🌹
*به مناسبت سالروز ﻗﻤﺮﻱ شهادت ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﺁﺧﺮﺵ ﻳﺎ ﺻﺎﺣﺐ اﻟﺰﻣﺎﻥ ﻋﺞ ﺑﻮﺩ...*
🌷🌷🌷🌷
تا یکی از دوستان شهید می شد و غم شهادتش همه ما را متأثر می کرد, سعید بچه ها را در سنگری عمومی که هفت هشت نفر در آن جا می شدند جمع می کرد و شروع به ذکر مصیبت امام حسین می کرد و از بچه ها اشک می گرفت.
همین اشک دل ها را سبک می کرد و بچه ها روحیه خود را به دست می آوردند.ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻪ ﺭﻭﺿﻪ اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ع ﻋﻼﻗﻪ ﺩاﺷﺖ...
... 14 محرم سال 61 بود. ناگهان دو گلوله فسفری نزدیک ماشین ما که آفتاب در شیشه هایش می درخشید، به زمین نشست.
انگار می خواستند گرای ماشین را بگیرند. بچه ها که این علامت را می شناخت، هر کدام برای گرفتن سنگر به سمتی دویدند.
بلافاصله دو خمپاره 60 میان ما به زمین نشست. دیگر دیر شده بود و چند نفر به زمین افتادند.
چشمم رفت به سمت سعید...
در حالی که به سمت جانپناه می دوید، ناگهان ایستاد.
محکم و قاطع با صدایی رسا که هنوز بعد از سال ها در خاطرم تکرار می شود گفت: *یا صاحب الزمان ادرکنی!*
ترکش به قلبش نشسته بود و خون قلبش بیرون می ریخت و آخرین فراز زیارت عاشورایی که به آن مداومت داشت را تفسیر می کرد [ *و اصحاب الحسین، الذین بذلوا مهجهم دون الحسین «علیه السلام»..*. و یاران حسین، آنان که خون قلبشان را در دفاع از حسین بخشیدند.]
برشی از کتاب #قلب_های_آرام
🌸🌹🌸
#شهیدسعیدابوالاحرار
#شهدای_فارس
#ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷
👇
شهادت: 20/8/1360 ،
۱۴ محرم، سوسنگرد
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ ﺷﻴﺮاﺯ ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﺏ :
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﮕﻬﺪاﺷﺘﻦ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺷﺮﻳﻚ ﺷﻮﻳﺪ 👆👆
🌷 تیرماه سال 60 بود، اولین ماه رمضان جبهه. طبق فتوای امام روزه برای رزمندگانی که در منطقه بودند واجب نبود. اما بعضی ها نیت ده روزه می کردند تا در یک خط بمانند و روزه را بگیرند.
برای دیدن شهید احسان حدایق به سوسنگرد رفتم. با سعید و حبیب و محمد تقی گل آرایش در یک سنگر بودند. هر چهار نفر داشتند در آن خط برای بقیه سنگر می ساختند. در آن گرما، کار طاقت فرسایی بود. به خصوص اینکه نیت کرده و روزه هایشان را هم کامل مـی گرفتند.
منطقه به خاطر نزدیکی به رودخانه، نمناک بود. برای همین سنگر ها را نمـــی توانستند عمیق بکنند. تا نصف قد، زمین را حفر می کردند، بعد نصف دیگر را گونی می چیدند و بالا می آمد. بعد روی گونی ها تیرهای فلزی یا تراورس های خط آهن می انداختند. بعد پلیت می گذاشتند و روی آن را خاک می ریختند.
وقت نماز شد. به نماز ایستادیم. سعید جلو ایستاد. نماز خواندن این ها ورای نمازهایی که بود قبلاً دیده بودم. وسط نماز بودیم که یک گلوله سنگین توپ کنار ما نشست. از شدت انفجار زمین زیر پایم لرزید. بی اختیار به لرز افتادم. سریع روی زمین درزا کشیدم و سرم را در پناه دستانم گرفتم. گرد و خاک که خوابید، سر بلند کردم، دیدم این چهار نفر، اصلاً یک سانت از جایشان تکان نخورده اند و با همان حال خشوع نماز را ادامه مــــــی دهند. انگار در این دنیا نبودند که این موج انفجار ها و صدا ها و ترکش ها بخواهد اثری در نمازشان داشته باشد، قلب هایشان به لطف خدا در آن شرایط سخت و وحشت هم آرام بود.
غروب شد. بعد از افطار، سعید گوشه ای به عبادت نشست. تا به حال نشده بود عبادت کردنش را از نزدیک و با دقت ببینم. در ذکر هایی که سعید می گفت، حالی داشت که گویی مستقیم و بی واسطه با خود خدا حرف می زند. وقتی می گفت خدایا بپذیر، جوری بود که انگار خدا در جا اجابت می کند و از او قبول می کند.
شب شد، بعد از کمی حرف جز سعید که در حال دعا بود، بقیه به خواب رفتیم. نیمه شب از خواب پریدم. هر چهار نفر به نماز شب ایستاده بودند.
در این میان، سعید شب را از زمان افطار تا اذان صبح با عبادت به صبح رسانده بود. آنقدر در عبادت غرق بود که حتی چیزی برای سحری نخورد و با همان افطاری که خورده بود روزه روز بعد را شروع کرد. سعید بدنی لاغر و استخوانی داشت. اصلاً گوشتی بر بدنش نبود. مانده بودم چه طور در این هوای گرم و روزهای طولانی، بدون سحری روزه می گیرد. نیمه روز بود که اتفاقی رازش را فهمیدم. دیدم یک سنگ پهن از کنار رودخانه برداشت. لباس خاکی اش را بالا داد، سنگ را روی شکمش گذاشت و با چفیه آن را به شکمش بست تا گرسنگی را کمتر حس کند، بعد به ادامه کارهایش پرداخت.
به روایت حاج مهدی سوداگر
برشی از کتاب #قلب_های_آرام
🌹🌷🌹
#شهیدسعیدابوالاحرار
#شهدای_فارس
🌹🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ