eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.1هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸سال 63 بود. یک گروهان پدافندی در جزیره داشتیم. حاج اسکندر معمولاً به اندازه ده، بیست روز برای آنها ذخیره غذای سرد ائم از کمپوت و کنسرو می گذاشت. اما به هر طریق که بود سعی می کرد به بچه ها غذای گرم هم برساند. چند روزی بود که آشپزخانه تعطیل و نان و غذای گرم به ما نرسیده و چیزی نداشتیم تا برای بچه های خط ببریم. حاج اسکندر دیگر تاب و توان ایستادن نداشت. مثل مرغ سرکنده بالا و پائین می رفت. دلش تاب نیاورد، گفت: علی پاشو بریم یه کاری کنیم. با هم به جاده اهواز خرمشهر رفتیم. آنجا یک پادگان ارتش بود. پشت پادگان جایی بود که گونی های نان خشک را می گذاشتند. حاج اسکندر رفت سراغ نان خشک ها. - بیا کمک کن چند تا گونی نان خشک برداریم. - نون خشک به چه درد می خوره؟ - بلاخره یه کاریش می کنیم. چند گونی نان خشک را پشت ماشین گذاشتیم. به بُنه رفتیم. نان ها را از گونی ها وسط خالی کردیم. حاج اسکندر شروع کرد به جمع کردن نان هایی که سالم بود و هنوز کپک نزده بود. اگر هم کپک سفید بود، با دست کپک ها را می کند. با حوصله نصف گونی نان خشک سالم از میان آنها جمع کرد. - پاشو بریم آشپزخانه! - آنجا که تعطیله! - بلاخره یه چیز پیدا می شه! رفتیم. همه جا را زیر و رو کردیم. تنها چیزی که پیدا کردیم تعدادی سیب زمینی آپز بود که توی یکی از دیگ ها باقی مانده بود. سیب زمینی ها چند روزی مانده و سفیدک زده بود. حاج اسکندر آن ها را جمع کرد. با حوصله سیب زمینی ها را پوست گرفت، خرابی هایشان را هم گرفت. - پاشو بریم خط. در مسیر دیدیم یک ماشین پر از میوه در حال رد شدن است. حاج اسکندر جلویش را گرفت و پرسید: کجا می ری برادر؟ - این میوه را می برم برای رزمنده های فلان یگان. حاج اسکندر خواهش کرد و گفت: ما یک گروهان در خط داریم، مقداری میوه هم به ما هم بده! راننده راضی شد و دو صندوق میوه به ما داد. میوه را هم گذاشتیم پشت ماشین، کنار نان خشک و سیب زمینی به جزیره رفتیم. به خط که رسیدیم، خود حاج اسکندر با مهربانی سیب زمینی ها را فلفل و نمک می زد و با نان نم زده و یک میوه می داد به دست رزمنده ها. بچه ها چنان با لذت می خوردند که گویی بر سفره ای شاهانه نشسته اند... 📖 📖 🌷🌷🌸🌷🌷 حاج اسکندر اسکندری 🌷🌸🌷 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌾اخر شب با سید محمد به گلزار شهدا رفتیم. حس می کردم من را به اینجا کشیده است تا به من خبری بدهد. گفتم: سید چی شده، امشب یه حالی هستی، نکنه تو هم قصد رفتن داری، نکنه تو را هم صدا زدن! گفت: آره، زمان جدایی ما از هم رسیده، به قولاً هذا فراقٌ بینی و بینک. دستش را در زیر پیراهنش کرد و بسته ای که روی آن را چسب زده بود، بیرون آورد، آن را به سمت من گرفت و گفت: این امانت پیش شما باشد، البته زمان زیادی نیاز نیست آن را نگه داری. تا زنده هستم این موضوع بین خودمان باشد. با ناباوری بسته را که یک پاکت مقوایی چسب کاری شده بود را گرفتم. گفتم: سید این چیه؟ گفت: سید تو برای من مثل برادر هستی، می خواهم رازی را به تو بگویم. تو فقط گوش کن و تا زمانی که زنده هستم... بی اختیار لبخند زیبایی روی لبش آمد و ادامه داد: که زیاد هم طول نمی کشد به کسی نگو. اگر در این مدت حتی مادرم هم فهمید، خدا شاهد است تو را حلال نمی کنم. وقتی هم فهمیدی از من نپرس چرا و چطور و چه وقت خودم این را فهمیدم. سراپا گوش شده بودم. سید محمد گفت: فردا شب عازم جبهه جنوب هستم. دیگر اختیار ماندن یا نماندنم دست خودم نیست. به لطف خدا و اهل بیت علیه السلام، من را هم صدا زده اند و هفته آینده پنجشنبه جسدم را برای تشییع به همین جا می آورند. آن روز این بسته را باز کن. این وصیت نامه من است. هم آن را با دست نوشته ام و هم در نوار کاست با صدای خودم ضبط کرده ام. گفتم: سید محمد، تو تنها سرمایه مادرت هستی. جز تو کسی را ندارد. فکرش را کردی بعد از تو چه بکند. بعد تو چگونه تنهایی زندگی کند؟ سید ساکت و آرام می رفت. وقتی اصرار های من را دید گفت: سید فکر می کنی، گذشتن از این مرحله،[ رها کردن مادرم] برایم آسان است؟ نه بخدا. من هم احساس دارم. تعلق و آرزویی دارم. اما به لطف خدا و با توکل به خدا توانستم از این مرحله به سلامت رد شوم... هفته بعد که وصیتش باز شد. نوشته بود، مادر تو مثل حضرت ام المبنینی، هر دو همه پسرانتان را در راه خدا دادید...[ سید محمد تک فرزند مادرش بود و مادر بعد از او تنها شد، تنهای تنها.] 🌾راوی سید کمال خردمندان 🌸🌷 📚از مجموعه 📄برشی از کتاب 🌷🌹🌹🌹🌷 : @shohadaye_shiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ: http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌹 😭به مناسبت شب شهادت 🌸... وارد جاده خاکی شدیم. باید این مسیر را چراغ خاموش می رفتیم. اما هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود، برای همین هر از گاهی با چراغ موتور یک چشمک می زدم تا مسیر را ببینم. صد متر، دویست متر بین خاکریز دوجداره بیشتر نرفته بودیم که صدای سوت خمپاره آمد. خمپاره ها پی در پی روی لبه خاکریز و وسط جاده می نشست و من بی اختیار سرم در برابر موج ها خم می شد. سید محمد سینه اش به پشت من چسبیده و سرش روی شانه من بود. ناگهان گفت: آخ سینه ام! تا این کلمه را گفت، موتور با موج انفجار خمپاره بعدی تعادلش را از دست داد و به زمین خوردیم. خودم را از زیر موتور بیرون کشیدم. چند جای بدنم می سوخت، اما حس می کردم ترکش های ریز و سوزنی خورده ام. هیچ چیزی نمی دیدم. فقط صدای سید محمد را می شنیدم که می گوید یا حسین... یا حسین... یا حسین... شروع کردم به دست کشیدن اطرافم تا سید را پیدا کردم. پائین خاکریز بود. دو زانو نشسته بود و سرش به حالت سجده پائین بود و ذکر می گفت. صدای قُل قُل خون که با شدت از بدنش بیرون می ریخت را در تاریک و سکوت شب کاملاً واضح می شنیدم. دست زیر سینه اش گذاشتم و بلندش کردم. نفس های آخر را می کشید. او را به سینه خاکریز تکیه دادم. گفتم: سید من می رم کمک بیارم، منتقلت کنیم. اما سید فقط یا حسین گفت و ساکت شد. سریع موتور را روشن کردم و به سمت راست که سه راه بود برگشتم. سریع یک ماشین برای انتقال سید محمد رفت. سید را که سوار کردیم من هم به مقر تاکتیکی برگشتم. وارد مقر و نور که شدم دیدم لباسم با خون یکی شده است. بچه ها برایم لباس آوردند، چند دقیقه بعد هم سید محمد را با ماشین آوردند. نمی دانم هفته بعدش بود یا بعدی. منزل سید محمد دعای کمیل گرفته بودند که یدالله فهندژ دنبال من آمد تا جریان شهادت سید محمد را برای مادرش بگویم. حاج یدالله من را به خانه محقری در محله سعدی برد. مادر و خواهر سید محمد توی خانه بودند. من جریان شهادت سید محمد را نقل کردم. خواهر سید محمد گفت: شما آقای راستی هستید! با تعجب گفتم: بله. ایشان گفت: همان شب، خواب سید محمد را دیدم. به من گفت من با منصور راستی بودم بپرسید اتفاقی برایش نیفتاده باشد! جالب اینکه پیش از آن شب ما اصلاً همدیگر را نمی شناختیم و اسم و فامیل یکدیگر را نمی دانستیم. از مجموعه آثار و برشی از کتاب و 🌸🌷🌸 سید محمد شعاعی 👇 تولد: 1343/3/23- شیراز شهادت: 1365/2/11- فاو 🌷🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌷حج سال 66 بود. مراسم برأت از مشریکن. وهابی ها به حجاج حمله کرده و با هر چه می شد زوار رامی زدند، به خصوص شرطه ها که با گلوله زوار را به خاک و خون می کشیدند. حاج محمد مثل شب و روزهای عملیات سر از پا نمی شناخت. جلوتر از همه، با چوب و سنگ جلو مهاجمان ایستاده بود. در آن آشفته بازار دیدم حاج محمد در حالی که یک پرچم آمریکا در دستش بود به سمتم می دود. با هیجان گفت: کاکو جلیل بیا بریم رو پشت بام آن پارکینگ! گفتم: می خواهی چی کاری کنی؟ گفت: می خواهم این پرچم را آنجا آتش بزنم. گفتم: من تو کمرم تیره، جون ندارم بیام بالا، برو مرتضی روزی طلب را پیدا کن. به هر ترتیب در میان آن گلوله ها دوید و رفت. روز بعد روزنامه معروف عربستان در صفحه اولش عکس حاج محمد را چاپ کرده بود که بالای یک بام در حال آتش زدن پرچم آمریکا بود. از مجموعه #داستان_های_سرزمین_مادری برشی از کتاب #لبخند_کبود 🌷🌸🌷 #شهیدحاج_محمدابراهیمی #شهدای_فارس
🌹به مناسبت ﺭﻭﺯشهادت ﺷﻬﻴﺪ 🌷اولین شبی بود که با حاج محمد در یک سنگر بودم. سرشب دیدم گوشه ای نشست و شروع کرد به تلاوت سوره واقعه. شب هم از نیمه گذشته، دیدم به نماز شب قامت بست. از آن شب تا شش سال بعد که شهید شد، این دو را در شب ترک نمی کرد و کوتاه نمی آمد. نماز شب امری شخصی بود که شاید خیلی به چشم همه نمی آمد، اما خواندن سوره واقعه، توسط حاج محمد کم کم در جمع رزمندگان مخابرات لشکر 19 فجر یک امر نهادینه شد و هر شب به صورت دسته جمعی آن را تلاوت می کردیم. نماز شب برای حاج محمد یک آرامش روحی روانی جدا نشدنی بود. شاید یک ماه از آشنایی من با حاج محمد نمی گذشت. با هم برای سرکشی خط پدافندی به زبیدات رفتیم و شب همان جا ماندیم. با شروع تاریکی شب، آتش دشمن روی خط شروع شد. آتش سنگینی رد و بدل می شد که نمی شد از سنگر جُم خورد. نیمه شب که شد دیدم حاج محمد دست دست می کند که از سنگر بیرون برود. - حاجی چیزی شده؟ - سید من یه دقیقه برم اینجا بیام! فهمیدم وقت نماز شبش است. گفتم: برو! سریع بیرون رفت تا در گوشه ای روی خاک، زیر آن آتش و باران سربی نماز شبش را بخواند. بعد ها که مسئولیتش در مخابرات بیشتر شد به ما بچه های تعمیرگاه می گفت: صبح که می آئید کار را شروع کنید، اول وقت بگذارید یک صفحه قرآن بخوانید. نگید این وقت ما را می گیرد و عقب می افتید. این زمان جبران می شود، اما حتماً این کار را بکنید، بعد کار را شروع کنید که خدا به کار شما برکت بدهد. ... از مجموعه برشی از کتاب 🌸🌷🌸 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اﺯ,ﺷﻬﺪاﻱ ﺗﺸﻨﻪ ﻟﺐ😔😔 🌷قبل از عملیات قدس 3، چون اکثر نیروها مرخصی بودند،خواستم با بسیجی هایی که بی سیم چی و اکثرا طلبه بودند برای آمدن به عملیات هماهنگ شود. از جمله مهدی نظیری، مصطفی اسداللهی زوج، ابراهیم دهقان، سید جمال میری. وقتی این بچه ها آمدند نگاهی به جثه و سن آنها کردم، همه بین 16 تا 18 سال، دلم نیامد آنها را به عملیات بفرستم. آن هم یک عملیات ایذایی و غیر کلاسیک که فقط رفت و برگشت بود و امکانات و پشتیبانی های عملیات های بزرگ را نداشت. هر کدام از آنها را به یکی از واحد های پشتیبانی مثل لجستیک و توپخانه و ... که دورتر از خط درگیری بودند فرستادم تا حداقل بنیه جسمانی نیاز نباشد و مستقیم با دشمن درگیر نشوند. قبل از عملیات بود. توی سنگر بودم که مصطفی و مهدی و ابراهیم جلو من آمدند. هر سه نفر مثل ابر بهاری اشک می ریختند. مصطفی با هق هق گریه گفت: حاجی ما را خبر کردید که از مسجد بیایم اینجا بریم تو لجستیک بایستیم. ما برای این نیامدیم. شروع به قسم دان من کردند. ابراهیم که پسر عمه من بود و دلم نمی خواست او را جلو بفرستم. مصطفی را هم از قبل از انقلاب می شناختم. پدر و مادرش فوت شده بود و برادرش محسن هم در فتح المبین شهید شده بود. کسی را نداشت، واقعاً دوست نداشتم برای آنها اتفاقی بیافتد. اما اشک های آنها منقلبم کرد. اصلاً نتوانستم خودم را کنترل کنم. گفتم: باشه، برید. صبح روز بعد همه برگشتند جز بی سیم چی های من... همه به عقب برگشتند. من توی سنگر تاکتیکی نشستم و نیم ساعت تمام برای بچه هایم اشک ریختم به خصوص برای مصطفی... مهدی که بدون هیچ زخمی فقط از تشنگی شهید شده بود. چند استخوان از مصطفی و ابراهیم را هم ده دوازده سال بعد آوردند... از مجموعه برشی از کتاب 🌸🌷🌸 هدیه به شهیدان قدس 3 🌹🌷☘🌷🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌷اواخر آذرماه سال 1365 بود که بارندگی شدید و متوالی باعث سیل و آب گرفتگی شهرها و راه های استان فارس شد. آن شب بارانی در خانه مان در سروستان بودیم که امیر با سر و روی خیس وارد خانه شد. هر وقت از جبهه می آمد روز به سروستان می رسید نه این موقع، با تعجب از آمدن این موقع جریان را پرسیدیم. گفت: رودخانه خشک شیراز طغیان کرده بود. آب روی پل فسا سر ریز کرده بود و ماشین ها متوقف شده بودند. خودم را به آب زدم تا با هدایت ماشین ها از روی پل راه را باز کنم! صبح زود برای کمک مردم سیل زده رفت. شهرداری با بیل لودر مردم را از آب عبور می داد، امیرباز خودش را به آب انداخته بودومردم را از خانه هایشان سواربیل لودرمی کرد.به خاطر بارندگی خیلی از مسافران ﺩﺭﺟﺎﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.امیر آن مسافران را جمع و درمساجدو مدارس سروستان اسکان داد، بعد ازفرمانداری مقدار زیادی آرد تهیه کرده و از نانوایی ها خواست تابرای این درراه مانده ها نان رایگان پخت کنند. بعد هم به قبرستان سروستان رفت تا قبرهایی که در اثر بارندگی تخریب شده بودند را درست کند... چند روزی که برای خداحافظی از جبهه به شهر برگشته بود، همه وجودش را صرف خدمت به مردم کرد. آخرین روزهای زندگی اش بود، چند روز بعد در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید و سال ها مفقود بود. از مجموعه برشی از کتاب 🌹🌷🌹 ( امیر) مهدی زاده سروستانی 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75