eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ فقیر گوشه نشین محبتت هستم بساز،با دل آنکه فقط تو را دارد💔 💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹می گفت: من هیچ راهی جز شهادت ندارم. من باید به زور هم شده شهادت را از خدا بگیرم و می گیرم. این سفره اگر جمع شد، دیگه گیرمان نمی آید. می گفت وای به حال ما اگه جنگ تموم بشه و ما شهید نشده باشیم، آن زمان از حسرت ﺁﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺸﻴﺪ... 🌹گفت دلم گرفته بریم گلزار شهدا. مثل همیشه دوری در قبور شهدا زد، تا رسید به قبر برادرش. می گفت: ببین کنار مهدی یک جای خالی هست، این جای من است😞. کسی را اینجا خاک نمی کنند، چون سندش را به اسم من زده اند. همین جور هم شد. وقتی در کربلای 4 شهید، جنازه اش، همان جا که می گفت دفن شد.😭 🌱🌹🌱 ﺩﺭ اﻳﺘﺎ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 *ﺟﻬﺖ ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺑﺎ ﺷﻬﺪاي ﻏﺮﻳﺐ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺭا ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻛﻨﻴﺪ* 👆
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . خاطرات مکتوب شهید 1⃣...... یک باره اتوبوس ایستاد و یک نفر صدا زد: _بریزید پایین! نفهمیدیم که چطوری از اتوبوس پریدیم پایین .شاید هم پرت شدیم .کنار جاده پناه گرفتیم .از چهار طرف تیر می‌آمد .معلوم نبود دشمن کدوم طرفه و خودی کدوم طرف.شاید دو سه ساعت توی همین وضعیت زمین گیر بودیم .چون کم کم داشت چشم روز روشن می شد طوری که میشد اطراف را دید و بارون گلوله سست شده بود. سربالا کردیم .گله تانک با آرواره های زمخت فلزی زمین را می چرید و پیش می آمد. چشم صبح که باز شد تازه فهمیدیم کجاییم‌ نیم‌خیز خودمون رو رسوندیم به پشت خاکریزی که دور سوسنگرد کشیده شده بود. اما چه فایده با «ام یک » که نمی‌شد کاری کرد. اگر کسی اونجا ژسه داشت خوشحال بود که دوشکا دستشه .اما دو ، سه تایی قبضه آرپی‌جی بود که کار آمد بود ‌. رشه چرخ های فلزی پوست از تن زمین وا میکرد اومدن تا فاصله ۲۰۰ متری. رئیس جمهور هم اعلام کرده بود که سوسنگرد محاصره نیست! این هم شده بود آینه دق بچه ها !! تا اینکه چند بسته خرج توی گلوی آرپی‌جی ها بخار شد .تانکها که دست‌بردار نبودند عقب‌نشینی کردند ولی چشمشون به ساعت و سمت دیگه ای بود. ساعت ۱۰ صبح بود . گرم تیراندازی بودیم که یهو صدای رضا پیرزاده بلند شد. _اکبر اکبر! منظورش علی اکبر پیرویان بود که گفتم فرماندهی ما بود. وقتی از کازرون اومدی من پیشش وایساده بودم. _اصغر شهید شده! علی اکبر رو کرد به من و گفت :ببرش عقب . خیال اصغر شد مثل صفحه تلویزیون و جلو چشمم دور نمی شد .کاراش ،حرفاش ،چهره‌اش .تارسیدم بالای سرش صورتش قشنگ شده بود مثل وقتی که لبخند می زد ‌ .دست گذاشتم روی قلب تپش قلب با نبضم قاطی شد اما هرچی صداش زدم جواب نداد ‌از هوش رفته بود. دست کردم زیر کمرش. رضا پیرزاده هم کمکم کرد گذاشتمش رو دوشم اما هرچی کردم نتونستم پاشم. بچه‌های پتو آوردن گذاشتیم رطوبتو آوردیم عقب و سوار ماشین کردیم به طرف شهر. یکی دو تا بچه ها هم همراه شدند یعنی کریمی و رستم پور. زود برگشتم هنوز به خط خاکریز نرسیده بودم که گفتند اکبر شهید شد! اصلاً انگاری گلوله توپ خورد توی سرم. مثل اکبر آخه بچه ها گفتند که اکبر لبه خاکریز بود و گلوله توپ اومد پرتش کرد ۶ متر بالا و شهید شد. برای بچه ها روحیه نمونده بود فرمانده و معاون شهید شدند . آتش دشمن جهنم.! حرف های بنی صدر لعنتی هم یک طرف. مهمات هم یوخ !! اما با همه اینها تا غروب مقاومت کردیم تا اینکه فرمانده سپاه سوسنگرد دستور عقب نشینی داد. برگشتم شهر ما همه رفته بودند شهر خالی و خلوت بود. هشت نفری می شدیم که رفتیم گروهان ژاندارمری.چند تا از بچه ها هم شهید شده بودند از جمله خسروی و داوری! ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷بعد از عملیات کربلای 5 که در منطقه شلمچه انجام شد، تعدادی از شهدای عملیات کربلای 4 لشکر فجر تفحص شد، اما تعداد زیادی از شهدا، به خصوص شهدای گردان امام رضا(ع) که به عمق نفوذ کرده بودند همچنان مفقود بودند. نوروز سال 66 بود، مدتی بود از قرارگاه یک اسیر که ادعا کرده بود محل شهدای کربلای 4 را می داند تحویل لشکر شده بود تا محل شهدا را نشان دهد، اما به خاطر تغیر زمین نتوانسته بود. 13 فروردین سال 66، شب میلاد امام حسین(ع). در سنگر تاکتیکی لشکر بودیم. از 5 نفر، اسم 4 نفر حسین بود. یکی از بچه ها گفت فکر کنم فردا که میلادامام حسین هست، ایشان به ما عیدی بدهد و این شهدا پیدا شود.همان روز خبر دادند اسیر عراقی یادش آمده است که در محل دفن شهدا، دو پوکه هواپیما با پرچم عراق است. سریع محل شناسایی و خاکبرداری شد. 72 دو شهید تفحص شد، من جمله محمد. برخلاف بقیه اجساد، پیکر محمد بعد از 100 روز همچنان سالم بود، بدون اثری از فساد یا بوی تعفن، گویی تازه به شهادت رسیده است... راوی حاج مجید فائضی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❤️ | سپهبد صیاد شیرازی 🌟 « پروردگارا! رفتن در دست توست، من نمي‌دانم چه موقع خواهم رفت ولي مي‌دانم كه از تو بايد بخواهم مرا در ركاب قرار دهي و آنقدر با دشمنان قسم خورده ات بجنگم تا به فيض شهادت برسم 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
تصمیم گرفتیم به روستا برویم. در حال آماده شدن بودیم که گوشی اش زنگ خورد. از من پرسید «در خانه چقدر پول داریم؟» گفتم: «بیست هزار تومان» به فردی که آن طرف گوشی بود گفت «بیا به منزل ما، منتظرت هستم.» من خیلی راضی نبودم که پول را به دوستش بدهد زیرا باید دو روز را با 20 هزار تومان می گذراندیم. در جوابم گفت «خدا بزرگ است». 15 هزار تومان به دوستش داد و 5 هزار تومان برای خومان نگه داشت. به روستا که رسیدیم، دیگر پولی نداشتیم. ایشان از روستا عسل می خرید و در جهرم می فروخت. یکی دو روز بعد یک از اقوام تماس گرفت و سفارش عسل داد، پولش را هم به کارت همسرم واریز کرد. درست می گفت؛ به سرعت پول به دستمان رسید راوی: همسر شهید جهانپور شریفی🌷 🕊 🌱🌷🌱 : در واتساپ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌱بــخــیر مے شود 🌤️این صـــبح هــاے ببین کــه روشــنم از یـــاد خوب لـــبخــنــــدت❤️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷تازه وارد واحد اطلاعات عملیات شده بودیم. عمده ما نوجوان بودیم. بیشتر ما را تأمین می گذاشتند. چند نیروی قدیمی هم به گروه ما مأمور کرده بودند. یکی از آنها آقا رسول بود. آن روز بعد از مسیر طولانی که به شناسایی رفتیم، نیمه شب به سنگر برگشتیم. همه خسته خوابیدند جز آقا رسول. هوای بیرون سرد و یخ بندان بود، اما دیدم رفت و با همان آب یخ زده وضو گرفت و برگشت. گوشه ای منتظر شد تا همه به خواب رفتند. بعد شروع به خواندن نماز کرد. آرام آرامی بی آنکه کسی متوجه شود، اشک می ریخت. نمازش که تمام شد به او نزدیک شدم. تعجب کرد بیدارم. گفتم: آقا رسول این چه عملیه؟ نگاهی به من که هنوز پشت لبم سبز نشده بود انداخت و گفت: نماز شب! گفت دوست داری یاد بگیری؟ شروع کرد از خصوصیات و روش خواندن نماز شب برایم توضیح داد. عبدالرسول گلبن حقیقی 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . خاطرات مکتوب شهید 1⃣...... اسلحه چماقی ژسه که از کار افتاده بود روی دوشم سنگینی می کرد به انگشت شستم را کردم زیر بندش ،سر کولم جابجاش کردم .لبهام را مکیدم خشک بود. نزدیک به ۲۴ ساعت بود که آب نخورده بودم. پشت سر هم توی کوچه های تاریک و شخم شده حرکت می‌کردیم. نفر جلوی پاش رفت توی چاله. آبهای توی چاله سالاد بیرون ریخت .بچه ها ریختن سر آب ، یکی دو مشت خوردن .آب که چه عرض کنم !حداقل رد یک پوتین توش بود اگر تمیز هم بود. بعد رفتیم توی ساختمانی که اگه تیر کلاش هم بهش میخورد فرو می ریخت. فایده نداشت زدیم بیرون،رسیدیم به زمینی که دور تا دورش درخت گز بود ‌ . سر کشیدیم باغچه تر بود رفتیم سراغش به تربچه خوردن. گفتیم شاید از تشنگی من کم کنه مشغول بودیم که گروه دیگری وارد شدند بچه های تبریز. تعریف کردن که چندتاشون با قایق غرق شدن توی رودخونه و تعدادی هم مجروح و شهید داده بودند. تازه صحبت هامون گل انداخته بود که عراق شروع کرد به کوبیدن. معمولاً هم با خمسه خمسه. به همین نام و نشانم ساعت آتش ریخت درست همان جا که ما جمع شده بودیم. اما به لطف خدا خون از دماغ کسی نیامد با کمک یکی از بچه های تبریز فرمانده سپاه سوسنگرد هم زخمی شده بود از ناحیه پشت پا.پیرزاده همونجا که مقاومت می کردیم شهید شد ولی نتوانستیم جسدش را بیاوریم بمیرم تمام بدنش با آتش آرپیجی سوخته بود. ناله میکرد و ضجه میزد.بچه‌ها بارضا گریه میکردند. زحمتی بود به هر زحمتی بود شب را مقاومت کردیم فرداش ساعت ۲ بعد از ظهر نیروهای دکتر‌چمران آمدند و محاصره شکسته شد. جاده اهواز سوزنک سوسنگرد باز شد زخمی‌ها را بردن اهواز.۱۳ نفر از نیروهای ژاندارمری لباس عربی پوشیده بودند و می خواستند تسلیم عراقی ها بشن که بچه ها متوجه شدم سریع دستگیرشون کردن به همراه اسیران عراقی فرستادندشون اهواز. فرمانده سپاه کازرون هم وارد سوسنگرد شد و می خواست بچه های کازرون جمع کنه و آمار بگیره که نشد چون بچه ها هر کدوم یه طرفی رفته بودم. فردا صبح قرار بود بچه ها جمع بشم من با صمد نحالی از پل رفتم اون ور.با عراقی‌ها درگیر شدیم خلاصه تازه حدود کشید که برگشتیم اما خبری از صمد نبود.بچه های کازرون جمع شده بودند برادر به خط هم مجروح شده بود و رفته بود اهواز.تصمیم بچه ها این بود که برگردند کازرون و شهدا را هم با خودشان ببرند که ۶ نفر بودند. بچه ها برگشتند اما من ماندم با بچه‌های سپاه هویزه و رستم پور و غفار درویشی که از بچه های اهواز بودند. جسد اصغر گندمکار را با قایق به همت از رودخانه عبور دادیم و بردیم اهواز. شب همون اهواز موندیم توی مسجد خوابیدیم صبح برگشتیم سوسنگرد تا یه هفته بعد. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💌 "زرنگی نکن" به‌مسجدنرسیده‌بود؛ برای‌نمازبه‌خانه‌آمدورفت‌توی‌اتاقش. داشتم‌یواشکی‌نمازخواندنش‌راتماشا‌می‌کردم.حالت‌عجیبی‌ داشت.انگارخدادرمقابلش‌ ایستاده‌بود. طوری‌حمدوسوره‌رامی‌خواند مثل‌اینکه‌خدا‌رامیبیند!ذکرهارادقیق‌وشمرده‌ادامیکرد.بعدهادر موردنحوه‌نمازخواندنش‌ازش‌پرسیدم. گفت:"اشکال‌کارمااینه‌که‌برای‌همه‌وقت‌ میذاریم‌جزبرای‌خدا.نمازمون‌روسریع‌ میخونیم‌وفکرمیکنیم‌زرنگی‌کردیم‌ امایادمون‌ میره‌اونی‌که‌به‌وقت‌برکت‌میده،فقط‌خودخداست" 📚کتاب‌مسافرکربلا،صفحه۳۲ ❣❣❣❣❣ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷همیشه می گفت: عزیزی من از شما خواهش می کنم در مراسم های من صدایتان را بلند نکنید. چه بالای قبرم چه در تشییع جنازه ام... وقتی بعد 100 روز برگشت، گفتم: خدایا. تو را به حضرت زهرا سلام الله علیها من شرمنده محمد نشوم و کنار پیکرش بیتابی نکنم... خدایا تو را به زینب تحملم را بیشتر بکن... به معراج شهدا رفتیم. معراج شهدا جای سوزن انداختن نبود. محمد با یارانش برگشته بود. با بغض، با ترس، با اضطراب و استرس از میان جمعیت خودم را به سمت تابوت محمد کشیدم. رویش را کنار زده بودند. همان محمد محجوب و دوست داشتنی ام بود، با همان صورت با همان لبخند، بدون اخم و پوسیدگی و کبودی... عصر در خانه مجلس زنانه بود. ناگهان صدای جیغ و شیون دو تا از خانم ها در حیاط بلند شد. شب محمد را در خواب دیدم. با ناراحتی گفت: عزیزی قرار ما چی شد؟ گفتم: کاکا من ناله هم نکردم. - خودم شنیدم توی مراسم صدای دو نفر بلند شد.من نگفتم گریه نکنید. هر چه می خواهید گریه کنید. اما صدا بلند نکنید. دشمن شاد نشوید. راوی خواهر شهید 🌿🌷🌿🌷 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❤️ در اولین روز ماه رجب عقد کردیم و صادق که روزه هم بود، در هنگام خواندن خبطه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که «آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید» ....❤️ خاطره شهید تجلایی را یاد آور می شدند که همسرشان برایش آرزوی کرده بود. اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهـــــدا بود. 🌹 وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم می زدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که می شود انسان کسی را که دوست دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟ با خود گفتم اگر در بین این شهـــــدا، شهیدی را هم نام آقا صـــــادق ببینم این دعا را خواهم کرد. 😊 دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صـــــادق جنگی را دیدم . در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم.✅ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨🚨 آخرین مهلت شرکت در مسابقه کتابخوانی سردار زهرایی 🔻🔻🔻🔻🔻 اعلام نتایج و اهدای جوایز در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی و گرامیداشت هفته دفاع مقدس ⬆️⬆️⬆️⬆️ پنجشنبه ۱مهرماه /قطعه شهدای گمنام شیراز http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱از میلہ هاے این قفس نگاهم مےرسد بہ تو تویے ڪہ رها شده اے از همۀ تیر و ترڪش هاے گناه از این تن خاڪے جدا شده اے 🕊️پرواز را یادم بده اے پرستوے عاشق ❤️ _احمد _خادم_الحسینی🕊️ 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷@golzarshohadashiraz
💫یادی از سردار شهید محمدمهدی علیمحمدی 💫 🌷سال 81 من جانشین پادگان آموزشی امام سجاد(ع) بودم. یک سری از بچه های بسیج قم آمده بودند برای آموزش به پادگان ما. یک روز گفتند یک پیشنهاد به ما بدهید که یک یادگار در این پادگان از خود بگذاریم. کمی از خصوصیات شهید علیمحمدی که مؤسس و اولین فرمانده پادگان امام سجاد بود برای آنهاگفتم. گفتم نظر من این است که به یاد شهید علیمحمدی در سینه این کوه، یک یا زهرا(س) بنویسید. از روز بعد شروع کردند. سنگ جمع می کردند، خار جمع می کردند و سنگ های سفید را کنار هم می چیدند. 20 شبانه روز کار آنها روی آن کوه طول کشید بی آنکه قدمی از قدم بردارند مگر با وضو. نتیجه کار آنها شد یک "یا زهرا(س)" زیبا در سینه کوه مشرف به پادگان امام سجاد(ع) اقلید، که تا همین اواخر آثارش آن باقی بود. بعد از بازنشستگی یک شب مهدی را در خواب دیدم. در وسط میدان صبحگاه پادگان ایستاده بود. با هم حال و احوال کردیم. گفتم: «آقا مهدی، شما به عنوان فرمانده پادگان، از فرماندهی من راضی بودید؟» گفت: «شما اگر هیچ کار نکرده باشی، آن یا زهرایی که به یاد شهدا نوشتید برای شما کافی است!» 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . خاطرات مکتوب شهید 1⃣...... بچه ها برگشتند اما من ماندم با بچه های سپاه هویزه و رستم پور و غفار درویشی که از بچه های اهواز بودند.جسد اصغر گندم کار را با قایق به زحمت از رودخانه عبور دادیم و بردیم اهواز.شب همون اهواز ماندیم توی مسجد خوابیدیم و صبح برگشتیم سوسنگرد تا یک هفته بعد. دو سه باری هم رفتیم سراغ عراقی‌ها و درگیر شدیم ،و آتیش روی سرشان ریختیم تا اینکه قضیه سازماندهی پیش آمد و من مجبور شدم برگردم کازرون. رفتم مدرسه پروین اعتصامی مرخصی گرفتم و اومدم کازرون. راه دور و دراز فرصت خوبی بود تا تمام خاطراتم را دوره کنم یک بار دیگر تبسم آسمانی شهدا را پیش چشمانم تصور کنم. راستی راستی اتوبوس هم یک خلوت سیاره ،وقتی شب و شوق باشه و بغض شش همسنگر شهید توی گلوت گره خورده باشه نفهمیدم کی رسیدم. مرخصی هم تمام شده بود می خواستم برگردم که برادر به خط فرمانده سپاه کازرون نامه ای به من داد که بروم بسیج خشت. در واقع یک حکم مسئولیت بود . من هم اگر چه پذیرفتم و چیزی نگفتم اما دلم توی جبهه بود. توی هویزه و سوسنگرد. توی آبادی رودخانه که عراقی‌ها از دست نارنجک تفنگ های ما عاصی شده بودند. از سر به سر گذاشتن های ما به تنگ آمده بودند.آنها زاغه هاشون از مهمات پر بود اما تو دلشون خالی بود کار دهم از عالم محاسبه جداست. 🌹🌹🌹🌹🌹 یک سال از آزادی از می گذرد در کنارش نشسته ایم سر به زیر است و اصلاً به کسی نگاه نمی کند آفتاب رو به زمستان در چشمهای زلالش تکثیر شده است.زیرلب نجوا می‌کند زمزمه‌های که به ذکر و زیارت شبیه است. غروب غم انگیزیست خورشید زخمی و خونین انتهای افق پیداست. حالا میشود در چشم هایش خیره شد سمت غروب دریایی از خون،خروشان و موج زن و کشتی شعله‌ور خورشید در آن فرو میرود. شهر مجروح در ساحل این دریای خروشان وسرخ آرام نیست. نبض در حرارت روز های خاطره انگیز سال پیش و خبرهای داغ این روزها می تپد. بالشی از گلوله زیر سر دارد،زخم هایش را هنوز مرهمی نگذاشتند. بچه‌های مدرسه نمی‌روند،کسی عروسک خونین خاک آلوده اش را از طاقچه خانه های ویران بر نمی دارد و کسی نیز تا زندگی را در کوچه هایش جار بزند،ماهی سبزی ..خارَک... در کنارش نشسته این با بغضی شکفته در گلو،دوستانم نیز. غروب غریب و غم انگیز است و من به چشمهای زلالش خیره شده ام به او هیچ نمی گوید. یک سال از آزادی اش می گذرد. او که چشمهایش را دشمن میلی از گلوله کشیده است. همون که خاطره و هراس لحظه های سربی را در جان دارد. همو که گلوله پوست نازک و کشیده اش را شیار کرده‌اند. سر به زیر و زمزمه می‌کند. میدانم همه چیز را به یاد دارد،همه چیز را دیده است،میدانم دل خونی دارد اما لب به سخن نمی گشاید. همیشه همین طور بوده است. _به یاد داری آن شب های تیره را که به امید تو به آب زدیم؟! _به یاد داری عزیزانی را که در دل ضلالت او فرو رفتند؟! ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | ⭕️ اینجا دیدنیه، تعریف کردنی نیست! اربعین بهانه است به سمت عشق باید رفت ✍تقارن اربعین با هفته دفاع مقدس... 🏴🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 #نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷یکی دو سال از شهادت محمد می گذشت. دختر بزرگم سمیه خانم، دچار ناراحتی کلیه شده و توی خانه افتاده بود. آن شب حالش خیلی بد شد. نه وسیله ای داشتم، نه کسی که به من کمک کند و سمیه را به دکتر ببریم. به هر سختی بود، کشان کشان سمیه را از خانه بیرون آوردم. گفتم: محمد این رسمش نیس! ناگهان صدای مهربان و زنگ دار محمد در گوشم پیچید: خانم چرا غصه می خوری من که هستم! خودش بود. زبانم بند آمده بود. سمیه را از دستم گرفت و روی دوش خود سوار کرد. کنارم سمیه را تا سر خیابان آورد. سوار تاکسی که شدیم، از چشمم محو شد. سمیه را به درمانگاه مطهری، پیش دکتر بردم و دارویی برای او تجویز کرد. ساعت ده شب بود که کارم تمام شد. با یکی از همسایه ها که آنجا دیدم به خیابان آزادگان برگشتیم. باز دختر هشت ساله و تن بی جان من. باز صدای محمد در گوشم پیچید: خانمم بذار من سمیه را می برم! سمیه را روی دوش گذاشت. من با خانم همسایه مشغول صحبت بودم که محمد با گام های بلند سمیه را به سمت خانه برد. به خانه که رسیدم، دیدم سمیه روی رختخوابش خوابیده... راوی همسر شهید 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔵خوابش را دیدم، گفتم: چگونه توفیق شهادت پیدا کردی؟! گفت: از آنچه دلم می‌خواست، گذشتم! 🌷شهید سیدمجتبی علمدار 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 🏴 و *اختتامیه طرح و مسابقه سردار زهرایی شهید محمد اسلامی نسب* 🏴🏴 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 *حاج سید عباس انجوی* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۱ مهرماه ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۶/۳۰* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌱چشمے به رهت دوخته ام باز ڪہ شاید... باز آئے و برهانیم از این چشم بہ راهے :)💔✨ حاج_عبدالله_اسکندری🕊️ 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱@golzarshohadashiraz
یکی از آشنایان خواب شهید «احمد پلارک» را می بیند. او از شهید تقاضای شفاعت می کند. شهید پلارک در جواب می گوید: «من نمی توانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی می توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید، هم چنین زبان هایتان را نگه دارید. در غیر این صورت، هیچ کاری از دست من بر نمی آید.» 🌹 شهید احمد پلارک 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . خاطرات مکتوب شهید 1⃣......اما تو دلت سرد بود تپش قلبت ارتعاشی چنان که باید نداشت امواج دارم دیده بودم و هرگز برادران و را به ساحل نیاوردند و آنان خونگرم شان را به زمستان تو هدیه کرده اند و اشک های غریب شان را به غربت تو نثار کردند. آنان به تکویر و تندر فریاد کردند و الله اکبر و در هنگام تسلیم جان و در لحظه گفت شهادت در شادی شگرف وصول به شوق و شعف بال بال زدند. آری آنان حتی با کمربند و کلاه با زخم هایی در بدن و زخمی عمیق در دل،چنان که همیشه فروتن و خاکسار بر ماسه های غبار نشسته تو آرام گرفتند. آه صحنه غریبی است خورشید خون می گرید و دوستانم و من همه خاطرات خونین را به یادش می آورم نمی‌گوید،رمان غمگین و سر به زیر . یک سال از آزادیش میگذرد. _یادت هست؟شهر محاصره بود و تو صدای توپ و تانک ها و پرندگانی را که در حاشیه آشیان داشتند میشنیدی و تو به آسمان خیره بودی و به خورشید. و خورشید شرمگین بود از تو از شهر خورشید ماتم گرفته بود ، داغ و دریغ برادرانم را. اما خونگرم برادرانم تورا قلیان داد و توبه عطر و ابر تبخیر شدید و آن توده معطر در بارش یکریز خود خورشید را شست و شهر را و اندام در خاک مانده برادرانم را . _یادت هست؟آن روز که آسمان خون می بارید و پرندگان بر حاشیه از غمگنانه آواز می خواندند,اژدر لرزه بر فرشتگان نوحه می گریستند و مادران شهدا ناامیدانه خوبه های را انتظار می‌کشیدند,تا قامت استوار عزیزانشان را بر درگاه خانه قاب کنند و طنین دلنشین گام شان را از ابتدای کوچه بشنوند و پیام فرده و ظفر را شربت و شیرینی نذر کنند . _چه صحنه غریبی است.!خورشید خود را لای نقد‌های دوردست پنهان کرده و دوستانم چشمهایشان را در آستینشان و من خاطرات زیادی دارم تا به یادش آورم, اما هیچ نمی گوید و شرمگین و سر به زیر زمزمه می کند و ذکر می گوید. و من می شنوم و دوستانم که او مویه می‌کند و ضجه می زند. حالا شب فرا رسیده است،چند پرنده شتابان از بالای سرمان می گذرند و می‌روند تا اگر بتوانند شبگاهشان را آرام جایی به جویند. درختان به سمت آن زلال سرو به زیر خم شده اند، گویی که می خواهند او را ببوسند. نخل‌ها باورمان این بود که هرکدام که باربر بودند امسال رطبی شیرین‌تر داشته اند. حیران این صحنه های شگرف و شگفتم و رفتن را ناگزیر. با اشک هایش می‌گیرم و قسم یاد می کنم به خونه عزیز شهیدان،به اشک لرزان مادران،به اندوه بی پایان یتیمان، به تنهایی اسیران و به ناله های نیمه شب امام‌مان که از جانِ دریغ نکنم. صدای موذن دریچه ای از بهشت به رویمان می‌گشاید. شهیدان و نخلها به نماز ایستاده اند. فردا صبح در فلقی خونین غسل شهادت خواهیم کرد و روان خواهیم شد به دهلاویه، به تپه های خاطره انگیز رمله.. _بدرود کرخه نور! ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰تــیر بار عراقے شـده بود سـد راه گردان... تیــرِ برش مے زد و نمےگذاشـت قـدم از قـدم برداریم، هر که هم برای خاموش کردنش رفت، چراغ عمر خودش خاموش شد. به خاڪریز چسبـیده بودیم،فرمانـده گردان بلند شد. گفـتیم بگـذار هـوا ڪه تاریڪ تر شد، دیدش که ڪور شـد خفـه اش می کنـیم، قبول نکرد. ایستـاد و گـفت: «نامـرد دارد یڪی یکی بچه هایم را می کشد، چطور نروم!!؟» قبل از رفتـن با پا روے خاڪ ها نقـشه عملـیات را برایم کشـید، نقشـه نداشتـیم و سـید تنـها ڪسے بود که به منطـقه عـملیاتے توجیه بود. با خنـده گـفتم: «سـید با این نقشه خاکی می خواهے سـرمان را زیر آب کنی؟» خندید و گفت: «نترس امشـب خودم هم می شـوم!» سمـت تیـربار رفـت. تیربارچے هـم ڪم نگذاشت و سینـه سـید را سـوراخ ڪرد. خودم دیـدم سیـد دستـش را با احتـرام روے سیـنه اش ڪه خـون از آن فوران مے زد گذاشـت و گفــت «یا حسین» بعد هم به زمین افتـاد. 🌹🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید