*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_یکم*
جهرم گرد و غبار غم روی نخلها نشسته بود حتی باران هم نتوانست آن را بشوید.بدون خلیل نمیشد در جهرم ماند نه در جهرم و نه در هیچ جای دیگر.
مادر تا شانه باندپیچی شده کاکاعلی را دید او را در آغوش گرفت و بوسید و گریه کنان گله کرد و گفت:الهی درد و بلات بخوره تو سرم اگه فکر من نیستی لااقل به فکر خانمت باش با این حالت می خوای زود بری اهواز؟چند روزی بمون تا جون بگیری مادر..
علی با همان دسته سالمش دست انداخت دور گردنم مادر و بوسه ای روی روسری گلدار شد و گفت:الهی دورت بگردم مادر جون قضیه اینکه عملیات و بچهها شهید شدند خلیل هم شهید شده بودن من در جبهه واجبه اما اومدنم به جهرم مستحب. اگر قبول میکنید که بعد از یک روز برم، به چشم میام.
شب دوستان و آشنایان آمدند عیادت چند نفر از طلبه های حوزه علمیه حاج آقا نصرالله میمنه هم آمدند برای احوال پرسی. کاکا علی آمدم در برای خوشامد گفتن آقای میمنه تا چهره کاکاعلی را دید سبحان الله گفت و سر پایین انداخت.
وقتی بیرون آمدن به بچه ها گفت:« به دلم افتاد که این دو سه روز دیگه شهید میشه. یه چیزی توی صورتش بود !به دلم افتاد که رفته دیگه لا اله الا الله»
کاکا علی یکی دو روز در جهرم دوام آورد در این دو روزی همه حواسش به خلیل بود تا یک جای خلوت گیر میآورد می نشست به گریه کردن.این بود که سعی میکردند تنهایش نگذارند.می گفت بعد از خلیل دیگه موندن به درد نمیخوره گاهی وقتا سلامت که میکردی اصلاً نمی شنید که جوابت را بدهد شش دانگ حواسش جای دیگری بود. همه مثل پروانه دور شمع میچرخیدند. مادر, مادربزرگ .همسرش معصومه ,خواهرها و برادرها.
معصومیت در چهره اش پیدا شده بود خیلی به دل می نشست همسرش دل نگران خوابی بود که دیده بود.
اما حالا از این که علی را کنار خودش و در خانه میدید خوشحال بود.چند بار خاک چیزی بگوید مادرت به زبان آوردنش را نداشت اما بالاخره در حالی که باندهای دورکتف علی را عوض میکرد دل به دریا زد که خوابش را تعریف کند اما زبانش را گاز گرفت و چیزی نگفت .با خودش گفت خوابم که تعبیر خوبی داره بذار براش تعبیر کنم و گفت: «علی جان زیارت قبول حالا دیگه میرم که میری بی خبری؟!
علی با تعجب گفت..مکه؟
معصومه خانم لبخندی زد و گفت: خواب دیدم رفتم مکه و دارم طواف می کنم اطراف کعبه خلوت بود و فقط من و یک مرد دیگه بودیم در حین طواف همش تاسف می خورد و می گفتم .ای کاش با علی با هم آمده بودیم یک دفعه مرد گفت: آقای ناظم پور زودتر از شما آمد طواف کرد و رفت.
عبدالعلی خوشحال شد و گفت: جان من راست میگی ؟! به به خیر ان شاءالله. خدا کنه با هم بریم خونه اش رو زیارت کنیم.
مادر وارد اتاق شد و هرچه مادر اصرار کرد که بگذار ببینم کجایت تیر خورده گفت: چیزی نیست یه ترکش ریز خورده پشت شونم. نگران نباش خودش خوب میشه.
خیلی مواظبت می کرد که مادر جای زخم را نبیند. با اینکه شانه اش را اصلاً نمیتوانستیم تکان بدهد رعایت مادر را میکرد و با این حال ش شروع کرد به سر به سر گذاشتن مادر و به شوخی جدی گفت:قول میدم این دفعه که رفتم جبهه زود برگردم عمودی به افقی بیام!
مادر هراسناک گفت :یعنی چی مادر عمودی به افقی بیای؟!
یعنی با پای خودم میرم. اما برای اینکه خسته نشم با پای خودم نمیام بچه ها می گذارندم روی دوش تا خسته نشم.
مادر اخم کرد و با خدا نکنه بخوره به جون صدام ان شالله.
اما علی دلش هوای خلیل کرده بود رو به خانمش گفت: دیگه خسته شدم از این جهرم اهواز رفتن ها ..ها..این دفعه زود بر می گردم...
دستی به گردنش کشید و جوری که خانومش نشنود گفت: این دفعه دیگه بار آخره راحت میشم.
اما خانمش شنید و ناراحت شد .علی آرامش کرد و گفت: معصوم جان منظورم اینه که در جنگ ممکنه هر اتفاقی برای آدم بیفته.کسی که جبهه میره همیشه سالم برنمیگرده .بالاخره ممکن خدایه روزی تیری ترکشی چیزی بهش هدیه بده..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿