#سرّسر
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_سوم
#منبع_کتاب_سرّسر
صدای خنده های بچه ها قند توی دلم آب می کرد و تپش قلبم را بیشتر. فقط زبان آنها را نداشتم تا با آب و تاب از مهری حرف بزنم که نسبت به پسرخاله ام در دل داشتم.
همین یک ماه پیش دو تا خواستگار برایم آمده بود. اما پدر رأیشان را زده بود و پیغام رسانده بود که دختر بزرگم نامزد پسرخاله اش است.
دلم خوش بود که این حرف و حدیث ها صحت دارد. چندسال پیش در رفت و آمد بندرعباس و شیراز بود و میوه فروشی میکرد. تازگی ها هم شاگرد قنادی شده بود. خوشم می آید یک روز هم بیکار نمی نشیند. خوب چنین مردی حتما در زندگی اش هم آن قدر فکر نان حلال هست که نگرانی برای همسرش پیش نیاید. اگر من همسرش باشم که خیالم راحت است.
سیمین از اتاق کناری صدایم می کرد. فکر و خیال هایم را همان جا در اتاق گذاشتم و بیرون آمدم.
سیمین کنار حوض ایستاده بود و رو به اتاقم بالا را نگاه می کرد و صدایم میزد. پشت سرش رفتم. دوباره صدا زد "اعظم"
بله را گفتم و هولش دادم توی حوض. اندازه چند سطل آب بیرون ریخت و نشست کف حوض. با حرص از جایش بلند شد. تا با آن دمپایی پلاستیکی شلپ شلپ کنان پا از حوض بیرون بگذارد، دویدم و برگشتم توی اتاق. داشت دنبالم از پله ها بالا می آمد، که صدای چرخاندن کلید و باز و بسته شدن در خانه برجای میخکوبمان کرد.
از پشت دیوار سرم را بیرون آوردم و نگاهی به سیمین انداختم. می خواستم اما نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.. سرتکان دادم و آرام گفتم :"دلم برات می سوزه"
مادر همین که به حیاط رسید و سیمین را موش آب کشیده دید، دادش بلند شد:"چند دقیقه نبودم، این چه وضعیه.؟"
"من کاری نکردم که.. اعظم.."
پریدم توی ایوان :"سلام مامان. من کاری نکردم!"
"سلام. اعظم! تو مثلا بزرگتری ها!"
"گفتم که کاری نکردم!"
"حرف نباشه. خجالت بکشید. یه نگاهی به قدو قوارتون بندازین. وقت شوهر کردنتونه."
صدای مادر از توی پستو هم شنیده می شد :" این روزا، روزای خونه تکونی. هزارتا کار نکرده توی این خونه هست. به خدا ثواب داره یک جارویی دستتون بگیرین، این حیاط یه آب و جارویی بشه. یه دستمالی به این شیشه ها و در و پنجره ها بکشید. دو تا خواهید بشید عصای دست من، بشید کمک حال من"
اسم روزهای خانه تکانی که به گوشم خورد، سال های گذشته برایم تداعی شد.یک روز قبل از سال تحویل خانه ما پر بود از شیرینی های دست پخت آقا عبدالله...
ادامه دارد...
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سوم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
مغازه نیست برم برات بخرم اداره میده فقط هم به شاگردان میده»
فرهاد آرامتر گفت:« مگه اداره کجاست؟»
مادر بی حوصله گفته بود :«چی میدونم مادر»
فرهاد که بهانه مدرسه گرفته بود مادر با آقای رمضانی مدیر مدرسه صحبت کرده و راضی اش کرده بود که فقط بگذارند بنشیند سر کلاس مدیر با دیدن قد و هیکل فرهاد و اصرار مادر و پادرمیانی پدر قبول کرده بود و فقط گاهی با برادرهایش بیاید ثبت نامش نکرده بودند.
آن وقت خواهم کتاب درسی را مدرسه خودش بخش میکرده بین دانش آموزان.
فردای آن روز سر ظهر دخترعمه فرهاد بی خبر به خانه آنها آمده و از مادر پرسیده بود: «فرهاد کجاست؟»
مادرم گفته بود که با برادرهایش به مدرسه رفته و دخترم به دیگر مطمئن شده و با هول و عجله گفته بود:«زن آقا دایی جان من سر چهارراه گمرک الان که داشتم از مدرسه برمیگشتم یه بچه دیدم داشت سوار تاکسی می شد فکر کردم فرهاد نرسیدم بهش تند دویدم ولی گمونم فرهاد بود»
مادر پشت دستش را دندان گرفته بود که فرهاد نه پولی همراه داشته و نه چیزی چطور سوار شده و الان با برادرهایش است و حتما اشتباه کردی عمهجان تاکسی کجا میرفت؟؟ چقدر پیش؟؟ و آشوب توی دلش... نفهمیده بود چه طور صبر کرد تا بچهها از مدرسه برگردند. برادرها که برگشتند فرهاد همراهشان نبود
مادر را با چهره نگرانش دیده بودند آماده و چادر به دست،قبل از سلام گفتن:« به خدا فرهاد قبل از زنگ خوردن از کلاس رفت بیرون بعد از نیامد ما فکر کردیم میخواد بره آب بخوره»
مادر داد و زده بود:« چرا زودتر نیامدیم بگین؟»
اشک توی چشم برادر ما حلقه زده بود و گفته بودند :«که هنوز زنگ آخر نخورده بود مامان فرهاد اصلا اجازه نمی گیره. همینطوراز سر کلاس پا میشه میره بیرون ،تقصیر ما به خدا نیست»
ما در حرف های برادر ها را اصلاً نمی شنید ناگهان بی اختیار رو به دختر عمه و با خودش گفته بود دیروز پرسید اداره فرهنگ کجاست منتظر جواب نشده و نفهمید چطور خودش رساند.
وقتی رسید اداره تعطیل شده بود ناگهان جلوی در به مادر که پرس و جو می کرد گفت پسربچه آمد اینجا از من پرسید از کجا کتاب باید بگیرم و آدرس انبار را بهش دادم و رفت داخل بعد هم کتاب دستش بود و برگشت رفت
مادر که به خانه برگشت فرهاد قبلا رسیده بود
مادر بیمهابا خم شد فرهاد را بغل کرد و بوسید و بعد شانه هایش را محکم گرفت و با عصبانیت تکان داد و گفت:« مامان چرا به من نگفتی؟»
فرهاد بهت زده گفت :«خواب رفتم گرفتم»
_«چطور رفتی؟ نگفتی من نگرانت میشم؟ تو که پول نداشتی چطور رفتی؟»
_هیچ خوب به راننده گفتم اداره فرهنگی یادم کرد بعد گفت ما هیچ پول ندارم بدم تاکسی گفت باشه رفت
_داد و بیداد سرت نکرد مامان؟
کتاب ها را که هنوز توی دستش بود جلوی مادر گرفت و گفت نگاه کن مامان همشو گرفته شد ۱۲ زار اتاق زیر زمین گفتند پنجشنبه از هیچ شکی نیست که کتاب بده ؛تازه باید پول بدی !بعدش من دویدم از پلهها بالا آقای موسوی رو دیدم ازش گرفتم گفتم بعد شما بهش بدید»
در چند قطره اشک روی گونه هایش را پاک کرد و باز فرهاد را توی بغل گرفت و بوسید و کتابها را از دستش گرفت و یکی یکی نگاه کرد فرهاد با شوق برایش توضیح می داد: «فارسی نمونه اینم ریاضیه اینم...»
آقای موسوی به خانهشان آمد سیدی بوده که طبق قرار چند ساله هر شب جمعه می آمده برای روضه خوانی و مجلس دعا کارمند اداره فرهنگ بود.
مادر به سید گله کرده بود« که بچه ما را چرا گذاشتی تنها برگردد؟»
وسایل تعریف کرده بود که از پله ها پایین می آمد و فرهاد دویده جلویش و گفته بود سلام آقای موسوی تومان ۲۰۰۰ به من بده بعد بیا از مامانم بگیر و از این دست حرفها مفصل تعریف کرده آقای موسوی و آخرش هم پدر بنده خدا انباردار را در آورده بود عاجز اش کرده بود تا کتابها را از ایشان گرفته و کمی دیگر از همین تعریف ها .
ادامه دارد..
🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....:
#براساس_زندگی_شهید_محمدحسن_ایزدی(خسرو) #و_برادران_شهیدش_علی_اکبر(فرهاد)
#علی_اصغر(مهدی)
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_سوم
راننده حرفش را در دهانش مزه میکند و ادامه میدهد
_ راستش توقع داشتم بگین میخوای بری هتل! ولی وقتی گفت این سردخونه تعجب کردم. کس و کاری ایران داشتین که فوت کرده؟!
_بله پدرم
_خدا رحمتش کند شیراز زندگی می کرد.؟
_بله من ۷ ساله که پدرم را ندیدم.
زیر لب زمزمه کرد :پس راست که میگن خارجیا عاطفه ندارن!
_پدرم خودش نخواست بیاد آمریکا با ما زندگی کنه!
_حق داره آدم توی کشور غریب سختشه! لابد یه مشکلی داشته که نتونسته بیاد؟! میگم نکنه پدر شما از اون آدمای بوده که قضیه اش بودار بوده ها؟!
_بودار؟!!
_منظورم اینه که نکنه پدر شما مشکل سیاسی داشته! ممنوعالخروجی چیزی بوده؟!
پدرم هیچگاه درباره مسئله با من حرفی نزده بود تا مادر بزرگ و ما هم چیزی به من نگفته بودند در فکرم بودم که راننده ادامه داد:
_«وقتی انقلاب شد خیلیها فرار کردند خیلی از ساواکیها و ارتشیها فلنگ را بستن راه رفتن وقتی هم که جنگ شد یه عده از همین پولدارها و اونایی که انقلاب و امام را قبول نداشتند جونشون را برداشتند و رفتند .الانم که چند سال از جنگ میگذرد بازم خیلی ها میرن اونور آب .چون می ترسند توی همین آژیر خطر ها و موشک هایی که عراق میفرسته روی شهرهایه دفعه توپی، خمپاره ای بیاد »
_من زمانی که از ایران رفتم فقط ۱۸ سالم بود و خیلی چیزی از این حرفها که میگین نمیدونم.
_فرار کردین یا پناهنده شدین؟!
ذهنم فرار می کند به ۱۸ سالگی آن روز را خوب به خاطر میآورم. شب قبل از سفر به آمریکا وقتی که خواب بودم پا به اتاقم آمد به گونم بوسه زد و بدنش داغ بود .انگار داشت میسوخت آرام توی گوشم گفت: برنابی فردا یکی از دوستانم با ماشین میاد دنبالتون و شما را از مرز زمینی میبره استانبول. از اونجا هم میرید آمریکا پیش مادربزرگت..
سفیدی چشمش قرمز شده بود اولین درد سفیدی را توی موهایش دیدم.
_شما مگه با ما نمی آیی؟
_منم تا یه مدت دیگه میام پیشتون من اینجا یه سری کارهای عقب افتاده دارم که باید انجام بدم؟
_چرا باید برم آمریکا؟
_آمریکا بهترین دانشگاه رو داره خوب درس بخون. هر رشته ای که دوست داشتی مراقب خودت و مادرت باش تا وقتی من بیام باشه؟!
باشه ای گفتم و با پاپا خداحافظی کردم و نمی دانستم این آخرین تصویری که از او می بینم وقتی پا پا از اتاق بیرون رفت فقط صدای هق هق گریه مام را شنیدم.
_بفرما اینم سردخونه رسیدیم.
در حالی که ذهنم هنوز درگیر آخرین دیدار پدرم بود از ماشین پیاده شدم .
_ببخشید اگه سرت رو درد آوردم .خدا پدرت رو بیامرزه و هرچی خاک اون باقیمانده عمر شما باشه!
نگاهم را به اطراف میچرخانم که صدایی مرا به خود می آورد
_مستر صفاریان!؟
نگاهم را می کشانم سمت صدا عمو مهران است دوست نزدیک و صمیمی پدرم چقدر پیر و شکسته شده چشمهایش کم رمق شده و از آن موهای بلند مشکی که از پشت می برد خبری نیست حتی یک نخ مو هم توی سر و صورتش دیده نمیشود. عصازنان جلو میآید و مرا در آغوش میگیرد.
_چقدر دیر آمدی! پدرت خیلی منتظرت بود!
تنش بوی میخک هایی را می دهد که خسرو از پر چارقد مادربزرگش باز می کرد و می داد به عمو تا به جای آن ادکلن هایی که بوی آزارش میداد از بوی میخک لذت ببرد و راحت نفس بکشد اما با سنجاق طلا آن را همیشه می زد کنار کتش و هر از گاهی با تمام وجود بویش می کرد.ماشین عمو مهران و شوق ایستادن روی ماشین رو بازش و پرواز بادبادک کاغذی که با خسرو درست میکردیم تمام بچگی بود که کرده بودم.
_ممنون عمو !درگیر پاسپورت و بلیط شدم توی این اوضاع جنگ سخت تونستم بیام.
_پدر تا آخرین لحظه فقط اسم تو را به زبان می آورد زمانی که چشمش روی هم رفت نگاهش به سمت در بود که ببیند کی می رسی!
دلم می گیرد دوباره تصویر ۷ سال پیش پدرم برایم زنده میشود نمیدانم بگریم برای این که ندارمش به پاس همه روزهای خوبی که برایم پدری کرد یا نگریم به جرم ۷ سالی که ندیدمش بعد تا زمانی که برای مرگ ما هم به آمریکا نیامد.
_برنابی همه کارها را برای مراسم انجام دادم فقط باید بری داخل امضا بزنید تا جسد را تحویل بدن برای خاکسپاری!
به داخل می روم باید اولین دیدار پدرم بعد از هفت سال با آخرین دیدارش در هم گره بخورد
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سوم
علی اکبر از خواب بعد از ظهر بیدار شد .فرشاد با پیراهن مشکی میان تعدادی از دوستانش زیر سایه درخت نشسته بود.علی اکبر از پنجره آنها را تماشا کرد .سپس دست و رویش را شست و به اتاق برگشت. میز کوچک چوبی را جلوی دستش کشید و مشغول نوشتن شد ،که چند ضربه به در خورد .قلم را زمین گذاشت. صدای در دوباره بلند شد .کسی او را صدا زد. _مشتی علی اکبر!!!
صدا آشنا بود. از پنجره سر بیرون آورد و فریاد زد :«بفرمایید»
در خانه باز شد و سید ابوتراب در آستانه در ظاهر شد .سید را که دید گل از گلش شکفت.
_سلام سید ابو تراب!! خودتی یا دارم خواب میبینم؟!
سید خنده کرد: سلام مشدی! مهمون نمیخوای؟!
_قدمت روی چشم! صفا آوردی.
تا سید در را پشت سرش ببندد ،علی اکبر خود را به حیاط رساند .فرشاد سربلند کرد و به سید نگریست .از آنجا که او را به خاطر نمیآورد دوباره مشغول بازی شد.
_حسابی عیالوار شدی مشتی..!!
_اونا که همشون مال من نیستن, فقط اون یکی پسر منه.
علی اکبر فرشاد را صدا زد:« بابا جون بیا به عمو سلام کن
فرشاد برخاست. همان طور که به آنها زل زده بود جلو رفت و سلام کرد.
_سلام عمو جان! ماشالله چه پسری!! مدرسه میری عمو جان!؟
فرشاد بالحن کودکانه ای، در حالیکه مجذوب سیمای جذاب سید ابوتراب شده بود گفت:« هنوز نه ولی امسال میرم»
علی اکبر به آشپزخانه رفت.رودابه که مشغول پخت و پز بود پرسید:«علی اکبر کی بود؟!»
_سید ابوتراب!
_خیلی وقته به ما سر نزده چندسالی میشه چی !شده این طرفا اومده؟
_نمیدونم .فعلا بگو صدری دو تا استکان چای برامون بیاره.
علی اکبر به اتاق که رفت .سید را پشت پنجره دید. پرسید :«چرا آنجا ایستادی سید؟!»
_خیلی جالبه بیا ببین!
علی اکبر کنار او ایستاد و به حیاط نگریست. فرشاد میان بچه ها نشسته بود و با لحن کودکانه برایشان نوحه هایی که در مراسم عزاداری شنیده بود ،میخواند. آنها یک صدا پاسخ میدادند.
_از کجا یاد گرفته ؟خیلی خوب میخونه!
علی اکبر لبخند زد:«همین؟!! گفتم حالا چی شده!»
_سن و سالش کمه. تا حالا همچین چیزی ندیدم !»
صدری سینی چای را کنار میز گذاشت و بیرون رفت. علی اکبر پشت میز نشست .
_بیا بشین سید .دو ساله که ماه محرم کار فرشاد همینه .بچه ها رو جمع می کنه و نوحه میخونه .دیگه برای ما عادی شده.
_داغشونبینی، از همون اول که دیدمش به دلم نشست.یه چیزی بگم دست کم نگیر. هاشم بچه زیرک و باهوشیه . حسابی مواظبش باش .یک دعا هم بنویس بزن به پیراهنش.
_هاشم کیه؟!!!
_من گفتم هاشم؟! منظورم فرشاد بود. دعا را فراموش نکن.
این حرف از زبان سید که مردی عالم و دنیا دیده بود برایش جالب بود به فکر فرو رفت. یک لحظه فکر کرد شاید دوستش اتفاقی این اسم را بر زبان نیاورده .بهانه ای شد تا فکر کند که هاشم برای فرزندش نام برازنده ای است. بی اختیار زمزمه کرد: «هاشم.»
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb