🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_هجدهم
🎙️به روایت زهره غازی
همکاران شمس ،مثل سردار مازندرانی و دیگران را دیدم که با لباس سپاه آمده بودند به بیمارستان .رفتیم زن داداش گفت یک برد یمانی داشته که وقت نماز روی دوش میانداخته و یادگار مادر شهیدی است
که به او هدیه داده بیارمش؟
گفتم :آره بیار تا بذاریمش توی همین برد.
در بیمارستان برای آخرین بار بود که صورت ماهش را میدیدم صورتش گل انداخته بود. هنوز قطره های عرق روی صورتش بود .انگار که به خواب عمیقی رفته باشد، دستش را گرفتم و آرام شدم .بعد برد را دادم به آقای حبیبی ،پسر عمه منقلب شد و زد زیر گریه. دادمش به شوهرم او هم حالش دگرگون شد. طوری که نتوانست بماند. به ناچار خودم و سردار مازندرانی جنازه را در برد پیچیدیم و برای تشییع آماده کردیم. روز بعد ،تشییع جنازه ی باشکوهی انجام شد. جمعیت از شاهچراغ تا شاهزاده قاسم بود. وقتی که به خاک سپرده میشد ،من حال خودم را نداشتم. چند بار از هوش رفتم و وقتی به هوش می آمدم جزع و فزع میکردم. ضجه میزدم و مشت مشت خاکهای قبر را بر سر میریختم شب لحظات کوتاهی را آن هم دم دمای صبح چشمم گرم شد و خواب رفتم. بلافاصله خوابش را دیدم که به طرفم آمد و گفت: همه جا خوب بودی به جز آن جا که خاک بر سر میریختی !فهمیدم که نباید این همه بیتابی میکردم.
هنوز هم شمس را در کنارم احساس میکنم .یک روز مریض بودم بدحال در عالم خواب و بیهوشی صدای شمس را شنیدم. از ترس و وهم چشمم را باز نکردم. دوباره صدا کرد. دفعه ی سوم صدای شمس واضح و نزدیک شد. چشم باز کردم .خودش بود .طبق معمول سرِ شوخی را باز کرد که میدانم میخواهی بمیری ولی من ضمانتت کردم که زنده باشی. خب حالا دهنتو بازکن دهن که باز کردم یک میوه ی سبز بسیار خوش رنگ که نظیرش در دنیا نیست به اندازه ی انجیر در دهانم گذاشت و دودانه هم از همان میوه به دستم داد وقتی به هوش آمدم هنوز صدای خداحافظی اش توی گوشم بود.
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
عصر پنجشنبه، هدیه به شهدا #صلوات
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان⭐️
🌹در یکی از تصاویرش، یک لبنانی کنار "حاج صادق آهنگران"، مداح جبهه های ایران نشسته بود. سید رسول تعریف کرد اینجا آقای آهنگران داشت به این بنده خدا آموزش مداحی می داد. آقا صادق می گفت هر چیزی یک شیطانی دارد که نمی گذارد شما با آن عمل کار خدایی کنید. این میکروفون هم یک شیطانی دارد، اگر توانستی به این شیطان میکروفون غلبه کنی، می توانی مداح خوبی بشوی، اگر نتوانستی، نمی توانی مداح خوبی باشی، هرچند صدایت خوب باشد!
سید رسول رو به ما گفت: بچه ها فکر نکنید در مسجد کار می کنید، اینجا شیطان ندارد، مسجد ها هم شیطان دارد و ممکن است همه زحمات شما در مسجد را به دزدد. حواستان باشد این اسلحه ای هم که شما دست می گیرید شیطان دارد، موتور سواری هم شیطان دارد... بگردید ببینید شیطان کجای آنها پنهان شده است، آن ها را کنترل کنید و یک وقت گول این شیطان درونش را نخورید و اجر و پاداش کار نیک خود را از بین ببرید!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم لحظات آخر قبل از شهادت شهید مصطفی صدر زاده در روز #تاسوعا...😭
چنین #شهادتی آرزوست....😭
🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
امشبی را شہ دین در #حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر #سم اسبان است
مکن ای صبح #طلوع مکن ای صبح طـــــلوع
#اﻣﺎﻥ اﺯ ﺩﻝ ﺻﺎﺣﺐ اﻟﺰﻣﺎﻥ ﻋﺞ😭😭
🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴🏴🏴
▪️ای داغدار اصلی این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم کرب و بلا بیا
بالا گرفته ایم برایت دو دست را
ای مرد مستجاب قنوت و دعا بیا
بیش از هزار سال تو خون گریه کرده ای
ای خون جگر ز قامت زینب بیا...
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان 💔
#عاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️روضه مکشوف قتلگاه
کل یوم عاشورا
کل ارض کربلا ..
#شهید_عجمیان
✍سالی که گذشت، روضه هایی شنیدیم که امسال روز عاشورا ، طوری دیگر برایمان روضه مجسم شود ...😭
غریب گیر آوردنت😭😭
🌱🏴🌱🏴🌱🏴
@golzarshohadashiraz
💢 #آرزویی که برآورده شد 😭
🔹به مناسبت سالروز به خاکسپاری شهید حاج عبدالله اسکندری در #گلزارشهدای_شیراز 🏴
🔰اعتکاف آخرش بود. روز آخر اعتکاف به حاج عبدالله گفتم: من می خواهم برم کربلا!
دیدم حاج عبدالله سر به پائین انداخت و گفت: کربلا... امام حسین(ع)... شهادت...
کاش من هم مثل امام حسین(ع) سر از تنم جدا بشه...😔
با خودم گفتم حتماً مثل دعا هاي زباني ماست اما دو هفته از اين آن روز نگذشته بود که در دفاع از حرم حضرت زينب(س)، همچون مولايش حسين(ع) سر از بدنش جدا شد و بر نيزه رفت!😭
🍃🌷🍃
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_بی_سر
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ_اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_نوزدهم
فردای روزی که به خاک سپرده شد با پدر و عبدالخالق سر قبر رفتیم .پدرم حساسیت داشت که اطراف قبر تمیز نیست و نیز میخواست برای
سنگ قبر اندازه بگیرد وقتی رسیدیم مقداری از خاک قبر را کنار زدیم عطر خوشی برخاست هر سه به هم نگاه کردیم آقام یکباره نشست روی زمین و شروع کرد به ذکر گفتن اشک در چشمانش جمع شد و همین طور
که بغض در گلو داشت گفت :یقیناً دیشب اینجا خبرهایی بوده است به صرافت افتادم که مقداری از این گل معطر را بردارم همین کار را هم .کردم تکه ی کوچکی از آن کلوخ را برداشتم و بوییدم عطر بیمثالی داشت ، چیزی شبیه عطر گل محمدی هنوز مسحور کننده تر تا چهار سال آن کلوخ را نگهداری میکردم که عطرش هنوز مثل روز اول بود و عمویم که مداح ،است بارها این موضوع را در مراسمش عنوان کرد آخرین حرفی که در یکی از مکاشفه ها از شمس الدین شنیدم این بود که « هروقت برای من برنامه یا مراسم بگذارید من ضامنم.»
🎙️به روایت عبدالخالق غازی
عکس شاه را قاب گرفتیم و گذاشتیم توی طاقچه هر چه عکس شاه
و
فرح و ولیعهد هم بود از توی کتابها درآوردیم و چسباندیم روی در و دیوار عمه بنده ی خدا هاج وواج و حیران مانده بود که چه شده است؟
مرتب هم سراغ ماشاءالله را میگرفت که بی جواب بود.
شاید خیال عمه این بود که ما سر عقل آمده ایم و دست برداشته ایم. شاید هم فکر میکرد در مملکت خبرهایی شده که او اطلاع ندارد .به هر حال تک اتاق غله ای عمه در محله ی گودعربان شد محل تبیلغات شاه و فرح دستور بعدی جمع کردن کتابها و نوارها بود. یک گونی پیدا کردیم و هرچه ،کتاب ،نوار جزوه دست ،نوشته برگهای استنسیل شده و نام و نشان بود یکجا ریختیم در آن ، بعد رفتیم سراغ صاحب خانه ی عمه ،حاج مصطفی صفا که مرد مؤمن و باصفایی بود و اجازه گرفتیم و گونی را در باغچه حیاط چال کردیم. نوبت به توجیه کردنِ عمه رسید .تلقین این جمله ها کارساز بود که مملکت باید شاه داشته باشد. شاه سایه خدا روی زمین است حالا اگر چهارتا بچه مزلف ، توی خیابان بریزند و شعار بدهند و شیشه ی بانک بشکنند و ترقه در کنند نباید خیلی نگران بود .مردم عاقل تر از این حرفهایند.مملکت داری مگر کار آسانی است ؟!من که اتاقم دیگر جا ندارد و الا باز هم عکس اعلی حضرت را می زدم .من که جانم برای شاه در می رود.
این بچه ها خوشی زده زیر دلشان ، کله شان داغ شده .شما به بزرگواری خودتان ببخشید.حالا ساعت حتما از ۱۲ شب هم گذشته ،چون ما ساعت یازده و نیم بود که از دستشان فرار کردیم.
کم کم عمه متوجه شد که چه اتفاقی افتاده و بهترین کار همین بود که ما کردیم.
#ادامه_دارد..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
هیأت.mp3
4.27M
آرزو داشت روز عاشورا شهید بشه...😭
📌 با حال مناسب بشنوید؛😭
#روایتگری
#حسین_یکتا
🏴🏴🏴
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦آخرین تصاویر وداع شهدا با فرزندانشان😭
💢 عصر اگه میخواهید معنی وداع را بفهمید، این کلیپ را ببنید 😭😭
#عصرعاشورا
#وداع_اخر_شهدا
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
◾️برام عجیب بود که چرا مادر آرمان
وقتى توى ICU میرسه بالاى سرش
هى ميگفته نه این آرمان نیست!
پسر من اصلا این شکلی نبود.
تا اینکه خبر رسید اون جسم تکهتکه
هفتاد نفر متهم داره... 💔
✍چقدر این حرف آشناست 😭
درسته ... وقتي حضرت زینب (س) غروب عاشورا رفت در گودی قتلگاه ... صدا زد آیا تو برادر منی ؟!
🔹🔹🔹🔹🔹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃
دل هر کس کہ حسینیست ز خود
بی خبر است
کشتہی عشقِ حسین (ع) از همہکس
زندهتر است . .♥️!'
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#یادشهدای_حسینی
مرتضی عادت داشت روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی، با پای برهنه درصف اول عزاداران حسینی شرکت نماید.وقتی مصیبت امام حسین (ع) خوانده می شد، آن قدر گریه می کرد که از کثرت گریه چشم هایش قرمز می شد....
.تقریباً همه روزه بعد از نماز صبح، به عشق زیارت سیدالشهدا زیارت عاشورا را می خواند.
#شهید_مرتضی_جاویدی🌷
📚 منبع: کتاب سیره شهیدان ، صفحه 125
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
🌷🌷🌷🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیستم
خسته و غمگین در نصف شب ،ظلمات در خاموشی مطلق و سکوت وحشت زای حکومت نظامی راهی خانه شدیم در محله ی بیات در خانه ی سوت و کور احساس تنهایی بر ما بیشتر غلبه کرد و این که چه بر سر پسر عمه آمده است یا خواهد آمد هر دوی ما را به هم ریخت .نه توان داشتیم که بیدار باشیم و نه آرامش خاطر داشتیم که بخوابیم .
در چنین وضعیتی اشک رفیق خوبی است. به شمس الدین نگاه کردم حال مرا داشت. او که دل رقیق تری
،داشت پیش از من اشکش جاری شده بود. نگران رفیق شفیقش بود ... موضوع از این قرار بود که ما سه نفر یعنی من شمس الدین و پسرعمه ماشاء الله حبیبی، شبها در مسجد گنج محله ی گود عربان شیراز نوار تکثیر میکردیم به این صورت که اول و آخر نوارها صدای قرائت قرآن عبدالباسط بود و وسطش سخنرانی حضرت امام خمینی یا اطلاعیه های حضرت امام را با دستگاه استنسیل تکثیر میکردیم که در مساجد مختلف یا محافل مذهبی پخش میشد تا این که اعلام حکومت نظامی شد. دنگمان گرفت که از سر لجاجت همین امشب که اعلام حکومت نظامی شده بمونیم بیرون .ساعت تقریباً یازده شب بود که از مسجد بیرون زدیم .نرسیده به سه راه احمدی از دور متوجه سیاهی ماشینهای نظامی شدیم که پارک شده بودند. سه تا ماشین ریو بود که در نور کم مهتاب دیده میشدند و تعدادی سرباز و مأمور که اطراف پرسه میزدند. شمس الدین جلو میرفت و من وسط. گفت: درست بیایید پشت سر من تا با یک ستون از کنارشان رد شویم. اول سراشیبی اردوبازار که رسیدیم به ما ایست دادند. بی درنگ پا به فرار گذاشتیم که در تاریکی بازار پای ماشاء الله به چیزی خورد و به زمین افتاد. جوری محکم به زمین خورد که نواری از جیبش بیرون پرید و جلوی پای من افتاد آن را برداشتم و فرار کردم. جایی برای ایستادن نبود؛ چون در آن صورت همه ی ما را میگرفتند و معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا میکردیم با سرعت دویدیم و خود را به صحن شاهچراغ .رساندیم خاطرمان که از تعقیب امنیه ها جمع شد روی سکوها نشستیم و منتظر ماندیم تا ببینیم از پسرعمه خبری میشود یا نه!
با تأخير ماشاء الله مطمئن شدیم که دستگیر شده است. حدس شمس الدین درست بود .ماشاء الله همان شب دستگیر شد و تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی در زندان ساواک بود .بعدها پسرعمه تعریف کرد که وقتی زمین خوردم پا شدم که فرار کنم اما پایم مجروح شده بود. با این حال مقداری دویدم و در خانه ای را زدم. باز نکردند و وقتی مأمورها رسیدند از تیربرق بالا رفتم که با ضرب باتوم و تهدید پایین آمدم. شب اول حسابی مشت و مالم دادند و با ضرب کتک آدرس گرفتند که با پیش بینی صحیح شمس الدین بعد از آن با من زیاد کاری نداشتند تا این که در روز بیست و دوم بهمن هزار و سیصد و پنجاه و هفت از زندان ساواک آزاد شدم.
خلاصه پیش بینی دقیق و تیزبینی شمس الدین سبب شد که حبیبی جان سالم به در ببرد حتی در آن شب من مخالف رفتن به خانه ی عمه بودم. هم دیروقت بود و هم خطرناک برای پرسه زدن در خیابان. اما شمس گفت :فقط همین امشب را وقت داریم. این بود که شبانه به خانه ی عمه رفتیم و و آن تغییر دکور را انجام دادیم و وقتی مأموران ساواک به منزل عمه میآیند با خانه ی یک شاه دوست واقعی و دو آتشه که دلش برای شاه و مملکت میسوزد روبه رو میشوند .
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
43.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙یک چیزی که خیلی در زندگی من اثر بخش بود در رابطه با خدا ...
🎞مداح و ذاکر امام حسین علیه السلام، سردار بی سر شهید حاج شیرعلی سلطانی
#بشنوید
🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان⭐️
🌹ندیدم برای خودش خرجی بکند و چیزی بخرد. می گفت انسان یک بدن دارد، دو لباس برایش بس است، یکی بپوشد یکی بشورد. گاهی همان دو تا را هم نداشت. وقتی لباسش کثیف می شد، چادر مادرش را دور خودش می پچید تا لباسش را بشوریم!
یکبار پرسیدم رسول حقوقت چقدر است؟
با خنده گفت: مگر نمی دانی بسیجی حقوق ندارد!
از طریق دوستانم پرس و جو کردم حقوقش را فهمیدم. به او گفتم و گفتم: سید رسول با حقوقت چه کار می کنی؟
با ناراحتی گفت: نباید دنبال حقوق من می رفتی، بعد از مرگم می فهمید با آن چه می کردم.
بعد از شهادتش بود. دیدم چند خانواده غریب آمده اند. از آن ها پرسیدم شما سید رسول را از کجا می شناسید؟
گفتند سید رسول سال ها تمام خرج و مخارج زندگی ما را تأمین می کرد!
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰حسین چند ماهی یک بار به مرخصی می آمد یک روز با پاهای گچ گرفته به خانه آمد. با اضطراب پرسیدم: مادر پاهایت چطور شده ؟ لبخندی زد و گفت: چیزی نیست مادر موتور روی پایم افتاده...
بعد از شهادتش فهمیدم در کوه های خان طومان در سال 90 زخمی شده ولی برای اینکه من مضطر نشوم حقیقت را به من نگفته بود. در آن ماموریت بهترین دوستش (کمیل صفری تبار ) را از دست داده بود. خانه آن شهید عزیز در بابل بود. حسین پس از شهادتِ دوستش در مرخصی هایش ابتدا به مادر کمیل سر می زد و بعد به خانه می آمد . و همیشه به مادر کمیل می گفته دعا کنید تا من هم شهید شوم
(به روایت مادر شهید)
🔰 شب عملیات بود. قرآن در دست گرفته بودم و بچه ها از زیر آن می گذشتند. حسین با موتور چهارچرخ در حال گذشتن از زیر قرآن بود که گفت : دعا کن فردا اولین شهید روز #تاسوعا باشم... و روز تاسوعا به آرزوش رسید
شهید مدافع حرم 🕊🌹
#حسین_جمالی
#شهدای_فارس
🌱🌷🌱🌷
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
📝دل نوشته #شهید حججی در محرم🏴 سال ۹۵:👇
🥀🌱یا رب #الحسین علیهالسلام
🔰خدایا؛ #چندیست عقدۀ دل💓 پیشت باز نکردهام و باز به لطف شما فرصتی مهیا شد...خدایا؛ محرم حسین علیهالسلام رسید... تاسوعا رسید... عاشورا رسید...محرم ره به اتمام است و #من هنوز...خدایا؛ چه شده است⁉️مگر چه کردهام که اینگونه باید رنج و فراق بکشم؟خدایا؛ میدانم... میدانم
🔰 روسیاهم🖤، پرگناهم😔...اما... تو را به حسین علیهالسلام... تو را به زینب سلاماللهعلیها... تو را به عباس علیهالسلام...خدایا... دیگر بس است... اصلاً بگذار اینگونه بگویم... غلط کردم.#خدایا... بگذر... بگذر از گذشتهام. ببخش...باور ندارم در عالم #کبریایی تو #گنهکاران را راهی نباشد.❌
🌸#یا اله العالمین...🌸
🔰ببخش آن گناهانی🔞 را که از روی جهالت انجام دادهام.#ببخش آن خطاهایی را که دیدی و حیا نکردم.
خدایا، تو را به مُحرَم 🚩حسین علیهالسلام مرا هم مَحرَم کن...
این غلام روسیاه پرگناه بیپناه را هم پناه بده...خدایا، #یکسال گذشت و من کل سال را تنها با خاطرات همان چند روز جهاد گذراندم...زندهام به #امید دوباره رفتن...
🔰مپسند... مپسند که این#گونه رنج بکشم...سینهام دیگر تاب ندارد...
مگر چند نفر شوق رفتن دارند⁉️یعنی بین این همه خوبان #روسیاهی چون من راه ندارد؟مگر جز این است که حسین علیهالسلام هم #عباس علیهالسلام را برد و هم حُر را...مگر جز این است که هم حبیب روسفید شد و هم جو ْن...خدایا
🔰 اگر شوقی هست، اگر #شجاعتی هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن همه و همه به لطف تو بوده و بس...میتوانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی...میتوانستی مرا هم آنقدر سرگرمدنیا کنی که فکر جهاد هم نباشد جه برسد به رفتن...#میتوانستی آنقدر وابستهام کنی که نتوانم از داشتههایم دل بکنم...اما خدایا، از همه چیز دل💖 بریدهام...از زن و فرزندم گذشتم...
🔰دیگر هیچ چیز این دنیا #برایم ارزشی ندارد جز آنچه که مرا به تو برساند...خدایا، من از همه چیز این دنیا #گذشتم تو نیز از من بگذر...و این همه را فقط از لطف تو میدانم...پس: ای که مرا خواندهای؛ راه نشانم بده ...
#شهید_محسن_حججی 🌷
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ