوتاه خداحافظی کردم و بیرون آمدم. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
هدایت شده از سربندهای گمشده
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷مراسم چهلم حاج منصور بود. توی مراسم دیدم جوانی بلند گریه می کند و شانه هایش می لرزد. گفتم حاج منصور را می شناسی؟ گفت:سرباز فراری بودم. ما را گرفته بودن آورده بودن خدمت، ما را فرستادن خط آبادن، گردان خادم صادق. آدم گلی بود، عشق ما بود، دیدم این فرشته هست، آدم نیست، نه خواب داشت، نه استراحت داشت، نه مرخصی می رفت. با همه مهربون بود، پدر همه ما بود... دیگر نتوانست ادامه دهد و باز زد زیر گریه. زجه می زد و بلند می گفت: یوبا یوبا... یوبا به زبان و لهجه عربی معنی بابا می دهد. ادامه داد: خدمت من چند سال است تمام شده، بچه آبادانم، تازه فهمیدم ایشان شهید شده از آبادان آمدم براش. راوی سردار حاج رسول نصیری 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠سیره شهیــــ❤️ـــــد با یارے دوستان و خیرین مبلغے را جهت ڪمڪ به فقرا جمع آورے ڪرده بودیم. یڪ شب با تهیه ی بسته هاے مواد غذایے در حال توزیع در بین خانواده هاے نیازمندان بودیم. 🌹 به درب خانه ای رسیدیم ڪه در آن خانواده ای با دو فرزند معلول، پدرے بیمار و مادرے رنج دیده زندگے می ڪردند. پس از آنڪه بسته ی مواد غذایے را به دست آنها دادیم گفتند: اینها از طرف چه ڪسے است؟! گفتیم از طرف شهید فریدونے.❤️🌹 با شنیدن نام محمد، شروع به گریه و زارے ڪردند.😭😭 بعد از مدتے گریه هق هق ڪنان گفتند. محمد درهفته چند بار به ما سر میزد با ڪودڪانم بازے میڪرد و آنها را استحمام میداد. از وقتی محمد شهید شده، ڪارمان زار است. ما خوبی او را فراموش نمے ڪنیم... 🌸🌿🌸🌿 🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شهیدان را شهیدان می شناسند مصاحبه خلبان شهید حسین نامنی که در عید ۱۴۰۰ گرفته شد و دیروز بر اثر سقوط هواپیما همراه خلبان شهید کیانوش بساطی به درجه رفیع شهادت نائل گردید تا آخر گوش کنید شادی روحشان صلوات ... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📌در بدترین شرایط اجتماعی، اقتصادی و... 🌷پیرو ولی‌فقیه باشید و هیچ‌گاه این سید مظلوم حضرت‌آقا سیدعلی را تنها نگذارید 🌷نگذارید خونِ شهدا پایمال شود. "شهید حسین‌ معزغلامی" 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
در این سیاهی شهر دل به نگاه شما بسته‌ایم حتی ثانیه‌ای ، لحظه‌ای نگاهتان را رد نکنید ... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩به روایت ملاحت کوشا سه ساله بودم . عمو جلال مرا در آغوش گرمش می گرفت و آهسته توی گوشم می گفت : می خوام گوش بابات رو ببرم . من هم می زدمش . دست هایت را می گرفت و مرا سفت توی بغل می فشرد . وقتی می خواست تا سر کوچه هم برود ، می دویدم و انگشت اشاره اش را می گرفتم و می گفتم : منم میام .. همراهش می رفتم . _ملاحت عمو  بیا .. عمو جلال از انتهای اتاق نشیمن توی رختخواب صدایم می زد .نشستم مقابلش .محو تک تک اجزای صورتش شدم . رد باران بهار را در چشمان شفافش می دیدم و صدای نفس ها و بوی او را می شنیدم . عمویم بوی یاس می داد . با شور و حرارت به داخل چشمانش نگاه می کردم . _می خوای یه شعر یادت بدم ؟ ذوق زده با چشم و سر و زبان بله می گفتم . شروع کرد به خواندن . _بابا رفته به جبهه .. صدای دلنشینی در عمق جانم نفوذ می کرد . کلمات را یک یک به حافظه می سپردم . انگشت کشید و انتهای اتاق را نشانم داد . _برو اونجا ، کنار وایسا ، شعر را بلند بخون تا بقیه هم بشنون. با شیطنتی کودکانه خواندم . _عمو رفته به جبهه .. عمو جلال از حرفم خنده اش گرفته بود . هنوز صورت خندانش را به یاد دارم . آرزویی به دلم مانده . کاش آن زمان که سرگرم بازی های کودکانه بودم یکبار خاک پوتین هایش را با اشک می شستم . دستش را می گرفتم و از توی کوچه پس کوچه های خاطرات کودکی می گذشتم . ⁦✔️⁩به روایت خواهرشهید خستگی از صورتش می بارید . شیر آب حوض را باز کرد و دو دستش را زیر آب شست .دستی به سرش کشید و خاک و خل سرش را تکان .رفتم جلو . _جلال میشه منو ببری خونه آن رو ببینم ؟! سربالا کرد و با لبخند گفت : این خونه من نیست ! خونه من ۱در ۲ متر مربع هست . هرچه چقدر دلت خواست بیا اونجا . ساکت شدم . چانه ام را بالا گرفت .لبخندی چاشنی صورتش کرد . متوجه تاول های آب کنده کف دستش شدم . دلم ریش ریش شد . دستی روی تاول ها کشیدم و نگاهی به چشمانش انداختم . _آخه جلال از بس بیل زدی دستان تاول زده . با انگشت تری زیر چشمم را گرفت _این زحمت ها همش بی فایده است .این دست ها یک روز می‌ره زیرخاک! ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💝سخنش با تو! کافی بود بفهمد یکی نمی خواهد رای بدهد ... 🌷شهید سیّد مهدی موسوی🌷 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظاتی از وداع خانواده معظم شهید مدافع حرم حاج حسن عبدالله زاده در معراج شهدای تهران اولین شهدای مدافع حرم 1400 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از سربندهای گمشده
💫کلامی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷... حدود 200 نیروی جدید وارد گردان زرهی لشکر شده بودند. قبل از هرکاری منصور با یک یک آنها صحبت کرد. نشست در سنگرش و برای هر بسیجی وقت گذاشت، تا خوب او را بشناسد. کاری که معمولاً جای دیگر انجام نمی شد و اینقدر برای تازه وارد ها وقت نمی گذاشتند. کامل آنها را تخلیه اطلاعاتی می کرد، از اسم و رسم و پدر و مادر و شغل و محل زندگی تا میزان تسلط به قرآن حتی سیگاری بودن و نبودن . همه را هم در دفترش می نوشت. گفتم: منصور تو هم دل خوشی داری ها، اینها آمدن اینجا بجنگند دیگر این کار ها برای چیست؟ خندید و گفت: من وقتی این بسیجی ها را نشناسم چگونه می توانم روی آنها سرمایه گزاری کنم! چگونه می توانم اهداف جبهه را به آنها منتقل کنم.بعد شروع کرد آنها را بر اساس سن تقسیم بندی کردن... راوی حاج اسدالله حاج زمانی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷خان¬میرزا در عملیات والفجر1 به شدت مجروح شده و به تهران منتقل شده بود. یکی از همراهانش نقل می¬کرد: به اتفاق جمعی از مجروحین جنگ به دیدار حضرت امام(ره) رفتیم. خان¬میرزا به علت شدت جراحتش، با ویلچر خدمت امام رسید. یکی یکی در صف ایستاده و خدمت امام(ره) میرفتیم و دست امام را میبوسیدیم و امام هم صورت بچه ها را می-بوسیدند. نوبت به خانمیرزا که رسید، تا سرش را به سمت دست امام کشید تا دست امام را ببوسد، امام دستشان را کشیدند تا لبهای خانمیرزا به آن نرسد! خانمیرزا جا خورد و گفت: «اماما، حتماً لایق بوسیدن دست شما نیستم!» امام فرمودند: «نه، شما مقامت بالاتر از این است که دست من را ببوسید!» اشک از چشمهای خانمیرزا جاری شد و خودش را از ویلچر روی پای امام انداخت، دمپائی امام را بیرون کشید و شروع کرد به بوسیدن پای امام. امام ایشان را بلند کردند. چند دقیقه آرام با هم صحبت کردند که ما چیزی از صحبتهای رد و بدل شده نشنیدیم. بعد امام دست در جیب کرده و قرآن کوچکی را که در جیب داشتند به ایشان هدیه کردند. خانمیرزا این قرآن را خیلی دوست داشت که خود سرگذشت عجیبی دارد. بعد از این دیدار بود که به همه میگفت، به جای خانمیرزا او را "روح الله" صدا بزنند و روح الله بدانند. 👆 برشی از کتاب راز یک پروانه! http://ketabefars.ir/product-13 🌷🍃🌷 هدیه به حضرت روح الله، امام خمینی(ره) و سردار شهید خانمیرزا( روح الله) استواری صلوات 🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دلم هواے دارد و غم صادق عزاگرفتہ دل من ز ماتم صادق دوباره بیرق مشکے بہ دسٺ دل گیرم زنم به سینه که نزدیک شد صادق (ع)🥀 🏴 🌱🏴🌱🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فرمان امام خامنه‌ای ‼️ ⭕️حتماً بخوانید 📜متن حکم بدین شرح است: همه احاد مردم خودشون رو موظف بدانند که علاوه بر اینکه در انتخابات شرکت میکنند دیگران را هم دعوت بکنند به شرکت در انتخابات این وظیفه است. 📌سید علی خامنه ای 1400/03/14 🚨🚨 آنهایی که صدای وای اگر خامنه ای حکم جهادم را بدهد را بارها تکرار می کردند آنهایی به دنبال سیره شهدا هستند و می‌خواهند مثل شهدا پای حرف ولی فقیه زمان باشند.... بسم الله ... دو هفته کار جهادی برای مشارکت حداکثری👌 🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊شھیدمھدۍباڪرے: "رأے ندادن‌" خودش رأے استـــــ ؛ رأۍ به‌ اینڪه‌ دیگران‌ به‌ جاۍ من‌ انتخاب‌ ڪنند! رأے به‌ استمرار‌ وضع‌ موجود! رأے به‌ حاڪمیت‌ اقلیتـــــ ! پیام‌ اصلے رأے ندادن‌ این‌ استـــــ ڪه: لطفا‌ سرنوشت‌ من‌ ر‌و هم‌ تعیین‌ ڪنید 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
می دانستیم برای هر اسم که داخل صندوق می ریزیم ، باید روز قیامت جـواب بدهیم و برایش دلیل بیاوریم. سر دوراهی که می ماندیم می رفتیم سراغ مهدی . ملاک های انتخاب دستش بود. می گفت : *به کسی رای بدهید که در خط ولایت فقیه باشد .مردم دار و عاشق خدمت به مردم .توی شرایطی که زیر هجوم فرهنگی غرب هستیم ، مسائل فرهنگی رو در نظر بگیره .دغدغه فرهنگ داشته باشه* حرفهایش را که می شنیدیم ، هم رای مهدی می شدیم .دیگر خیالمان راحت بود .می دانستیم از اهلش پرسیده ایم .از یک خبره ی اهل تحقیق. سیدمهدی موسوی 📚کتاب اثر انگشت *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
راز عدد 6⃣ و شهیدمدافع حرم فاطمیون از شیراز 😳😳 🌷🌹🌷🌹 1⃣تولد: میلاد امام صــادق ع (‌ششمین امام شیعیان) 2⃣ ششمیـن فرزند خانواده 3⃣ شـهادت :ایام شهادت امام صادق ع (امام ششم شیعیان) 4⃣قبر شهید : ششمین قبر در ردیف شهدای مدافع حرم فــاطمیون شیراز 5⃣اسمش همنام: امام ششم شیعیان ◾️🌷◾️ 🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩به روایت محمدعلی دردهن تخت بیمارستان را رها کرده بود نه برای اینکه به خانه بیاید چون زمزمه عملیات بعدی در منطقه پنجوین را شنیده بود ‌ _چرا زود بیمارستان را ترک کردی؟ _دکتر گفته باید روی پاهات راه بری تا استخونات جوش بخوره! به یادش رفتم دوتا عصا را زیر دستش دیدم .معلوم بود درد میکشد ولی به روی خودش نمی آورد. _دلت میخواد بری جبهه!؟ از شدت هیجان بال در آورد و تند گفت : ها!! چشمکی زدم و گفتم ذ خودم ترتیبش رو میدم ! یک روز با تاکسی رفتم در خانه‌اش . جلال با شلوار و پیراهن بیرون عصا زنان آمد دم در گفتم : آماده‌ای؟! لبخندی زد و در خانه را بسته سوار تاکسی شدیم رفتیم ترمینال و از آنجا حرکت کردیم به طرف فرودگاه شیراز . _جلال مادرت میدونه؟! _نه فقط به جلیل گفتم. نزدیکی های ظهر رسیدیم فرودگاه نماز خواندیم و ناهار خوردیم و اومدیم توی سالن انتظار . هنگام سوار شدن برایش خیلی سخت بود زیر بغلش را گرفتم و از پله های هواپیما رفتیم بالا. _جلال من یکی حوصلم سر رفت اینقدر رفتی شناسایی یکی از خاطره هات را برام تعریف می کنی! _از کجا بگم؟! _حاج عمران! لبخندی زد و گفت : شبی به اتفاق یکی از بچه ها سوار موتور شدیم و از ارتفاع قمطره سرازیر شدیم پایین . چند ساعت بعد از عملیات والفجر ۲ می‌گذشت. از دور دستها صدای درگیری به خوبی شنیده می‌شد و انواع چترهای منور چپ و راست توی آسمان دره ی حاج عمران می ترکید و پایین می آمدند. موتور را زیر درخت های پنهان کردیم و تا نزدیکی صخره های بلند پیش رفتیم.  با دوربین منطقه را نگاه می کردم آنی چشمم افتاد به دو سرباز عراقی که کسی را روی زمین می کشند و  می برند ! فکری به ذهنم رسید به همراهم گفتم : تو از سمت راست برو و من از سمت چپ. وقتی اولی را زدم تو هم دیگری را بزن . دولا دولا توی تاریکی از پشت صخره بیرون آمدیم و رفتیم طرفشان. به محض تیراندازی من ، او هم عراقی دیگر را زد . صدای ناله سربازها را که شنیدم آرام نزدیکشان شدم. اسلحه هایشان را با پا زدم و دورتر پر کردم. کنار مجروح زانو زدم و سرش را گرفتم و بلندش کردم. عراقی‌ها پوتین ها را از پاهایش بیرون آورده بودند و با بند آن پاها را به هم بسته بودند و روی زمین سنگلاخی می‌کشیدند.تمام سر و صورت و پشت کمرش که روی سنگ تیز و خار و خاشاک کشیده شده بود زخمی بود . معلوم نبود زنده است یا شهید شده . سر روی سینه اش گذاشتم .صدای ضربان قلبش را که شنیدم چشمم افتاد به زخم ترکشی که روی بدنش بود. دست در جیب پیراهنش کردم و کارت شناسایی اش را بیرون آوردم. نام : حسین نامجو. محل خدمت : تیپ المهدی سریع بلندش کردم و روی دوشم انداختم..... ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
انس با قرآن، با گذشت زمان از او جوانی متعهد ساخته بود. در انجام احکام الهی مقید بود. پس از ورود به ارتش از انجام عبادت و قرائت قرآن غافل نشد و سربازان و نیروهای زیردست خود را به نماز و ارتباط با قرآن سفارش می کرد. ﻭﻗﺘﻲ اﺯ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺶ اﺯ اﻣﺮﻳﻜﺎ , ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ ﮔﻔﺖ : ﺁﻣﺪﻡ ﺳﺮﺑﺎﺯ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ) ﺷﻮﻡ .. 🌷 ✍فرازی از وصیت نامه : «خدایا، در این لحظات درگیری نه می ترسم و نه ناامیدم؛ فقط آرزو دارم که همۀ ما را ببخشی و دیگران را که زنده می مانند، آگاه سازی تا قدرت پیدا کنند انتقام مسلمانان واقعی را از کفار، مشرکین و منافقین بگیرند و قدرت تو را به نمایش گذارند. خدایا، همیشه به تو متکی و معتقد بودم و هستم. خدایا، شهدا را که زندگی حقیقی و برحق را در وجود همۀ ما زنده کردند و می کنند، بیامرز و شجاعت و ایمان آن ها را به دیگران بیاموز.» 🌷 شهادت : ۱۳۶۰/۳/۱۶ کردستاﻥ 🌷 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از سربندهای گمشده
💫کلامی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷... اگر می خواهیم فرماندهان لشکر سپاه و اسلام تامین بشود باید روی همین بسیجی های 15-16 ساله کار کنیم، اگر می خواهید امام داشته باشید، فردا بهشتی داشته باشید، باید همین بسیجی های 15-16 ساله را تربیت کنید. بسیجی 15-16 ساله اگر از همین الان نماز شبش را بخواند و واجباتش را انجام بدهد و کسب علم کند چرا فردا نشود بهشتی، چرا فردا نشود امام! باید بشود! اگر از 15 سالگی گناه نکرد، نمازش را خواند، سختی ها را متحمل شد. کسب علم و تقوا کرد خب باید بشود امام و اگر اینها امام نشوند چه کسی باید امام بشود. پس امام آینده زیر دست تو هست! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫کلامی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷... اگر می خواهیم فرماندهان لشکر سپاه و اسلام تامین بشود باید روی همین بسیجی های 15-16 ساله کار کنیم، اگر می خواهید امام داشته باشید، فردا بهشتی داشته باشید، باید همین بسیجی های 15-16 ساله را تربیت کنید. بسیجی 15-16 ساله اگر از همین الان نماز شبش را بخواند و واجباتش را انجام بدهد و کسب علم کند چرا فردا نشود بهشتی، چرا فردا نشود امام! باید بشود! اگر از 15 سالگی گناه نکرد، نمازش را خواند، سختی ها را متحمل شد. کسب علم و تقوا کرد خب باید بشود امام و اگر اینها امام نشوند چه کسی باید امام بشود. پس امام آینده زیر دست تو هست! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
♥️🖇•| دلم‌رفاقتےمیخواهد؛ که‌برایم‌سربندیازهراببندد . . که‌دلم‌راحسینےکند . . که‌خاکےباشد✋🏻 دلم‌رفاقتےمیخواهد؛ که‌شهیدم‌کند . .(: _شهدایی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💝سخنش با تو! شرکت در انتخابات تکلیف الهی است 🌷شهید سیّد مهدی مشایخی🌷 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * .... رفتیم به طرف درختچه ای که موتور را آنجا پنهان کرده بودیم. موتور را که روشن کردیم حسین مثل تکه چوبی خشک در بغلم افتاده بود. پشت موتور نشستم و او را محکم گرفتم و راه افتادیم. یک ماه بعد به طور اتفاقی او را در بیمارستان شهید مطهری جهرم دیدم. گفتم: منو میشناسی؟! _نه! _چطوری مجروح شدی؟! _در عملیات ترکش خوردم و نتونستم با بچه ها پیش برم. نزدیک نیزار بلند مخفی شدم. یه مرتبه سروکله دوتا عراقی پیدا شد. پوتین هایم را درآوردند و من را روی زمین می کشیدند و می بردند. کم‌کم سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. چشمانم را که باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. خندیدم و گفتم : من و دوستم تو را نجات دادیم. ساعتی بعد هواپیما در فرودگاه تهران زمین نشست به سختی پیاده شد. آنجا محمد یوسف زادگان منتظر ما بود. راه افتادیم طرف مریوان. نیمه های شب هوا سرد می شد .سرما هم برای استخوان های شکسته مضر است. آخی هم نگفت. نزدیکی های صبح به جاده کوهستانی سرسبز رسیدیم. محمد گفت: اینجا جایی که اگه کوموله ها پیدامون کردند ،سرمون را از پشت می برند. خرابه های شهر مریوان را از دور می دیدم . یک خانه سالم نمانده بود.رسیدیم به شهر پنجوین در کردستان عراق آنجا هم همه جا ویران شده بود. دشمن از ارتفاعات شهر را زیر نظر داشت. توی تاریکی با چراغ خاموش حرکت می کردیم نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم مقر. عملیات والفجر والفجر ۴ در منطقه جبهه شمالی سلیمانیه و پنجمین آغاز شده بود. بچه ها تا چشمشان به جلال افتاد ذوق زده او را توی بغل گرفتند و غرق بوسه کردند. آنجا کار بچه‌ها یک نفس کوهنوردی بود سرما صورتشان را سوزانده بود. در همین اوضاع و احوال یکباره از قرارگاه دستور دادند که سریع منطقه را ترک کنید. از خود را جمع و جور کردیم در هوای سرد شبانه راه افتادیم طرف سنندج. توی یک پادگان نیمه ساخت که هنوز خاک و ماسه و مصالح ساختمانی همه جا پهن بود مستقر شدیم. تمام سوراخ سنبه ها پر از آب پر بود و پادگان وضع به هم ریخته ای داشت. از دیروز بچه ها غذای کافی نخورده بودند بعضی ها شیطنتشان گل کرده بود رفتند سراغ کبوترهای وحشی که آمده بودند توی ساختمان های نیمه تمام. بیچاره ها از سر ما شده بودند مثل مرغ خانگی .چندتایی گرفتند سر بریدند و دلی از عزا در آوردند. کم کم استخوانهای پای جلال داشت جوش می‌خورد. خارش از شروع شده بود .سمبه اسلحه پاک کنی بر می داشت و از کنار گچ داخل و پایش را می خاراند. صبح بچه ها گچ پایش را بریده بودند حالا دیگر سرما مستقیم به پایش میخورد آنجا بخاری برای گرم کردن نداشتیم و چهار شروع کردن پایش را ماساژ دادند . سرخی شرم را توی صورتش می دیدم ولی آنها دست بردار نبودند. دنبال ثواب بودند تا روز قیامت بگویند : که جلال یادت هست باید را ماساژ می دادیم؟ حالا دستمان را بگیر. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿