#ﺷﻬﻴﺪاﻣﺎﻡ_ﺯﻣﺎﻧﻲ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌷... نمی دانم آقا با چه قلمی روی کاغذی، سه خط نوشتند و به دست من دادند و فرمودند: «این را به خانمیرزا بده و دیگر مانع فرمانده لشکر صاحب الزمان نشو!»
باز تلاشم را کردم شاید اثری داشته باشد. گفتم: آقا بگذارین امتحان آخرش را بده، خودم راهی اش می کنم.
آقا با کمی غضب فرمودند: «اگر به خان میرزا اجازه ندی روز قیامت، از مادرم، حضرت زهرا(س) می خواهم به تو پشت کند.»
دستم را روی چشم گذاشتم و گفتم: من و خان میرزا فدای امام زمان(عج)...
در وصیتش نوشته بود:... باور کنید امام زمان(عج) در جبهه هاست
امیدوارم که از این سرباز عقب مانده از لشکرت راضی شوی و مرا ببخش اگر گنهکارم، مرا ببخش اگر خطا کارم. مهدی جان در قدمگاه¬هایت که محل خانواده شهدا بود می¬رفتم و متوسل می¬شدم. آخر درِ ورود به درگاه خدا از آن¬جا می-گذرد.کجا را غیر از این راه می¬توانستم پیدا کنم. مهدی جان شاید در اوایل نمی¬دانستم ولی بعداً فهمیدم که درِ ورود به پیشگاه خدا از کنار بازماندگان شهدا می¬گذرد.درِ راه¬یابی به تو و اجدادت، از خانه¬ی شهدا نورش سوسو می¬زند...
ﻣﻨﺒﻊ: ﻛﺘﺎﺏ ﺭاﺯ ﻳﻚ ﭘﺮﻭاﻧﻪ..
#شهیدخانمیرزا_استواری
#شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹با لبخند شهدا🌹
🌷من و همسرم آماده می شدیم برای رفتن به حج سال 65. وقتی اسم ما در آمد رضا خیلی خوشحالی می کرد. می گفت:کاش من هم می توانستم به زیارت خانه خدا نائل شوم.
گفتم: مادر، اگر عمر من به حج نرسید، وصیت می کنم شما به جای من مشرف بشوید!
صبح بود ساعت 9، که صدای زنگ در بلند شد. صدای زنگش را می شناختم، رضا بود. در را باز کردم، گفتم مادر چه بی خبر!
توی خودش بود. گفت: نمی دانم. دیشب ساعت ده به آسمان و ستاره ها نگاه می کردم که صدایم زدند. گفتند باید صبح شیراز باشی. ترسیدم گفتم شاید برای شما اتفاقی افتاده است.
دوش گرفت، صبحانه هم خورد و رفت بیرون. ساعت 2 بود. دیدمصدای کف زدن وشادی می آید. رفتم پشت در.رضا بود. گفتم مادر برگ بهشت بهت دادن یا آزادی از جهنم انقدرخوشحالی می کنی. با خنده گفت دوتاش!
اسمم در آمده برای حج!
گفت باید تا ساعت 4، 37 هزارتومان برای ثبت نام ببرم. خودش پنج هزارتومان داشت. من هم دوازده هزاتومان، 20 هزار تومان هم از همسایه قرض کردیم جور شد و رضا سه روز قبل از ما اعزام شد به مکه. سه چهار روز در مکه بودیم که در مسجد الحرام کنار خانه خدا با شهید حاج مهدی زارع دیدیمش و هر روز همان جا می دیدمش.
یک روز گفتم مادر ارزت را چه کار کردی؟
گفت:می خواهم بر گردانم!
گفتم:چرا؟
گفت: حیف است که پول کشورم را اینجا خرج کنم و به اینها بدهم!
گفتم: بده به من!
گفت: نمی دهم.
گفتم ولی من به زور از تو می گیرم!
گفت: پس تو را قسم می دم رنگی نخری!
گفتم: رنگی چیه؟
گفت: تلوزیون رنگی. هیچ چیز هم برای خودت و خانواده نخر.به جاش بده پیراهن، زیر پیراهن وتسبیح تا ببرم جبهه برای رزمنده ها!
گفتم: باشه.
ارز را گرفتم و چیزهایی را که خواسته بود برایش خریدم. البته یک بار او را به خودم به بازار بردم. تا پایش را از اتوبوس پائین گذاشت، حالش دگرگون شد. چند ساعتی طول کشید تا به حال خودش برگردد. وقتی حالش به جا آمد گفت: مادر چرا من را از خدایم جدا کردید!
روز بعد رفتم همان محل قرار همیشگی. خیلی غمگین و توی خودش بود. گفتم:مادر چی شده، چرا ناراحتی؟
نگاهش رفت سمت خانه خدا. گفت: دیشب همین جا نشسته بودم. آقا رسول الله (ص) آمد کنارم، دو نوزاد را در آغوشم گذاشت و فرمود یکی برای خودت، دیگری برای خواهرت. خم شدم تا نوزاد خودم را ببوسم. آقا فرمود: این آمده است، شما دست و پایت را جمع کن باید بروی!
گفت: مادر تعبیرش چیست؟
گفتم ان شاالله خیر است.
اما به هتل که رسیدم اشکم جاری شد. هر کس می دانست تعبیر این خواب چیست.
حاج رضا سه روز زودتر از ما برگشت. وقتی برگشت متوجه شدیم هم خانم رضا باردار است وهم خواهرش. فرزندش زینب بعد از شهادت حاج رضا دنیا آمد.
☝🏻️راوی مادر شهید
🌾🌾🌷🌾🌾
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎﺟﻮاﻧﻤﺮﺩﻱ
#شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
🌷 کمال رو به مادر کرد و گفت: مادر، خدا شش پسر به شما داده است، سه تا پسر بزرگ برای خودت، سه تا پسر کوچکت را هم بده در راه خدا!
همه ساکت و بهت زده نگاه¬مان روی کمال، جمال، مهدی و مادر می¬چرخید. مادر گفت: پناه بر خدا، توکل به خدا، راضی¬ام به رضای خدا!
لبخند رضایت روی صورت سه برادار کوچک نشست!
خیلی طول نکشید که خدا هدیه¬های مادر را یک¬جا پذیرفت!
🌷قبل از اعزام شادی و نشاطش چند برابر همیشه بود. گفتم به کجا چنین شتابان...
خندید و گفت: شنیدی فلان منطقه زلزله آمده؟
گفتم: آره!
گفت: شنیدی فلان منطقه هم سیل آمده؟
گفتم: آره، خوب؟
گفت: شنیدی فلان جا را موشک زدن و فلان جا را بمباران کردن!
گفتم: بله شنیدم، اما به اعزام تو چه ربطی داره؟
باز هم خندید و گفت: خوب من هم شنیدم، اما دوست ندارم بشینم که مرگ سراغ من بیاید و با این بلایا بمیرم، دوست دارم با پای خودم به آغوش مرگ برم!
خداحافظی کرد و رفت. بار آخر بود...
🌸سردار بسیجی، معلم شهید، مهندس کمال ظل انوار
#شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷دیدم قاسم با فرمانده گردان داره جر و بحث می کنه. باباعلی گفت:نمیشه, اجازه نداری بری!
بعد هم با ناراحتی رفت. رفتم سمت قاسم گفتم چیه؟
گفت حاجی من می خوام برم پیش ناصر(ورامینی), باباعلی نمی ذاره!
گفتم خوب حتما صلاح نیست.
اشکش جاری شد. با التماس گفت به خدا دلم برا ناصر تنگ شده, من می خوام برم!
دلم سوخت, قاسم خیلی ناصر را دوست داشت.
گفتم تا باباعلی نیومده برو!
محاصره تپه که شکسته شد خودم را به تپه رساندم. تفنگش را در اغوش گرفته و کنار ناصر شهید شده بود.
🌷 یکی دو روز قبل از عملیات بود. قاسم را دیدم. نگاهی به من کرد و گفت: فلانی نور بالا می زنی، قول می دم شهید شدی، خودم بیام بالای تابوتت بایستم!
من هم گفتم: باشه، من هم قول می دم وقتی شهید شدی بیام بالای تابوتت بایستم!
بعد از عملیات بود. با چشم هایی پانسمان شده به معراج شهدا رفتم. از بین باند ها تابوت ناصر ورامینی را می دیدم. کنارش ایستادم. ناگهان قاسم را دیدم که با خنده می گفت: لوطی این بود قول و قرارت!
یک لحظه به خودم آمدم، تنم یخ کرده بود. به سمت تابوت کنار که تابوت قاسم بود رفتم و گفتم: رفیق من آمدم!
#شهیدقاسم_کارگر
#شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
شهدای غریب شیراز 🇮🇷
#ﺷﻬﻴﺪﺳﻴﺪ_اﻳﺎﺯ_ﺧﺮﺩﻣﻨﺪاﻥ #شهدای_غریب_فارس
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ﭘﺎﺵ اﺯ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺷﺖ.....
ﺷﺐ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ چشم هاش از گریه سرخ شده بود.
گفتم چی شده سید؟
گفت حتما تو هم فکر می کنی, با این پای لنگم نمی تونم بیام تو عملیات...
اما من با همین پا,توی تمام آموزش ها, پا به پای بچه ها اومدم که بگم با یه پای علیل هم می شه از کشور دفاع کرد و. ﻣﻂﻤﺌﻦم اگر شهید شدم, جدم امام حسین به خاطر این پا ردم نمیکنه!
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ فرمانده را راضی کرد.همون شب با ذکر یا حسین شهید شد!
#شهید_سید_ایاز_خردمندان
#شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
@shohadaye_shiraz
🌹ﻳﺎﺩﻱ اﺯ,ﺷﻬﺪاﻱ ﻓﺎﺭﺱ
🌷حسین برای جوانان محل بزرگتر و الگو بود. همه دوستش داشتند. محال بود کسی با وجود حسین جرأت خلاف در محل داشته باشد. هر وقت رد می شد، عطر دل انگیزش هوا را معطر می کرد. خیلی مقید به نماز جمعه بود. حتی مستحبات نماز جمعه را رعایت می کرد و به چشم هایش سرمه می کشید!
🌷نیمه شب بود که به اتفاق عده ای از هم محله ای ها به گلزار شهدا رفتیم. در میان قبور شهدا می چرخیدیم که چشم مان افتاد به یک قبر خالی. حسین گفت: بچه ها من دوست دارم در این قبر بخوام. رفت درون قبر. گفتیم: سنگ لحد هم می خواهی؟
گفت: اره اما تنهایم نگذارید!
رویش را با سنگ لحد پوشاندیم. اتفاقی افتاد که برای چند دقیقه مجبور شدیم از آنجا دور شویم. آنقدر سرگرم شدیم که حسین را یادمان رفت. سریع برگشتیم. آوردیمش بیرون. گفت: بچه ها من حال خوشی دارم. فکر کنم به زودی من را اطراف همین قبر خالی دفن می کنید!
خیلی نگذشته بود که نزدیکی همان قبر دفن شد.
🌿🌺🌿🌺🌿
#شهیدحسین_معتمدی
#شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
شهادت:۱۳۶۳/۱۱/۲۷
🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷به علت اینکه برادر دو شهید بود، به سختی اجازه حضور ایشان را در جبهه می¬دادند، با این احوال توانست دو بار به جبهه اعزام شود. بار اول در واحد اطلاعات و عملیات تیپ امام سجاد(ع) بود. بار دوم هم به عنوان معاون گردان حضرت زینب(س) از لشکر 19 فجر. همرزمانش نقل می¬کردند؛
مدتی بود صبح¬ها که برای نماز بیدار می¬شدیم تمام ظرف¬ها و لباس هایمان را شسته و تمیز می¬دیدیم. این شده بود یک معما که همه در جستجوی جواب آن بودیم. شبی کمین گذاشتیم تا مچ این رزمنده گمنام که شب¬ها را وقف کارهای شخصی ما کرده بود را بگیریم. نیمه شب بود که سر و کله اش پیدا شد، تا سراغ ظرف ها رفت، همه با هم ریختیم روی سرش. زیر دست و پای بچه¬ها با ناباوری، آقا حمید معاون گردان را دیدیم که با خجالت ما را نگاه می¬کند.
یکی دیگر از همرزمانش نقل می کرد؛
چند روزی بود که حمید حالات روحی خاصی پیدا کرده بود. وارد سنگر که می¬شد به ناگاه همه سر و صدا می¬خوابید، همه بچه¬ها از او نصیحت و موعظه می¬خواستند. روزی در سنگر نشسته بودیم، معاون گردان حمید شبانپور و فرمانده گردان حضرت زینب (س) هاشم اعتمادی هم نشسته بودند. در بین صحبت¬ها حمید رو به هاشم گفت: «شاید به زودی سومین فرزند یک خانواده مرودشتی هم شهید شود و او را تشیع کنند!»
هاشم با تعجب نگاهی به بچه های سنگر انداخت اما کسی را با مشخصاتی که حمید گفته بود نشناخت. هاشم وقتی خبر شهادت حمید را شنید، با حسرت و اندوه آهی کشید و گفت: «حمید دیروز خبر شهادت خودش را به من داد ولی من متوجه نشدم.»
🌷پدرم معروف بود به حاجی صلواتی؛ به خاطر صلوات¬های مکرر و بلندی که می¬فرستاد. گاه می¬شد در یک جمع هزار نفری صدای صلواتش بلند می¬شد و همه می¬فهمیدند علی شبان پور در جلسه است.
روزی در جمع خانواده نشسته بودیم که ناگاه صدایش به صلوات بلند شد و بعد قطره قطره اشک از چشمانش جاری. هر چه اصرار کردیم چیزی نگفت. چند روز بعد خبر شهادت حمید، سومین پسر شهیدش را آوردند. آن روز بود که رازی را برای اولین بار با ما در میان گذاشت. تعریف می¬کرد؛ سال¬ها پیش، قبل از بسته شدن نطفه حمید، قبل از غروب بود، در سیاه چادرم نشسته بودم که احساس کردم نور سبزی آمد و وارد دهانم شد. آنقدر برایم عجیب بود که شروع کردم به فرستادن صلوات با صدای بلند، به حدی که مردان سایر سیاه چادر ها فکر کردند برایم اتفاقی افتاده، هر چه سؤال کردند چی شد؟
فکر کردم قرار است برایم اتفاقی بیافتد، چیزی درباره آن نور نگفتم، تا اینکه مدتی بعد متوجه شدم خداوند می¬خواهد به من فرزندی عطا کند. چند روز پیش احساس کردم همان نور سبز از دهانم خارج شد و شروع کردم به فرستادن صلوات، یقین کردم حمید هم شهید شد.
🌹🌹🌿🌹🌹
#شهیدحمیدشبان_پور
#شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
سمت: معاون گردان حضرت زینب(س) – لشکر 19 فجر
شهادت: 9/12/1363 - سومار
🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
@shohadaye_shiraz.