#خاطره ﺧﻨﺪﻩ ﺩاﺭ 😂
🔻پس کو این در ......😭
🔅 بچهها یکییکی از خواب میپریدند...
داد میزدند: های مُردم! و شکماشونو میگرفتند و میدویدند طرف توالتها. ده تا توالت بود و جلوی درِ هرکدامشون دهبیست نفر ایستاده بودند تو نوبت. سروصداشون مقرّو پر کرده بود. کسی هم که از توالت میاومد بیرون، شکمشو میگرفت و میدوید ته صف.😅😅
🔅 اکبر کاراته هم مسموم شده بود که یکدفعه از خواب پرید بالا
. داد زد: های مُردم!😱😱 های خراب کردم! و دوید بهطرف👈 ته سنگر.
یکدفعه پردهای را که دم سوراخ کولر آویزان بود، زد کنار و خواست بره بیرون که با صورت و سینه محکم خورد به دیوار سنگر.😂😳
داد زد: آخ مُردم! و به خودش پیچید. پرده را کشید و گفت: پس کو این درِ لامصّب؟😳
ای خدا، عراقیها مسموممون کردند و حالا هم در سنگر رو محکم گرفتهاند! و بعد دوباره پرده را میکشید و میگفت: بچهها، پس کو این در لامصّب؟ عابدینی گفت: هی، آقای مسموم! در اون طرفه. این سوراخِ کولره!
🔅 اکبر کاراته -که به خودش میپیچید- گفت: خاک بر سرت کنند! حالا که خودمو .... کردم میگی در اون طرفه؟ بعد، از خنده ریسه رفت و دوید بهطرف در.....🤗😥🤣
#ﻟﺒﺨﻨﺪﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﻫﺎ ....😁
🌼🌸🌼🌸
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#خاطره. ....
اﮔﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﺧﻮاﻧﺪﻥ ﻧﺪاﺭﻳﺪ اﺩاﻣﻪ ش ﺭا ﻧﺨﻮاﻧﻴﺪ ....😭
🔻 کاش پدرم بود ...
🔅 مسئول ڪاروان شهدا بود ؛ مےگفت:
پیڪر شهدا رو واسه تشییع مےبردن ؛
نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده ، اومدم جلو دیدم یه دختر 14 ، 15 ساله جلو تریلے دراز ڪشیده ، گفتم : چے شده ؟!! گفتن : هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشید ... بهش گفتم : صبر ڪن دو روز دیگه میرسه تهران معراج شهدا ، بعد برمیگردوننشون ...
🔅 گفت: نه من حالیم نمیشه ، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده ، باید بابامو ببینم . تابوت ها رو گذاشتم زمین . پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردم ... سه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش ؛ هی میمالید به چشماش ، هے مےگفت : بابا ، بابا ، بابا ... دیدم این دختر داره جون میده ؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم ...
گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟ گفتم : بگو ... گفت : حالا ڪه میخواید ببرید ، به من بگید استخوان دست بابام ڪدومه ؟!!! همه مات و مبهوت مونده بودن ڪه میخواد چیڪار ڪنه این دختر !!! اما ... ڪاری ڪرد ڪه زمین و زمانو به لرزه درآورد ...
🔅استخوان دست باباشو دادم دستش ؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش
می گفت : "آرزو داشتم یه روز بابام دست بڪشه رو سرم" 😭
☘🌷☘🌷
❗️شما بگید ما چقدر به شهدامون مدیونیم ؟؟؟!!!....
☘🌹☘🌹☘
*ﺷﺎﻳﺪ ﻛﻤﺘﺮﻳﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻛﺮﺩ و ﻣﺼﺪاﻕ اﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺩاﺭﺩ ﺩﻋﻮﺕ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﻬﺪاﺳﺖ*
👇👇👇
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
#خاطره
🌹اشتیاق به مدافع حرم شدن
✍️سردار قاسم سلیمانی :با یک صحنهای مواجه شدم، پدر خانم شهید به من التماس میکرد به عنوان مدافع حرم پذیرفته شود و عجیب تر از این دیدم این دختر جوان که یک بچه شیش ماههی شهید را با خود حمل میکند، او هم به من التماس میکند پدر من را به عنوان مدافع حرم بپذیرید.
جوان هایی که زن های خود را واسطه قرار دادند، با امضای همسران جوانشان، مادرانشان و پدرانشان آمدند پیش من و پیش کسان دیگری غیر از من و واسطه کردند، واسطه شدند که آنها را به عنوان مدافع حرم بپذیرید
یک نمونهای دیدم از یک جوانی که مفقود شد، خانماش را واسطه قرار داد و پشت چادر خانماش خجولانه پنهان شد، از خانماش خواهش میکرد در مقابل اصرار مخالفت من اصرار کند برای پذیرفتن او.
#شهید_قاسم_سلیمانی
#مدافع_حرم
🌷 🌷🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#خاطره
همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا
قدم به قدم که میرفت جلو ،
دلتنگ تر از قبل میشد ،
دلتنگ شهادت ،
دلتنگ رفقای شهیدش....
کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》
اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند..
🌹🌷🌷🌹
#ﺳﺮﺩاﺭﺩﻟﻬﺎ....
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝﻗﺎﺳﻢ
#ﻣﻜﺘﺐ_ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#خاطره
✍حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامههایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه میخواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لابهلای حرفها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا انشاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که اینجا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را بهطرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آنهایی است که شفاعت میکند انشاءاللّه.»
حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش.
ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند.
جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچههای جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت میدی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد میزنم میگم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟»
حاجی گفت: «باشه قول میدم فقط صداش رو در نیار.»
زوری زوری از حاجی قول شفاعت را گرفتم.
🎙 راوی: جواد روحاللهی
📚 منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص 58
👇👇👇
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#خاطره
از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.»
بعد از نماز آمد کنار ضریح، ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت:
«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
#یادشهداباذکرصلوات
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#خاطره شهدا
💠حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید.
کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها.
به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند.
📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
#سردار_دلها
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
نشردهید