eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷تعدادی سرباز فراری به لشکر دادند،‌همه اهل شر و دعوا،‌ با همه فرمانده گردان ها درگیر شدند،‌آقا منصور گفت همه اینها را با یک خط بدید من! همه را جمع کرد و با خود برد.. شهید استوار می گفت یک روز برای بازدید همان خط رفتم. دیدم صدای دعای توسل می آید، با تعجب دیدم این سرباز ها یک جا جمع شده و دعای توسل می خوانند،‌گفتم الان چه وقت دعا هست؟ گفتند:‌فرمانده ما،‌آقا منصور مریض شده،‌داریم برای سلامتیش دعا می کنیم! گفتم چند وقته مرخصی نرفتید؟ گفتند 3 ماه،‌گفتم به زور شما را نگه داشته،‌گفتند نه،‌خیلی اصرار می کنه شما به مرخصی برید، اما ما تا خود آقا منصور به مرخصی نره، ما ‌از جبهه بیرون نمی ریم. گویی آقا منصور به این دل فراری ها کیمیا زده بود که این طور متحول شده بودند!!! راوی سردار رسول نصیری 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
همیشه آرزو می کرد گمنام شهید شود و پیکرش پیدا نشود. 😔 خواهش می کرد برایش دعا کنیم اگر خدا شهادت را نصیب ایشان کرد، بدنش در منطقه عملیاتی باقی بماند و خوراک پرندگان شود!😭 آرزویش هم بر آورده شد.... ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻣﻔﻘﻮﺩاﻻﺛﺮ ﺑﻮﺩ .... وقتی پیکرش آمد، ذره ای گوشت بر بدن نداشت.. مجید رشیدی کوچی 🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
(ﻋﺞ ) و سلامتی رهبر انقلاب و 🌷🌹🌷🌹 حضـرت رسـول (ص) : قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این‌ قرض را خـداوند سبحــان ادا مى ‌کند)  🌷🏴🌹🏴🌷 ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ منجے موعــود، در روزاول ماه ذی الحجه (دوشنبه ۲۱ تیرماه)ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋ شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ: ۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱ بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هر روز صبـح 🌤️ دوست داشتن‌تان تازه می شود مثل بوی سنگک تازه ، مثل عطر چای ، روز از نو ، 💞دوست داشتن‌تان از نو .. 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟 🌟 7⃣ 1⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است.. ✅ من از جبرئیل خواستم تا از خدا بخواهد مرا از معرفی رسمی علی ابن ابیطالب معاف کند؛ ای مردم! زیرا من از کمی پرهیزکاران، زیادی منافقان، فسادانگیزی گناهکاران و نیرنگ مسخره کنندگان اسلام آگاهم... این ها نه یک بار، بلکه چندین بار مرا آزردند... و این تهمت ها به خاطر همراهی بسیار علی با من و توجه فراوان من به او بود . 📚فرازی از بخش دوم خطبه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌺وصـٰال حیدر و یارش مـُبارَکْ 🌼وصالِ یاس و دِلدارش مُبارکْ 🌺از الطافُ و عـِنـٰایات اِلهـی 🌼رسْیده حَقْ بِه حَقْدارَشْ مْبارَک 🌺🌼سالروز مبارکباد🌼🌺 💝💝🎊💝💝 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
... 🔰دومین روز بود که راه می‌‌رفتیم, در گرمای پنجاه درجه تیرماه ایلام و بدون آب، تشنگی و بی آبی دروجودمان غوغا می‌کرد مهدی نظیری ۱۶سال بیشتر نداشت. نفس‌های آخر را می‌‌کشید. بی آبی کار خودش را کرده و وجود نازنینش در آفتاب آب می‌شد. باحیرانی وناتوانی چند قدم راه می‌‌رفت و با صورت به زمین می‌‌افتاد. باز تقلّا می‌کرد و می‌‌ایستاد وبازهم زمین می‌‌افتاد. فکر می‌کردم سراب می‌‌بیند. کنارش نشستم. سر مهدی تشنه لب را روی زانو گذاشته بودم دیدم لب مهدی به هم می‌خورد. گوشم را نزدیک بردم گفت: آقا رضا سرم را روی زمین بگذار، سرش را روی زمین گذاشتم. 🔰ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﻴﻬﻭﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﻭﻳﺎ ﺩﻳﺪﻣﺶ... مهدی با لباسی یکپارچه از نور با لبخند کنارم آمد. گفت رضا می‌‌دانی چرا هر بار که زمین می‌خوردم باز بلند می‌شدم آخه حضرت زهرا (س) کنارم ایستاده بود؛ می‌‌خواستم به احترام ایشان بلند شوم زمین می‌خوردم می‌‌دانی چرا گفتم سرم را روی زمین بگذار آخه حضرت زهرا (س) می‌خواست سرم را به دامن بگیرد واسه همین از شما خواستم سرم را از روی زانویت زمین بگذاری.» ✍ﺑﻪ ﺭﻭاﻳﺖ ﺷﻬﻴﺪ ﺭﺿﺎ ﭘﻮﺭﺧﺴﺮﻭاﻧﻲ 🌷 🌹🌱🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت زهره شیخی همسر شهید هشتم فروردین ۶۳ بود که هاشم از من خواستگاری کرد. آن موقع من کلاس دوم راهنمایی می‌رفتم . تعطیلات عید بود و رفته بودم به خاله ام سری بزنم.عصر که برگشتم عمه پیش مادرم بود. بعد از گپ و صحبتهای همیشگی عمه مرا کشید کنار و گفت که با شما کار واجبی دارم. آنجا موضوع هاشم آقا را مطرح کرد. من هیچگاه به موضوع ازدواج فکر نکرده بودم پس خیلی جا خوردم. به عمه گفتم:« نمیدونم !ولی آخه من بچه ام و حتی آشپزی بلد نیستم» عمه گفتن: نه تو بچه نیستی ماشالله ۱۴ سالته آشپزی هم یاد میگیری. خیلی از خانواده‌ هاشم آقا تعریف کرد و اینکه مادر شوهر میشود زن دایی پدر است و خلاصه حسابی ذهنم را آماده کرد. من همه چیز را به تضمین و رضایت پدرم گذاشتم. ساعتی نگذشته هاشم آقا هم به خانه ما آمد معلوم شد که آنها از قبل صحبت‌هایی با هم داشتند. آن یک ساعتی که هاشم منزل ما بود اصلاً آفتابی نشدم. دو سه روز گذشت و بنا شد باید منزل ما و بحث خواستگاری را رسمی کنند. شب بود که هاشم آقا همراه خانواده آمدند. راستش من هم از هاشم آقا خوشم آمده بود .خیلی به رزمنده و پاسدار بودنش علاقه داشتم. صحبت های من و هاشم آقا زیاد طول نکشید. حدود ۱۰ دقیقه تا یک ربع. فقط در همین حد که او از وضعیت کارش گفت که پاسدار است ، خانه از خودش ندارد و باید توی اتاقی پیش مادرش زندگی کنیم . مواردی که من خودم همه را خبر داشتم. از سختی کارش گفت و حقوقش که ماهی دو هزار تومان بیشتر نبود و بحث شهادت و اسارت و قطع نخاع... اینها را گفت و از من خواست که اگر می‌توانند با این شرایط کنار بیایم جواب مثبت بدهم. من هم شرایط را قبول کردم و بحث نامزدی ما رسمیت پیدا کرد. نامزدی ما زیاد طول نکشید. در مرخصی بعدی که هاشم آقا آمدند جشن مختصری گرفته شد . آن موقع حتی عکس انداختن هم زیاد مرسوم نبود . ولی ما چند تا عکس هم انداختیم. مهریه ۴۰۰ هزار تومان وجه نقد ، پنج مثقال ابریشم ، پنج مثقال طلا با یک کلام الله مجید تعیین شد. چند هفته بعد از عروسی سفر به مشهد مقدس داشتیم که زیارت آقا علی بن موسی الرضا خیلی برایم خاطره انگیز و به یاد ماندنی بود. آن زمان هاشم ۱۸ ساله بود و با من چهار سال اختلاف سن داشت. اما با وجود سن کمش در حد یک آدم کاملی بود. علاقه زیادی به فامیل و بستگان داشت. هر شبی منزل یکی بودی مرتب به این و آن سر می‌زد و احوال همه را می پرسید. به هر حال دو هفته مرخصی هاشم خیلی برق‌آسا گذشت او باید به همان زودی به اهواز و منطقه جنگی رفت. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیار زیبا از عروسی های شهدا 💝🎊💝🎊 به مناسبت سالروز ازدواج حضرت علی ع و حضرت زهرا س 💗💝💗💝💗 هدیه به شهدا 💖🌱💖🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷چند ساعت می شد که از نقاط مختلف یکی از پادگان های ارتش کُره بازدید می کردیم و این کار به صورت فشرده و پشت سرهم و بی وقفه انجام می گرفت. کُره ای ها کمترین مُهلت استراحتی به ما نمی دادند. اکثر ما جانباز و دارای عوارض متعددی بودیم. جلو ارتش کُره باید نشان می دادیم که این رزمندگان چیزی از آنها کم ندارند. کم کم از تعداد نفرات ما کاسته می شد و بچه ها به خاطر خستگی از ادامه بازدید انصراف می دادند.در این میان یک نفر آن هم با پای مصنوعی، بدون آنکه خَم به آبرو بیاورد، تا غروب آفتاب، کره ای ها را همراهی کرد و این باعث شگفتی فرماندهان کره ای شده بود. در آخر بازدید گفتند تا امثال این رزمنده، در رزمندگان شما هسست، شکست ناپذیرید! و آن رزمنده کسی نبود جز "منصور خادم صادق". راوی سردار احمد عبدالله زاده 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍂می گفت رحیم, نه تنها برادر که بهترین دوست منه! عملیات قدس ۳ تمام شده و گردان از شیار مالحه به عقب می امد. دمای هوا به پنجاه درجه می رسید, همه کلافه بودند و تجهیزات را از خود باز می کردند. دشمن هم با خمپاره بچه ها را بدرقه می کرد. خمپاره ای لبه شیار خورد و ترکشش به کوله رضا چمن گرفت. کوله پر از موشک ار پی جی اتش گرفت. همه هاج واج نگاه اتش می کردند, رحیم فریاد زد رضا بدو... رضا امد. دو برادر, رضا را که می سوخت گرفتند و با هم شروع کردند روی زمین غلطاندن, شکر خدا, به موقع او را خاموش کردند. 🌞نزدیک ظهر بود که بچه ها از شیار وارد جاده اسفالت شدند.اخرین خمپاره های دشمن هم برای بدرقه رسیدند. جاده اسفالت سرخ شده بود, هر دو برادر کنار هم به زمین افتاده و خونشان در هم پیچیده بود.   محمدرضا و رحیم زهتاب 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🛑 🛑 ♦️ذبح قربانی روز اول ذی الحجه و سالروز ازدواج حضرت زهرا و امیرالمومنین ع🎊🎊🎊 🔹جهت سلامتی و ظهور امام عصر عج و رهبر انقلاب امام خامنه ای🔹 و ﺷﻬﺪا ➖🔻➖🔻➖ ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ و ﺑﺎ ﻋﻨـﺎﻳﺖ صاحب الزمان عج , رسم ماهانه ﺗﻌﺪاﺩ ۴ ﺭاﺱ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ در یوم جاری ﺫﺑﺢ و توسط خادمین شهدا در مناطق فقیرنشین جنوبی شیراز در ﺑﻴﻦ ۱۱۴ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨــﺪ ، ،در حال توزیع می باشد انشاءالله خداوند این امر خیر ، سبب سلامتی و ظهور منجی موعود امامـ زمان عج و رفع بلا و مصیبت و بیماری از همه عالم شود شادے روح امام و شهدا و اموات بانیان خیر 🌷▫️🌷▫️ شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱مےدانم از اینجا ڪہ من نشستہ ام تا آنجا ڪہ تو ایستاده ای فاصلہ بسیار است اما ڪافیستـ تو فقط دستم را بگیرے دیگر فاصلہ اے نمی ماند شهدایی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌟 🌟 6⃣ 1⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است.. ✅ اَلا اِنَّهُ یَسِمُ كُلَّ ذى فَضْلٍ بِفَضْلِهِ، وَ كُلَّ ذى جَهْلٍ بِجَهْلِهِ.اَلا اِنَّهُ خِیَرَةُ اللَّهِ وَ مُخْتارُهُ.اَلا اِنَّهُ وارِثُ كُلِّ عِلْمٍ وَ الْمُحیطُ بِكُلِّ فَهْمٍ. هشدار! ✅ هشدار! او (مهدی علیه السلام) هر ارزشمندی را به اندازه ی ارزش او و هر نادان و بی ارزشی را به اندازه ی نادانی اش نشان دار کند. هان! او نیکو و برگزیده ی خداست. هشدار! اوست میراث دار دانش ها و احاطه دار بر اِدراک ها. 📚فرازی از بخش هشتم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰سـاده و بے ریا بود, تمـام زندگیـش یڪ چفیـہ بود. ڪه زیر انـداز و رو انـداز و جانمـازش بود. هـر چنـد وقـت یڪبار به بچه ها یک دسـت لباس خاڪی جدیـد مے دادند. بچه هـا لبـاس هاے ڪهنه را, در جاے مشخصے مے انداختـند و لباس نـو می پوشیـدند. رضا اهـل لبـاس نو گرفتـن نبـود. بچہ هـا ڪه می رفتـند, توےهمـان لـباس هاےمنـدرس مے گـشت و سـالم تـرین را بر مےداشـت و با لبـاس ڪهنـه خـود عـوض مےڪرد.مے گفـتیم خوب لـباس نو بگــیر! گفــت:بیت المــاله, حیــفه, این لـباس ها را هــنوز میشــه استفــاده کرد! 🔰این هــم کوتـاه ترین وصــیت نامه اے ڪہ تا به حال دیـدم: "بســم الله الرحمن الرحيم . اينجانب محمدرضا زهتاب فقط به خاطر و الله جانم فداي اسلام. که حياتم چه ارزشي دارد در برابر نام الله.والسلام" محمد رضا زهتاب 🌷🌱🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت سید موسی حمیدی از وقتی که تیپ فاطمه زهرا (س) با تیپ امام سجاد (ع) ادغام شد و لشکر فجر شکل گرفت باهاشم آشنا شدم. آخرهای سال ۶۱ بود تا پیش از آن فقط از هاشم شنیده بودم که خیلی نترس و چنین و چنان است. بعدش دیگر شدیم دوست صمیمی و به قول معروف یک جان در قالب دو تن. پرکارترین کار شناسایی را در منطقه بیات دهلران داشتیم که گروه ما معروف بود به گروه فلق و تقریباً شبیه بود که شناسایی نرویم.چیزی که از آن مقطع خیلی توی ذهنم باقی مانده مسیری بود که باید توی روز روشن و در دید عراقی ها می رفتیم.یک مسافت حدود ۲۰۰ متری یعنی همان نزدیکی های غروب که راه افتادیم به پای یک ارتفاع که می‌رسیدیم هیچ راهی جز گذشتن از مقابل دید عراقی‌ها نداشتیم. چون راه دیگری نبود . اگر می‌خواستیم توی تاریکی شروع رفتم کنیم هم برای برگشت به روشنایی صبح می‌خوردیم. همیشه به آن نقطه که می‌رسیدیم از احساس اینکه دشمن ما را ببیند دلهره داشتیم. اما هاشم خیلی راحت سرش را پایین می انداخت و به راهت ادامه می داد . اتفاقا من هم همیشه پشت سرش بودم میگفت: « سید را بخون و پشت سرم بیا» آن مسیر و معمولاً می‌رفتیم و می آمدیم. تنها موردی که من دیدم هاشم خیلی ناراحت شد واکنش را هم به شکل دیگری نشان داد در یکی از شب‌های شناسایی توی همان مسیر بود. آن شب پره رفتیم نزدیک خط دشمن و یک جایی برای چند دقیقه استراحت کردیم. جای بودیم که بنا بود تامینها را بگذاریم و دوتایی جلو برویم. در همان حالت آرامش و سکوت بودیم که برادری به‌نام طهمورثی که خیلی هم انسان بزرگواری بود از جا پرید و گفت :من یک صدای پا شنیدم. بچه‌ها گوش تیز کردند و بعد هم گفتند که صدای پا می شنوند. هاشم به من گفت: تو هم می شنوی؟! گفتم :نه !گفت :من هم که نمی شنوم. سه نفر نظرشان این بود که صدا می شنوند و احتمال می‌دادند که خطری تیم را تهدید می‌کند.من و هاشم هم متوجه نمی‌شدیم. به ذهنم رسید که چون منطقه زیاد آهو داشت یک وقت آهوی چیزی از دامنه ارتفاعات بالای سرمان را از شده و مثلاً پایش صدایی داده باشد. همین را به جمع گفتم اما آنها زیر بار نرفتند و در نهایت تصمیم بر این شد که کار شناسایی را در همان جا متوقف کنیم. هاشم خیلی ناراحت بود وقتی که قراره برگردیم و پرشتاب راه می رفت. من که به خیال خودم خیلی هم فرز بودم به او نمی رسیدم. رسم بر این بود که باید فقط یک قدم با نفر جلوی فاصله می‌گرفت که ما یک غم ندیدم بین من و هاشم به آن سه نفر بالای ۱۰۰ متر فاصله است. یعنی فقط یک شبه از آنها پیدا بود. کار به جایی رسید که من با هاشم گلاویز شدم. هرچه می گفتم که صبر کن تا برسند اول که هیچ نمی گفت فقط راه میرفت.بعد که من عصبانی شدم فقط گفت :بزار هر بلایی سرشون میاد ؛ بیاد! می گفتم : آخه اگه افتادم دست و پاشون شکست چی؟! می‌گفت :به جهنم که بشکنه! من میگم بریم کارامونو بکنیم اینا وایسادن به دعوا و مرافعه که نه خیر ما دشمن دیدیم و صدای پا میاد...» می‌گفت و تندتند راه میرفت . آدمی نبود که خودش خسته شود بچه ها را. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سخنان قابل تامل شهید عبدالله زاده: ۹۰ درصد جنگ پشت جبهه هست جبهه از داخل خونه شروع میشه فکرمیکردم هیچوقت نترسم ولی خیلی ترسیدم! کاری کن شهادت دنبالت باشه شهید حسن عبدالله زاده در ۱۳ خرداد ۱۴۰۰ در تدمر سوریه براثر اصابت موشک کورنت به دوستان شهیدش پیوست 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷زمستان بود و برفُ بوران و جاده ای یخ زده و کوهستانی و حاج منصور که راننده بود. با تکان های آرام ماشین خوابم برد. که یک لحظه از ترس از خواب پریدم، یادم افتاد منصور به خاطر مجروحیت سرش، بینائی چشم هایش کم است! بی آنکه متوجه شود بیدارم، زیر چشمی نگاهش کردم. فرمان ماشین را دو دستی و محکم گرفته بود. اشک از دو چشمانش قطره قطره جاری و در ریش انبوهش جاری بود. لب های درشتش آرام به هم می خورد و می گفت: یا زهرا، یا زهرا ...قلبم آرام گرفت، با نوای یا زهرا یا زهرا حاجی به خوابی عمیق فرو رفتم. دیگر راهش را یاد گرفته بودم، هر وقت مشکلی برایم پیش می آمد، دست به دامن آقا منصور می شدم می گفتم: حاجی یه توسلی کن! بعد از چند روز مشکلم حل می شد، خودش لو نمی داد اما مطمئن بودم مثل همیشه دست به دامن بی بی می شود. راوی سید رضا متولی 🌿🌷🌿🌷 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹گروهان در محاصره بود، بچه ها ساعت ها بود که غذا نخورده بودند، همه از گرسنگی پشت خاکریز وا رفته بودیم، که مجید غیبش زد. ساعتی بعد آمد، لباس عراقی به تن داشت، با یک دیگ پر از برنج داغ! از بین عراقی ها رفته بود، از سنگر تدارکاتشان دیگ غذا را تک زده بود. 🔹تازه از بیمارستان مرخص شده بود. شنید زن پدرش بستری و نیاز به خون دارد. سریع خود را به بیمارستان رساند تا خون اهدا کند. پرستار آستین مجید را بالا زد، جای زخم تازه ترکش را که دید، گفت: «آقا از شما که نمی شه خون گرفت.» مجید آستین دست دیگرش را بالا زد و گفت: «از این دست که می شه خون گرفت!» 🔹صبح ها که بلند می شدیم، می دیدم تمام ظرف ها شسته و پوتین ها هم مرتب و واکس زده پشت در سنگر است. نفهمیدیم کار کی است تا زمانی که مجید شهید شد 😔 مجید رشیدی کوچی سمت:معاون گردان امام حسن(ع) – لشکر 19 فجر شهادت:20/4/1364 – میمک، عملیات قدس 3 🌷🌱🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨اطلاعیه🚨 با توجه به استقبال گسترده خادمین و محبان شهدا از مسابقه کتابخوانی *با آرزوی فرمانده* ( زندگینامه شهید خادم صادق) ، مهلت شرکت در این مسابقه تا ۴ مردادماه شد 💢جهت اطلاع از نحوه شرکت در مسابقه به کانال شهداي شيراز در ایتا و سروش مراجعه نمایید:💢⬇️⬇️ در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 در سروش https://sapp.ir/shohadaye_shiraz همچنین شماره تلفن زیر در واتساپ جوابگو عزیران میباشد: 09029348988 🚨مژده .....یک خبر خوب..👌🚨 افراد متقاضی (غیر از شيراز ) جهت دریافت نسخه این کتاب با مراجعه به لینک سایت زیر, نسبت به خرید کتاب به صورت رایگان و پرداخت فقط ۱۰ هزار تومان هزینه پست ، کتاب را در همه نقاط کشور دریافت کنند ⬇️⬇️ http://ketabefars.ir/book-2 🔺🔹🔺🔹🔺
اگر✋... تیر دشمن💣... جسم شهدا را شڪافت..!!. تیر بد حجابۍ قلب انها را میدرد...💔... و تو اے بانو ...! بدان..! جنگ و مین و ترڪش💣 همہ اش بہانہ بود... شہید🕊... فقط خواست ثابت ڪند... چادر در این سرزمین تا بخواهۍ فدایۍ دارد...❣ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 5⃣ 1⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است.. ✅ پس همه با هم بگویید "ما آنچه درباره امامت علی و امامان و اولاد از نسل علی به ما ابلاغ کردی شنیدیم؛ از آن اطاعت میکنیم، به آن راضی هستیم و در برابرش سرتسلیم فرود می آوریم... با اعتقاد به امامت ایشان زندگی می کنیم. با همین عقیده جان می‌دهیم و با آن سراز قبر برمی‌داریم. آن را تغییر نمی دهیم و هیچ چیز را جایگزین آن نمی کنیم. 📚بخشی از فراز یازدهم خطبه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷شب بیست و یکم ماه رمضان بود. بعد از مراسم احیا بچه ها در سنگر خوابیده بودند. به سمت سید جعفر رفتم. به خاطر شکستگی پایش یک عصای چوبی همراهش بود، با پای لنگان خودش را به عملیات رسانده بود. گفتم: سید این عصات را بده، باهاش پای برادرم رحیم که خوابیده را بشکونم فردا نتونه بیاد عملیات، خیلی کوچیکه می ترسم شهید بشه! خندید و گفت: نیاز نیس، برادر تو شهید نمیشه! به مهدی ارشاد و حسین آتش پور که کنار برادرم خوابیده بودند اشاره کردم و گفتم: این ها چی؟ خندید و گفت: بله، این دو نفر فردا شهید می شن! روز بعد اکثر بچه های آن سنگر من جمله سید جعفر، مهدی و حسین شهید شدند، اما برادرم زنده ماند! 👆برشی از کتاب لاله سرخ کوشک 🌷🍃🌷 سید جعفر ذاکری فارس 🍃🔹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت محسن ریاضت این که همه می‌گفتند هاشم با بقیه فرق داشت یک موردش هم عروسی اش بود. هاشم خیلی زود عروسی کردن واقعا سن و سال نداشت از یک طرف هم وقتی نگاه به کارهای این آدم می کردی ، باورت نمی شد که فرصت فکر کردن به زن و زندگی را هم داشته باشد . اولا مثل خیلی ها نبود که بخواهد یک مدت مثلاً بیاید شیراز خدمت کند و گاهی هم برای رفع تکلیف سری به جبهه بزند ..نه ، هاشم بومی جبهه شده بود و آنقدر شب و روز برای خودش کار می تراشید که فکر نمی کردی بخواهد مثلاً خودش را درگیر زن و زندگی کند . با این حال ، یک مرتبه گفت: که می خواهد زن بگیرد . حتی ما شنیدیم که یکی دوبار هم به پدرش گفته بود ، اما او با طعنه گفته بود :« برو بچه ، هنوز خیلی زوده » خلاصه یک وقت ما مرخصی بودیم با خبر شدیم که فلان شب عروسی هاشم است. همه بچه‌های اطلاعات آنهایی که مرخصی بودند را دعوت کرده بود.  ما هم خیلی دوست داشتیم در عروسی هاشم باشیم و ببینیم چه خبر است . جشن را خیلی ساده و بی‌تکلف برگزار کردم برای بچه های اطلاعات هم یک جایی جداگانه در نظر گرفته بود .یعنی یک اتاق مخصوص ما بود .نشستیم به تعریف کردن هاشم هم از وقتی که ما رسیدیم بیشتر از آن که ذهنش درگیر ما بود ‌ .بچه ها خیلی سر به سرش می‌گذاشتند . مثلاً یادم هست هی به او می‌گفتند هاشم تو مگه با همین روی سر و ریش میخوای زن بگیری؟!» و او هم دستی به سر و صورتش می کشید و می خندید . خلاصه شبی قشنگ و به یاد ماندنی بود .شاید یکی از بهترین شب های که بچه های اطلاعات در یک فضای این چنینی دور هم جمع بودند و بحث ها هم با بحث همیشگی جنگ و شناسایی فرق داشت .همان شببود . ⁦✔️⁩به روایت جلیل عابدینی یک بار برای حمام به اهواز رفتیم. بیشتر از سه هفته بعد حمام نرفته بودیم. از حمام که زدم بیرون ، حسابی گرسنه بودیم . رفتیم طرف خیابان نادر و یک بابی پیدا کردیم . من قبلاً خوش خوراکی هاشم را دیده بودم، اما نه اینکه یک مرتبه آن قدر کباب بخورد. چون هاشم زیاد اهل ورزش بود و تلاش و تقلا داشت. جالب‌تر اینکه یکی دو ساعت بعد که برگشتیم مقر ، بچه‌ها برنج ناهار ظهر را برای شام گرم کرده‌اند و نشستن پای سفره و تا لقمه آخر خورد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿