🌷فروردین سال ۶۶ بود, نیروها برای یک عملیات غیرمنتظره اماده می شدند. کلیه مرخصی ها لغو شده و به کسی تسویه حساب نمی دادند. من در تیپ امام حسن(ع) بودم, حسین در لشکر ۱۹ فجر. دنبال کارهای انتقالش بودم تا او را پیش خودم ببرم و از انجا تسویه اش را بدهم تا به مدرسه برگردد. می دانستم به خاطر احترام بزرگتری روی حرف من حرف نمیزند. برای همین در تمام مدتی که دنبال کار هایش بودم, می دیدم می خواهد چیزی بگوید اما حجب و حیایش مانع می شد. وقتی کارهای انتقالش تمام شد و با باباعلی(فرمانده گردان) هماهنگ کردم و دید دارد کار از کار می گذرد, مرا گوشه ای کشید و گفت:داداش, بذار تو این عملیات هم باشم, بعد قول می دم برم شیراز و دیگه برنگردم!
به چشم هایش خیره شدم. نوری در چشمانش بود که مجابم کرد. گفتم قول می دی؟
انگار دنیا را به او داده بودند. خوشحالی در چشمانش موج می زد. مرا در اغوش کشید و محکم فشار داد.
من برگشتم به تیپ. شب بعد عملیات کربلای ۸شروع شد. دلم اشوب بود. صبح عملیات سراغش را گرفتم, گفتند مجروح شده...
سریع خودم را رساندم به لشکر. از هر که سراغش را می گرفتم, این پا و ان پا می کردند, اصرار کردم, گفتند: دیشب شهید شد!
شهادتش خیلی برایم سنگین بود, اما چون به ارزوی قلبی اش رسیده بود, قلبم ارام بود!
🌷🌾🌷
#شهیدغلامحسین_دانشمندی
#شهدای فارس
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
🌷فروردین سال ۶۶ بود, نیروها برای یک عملیات غیرمنتظره اماده می شدند. کلیه مرخصی ها لغو شده و به کسی ت
🌷 عصر بود که همراه برادر دیگرمان و خانواده اش ازاهواز به سمت شیراز حرکت کردیم. طول مسیر را با اه وفقان امدیم. نزدیکی های اذان صبح بود که به شیراز رسیدیم.
مادر امد پیشواز ما, خیلی وقتی نبود که ما اهواز باهم بودیم, برای مادر سؤال شد. گفتم نزدیک ماه رمضان بود, چون دیگه برای ماه رمضان نمی تونستیم بیایم شیراز اومدیم.
مادر سراغ حسین را گرفت.گفتیم تا گردان بیاد عقب تسویه کنه بیاد شیراز طول می کشه, بعدا خودش میاد.
سراغ پدر را گرفتیم. گفتند رفتند ماموریت جهرم.
تا هوا روشن شد رفتم معراج شیراز, سوال کردم گفتند هنوز شهدا را تحویل ما نداده اند.رفتم شرکت پدر, جریان شهادت حسین را گفتم و خواستم تا ترتیب برگشت پدر را بدهند.
رفتم خانه باید عکس حسین را می دادیم بزرگ کند. ولی هنوز مادر نمی دانست, پدر هم نرسیده بود شیراز.
بعد از نهار مادر رفت در اشپز خانه مشغول شستن ظرف غذا بود. من فرصت را غنیمت شمرده. امدم در مدارک را گشتم تا عکسی از حسین پیدا کنم. بعد از چند دقیقه مادرم درب اتاق را باز کرد, امد داخل گفت: اونجا نیست بگذار خودم برات بیارم!
من که حاج واج مانده بودم دیدم دست کرد تو یک کیف یک عکس کوچک حسین در اورد و داد به من و گفت: خواستی بزرگ کنی فلان عکاسی عکس گرفته!
همان جا زدم زیر گریه و از اطاق زدم بیرون. بعدها گفت به دلم افتاده بود که حسین شهید شده و شما دارید از من مخفی میکنید!
واقعا مانند کوه به ما روحیه می داد و می گفت نگذارید اشکتان را دشمن ببیند!
حالا مونده بود پدر. عصر همان روز بابا از ماموریت امد. مادرمان خیلی راحت بعد از چای اوردن و استراحتش به پدر گفت: اگر کسی امانتی به شما داد خواست پس بگیرد شما پس نمیدهی؟
پدر گفت چی شده؟
مادر گفت خدا امانتیش را پس گرفت و حسین به شهادت رسید'
یادم نمی اید پدرم هیچ وقت برای حسین با صدای بلند گریه کند، بعضی اوقات می نشست وخیلی ارام از گوشه های چشمش دانه های مروارید می غلطید و به زمین می چکید!
در مراسمش هرکس صدای گریه اش بلند می شد مورد اعتراض پدر قرار می گرفت.
روز رویت قبل از دیدن پیکر غرق به خون فرزندش اول درحیاط بنیاد شهید به زمین افتاد و سجده شکر به جا اورد.
روز تشیع شهید هم شخصا وارد قبر شد، کف قبر را بوسه زد، شکر خدای را به جا اورد و پیکر غرق به خون فرزن
دش راباهمان لباس رزم در ارامگاهش قرار داد و اخرین بوسه هارانثارش کردو اورا به خاک سپرد.
🌷🌾🌷
#شهیدغلامحسین_دانشمندی
#شهدای_فارس
شهادت:۱۳۶۶/۱/۱۸-شلمچه, عملیات کربلای ۸
🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
🌷فروردین سال ۶۶ بود, نیروها برای یک عملیات غیرمنتظره اماده می شدند. کلیه مرخصی ها لغو شده و به کسی تسویه حساب نمی دادند. من در تیپ امام حسن(ع) بودم, حسین در لشکر ۱۹ فجر. دنبال کارهای انتقالش بودم تا او را پیش خودم ببرم و از انجا تسویه اش را بدهم تا به مدرسه برگردد. می دانستم به خاطر احترام بزرگتری روی حرف من حرف نمیزند. برای همین در تمام مدتی که دنبال کار هایش بودم, می دیدم می خواهد چیزی بگوید اما حجب و حیایش مانع می شد. وقتی کارهای انتقالش تمام شد و با باباعلی(فرمانده گردان) هماهنگ کردم و دید دارد کار از کار می گذرد, مرا گوشه ای کشید و گفت:داداش, بذار تو این عملیات هم باشم, بعد قول می دم برم شیراز و دیگه برنگردم!
به چشم هایش خیره شدم. نوری در چشمانش بود که مجابم کرد. گفتم قول می دی؟
انگار دنیا را به او داده بودند. خوشحالی در چشمانش موج می زد. مرا در اغوش کشید و محکم فشار داد.
من برگشتم به تیپ. شب بعد عملیات کربلای ۸شروع شد. دلم اشوب بود. صبح عملیات سراغش را گرفتم, گفتند مجروح شده...
سریع خودم را رساندم به لشکر. از هر که سراغش را می گرفتم, این پا و ان پا می کردند, اصرار کردم, گفتند: دیشب شهید شد!
شهادتش خیلی برایم سنگین بود, اما چون به ارزوی قلبی اش رسیده بود, قلبم ارام بود!
🌷🌾🌷
#شهیدغلامحسین_دانشمندی
#شهدای فارس
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌹🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75