eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻧﻘﺎﺷﻲ ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ ﻭﻳﮋﻩ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ 👇👇👇 ﺗﺎ ﻓﺮﺩا(ﺭﻭﺯﻋﻴﺪ) ﺳﺎﻋﺖ 10 ﺻﺒﺢ ﺗﻤﺪﻳﺪ ﺷﺪ 🌸🌸🌸🌸 ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻨﺪ ﺗﻌﺪاﺩ ﺟﻮاﻳﺰ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﻨﻴﻢ .... ﺷﺎﺩﻱ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﻴﺸﻪ ✅
ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﻫﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩا ﺳﺎﻋﺖ 10 ﺻﺒﺢ 👇👇👇 ﻟﻴﻨﻚ ﺳﻮاﻻﺕ https://survey.porsline.ir/s/Xwe4FH6
اﻗﻼﻡ ﻛﻤﻚ ﻣﻮﻣﻨﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﺟﻬﺖ 110 ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﻴﺮاﺯ ﺧﺮﻳﺪاﺭﻱ و ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻨﺪﻱ ﻫﺴﺖ 💐🌸💐🌸💐 ﻓﻘﻄ ﻳﻪ ﻣﻂﻠﺐ ﺣﺪﻭﺩ ﻳﻚ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺑﺪﻫﻜﺎﺭﻳﻢ ﻫﻨﻮﺯ 😊😅🤗 اﻳﻦ ﺭا ﺑﺮاﻱ ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﮔﻔﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺮاﻱ ﻏﺪﻳﺮ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺟﻴﺐ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ 👇 6362141080601017 ﻛﺎﺭﺕ ﺑﺎﻧﻚ اﻳﻨﺪﻩ . ﺑﻨﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪ ﭘﻮﻻﺩﻱ 🌷🌹🌷 ﻋﻠﻲ ﺑﺮﻛﺖ اﻟﻠﻪ ☺️
🌿جوان با خشم و ترسناک سیبیلش را جوید و با اکراه و دودلی تفنگش را زمین انداخت. _خوب حالا آروم برگرد. برگشت و هاشم را تفنگ به دست رو به روی خود دید _خوب شد حالا برو اونجا کنار بقیه اگر دست از پا خطا نکنی اتفاقی برات نمی افته جوان همچنانکه سبیلش را میجوید با قدم‌هایی سست و بی رمق به راه افتاد و کنار دیگران جا گرفت. گرد و غبار در هوا آرام آرام فرو نشست و هاشم توانست چهره ایلیاتی ها را ببیند.. نگاهی به اطراف کرد و دو نفر از همراهانش را فرستاد تا داخل چادرها را بگردند. آنگاه کمی جلوتر رفت اسلحه اش را پایین گرفت و گفت: «ما با شما کاری نداریم.دنبال الله قلی و تفنگچی هاش هستیم شما حتماً از محل آنها اطلاع دارید بهتره با ما همکاری کنید _ما از چیزی خبر نداریم. سرمون به کار خودمون و دنبال حیوانامون هستیم کاری هم به خان و آدماش نداریم. کم‌کم پچ پچ هایی میان ایلیاتی ها به راه افتاد و این پا و آن پا شدند هاشم ناگهان روبروی همان جوان ایستاد و پرسید: _شما خبر ندارین !!پس اونایی که یه ساعت پیش از این جا رفتن کی بودند؟! زنی که پشت سر جوان ایستاده بود چیزی در گوشش نجوا کرد و جوان با اشاره مخفیانه دست اورا ساکت کرد. _چرا جواب نمیدین ؟!اوناکی بودند؟! زن آرام دست جوان را کشید .جوان عصبی دست او را عقب زد و به چشمان هاشم خیره شد. _اونا رهگذر بودند, از ما نبودند! _خوب حالا که اینطوره مردها را با خودمون می بریم تا همه چی معلوم بشه! دقایقی بعد صفی از مردان ایلیاتی زیر نظر افراد مسلح کمیته روی جاده مالرو به طرف بالای کوه به راه افتادند. هنوز به نیمه نرسیده بودند که حاج قاسم خود را به هاشم رساند. _برادر اعتمادی راه دیگه ای نیست که مجبور نباشیم از این سربالاییها بریم؟! _چیه !خسته شدی حاجی؟! _نه به خاطر خودم نمیگم! پیرمردی میون ایلیاتی هاست که نمیتونه از این کوه را بیاد بالا. _کدومشون؟! _اوناش، همونی که روی این تخته سنگ نشسته! هاشم نگاهی به پیرمرد انداخت. _ببین چه جور هم خودشان را به زحمت می‌اندازند هم ما را!! با گام‌های بلند به سوی پیرمرد به راه افتاد. ایلیاتی ها از کنار هم می گذشتند با کنجکاوی نگاهش می کردند. هاشم روبه‌روی پیرمرد نشست. _اگه یک کلام راستشو میگفتین ،حالا مجبور نبود این همه راه برید. اسلحه را به طرف محسن گرفت. _بیا زحمت این را بکش. اسلحه را داد به محسن.پشت به پیر مرد روی شیب کوه نشست. _بلند شو باباجون.چاره ای نیست و هر طورین باید با ما بیای! حالا دستاتو بده من. روی سینه من دستاتو به هم قفل کن. خودت رو محکم بگیر. تا محسن کلامی بگوید هاشم‌ پیرمرد را کول گرفته و از جا بلند شده بود. حاج قاسم آرام زیر گوشم محسن گفت:« داره چیکار میکنه؟!» هاشم چند قدم که جلو افتاد داد زد:« شما دوتا چتونه ؟!چرا حواستون به افراد نیست! راه بیفتین دیگه!» همچنان که آرام با پیرمرد حرف میزد از کنار افراد گذشت و از کوره راهی که پیچ در پیچ تا بالای کوه کشیده می شد ،خودش را بالا کشید. 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
به یکی از مغازه‌دارهای سرکوچه‌مان گفته بود دعا کن شهید شوم. به یکی از همسایه‌هایمان هم که دوستی زیادی داشت گفته بود فلانی من این بار بروم احتمالاً دیگر برنمی‌گردم. سعی کنید اسم کوچه را به نام من بزنید. البته اینها را بعد از شهادتش شنیدم. خودم هم بار آخر در دلم غوغا بود. در پس آن همه مأموریتی که رفته بود فقط همین یک بار به دلم برات شد که نکند شهید شود، اما برخلاف آنچه در دلم می‌گذشت، برای اولین بار در زبان با او مخالفتی نکردم. شاید نمی‌خواستم با دلخوری و ناراحتی از هم جدا شویم. مرتب با خودم می‌گفتم جلویش را بگیر... نگذار برود، اما هر کاری کردم نتوانستم حرف‌هایی که با خودم می‌زدم را به او بگویم. رفت واﺧﺮﻳﻦ ﺩﻳﺪاﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ.. 🌷 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰عکس را باز کنید👆 🌹ﻣﺎﺟﺮاﻱ ﭼﻤﺪاﻥ ﻫﺎﻱ ﭘﺮ اﺯ ﭘﻮﻝ ﺑﺮاﻱ ﻗﺎﺿﻲ ﺷﻬﻴﺪ ▫️➖▫️➖▫️ به مناسبت شهید شیخ احمد فقیهی.... . اﺳﺘﻬﺒﺎﻥ 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌺در غدیر خم، ولایت شد قبول 🌺برد بالا دست مولا را رسول 🌺رفت بالا دست خورشید غدیر 🌺شد امام و مقتدای ما، امیر سرآغاز امامت و ولایت ﻣﻮﻻﻳﻤﺎﻥ ﻋﻠﻲ ﺑﻦ اﺑﻴﻂﺎﻟﺐ ع برشما مبارک باد.. 💐🌸💐🌸💐 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
و ... 🌸🌸🌸 👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*  *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*  *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*  *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*  *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*  *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*  *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*  *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*  *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌱⚡️🌱⚡️🌱⚡️ شهیدان قامت رعنای عشقند شهیدان صورت زیبای عشقند گذشتند گر چه از امروز دنیا شهیدان شافی فردای عشقند 🤚 🌱⚡️🌱⚡️🌱⚡️ @shohadaye_shiraz
استان فارس🌹 ‌ : علے : استــاد نهج البلاغه : عیـــدغدیر : عیــدغدیر : عیــدغدیر 🌷🌸🌷🌸 مراسم مان را ظهر☀️ گرفتیم که به چشم نیاید و داغداری خانواده شهداء حفظ شود👌. آمـدیم توےاتاق ڪہ بخوریـم؛ در را بسـت و پشـت آن ایسـتاد، رو به من کـرد و گفـت:😊 مے دونی که تو این لحظه دعـاے ما ؟ گفتم: آره ولے الان بیا ناهـار بخوریم. گفت: روزه ام. گفتم: تو روز گرفتے؟؟ گفـت روزه ی نذره؟😳 گفتم: چه نذرے؟ گفت: اینکه همـون طـور که خدا منو تو عید متولد کرد تو عید غدیر هم مزدوج کنه 😍حالا من دعا می کنم تو آمین بگو. دستم را به بلند کردم. گفت:خـدایا همـون طورڪہ منو درعـید غدیر متـولد کردےو در عیدغـدیر مزدوج کردے، در عیـدغدیـر هم به برسان... غدیرهرسال ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ که می آمد منتظر خبرش بودم. غدیر آخر که خبر شهادتش را در برایم آوردند گفتم: سال هاست منتظر شنیدنش بودم.😔 🌷 ☘☘☘ :ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ 🌺🌷🌺🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ویژه عید غدیر 📹 ببینید | آخرین روایت سردار سلیمانی از تجربه ۲۰ساله خود در تعامل با آیت الله خامنه‌ای ➕ مهمترین محور محاسبه در قیامت ✍️ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﻳﺒﺎ 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿رودابه سراسیمه و بهت زده به رادیو خیره شد _صداش رو زیاد کن! گوینده با صدای مرتعش و هیجان زده گفت:« اینک به سخنان رئیس‌جمهور در این باره توجه کنید».لحظاتی بعد صدای بنی صدر از بلندگوی رادیو در فضای اتاق پیچید. علی اکبر و رودابه فقط چند کلمه را شنیدند «ارتش عراق.. تجاوز ....مرزهای ایران!» _خدا خودش رحم کنه حالا چطور میشه!؟ علی اکبر مشغول پوشیدن لباس‌هایش شد. _کجا داری میری مشتی؟! _مگه نشنیدی؟! خدا لعنتشون کنه! برم ببینم جریان چیه؟! نگاهی به بچه ها که هنوز در خواب خوش کودکانه شان بودند انداخت. _مواظب بچه ها باش، صدای رادیو را هم کم کن یه وقت هول نکنند من زود برمیگردم. _محض رضای خدا خیلی معطل نکن .من نمی‌دونم دست تنها چیکار کنم. علی اکبر خواست او را دلداری دهد:« همینجا بمون گوشت به رادیو باشه الساعه میگردم» با رفتن رودابه تسبیح به دست ،به کودکانش خیره شد. 🌿🌿🌿🌿 مهران پرسید: مگه تو نمیای خونه؟! هاشم همانطور که بند کفشش را می‌بست جواب داد: _تو برو من یکی دو ساعت دیگه برمیگردم. _کجا میخوای بری.؟ _یه سر میرم پیش ببچه ها خبر های بیشتری دارند . مقابل در بزرگ مسجد یک بار دیگر ایستاد.مردم هنوز به درستی نمی توانستند این خبر را باور کنند و یا نمی‌دانستند چه باید بکنند . دو به دو یا چند به چند نفر سر در هم فرو برده و درباره آنچه شنیده بودند حرف می‌زدند. _انگار از طرف کردستان حمله کرده.. _نه بابا رادیو اسم خرمشهر را آورد از آنجا وارد شدند! _شهر را هم گرفتن؟!! _به این مفتی ها هم که نیست. _آخه از دست یه عده افراد معمولی بی ‌سلاح چه کاری برمیاد مگه شوخیه! هاشم سراسیمه که به سخنان مردم گوش می‌داد به سرعتش افزود.به خیابان‌زند رسید. یاد روزهای انقلاب افتاد و سختی‌هایی که برای این استقلال و آزادی کشیده بودند و حالا بعثی ها برای پاره پاره کردن آن دندان تیز کرده بودند. از این فکر بغض شکست و آتش دلش را با زلال اشک ای فرو نشاند. 🌿🌿🌿🌿🌿 «بگیر بخواب فردا روز اول مدرسه است» هاشم پدرش را دید که باعث چشمانی خسته و خواب‌آلود بالای سرش ایستاده کمی خودش را جابجا کرد و گفت: «از شما برو بخواب من هم کم کم میخوابم» علی اکبر کنار او روی تخت نشست و وجودی که بخواهد اعترافی بکند گفت خوابم نمیره» هاشم ملافه را روی دوش پدر انداخت .علی اکبر ملافه را دور خودش پیچید و سپس به روداب و بچه‌ها که گوشه حیاط خوابیده بود نگاه کرد. _خدا میدونه حالا توی شهرهای مرزی چه خبره و زن و بچه های مردم در چه وضعیتی هستند! _این مردم کی رنگ امنیت و آسایش را می‌بیند؟! توی این یک سال و نیم که از انقلاب میگذره هر روز یک غائله ای درست کردند. این گروهک ها هم شدن قوز بالا قوز.امروز توی این اوضاع و احوال ریخته بودند توی خیابان‌ها به روزنامه فروشی‌ها و همان بحث ها و شعارهای همیشگی. _همشون سرشون توی یک آخوره. اونا از بیرون اینها هم از داخل! ولی راه به جایی نمی برند به امید خدا تنها هم خاموش میشه و روسیاهی برای اینها میمونه. 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb