19.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) ﺩﺭ ﺩﻫﻪ اﻭﻝ ﻣﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺩﺭ #ﭼﻬﺎﺭﻣﻴﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺗﻮﺯﻳﻊ اﻗﻼﻡ ﻣﻌﻴﺸﺘﻲ 114 ﺑﺴﺘﻪ ﻏﺬاﻳﻲ و ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ ﺑﻪ اﺭﺯﺵ ﺣﺪﻭﺩﻱ ﻫﺮ ﺑﺴﺘﻪ 👈 200 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﻮﺑﻲ ﺷﻴﺮاﺯ ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺷﺪ
ﺧﺪاﻭﻧﺪ اﺯ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﺪ
〰🔻〰🔻〰
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺩﻭﺭ ﭘﻨﺠﻢ ﻛﻤﻚ ﻫﺎ ﺭا ﺩﺭ ﺩﻫﻪ ﺩﻭﻡ ﻣﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺑﻪ ﻟﻂﻒ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ
👇👇
ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤﻚ ﻫﺎ:
6362141080601017
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_چهل_و_یکم
#براساس_کتاب_میاندار
۱۳۶۰/۱۲/۱۶
احسان مدام پشت سر فرمانده راه میرفت
_من می خوام توی این عملیات شناسایی باشم.
فرمانده محکم و قاطع گفت :«برادر من! شما توی لیستی که برای شناسایی به من دادند نیستی! من نمی تونم تو رو با خودم ببرم. حالا برو خدا خیرت بده اینقدر پاپیچ من نشو»
_آخه اشکالش چیه؟
_اشکالش اینه اگر توی شناسایی برات اتفاقی افتاد من باید جوابگو باشم! مفهومه؟!»
هنوز فرمانده پایش را از چادر بیرون نگذاشته بود که دوباره جلویش سبز شد فرمانده بی اعتنا به سمت بچه ها می رفت و گفت: «بچهها با توکل به خدا و توسل به چهارده معصوم تا چند دقیقه دیگه برای شناسایی حرکت میکنیم»
احسان ایستاده بود و او را نگاه می کرد.فرمانده به خیال اینکه احسان از صرافت آمدن افتاده به بچه ها آماده باش داد، که باز دوباره احسان زبان باز کرد: «منم باید باهاتون بیام»
فرمانده به چهره مصمم و جدی اش نگاه کرد . دوست داشت بداند علت این همه اصرارش چیست. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: «بزارید بیاد .دوست داره با ما باشه. انشاالله به سلامت میریم و به سلامت برمیگردیم .فردا میره از ما پیش بچههای شیراز تعریف میکنه میگه یک عملیات ما را با خودشون نبردن»
مجتبی زهرایی هم خنده ای کرد و گفت:« آقای سرخی بزارید بیاد وگرنه خودش پشت سرمون راه میافته هرچند که میدونم میاد»
فرمانده مکثی کرد و گفت :اشکالی نداره میتونی بیای؟
_آقایی جوانمرد!
نزدیک منطقه شناسایی توقف کردند.فرمانده با صدای خفه ای رو به بچه ها گفت: «سکوت را کاملاً رعایت کنید. فاصله زیادی با عراقیها نداریم .اگر عراق ببره منطقه ی میره راه این مسیر بسته میشه و ممکنه ضربه بخوریم»
انسان ایستاد به نماز .فرمانده نگاهی به اطرافش انداخت .بچهها زیر لب چیزی زمزمه می کردند. تا احسان از نماز فارغ شد مجتبی گفت: «الان وقتش بود حالت رو میگرفتم و بهتر اقتدا میکردم»
احسان لبخند ملیحی زد: «تو خودت کل هم ضدحالی! کی بشه از دستت راحت شم»
مجتبی سرش را نزدیک برد و گفت :«هیچ وقت»
فرمانده صدا زد :
_زهرایی؛ حدائق! پی کنی که نیومدیم چه خبرتونه ناسلامتی اومدیم شناسایی!»
بعد رو کرد به احسان و گفت:« این نماز را برای چی خوندی؟!»
_دو رکعت نماز خواندم تا توی این عملیات دست پر برگردیم»
با حرف هایش کمی از خشم فرمانده کاسته شد دستور حرکت داد .همه چیز گواه از آن بود که چیزهای خوبی عایدشان می شود.
🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺩﻭﺑﺮاﺩﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﭘﺮﻭاﺯ ﻛﺮﺩﻧﺪ
🌹🌹
دو برادر به نامهای سید جعفر و سید یوسف دو برادری بودند که از کودکی پابه پای هم بزرگ شدند در مدرسه در مراسم های عزاداری در کنار یک دیگر بودند و هر دو در یک روز (روز دهم ماه مبارک رمضان سال 1364) ودر دو جبهه متفاوت به شهادت رسیدند
شهیدان سید جعفر و سید یوسف نوری حسینی.
قبورمطهرشهدا ﺩﺭ گلزار شهدای ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ فسا ﺯﻳﺎﺭﺗﮕﺎﻩ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ اﺳﺖ
🌹🌹
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ ﺩﺭ #ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﻗﻤﺮﻱ ﺷﻬﺎﺩﺗﺸﺎﻥ ﺻﻠﻮاﺕ
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
🌷🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
#مادران_شهدا💔
🔸مغازه دار سر کوچه میگفت:
الان 29 ساله هر وقت از خونه میره بیرون، #کلید خونش رو میده به من و میگه:
🔹آقا مرتضی اگه #پسرم اومد کلید رو بده بهش بره تو ... چایی☕️ هم تو سماور حاضره ... آخه #خستس باید استراحت کنه ... 😭
🌹🍃🌹🍃
ﭼﺸﻢ اﻧﺘﻆﺎﺭﻱ ﻣﺎﺩﺭاﻥ ﺷﻬﺪا
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
خدايا چه بگويم و چه بنويسم خدايا هر چه شكر تو را گوييم هيچ نگفته ايم و هرچه عبادت تو كنيم هيچ نكرده ايم و عمرى است كه درگناه و معصيت غوطه ور بوديم ولى تو به ما لطف كردى و گناه ما را پوشاندى و ما را رسوا نكردى. خدايا در درگاه احديت آبرويى ندارم ولى اكنون با رويى سياه و دستى خالى رو به درگاهت آورده ام و از تو مى خواهم كه مرا قبول كنى و عذرم را بپذيرى و ريختن خونم را وسيله آمرزش و بخشش قرار دهى و چرا كه من چيز ديگرى جز گناه ندارم.
خدايا به ما گفتى از مال و عمرتان در راه خدا استفاده كنيد ولى ما نكرديم. گفتى بندگانم من شما را دوست دارم ولى ما با انجام گناه از تو دور شديم و روى از تو بر گردانديم و اكنون گنه كار و رو سياهيم ... خدايا چقدر گناهان مارا پوشاندى . ما را درميان مردم رسوا نكردى ولى ماباز بسوى تو نيامدیم.
🌹🌷
شهید قاسم افراسیابی
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجت الاسلام #_مهدوی_ارفع:
دعایی که در ماه مبارک رمضان میخوانیم ۱۰ محور مواسات را معرفی کرده است:
۱_ شاد کردن مومنینی که از دنیا رفته اند
۲_بی نیاز کردن و غنی سازی فقرا
۳_سیر کردن گرسنه
۴_پوشاندن فقیر بی لباس
۵_پرداخت بدهی کسیکه توان پرداخت ندارد
۶_گشایش در کارهای مومنین
۷_بازگرداندن غریب به خانواده اش
۸_آزاد کردن اسیر
۹_اصلاح کردن فاسدی که مسئولیت امور مسلمین را دارد
۱۰_کمک به شفای مریضان
✅دستگیری نیازمندان "حق" است✅
〰🔻〰🔻〰
#ﺩﻭﺭﭘﻨﺠﻢ ﺗﻮﺯﻳﻊ اﻗﻼﻡ ﻏﺬاﻳﻲ و ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ
ﺩﺭ ﺩﻫﻪ ﺩﻭﻡ ﻣﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺭﻣﻀﺎﻥ
👇👇
ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤﻚ ﻫﺎ:
6362141080601017
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷🌹
#وحدت_قلوب
#مواسات
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤️بهش گفتن:
هوا گرمه! بیا افطار کن... ما که اجازه داریم تو این هوا روزه نگیریم
گفت:
من با این روزه، کار دارم...
و با شهادت، افطار کرد...
قربانِ شهـیدِ
روزہ داری ڪہ شده
در معرڪہ با گلولہ هـا ، افطارش
🧡#شهید_جواد_محمدی 🧡
🌷
#ﺷﺒﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌹🔺🌹🔺🌹
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
امام خمینی (ره)
🔸بایک دست قرآن و با دست دیگر سلاح را برگیرید و چنان از حیثیت وشرافت خود دفاع کنید که قدرت تفکر توطئه علیه خود را از دشمنان سلب نمایید
🌷▫️🌷▫️🌷
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_چهل_و_دوم
#براساس_کتاب_میاندار
۱۳۶۰/۱۲/۲۳
🌷 🌷 🌷
صمد داخل حیاط مسجد مشغول وضو گرفتن بود که احسان از در وارد شد. از مچ تا بازویش باندپیچی شده بود صمد گفت:« سلام آقا احسان !خدا بد نده !دستت چی شده؟!»
_سلام علیکم آقا صمد. خدا که بد نمیده. چیزی نیست .از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره.
به طرف ساختمان مسجد رفت و گفت:« توی صفحه جماعت میبینمت.»
صمد پشت سرش داخل شد. مجتبی داشت جانمازها را می چید تا چشمش به صمد افتاد دست تکان داد. صمد در یکی از صف ها نشست و با نگاهش دنبال احسان می گشت ،که مجتبی کنارش نشست. از مجتبی پرسید:« احسان دستش چی شده؟»
مجتبی چشم های شیطنت بارش را به صمد دوخت و گفت :هیچی اذیت کرده باباش کتکش زده!
_گلوله نمک باید با تفنگ نارنجک انداز بندازندت توی خط عراقی ها تا توی دریای نمک غرق بشن!
مجتبی خنده ای کرد و گفت: چیه چرا حالا بهت بر میخوره؟! توی جبهه یه گلوله مستقیم خورده به بازوش!
صمد با چشمهای گرد به احسان نگاه کرد که سرگرم صحبت با بچه ها بود و می خندید.
_زهرایی سر به سرم نذار جدی میگی؟!
_دروغم چیه ؟!تازه شانس آورده بازوش قطع نشده!
_گفتم احسان کسی نیست که دستش به همین راحتی بره تو قنداق پیچ !نه پس بگو! توخط که یادته الوار افتاد رو دست شکست هرکاری کردیم دکتر نرفت.
مجتبی به صمد سقلمه زد و گفت:« میگم الان وقتشه؟»
برق چشم هایش معلوم بود فکری توی کله اش می چرخد. صمد پرسید:« وقت چی؟»
زهرایی از جایش بلند شد و گفت :الان برمیگردم بهت میگم.
سمت بچه ها رفت و چیزهایی توی گوش شان برخورد کرد چند دقیقه بعد دوباره برگشت
_ببین احسان الان یه دستش رو نمیتونه تکون بده این یعنی چی؟ یعنی که حضور احسان نصف میشه!
یعنی الان بهترین وقت که چهار چرخش را ببندیم هوا...!!
صمد ماست نگاهش کرد که زهرایی ادامه داد:
_عقل کل! توی حالت عادی که زورمون بهش نمیرسه پیشونیش رو ببوسیم .الان بهترین وقت این جوری باهاش بی حساب میشیم. چطور اون پیشونی ما رو میبوسه مان باید ببوسیم!!»
همه دوره از حلقه زدن احسان که متوجه نگاه سنگینش آن شد که قرآن را بست و پرسید: «چیه چرا اینجوری نگام می کنین!؟ مگه تا حالا فرشته ندیدین؟!»
مجتبی گفت:« فرشته که ان شاالله تو بهشت میبینیم منتها آدم لجباز و یکدنده مثل تو ندیدیم.»
بچهها بدون معطلی به سمت احسان یورش بردند .دو نفر زیر بغلش را گرفتند اکبر و صمد هم پاهایش را صفر چسبیدند. با تعجب پرسید :چرا اینجوری می کنین؟!
مجتبی دست به کمر رو به رویش ایستاد _کاری نداریم. فقط می خوام تلافی اون بوسه هایی که به پیشونیمون زدی و نذاشتی جوابشو بدیم ،حالا بدیم. نه بچه ها!!»
احسان تقلا می کرد تا از زیر دست و پا فرار کند
_من خاک بر سر لیاقت ندارم کسی پیشونیمو ببوسه پیشونی شماها را باید بوسید که از ترس خدا به خاک میافته.
صدای قد قامت صلاة مکبر بلند شد.
_بچه ها نماز جماعت افضل از بوسیدن پیشانی من گنه کاره.
بچه ها از دور احسان پراکنده شدند و به طرف صفحه جماعت رفتند .مجتبی دست احسان را گرفت و از زمین بلند کرد و بر شانهاش بوسه زد و گفت: اینجا را که می تونم ببوسم!
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | #ماه_عاشقانه
🔺 کلیپ سنگر عاشقی رزمندگان
🔹مناجات عاشقانه با خدا در جبهه ...
🎙 #حاج_منصور_ارضی
🌹🌷
ﻳﺎﺩﺷﺒﻬﺎﻱ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺨﻴﺮ ....
🔺🌹🔺🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ