eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سربندهای گمشده
💫کلامی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷... حدود 200 نیروی جدید وارد گردان زرهی لشکر شده بودند. قبل از هرکاری منصور با یک یک آنها صحبت کرد. نشست در سنگرش و برای هر بسیجی وقت گذاشت، تا خوب او را بشناسد. کاری که معمولاً جای دیگر انجام نمی شد و اینقدر برای تازه وارد ها وقت نمی گذاشتند. کامل آنها را تخلیه اطلاعاتی می کرد، از اسم و رسم و پدر و مادر و شغل و محل زندگی تا میزان تسلط به قرآن حتی سیگاری بودن و نبودن . همه را هم در دفترش می نوشت. گفتم: منصور تو هم دل خوشی داری ها، اینها آمدن اینجا بجنگند دیگر این کار ها برای چیست؟ خندید و گفت: من وقتی این بسیجی ها را نشناسم چگونه می توانم روی آنها سرمایه گزاری کنم! چگونه می توانم اهداف جبهه را به آنها منتقل کنم.بعد شروع کرد آنها را بر اساس سن تقسیم بندی کردن... راوی حاج اسدالله حاج زمانی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷خان¬میرزا در عملیات والفجر1 به شدت مجروح شده و به تهران منتقل شده بود. یکی از همراهانش نقل می¬کرد: به اتفاق جمعی از مجروحین جنگ به دیدار حضرت امام(ره) رفتیم. خان¬میرزا به علت شدت جراحتش، با ویلچر خدمت امام رسید. یکی یکی در صف ایستاده و خدمت امام(ره) میرفتیم و دست امام را میبوسیدیم و امام هم صورت بچه ها را می-بوسیدند. نوبت به خانمیرزا که رسید، تا سرش را به سمت دست امام کشید تا دست امام را ببوسد، امام دستشان را کشیدند تا لبهای خانمیرزا به آن نرسد! خانمیرزا جا خورد و گفت: «اماما، حتماً لایق بوسیدن دست شما نیستم!» امام فرمودند: «نه، شما مقامت بالاتر از این است که دست من را ببوسید!» اشک از چشمهای خانمیرزا جاری شد و خودش را از ویلچر روی پای امام انداخت، دمپائی امام را بیرون کشید و شروع کرد به بوسیدن پای امام. امام ایشان را بلند کردند. چند دقیقه آرام با هم صحبت کردند که ما چیزی از صحبتهای رد و بدل شده نشنیدیم. بعد امام دست در جیب کرده و قرآن کوچکی را که در جیب داشتند به ایشان هدیه کردند. خانمیرزا این قرآن را خیلی دوست داشت که خود سرگذشت عجیبی دارد. بعد از این دیدار بود که به همه میگفت، به جای خانمیرزا او را "روح الله" صدا بزنند و روح الله بدانند. 👆 برشی از کتاب راز یک پروانه! http://ketabefars.ir/product-13 🌷🍃🌷 هدیه به حضرت روح الله، امام خمینی(ره) و سردار شهید خانمیرزا( روح الله) استواری صلوات 🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دلم هواے دارد و غم صادق عزاگرفتہ دل من ز ماتم صادق دوباره بیرق مشکے بہ دسٺ دل گیرم زنم به سینه که نزدیک شد صادق (ع)🥀 🏴 🌱🏴🌱🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فرمان امام خامنه‌ای ‼️ ⭕️حتماً بخوانید 📜متن حکم بدین شرح است: همه احاد مردم خودشون رو موظف بدانند که علاوه بر اینکه در انتخابات شرکت میکنند دیگران را هم دعوت بکنند به شرکت در انتخابات این وظیفه است. 📌سید علی خامنه ای 1400/03/14 🚨🚨 آنهایی که صدای وای اگر خامنه ای حکم جهادم را بدهد را بارها تکرار می کردند آنهایی به دنبال سیره شهدا هستند و می‌خواهند مثل شهدا پای حرف ولی فقیه زمان باشند.... بسم الله ... دو هفته کار جهادی برای مشارکت حداکثری👌 🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊شھیدمھدۍباڪرے: "رأے ندادن‌" خودش رأے استـــــ ؛ رأۍ به‌ اینڪه‌ دیگران‌ به‌ جاۍ من‌ انتخاب‌ ڪنند! رأے به‌ استمرار‌ وضع‌ موجود! رأے به‌ حاڪمیت‌ اقلیتـــــ ! پیام‌ اصلے رأے ندادن‌ این‌ استـــــ ڪه: لطفا‌ سرنوشت‌ من‌ ر‌و هم‌ تعیین‌ ڪنید 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
می دانستیم برای هر اسم که داخل صندوق می ریزیم ، باید روز قیامت جـواب بدهیم و برایش دلیل بیاوریم. سر دوراهی که می ماندیم می رفتیم سراغ مهدی . ملاک های انتخاب دستش بود. می گفت : *به کسی رای بدهید که در خط ولایت فقیه باشد .مردم دار و عاشق خدمت به مردم .توی شرایطی که زیر هجوم فرهنگی غرب هستیم ، مسائل فرهنگی رو در نظر بگیره .دغدغه فرهنگ داشته باشه* حرفهایش را که می شنیدیم ، هم رای مهدی می شدیم .دیگر خیالمان راحت بود .می دانستیم از اهلش پرسیده ایم .از یک خبره ی اهل تحقیق. سیدمهدی موسوی 📚کتاب اثر انگشت *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋* http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
راز عدد 6⃣ و شهیدمدافع حرم فاطمیون از شیراز 😳😳 🌷🌹🌷🌹 1⃣تولد: میلاد امام صــادق ع (‌ششمین امام شیعیان) 2⃣ ششمیـن فرزند خانواده 3⃣ شـهادت :ایام شهادت امام صادق ع (امام ششم شیعیان) 4⃣قبر شهید : ششمین قبر در ردیف شهدای مدافع حرم فــاطمیون شیراز 5⃣اسمش همنام: امام ششم شیعیان ◾️🌷◾️ 🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩به روایت محمدعلی دردهن تخت بیمارستان را رها کرده بود نه برای اینکه به خانه بیاید چون زمزمه عملیات بعدی در منطقه پنجوین را شنیده بود ‌ _چرا زود بیمارستان را ترک کردی؟ _دکتر گفته باید روی پاهات راه بری تا استخونات جوش بخوره! به یادش رفتم دوتا عصا را زیر دستش دیدم .معلوم بود درد میکشد ولی به روی خودش نمی آورد. _دلت میخواد بری جبهه!؟ از شدت هیجان بال در آورد و تند گفت : ها!! چشمکی زدم و گفتم ذ خودم ترتیبش رو میدم ! یک روز با تاکسی رفتم در خانه‌اش . جلال با شلوار و پیراهن بیرون عصا زنان آمد دم در گفتم : آماده‌ای؟! لبخندی زد و در خانه را بسته سوار تاکسی شدیم رفتیم ترمینال و از آنجا حرکت کردیم به طرف فرودگاه شیراز . _جلال مادرت میدونه؟! _نه فقط به جلیل گفتم. نزدیکی های ظهر رسیدیم فرودگاه نماز خواندیم و ناهار خوردیم و اومدیم توی سالن انتظار . هنگام سوار شدن برایش خیلی سخت بود زیر بغلش را گرفتم و از پله های هواپیما رفتیم بالا. _جلال من یکی حوصلم سر رفت اینقدر رفتی شناسایی یکی از خاطره هات را برام تعریف می کنی! _از کجا بگم؟! _حاج عمران! لبخندی زد و گفت : شبی به اتفاق یکی از بچه ها سوار موتور شدیم و از ارتفاع قمطره سرازیر شدیم پایین . چند ساعت بعد از عملیات والفجر ۲ می‌گذشت. از دور دستها صدای درگیری به خوبی شنیده می‌شد و انواع چترهای منور چپ و راست توی آسمان دره ی حاج عمران می ترکید و پایین می آمدند. موتور را زیر درخت های پنهان کردیم و تا نزدیکی صخره های بلند پیش رفتیم.  با دوربین منطقه را نگاه می کردم آنی چشمم افتاد به دو سرباز عراقی که کسی را روی زمین می کشند و  می برند ! فکری به ذهنم رسید به همراهم گفتم : تو از سمت راست برو و من از سمت چپ. وقتی اولی را زدم تو هم دیگری را بزن . دولا دولا توی تاریکی از پشت صخره بیرون آمدیم و رفتیم طرفشان. به محض تیراندازی من ، او هم عراقی دیگر را زد . صدای ناله سربازها را که شنیدم آرام نزدیکشان شدم. اسلحه هایشان را با پا زدم و دورتر پر کردم. کنار مجروح زانو زدم و سرش را گرفتم و بلندش کردم. عراقی‌ها پوتین ها را از پاهایش بیرون آورده بودند و با بند آن پاها را به هم بسته بودند و روی زمین سنگلاخی می‌کشیدند.تمام سر و صورت و پشت کمرش که روی سنگ تیز و خار و خاشاک کشیده شده بود زخمی بود . معلوم نبود زنده است یا شهید شده . سر روی سینه اش گذاشتم .صدای ضربان قلبش را که شنیدم چشمم افتاد به زخم ترکشی که روی بدنش بود. دست در جیب پیراهنش کردم و کارت شناسایی اش را بیرون آوردم. نام : حسین نامجو. محل خدمت : تیپ المهدی سریع بلندش کردم و روی دوشم انداختم..... ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
انس با قرآن، با گذشت زمان از او جوانی متعهد ساخته بود. در انجام احکام الهی مقید بود. پس از ورود به ارتش از انجام عبادت و قرائت قرآن غافل نشد و سربازان و نیروهای زیردست خود را به نماز و ارتباط با قرآن سفارش می کرد. ﻭﻗﺘﻲ اﺯ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺶ اﺯ اﻣﺮﻳﻜﺎ , ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ ﮔﻔﺖ : ﺁﻣﺪﻡ ﺳﺮﺑﺎﺯ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺞ) ﺷﻮﻡ .. 🌷 ✍فرازی از وصیت نامه : «خدایا، در این لحظات درگیری نه می ترسم و نه ناامیدم؛ فقط آرزو دارم که همۀ ما را ببخشی و دیگران را که زنده می مانند، آگاه سازی تا قدرت پیدا کنند انتقام مسلمانان واقعی را از کفار، مشرکین و منافقین بگیرند و قدرت تو را به نمایش گذارند. خدایا، همیشه به تو متکی و معتقد بودم و هستم. خدایا، شهدا را که زندگی حقیقی و برحق را در وجود همۀ ما زنده کردند و می کنند، بیامرز و شجاعت و ایمان آن ها را به دیگران بیاموز.» 🌷 شهادت : ۱۳۶۰/۳/۱۶ کردستاﻥ 🌷 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از سربندهای گمشده
💫کلامی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷... اگر می خواهیم فرماندهان لشکر سپاه و اسلام تامین بشود باید روی همین بسیجی های 15-16 ساله کار کنیم، اگر می خواهید امام داشته باشید، فردا بهشتی داشته باشید، باید همین بسیجی های 15-16 ساله را تربیت کنید. بسیجی 15-16 ساله اگر از همین الان نماز شبش را بخواند و واجباتش را انجام بدهد و کسب علم کند چرا فردا نشود بهشتی، چرا فردا نشود امام! باید بشود! اگر از 15 سالگی گناه نکرد، نمازش را خواند، سختی ها را متحمل شد. کسب علم و تقوا کرد خب باید بشود امام و اگر اینها امام نشوند چه کسی باید امام بشود. پس امام آینده زیر دست تو هست! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫کلامی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷... اگر می خواهیم فرماندهان لشکر سپاه و اسلام تامین بشود باید روی همین بسیجی های 15-16 ساله کار کنیم، اگر می خواهید امام داشته باشید، فردا بهشتی داشته باشید، باید همین بسیجی های 15-16 ساله را تربیت کنید. بسیجی 15-16 ساله اگر از همین الان نماز شبش را بخواند و واجباتش را انجام بدهد و کسب علم کند چرا فردا نشود بهشتی، چرا فردا نشود امام! باید بشود! اگر از 15 سالگی گناه نکرد، نمازش را خواند، سختی ها را متحمل شد. کسب علم و تقوا کرد خب باید بشود امام و اگر اینها امام نشوند چه کسی باید امام بشود. پس امام آینده زیر دست تو هست! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
♥️🖇•| دلم‌رفاقتےمیخواهد؛ که‌برایم‌سربندیازهراببندد . . که‌دلم‌راحسینےکند . . که‌خاکےباشد✋🏻 دلم‌رفاقتےمیخواهد؛ که‌شهیدم‌کند . .(: _شهدایی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💝سخنش با تو! شرکت در انتخابات تکلیف الهی است 🌷شهید سیّد مهدی مشایخی🌷 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * .... رفتیم به طرف درختچه ای که موتور را آنجا پنهان کرده بودیم. موتور را که روشن کردیم حسین مثل تکه چوبی خشک در بغلم افتاده بود. پشت موتور نشستم و او را محکم گرفتم و راه افتادیم. یک ماه بعد به طور اتفاقی او را در بیمارستان شهید مطهری جهرم دیدم. گفتم: منو میشناسی؟! _نه! _چطوری مجروح شدی؟! _در عملیات ترکش خوردم و نتونستم با بچه ها پیش برم. نزدیک نیزار بلند مخفی شدم. یه مرتبه سروکله دوتا عراقی پیدا شد. پوتین هایم را درآوردند و من را روی زمین می کشیدند و می بردند. کم‌کم سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. چشمانم را که باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. خندیدم و گفتم : من و دوستم تو را نجات دادیم. ساعتی بعد هواپیما در فرودگاه تهران زمین نشست به سختی پیاده شد. آنجا محمد یوسف زادگان منتظر ما بود. راه افتادیم طرف مریوان. نیمه های شب هوا سرد می شد .سرما هم برای استخوان های شکسته مضر است. آخی هم نگفت. نزدیکی های صبح به جاده کوهستانی سرسبز رسیدیم. محمد گفت: اینجا جایی که اگه کوموله ها پیدامون کردند ،سرمون را از پشت می برند. خرابه های شهر مریوان را از دور می دیدم . یک خانه سالم نمانده بود.رسیدیم به شهر پنجوین در کردستان عراق آنجا هم همه جا ویران شده بود. دشمن از ارتفاعات شهر را زیر نظر داشت. توی تاریکی با چراغ خاموش حرکت می کردیم نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم مقر. عملیات والفجر والفجر ۴ در منطقه جبهه شمالی سلیمانیه و پنجمین آغاز شده بود. بچه ها تا چشمشان به جلال افتاد ذوق زده او را توی بغل گرفتند و غرق بوسه کردند. آنجا کار بچه‌ها یک نفس کوهنوردی بود سرما صورتشان را سوزانده بود. در همین اوضاع و احوال یکباره از قرارگاه دستور دادند که سریع منطقه را ترک کنید. از خود را جمع و جور کردیم در هوای سرد شبانه راه افتادیم طرف سنندج. توی یک پادگان نیمه ساخت که هنوز خاک و ماسه و مصالح ساختمانی همه جا پهن بود مستقر شدیم. تمام سوراخ سنبه ها پر از آب پر بود و پادگان وضع به هم ریخته ای داشت. از دیروز بچه ها غذای کافی نخورده بودند بعضی ها شیطنتشان گل کرده بود رفتند سراغ کبوترهای وحشی که آمده بودند توی ساختمان های نیمه تمام. بیچاره ها از سر ما شده بودند مثل مرغ خانگی .چندتایی گرفتند سر بریدند و دلی از عزا در آوردند. کم کم استخوانهای پای جلال داشت جوش می‌خورد. خارش از شروع شده بود .سمبه اسلحه پاک کنی بر می داشت و از کنار گچ داخل و پایش را می خاراند. صبح بچه ها گچ پایش را بریده بودند حالا دیگر سرما مستقیم به پایش میخورد آنجا بخاری برای گرم کردن نداشتیم و چهار شروع کردن پایش را ماساژ دادند . سرخی شرم را توی صورتش می دیدم ولی آنها دست بردار نبودند. دنبال ثواب بودند تا روز قیامت بگویند : که جلال یادت هست باید را ماساژ می دادیم؟ حالا دستمان را بگیر. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
ﺷﻴﺮاﺯ 🌺🌺 چهل روز قبل از تولد او خواب آقایی سبز پوش و نورانی را دیدم که مرا به فرزند پسر مژده داد و نام رضا را برای او انتخاب کرد.. • دو ساله بود که به همراه مادرش برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد رفتیم.اطراف ضریح مطهر مشغول دعا بودیم که یک دفعه متوجه شدم دست های کوچک او به طرز عجیبی به ضریح چسبیده است.با نگرانی سعی کردم دست او را بکشم زیرا به نظر می رسید جدا کردنش ممکن نبود.مردم به سمت او هجوم آوردند.کمی طول کشید تا او را جدا کردیم.انگار به ضریح مطهر قفل شده بود.همین که به خانه رسیدیم،باکمـال تعجـب جای پنج انگشـت سبز را روی کم او دیدیم. ▫️▫️ ﺑﺮﺷﻲ اﺯ ﻛﺘﺎﺏ :ﻣﻘﻴﻢ ﻛﻮﻱ ﺭﺿﺎ ▫️▫️ 💐 🌷🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷سال 63 بود. اولین بار بود که به یگان زرهی لشکر وارد شدم. هنوز موتور را خاموش نکرده دیدم جوانی بلند قامت، با ریش هایی بلند و سیاه از جایش برخواست. هنوز از موتور کنده نشده بودم که در آغوش گرمش گم شدم. بر پیشانیم بوسه ای نشاند و خوش آمد گفت. اولین فرمانده یگانی بود که تمام قامت جلو من غریبه و 15 ساله ایستاده بود و پیشانی ام را می بوسید. همان صورت مهربان و لبخند زیبایش نمک گیرم کرد. چند ماه بعد که قرار شد رسته تخصصی ام را انتخاب کنم، مستقیم رفتم واحد زرهی و منصور مرا از آن روز فؤاد نامید. ( بعدها دیدم سیره منصور بوسیدن پیشانی افراد و گذاشتن نام مستعار روی آنهاست!) راوی حسن فتحی سرشت 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 🎤 ❤️ 🍃نشر حداکثری... یادبگیریم مثل شهدا ، شهادت بگیریم .... 🌹🍃🌹 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 نمازهایش به موقع بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد. نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد و حتی در سوریه که خیلی خسته بودند و با کمبودِ آب هم مواجه بودند. دوستانش می گفتند ته مانده آب های بچه ها را جمع می کرد و در آن سوز و سرما تجدید وضو می کرد و نماز شب می خواند. 🌹نیمه شب که برای نماز شب بیدار میشد بعد از نماز شب، زیارتنامه همه ائمه راکه در گوشیِ موبایلش داشت می خواند و به زیارت حضرت زینب که می رسید با دو دست به سرِخودش می زد و ضجهه می زد و گریه می کرد و آخر هم فدایی بی بی شد... قدرت اله عبودی 🌷 🎊 🌷🌱🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
عج و شهدا 🌿🌿🌿🌿🌿 با توجه به شناسایی انجام شده ، متأسفانه دو خانواده نیازمند تحت پوشش مرکز نیکوکاری ، فاقد کولر می باشند و در روزهای گرم در شرایط نامساعد زندگی می کنند.... 🔹🔹🔹🔹🔹 هر کس می خواهد مثل شهدا پای دردهای مردم باشد....بسم الله 🔹🔸🔹🔸🔹 شماره کارت جهت مشارکت👇👇 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🌱🌹🌱🌹 تلفن هماهنگی: ۰۹۰۲۴۱۶۸۹۸۸ ⬇️⬇️⬇️⬇️ شیراز
جانِ دِلِ یک ایران... :) ♥️ چقدر زخم نبودت.. عمیق و جان فرساست کجاست داغ تورا التیام فرمانده؟؟ ❤️سردار دلها صبحتون _شهدایی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
💡حرف انتخابات که می شد تاکیدش روی دو واژه بود : « مومن و انقلابی » می گفت : *«ما پای آرمان های امام و انقلاب خون داده ایم . باید کسی را انتخاب کنیم که این آرمان ها را محقق کنه. به کسی رای بدیم که دنبال منافع انقلاب اسلامی باشه ‌. نه اینکه پی باند بازی و حزب خودش بره »* *شهید حاج سیاح طاهری* 📚کتاب اثر انگشت *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅ به روایت کرامت ثامنی _زود زود پیاده شین. عصر توی هوای سرد گلدامچه ، جلال تند تند حرف می زد و با کف دست به پشت بچه ها می زد و آنها را داخل چادرها و دژبانی ها هل میداد . آخرین نفر من بودم که با کلاش از ایفا  پایین پریدم . جلال زرد روی شانه ام. _کرامت هرکی خواست از اینجا عبور کنه باید کارت تردد داشته باشه  . اگر هم توجهی نکرد تیراندازی کنید ‌. داخل سنگر روباز دژبانی شدم . کلاه آهنی را محکم کردم و روی گونه های شنی کنار سنگر نشستم . هوا رو به سردی می رفت هوای داغ دهانم را توی دست هایم دمیدم و دو دست را به هم مالیدم . از دور چشمم افتاد به تویوتای خاکی رنگی که به دژبانی نزدیک می شد . _ایست !! ماشین جلوی سنگر ایستاد . علی محمد پوردست سرش را از شیشه بیرون کرد . اسلحه را به گردن آویزان کردم و رفتم جلو . _کارت تردد لطفا ! _همراهم نیست. _شرمنده طبق دستوری که دارم شما نباید از اینجا رد بشین ! علی‌محمد لبخندی زد. _مگه منو نمیشناسی من پوردستم . دنده را جا زد که حرکت کند .محکم گفتم : هر کی میخوای باش ! به من دستور دادن هر کی بدون کارت تردد خواست رد بشه تیراندازی کنین . علی‌محمد خندید و دستی به ریش سیاهش کشید . _من میرم ببینم شما چه می کنی! پدال گاز را تا ته فشار داد و حرکت کرد هنوز دور نشده بود که اسلحه را گرفتم طرفش به ماشین را بستم به رگبار. دستها را روی سر گذاشت و از ماشین پیاده شد. _بی حرکت! با اسلحه اشاره کردم به سنگر دژبانی . _برو اونجا بخواب رو زمین. علی‌محمد پهن شد روی شن های سرد. _کرامت  داری چیکار می کنی؟! رویم را برگرداندم. جلال با بیسیم دستی می آمد. رفتم طرفش و گفتم آقای پوردست کارت تردد نداشت. من بهش گفتم نمیتونی ردشی ، توجه نکرد منم تیراندازی کردم . جلال خنده اش گرفته بود زیر بغل علی‌محمد را گرفتم و بلندش کرد . خون توی صورت علی محمد میدوید . لباس هایش را تکان داد و هوار کشید .: آخه الان موقع تیراندازی بود مرد حسابی! آنها هم محل بودند و هم بازی . جلال زد روی شانه علی محمد. _علی تو هم دیگه سخت نگیر تقصیر من بود. گفتم : جلال تو که به ما نگفته بودی اگه فلانی اومد چیکارکنیم. گفتی هرکی اومد. علی محمد هنوز عصبانی بود .با چفیه دور گردن عرق پیشانی اش را گرفت. _نه تو باید تنبیه بشی. بازداشتش کنین! جلال با انگشت اشاره کرد به چادر تدارکات. _شما برید خودم اونجا بازداشتش می کنم. دعا کردم و سایه به سایه جلال رفتم . در نیمه باز چادر را تا آخر باز کرد و چشمکی زد . _برو تو خیلی طول نمی کشه! در طول چادر شروع کردم به قدم زدن . هنوز در بسته بود. آنی گوشم رفت بیرون چادر و صدای ماشین علی‌محمد که از آنجا دور می‌شد .چمباتمه زدم و به بسته‌های آذوقه توی چادر خیره شدم. یک مرتبه صدای کشیده شدن بند پشت چادر را شنیدم. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿