eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
....: (خسرو) (فرهاد) (مهدی) مادربزرگ بعد از فوت مام، تمام زندگی‌ام بود .مام خیلی طول نکشید بعد از آمدن به آمریکا مُرد . مادربزرگم میگفت:« مادرت یک عصر زمستانی بر اثر بیماری نادری مرد و تو آن موقع توی دانشگاه هاروارد درس می‌خواندی و همه فکرت پزشک شدن بود و تا ساعت های طولانی در کتابخانه دانشگاه درس می خواندی .مادرت از من خواست تا به تو نگویم که مریضی اش بدتر شده .مرضی که سال‌ها با آن دست و پنجه نرم می‌کرد. تاتو فکری جز درس خواندن داشته باشی. برنابی !مادر تو یک مسیحی کاتولیک مذهب بود .او مدتی با یکی از دوستانش به ایران رفت تا در دانشکده پرستاری درس بخواند اما همانجا با پدرت آشنا شد و ازدواج کرد .مادرت عاشق پدرت بود و پدرت هم مادرت را دوست داشت. اما سرنوشت بینشان جدایی انداخت .مادرت هیچ وقت نگفت چطور با پدرت آشنا شده!! اصلاً چطور یک دانشجوی پرستاری می تواند با یک پسر جوان مسیحی که دانشجوی افسری بود آشنا شود .اما عشق به پدرت او را در ایران ماندگار کرد.». سعی می کنم از افکار گذشته خودم را رها کنم اما نمی‌توانم. دوباره با خود تکرار می کنم تو اینجا چه کار می کنی برنابی؟!!! با خودت عهد کرده بودی که دیگر سراغ پاپا نیایی ؛به جرم همه سال‌هایی که از دیدارش محرومت کرد ،اما آمدی به خاطر آن نامه آخری که برایت فرستاد .به خاطر آن تماس آخری که گرفت. انگار پاپا می‌دانست که روزهای آخر عمرش است. دفترچه یادداشتم را باز می کنم. نگاهی به برنامه های روزانه ام میندازم. اگر الان آمریکا بودم باید میرفتم بیمارستان و مریض هایم را ویزیت میکردم.ظهر بعد از ناهار به مطب می رفتم و تا ساعت ۵ !و ساعت ۶ خودم را به خانه سالمندان برسانم تا با پیرمردها و پیرزن ها گپ و گفت کنم. من در چهره آنها مام و مادربزرگ را جستجو می کنم. با رییس بیمارستان صحبت کردم که اجازه دهد آنها را رایگان ویزیت کنم. این تنها بهانه‌ای بود که می توانستم دست و پا کنم تا به آنجا سر بزنم. هرچند برایم ناخوشایند است بیمارانی را ویزیت کنم. که می دانم قوای جسمانی شان رو به تحلیل است و به ناچار مرگ آنها را در خواهد نوردید و خیلی از آنها روحیاتش آنچنان فرسوده است که روی جسمشان هم تاثیر گذاشته. تنهایی بزرگترین دردیست که این آدمها با خودشان حمل می کنند من با همه این آدم ها یک درد مشترک دارم. بعد از مام در کشوری که نمی‌دانم متعلق به من هست یا نه تنها شدم ما فقط همدیگر را داریم تا به هم لبخند بزنیم .همین دو روز پیش که رفتم با آنها خداحافظی کنم و گفتم چند روزی میروم سفر !جرالدین پیرزن خانه سالمندان گفت :«که برای چه کاری می روی برنابی؟!» جوابم تنها سکوت بود. او ناراحت شد و اشک توی چشم هایش دوید دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:« زود برمیگردم ناراحت نباش میروم تا در مراسم خاکسپاری پدرم شرکت کنم.از مسیح بخواه که کمکم کند» همه پیرمردها و پیرزنها تا جلوی در خانه سالمندان بدرقه ام کردند و من بعد از خداحافظی از همه با ماشین رو باز خاکستری رنگ از آنجا دور شدم در حالی که از خودم می پرسیدم :«واقعاً برمیگردی برنابی ؟!آیا تا زمانی که برگردی همه این آدم ها زنده هستند تا تو دوباره آنها را ببینی؟! چند تا از آنها خواهند ماند و از تنهایی و پیری جان نخواهند داد؟! لطفاً زنده بمانید تا برگردم لطفاً مرا به مسیح بسپارید.. بعد از سرای سالمندان به آزمایشگاه شخصی ام می‌رفتم و تا نیمه‌های شب روی پروژه ام کار می کردم . گاهی نگاهم آنقدر روی آن لوله‌های آزمایشگاه بود که نشسته پلکهایم روی هم می رفت. دفترچه یادداشتم را میبندم اینجا که هستم هیچ کدام از این برنامه ها به دردم نمی خورد .اینجا باید فقط به مراسم خاکسپاری پدرم بروم و درخواستی را که از من در نامه اش داشته عملی کنم. در حالیکه آن نامه برایم پر از سوال های بی جواب است. بالاخره از صندلی کنده می شوم .نشان تاکسی را در روی ماشین های جلوی در می بینم که راننده تاکسی است جلو می آید.راننده می‌خواهد دست و پا شکسته با من انگلیسی حرف بزند که می گویم:« من می خوام برم سردخانه!» توی شلوغی خیابان شیراز با آن ماشین های در هم تنیده غرق می‌شوند بیشتر حواسم به آدم هاست. _شیراز اونقدر هم خیابونهاش شلوغ نیست .حالا که میبینی اینقدر شلوغ شده واسه خاطر اینه که عید از شهرهای مختلف میان شیراز! _آره شیراز بهار قشنگی داره! بخصوص اردیبهشت هاش خیلی قشنگه. _شما از خارج تشریف آوردین؟! _بله از آمریکا! _ماشالله فارسی خوب حرف میزنی. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: (خسرو) (فرهاد) (مهدی) راننده حرفش را در دهانش مزه می‌کند و ادامه می‌دهد _ راستش توقع داشتم بگین میخوای بری هتل! ولی وقتی گفت این سردخونه تعجب کردم. کس و کاری ایران داشتین که فوت کرده؟! _بله پدرم _خدا رحمتش کند شیراز زندگی می کرد.؟ _بله من ۷ ساله که پدرم را ندیدم. زیر لب زمزمه کرد :پس راست که میگن خارجیا عاطفه ندارن! _پدرم خودش نخواست بیاد آمریکا با ما زندگی کنه! _حق داره آدم توی کشور غریب سختشه! لابد یه مشکلی داشته که نتونسته بیاد؟! میگم نکنه پدر شما از اون آدمای بوده که قضیه اش بودار بوده ها؟! _بودار؟!! _منظورم اینه که نکنه پدر شما مشکل سیاسی داشته! ممنوع‌الخروجی چیزی بوده؟! پدرم هیچگاه درباره مسئله با من حرفی نزده بود تا مادر بزرگ و ما هم چیزی به من نگفته بودند در فکرم بودم که راننده ادامه داد: _«وقتی انقلاب شد خیلی‌ها فرار کردند خیلی از ساواکی‌ها و ارتشی‌ها فلنگ را بستن راه رفتن وقتی هم که جنگ شد یه عده از همین پولدارها و اونایی که انقلاب و امام را قبول نداشتند جونشون را برداشتند و رفتند .الانم که چند سال از جنگ می‌گذرد بازم خیلی ها میرن اونور آب .چون می ترسند توی همین آژیر خطر ها و موشک هایی که عراق میفرسته روی شهرهایه دفعه توپی، خمپاره ای بیاد » _من زمانی که از ایران رفتم فقط ۱۸ سالم بود و خیلی چیزی از این حرف‌ها که میگین نمیدونم. _فرار کردین یا پناهنده شدین؟! ذهنم فرار می کند به ۱۸ سالگی آن روز را خوب به خاطر می‌آورم. شب قبل از سفر به آمریکا وقتی که خواب بودم پا به اتاقم آمد به گونم بوسه زد و بدنش داغ بود .انگار داشت میسوخت آرام توی گوشم گفت: برنابی فردا یکی از دوستانم با ماشین میاد دنبالتون و شما را از مرز زمینی میبره استانبول. از اونجا هم میرید آمریکا پیش مادربزرگت.. سفیدی چشمش قرمز شده بود اولین درد سفیدی را توی موهایش دیدم. _شما مگه با ما نمی آیی؟ _منم تا یه مدت دیگه میام پیشتون من اینجا یه سری کارهای عقب افتاده دارم که باید انجام بدم؟ _چرا باید برم آمریکا؟ _آمریکا بهترین دانشگاه رو داره خوب درس بخون. هر رشته ای که دوست داشتی مراقب خودت و مادرت باش تا وقتی من بیام باشه؟! باشه ای گفتم و با پاپا خداحافظی کردم و نمی دانستم این آخرین تصویری که از او می بینم وقتی پا پا از اتاق بیرون رفت فقط صدای هق هق گریه مام را شنیدم. _بفرما اینم سردخونه رسیدیم. در حالی که ذهنم هنوز درگیر آخرین دیدار پدرم بود از ماشین پیاده شدم . _ببخشید اگه سرت رو درد آوردم .خدا پدرت رو بیامرزه و هرچی خاک اون باقیمانده عمر شما باشه! نگاهم را به اطراف میچرخانم که صدایی مرا به خود می آورد _مستر صفاریان!؟ نگاهم را می کشانم سمت صدا عمو مهران است دوست نزدیک و صمیمی پدرم چقدر پیر و شکسته شده چشمهایش کم رمق شده و از آن موهای بلند مشکی که از پشت می برد خبری نیست حتی یک نخ مو هم توی سر و صورتش دیده نمی‌شود. عصازنان جلو می‌آید و مرا در آغوش می‌گیرد. _چقدر دیر آمدی! پدرت خیلی منتظرت بود! تنش بوی میخک هایی را می دهد که خسرو از پر چارقد مادربزرگش باز می کرد و می داد به عمو تا به جای آن ادکلن هایی که بوی آزارش میداد از بوی میخک لذت ببرد و راحت نفس بکشد اما با سنجاق طلا آن را همیشه می زد کنار کتش و هر از گاهی با تمام وجود بویش می کرد.ماشین عمو مهران و شوق ایستادن روی ماشین رو بازش و پرواز بادبادک کاغذی که با خسرو درست میکردیم تمام بچگی بود که کرده بودم. _ممنون عمو !درگیر پاسپورت و بلیط شدم توی این اوضاع جنگ سخت تونستم بیام. _پدر تا آخرین لحظه فقط اسم تو را به زبان می آورد زمانی که چشمش روی هم رفت نگاهش به سمت در بود که ببیند کی می رسی! دلم می گیرد دوباره تصویر ۷ سال پیش پدرم برایم زنده میشود نمیدانم بگریم برای این که ندارمش به پاس همه روزهای خوبی که برایم پدری کرد یا نگریم به جرم ۷ سالی که ندیدمش بعد تا زمانی که برای مرگ ما هم به آمریکا نیامد. _برنابی همه کارها را برای مراسم انجام دادم فقط باید بری داخل امضا بزنید تا جسد را تحویل بدن برای خاکسپاری! به داخل می روم باید اولین دیدار پدرم بعد از هفت سال با آخرین دیدارش در هم گره بخورد در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
(خسرو) (فرهاد) (مهدی) .مسئول سردخانه کشور را بیرون می آورد و روپوش سیاه را کنار می‌زند. نگاهش می کنم چهره همان چهره است اما چین و چروک و خطهای صورتش بیشتر شده.دستم را به صورتش میکشم سرد است برعکس دیداراخرمن که انگار از کوره در آمده بود پیشانیش را می بوسم. دلم میخواد گریه کنم اما نمی توانم کاش چشم هایش باز بود و می توانستم ببینمش .مرد زیپ را می‌کشد و دوباره نگاه پدرم پوشیده می شود. جسد را سوار آمبولانس می کنند و من در ماشینی که عمو مهران دربست کرده می نشینم و با او همراه میشوم .پشت سر آمبولانس را افتادیم که ما از جیب کنار کتش کاغذی در آورد و به سمتم گرفت. _پدرت قبل از مرگش از من خواست تا برایش یک قبر بخرم .این هم رسیده است هماهنگی‌ها شده و فقط باز باید به دفتر نشونش بدیم. _کجا؟ _دارالرحمه شیراز یه جایی نزدیک حسینیه شهدا! _چرا آنجا ؟!پدرم باید توی قبرستان مسیحی ها خاک بشه نه تو یه قبرستون مسلمون ها!!! _می‌دانم ولی پدرت اصرار داشت حتما آنجا به خاک سپرده بشه. نمیدونی چقدر دوندگی کردم تا تونستم براش قبر بخرم. _اینجا چطور قبول کردن؟! _پدرت در آخرین لحظه های عمر توسط یکی از همین روحانی ها مسلمان شد! قضیه اش مفصله برنابی !فعلا به تنها چیزی که باید فکر کنی تشییع پدرته.نمیدونی چقدر توی لحظه های آخر گریه میکرد چقدر به من التماس کرد که حتما توی قبرستون مسلمونا همون جایی که خودش میگفت خاکش کنم. دلیلی برای کارهای پدرم پیدا نمیکنم یاد حرفهای مادرم می‌افتم که می گفت:« پدرت خیلی آدم کله شقی است و چیزی را که بخواهد یا به دست می‌آورد یا اگر نتوانست برای خواستن و داشتن چیزی نه به کسی رو می زند و نه حتی خواهش و درخواست می‌کند و راحت از کنارش می گذرد ،حتی اگر آن چیز را خیلی دوست داشته باشد.» حالا من مانده ام چطور برای داشتن قبری که حالا هر جا بودنش مهم نیست اینقدر دوندگی کرده باشد!!! سوال پشت سوال پشت دریچه ذهنم بی جواب می ماند. _دیگه رسیدیم. از ماشین پیاده می شوم چند نفری با لباس های مشکی ایستاده اند می روم سمت جایی که نرگس عمو هدایت می کند کنارم چند مرد و پشت سرم چند زن می ایستند که نمیشناسم شان و فقط پیامهای تسلیت شان به من میرسد روحانی جلو می ایستد و رو به تابوت پدر نماز میخواند .نماز که تمام میشود چند تا از مردها زیر تابوت سیاه را می گیرند. یکی از آنها فریاد می‌زند :«بگو لا اله الا الله!» و همه جواب میدهند لا اله الا الله! جسد می رود و من آهسته پشت سرش چقدر پدرم غریب است .دنبالشان می روم قبری آماده کنار حسینیه می‌بینم قبری تک و جا افتاده!! نمی دانم چرا پدرم خواست اینجا خاک شود؟! چرا باید با آیین مسلمانها خاک شود!!! مرد جوان می رود و پدر را داخل قبر میگذارند صدای گریه عمو مهران به گوشم می‌خورد بغض می کنم اما نمی توانم گریه کنم. هر چند دلم میخواهد بلند بلند زار بزنم. چند تکه سنگ را روی جسد می گذارند و خاک می ریزند و پدر در پارچه سفیدی که دورش پیچیده شده پنهان می شود و به جای سفیدی خاک تیره جایش را می گیرد. بالای قبر می‌نشینم مردی که هنگام دفن برای پدر چیزهایی می‌خواند دوباره دستش را روی تل خاک می گذارد و دوباره زمزمه می کند دستم را میبرم به سمت صلیبی که در گردنم است :«مسیح اکنون که پدرم به سوی تو می آید گناهان او را ببخش...» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
(خسرو) (فرهاد) (مهدی) در حال خودم هستم که همان پسر جوان دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:« تسلیت می گم برنابی.» نگاهش می کنم. دقیق تر از قبل !چشمهای درشت مشکی اش را می‌شناسم. آن نگاه را بارها دیده ام . دارم فکر می کنم کجا ،که دنباله حرفش را میگیرد.:«ان شاالله که خدا بهت عافیت عطا کنه. یه وقت مناسبتر میرسم برای عرض تسلیت» شانه ام را میفشارد و دور می‌شود. بلند می‌شوم تا بیشتر بشناسمش و نشانی اش را بپرسم و اینکه او کیست و مرا از کجا می شناسد.سیل تسلیت ها از مردها و زن هایی که نمیشناسمشان به سمتم می آید و او از تیررس نگاهم دور می شود. به تسلیت ها پاسخ می گویم، در حالی که دارم به او فکر می‌کنم و به آن چشم هایی که بارها دیده ام ولی نمیدانم کجا!! دستم را دوباره به صلیب می‌برم و رد راهی را که رفته دنبال می‌کنم. 🌙🌙🌙🌙🌙🌙 ماه در میان غبار ،مانند عروسی که صورتش را با توری نازک پوشانده باشد، زیباتر به نظر می رسد. توی بالکن طبقه دوم خانه عمو مهران ایستاده ام .بوی درختهای نارنج مستم می کند. این بو را هیچ وقت از یاد نبردم.خانه ما پر بود از درختهای نارنج .وسط خانه مان یک حوض بود .تابستان وقتی آفتاب تیز و تند می‌شد ،لباسهایم را می کندم و توی حوض میپریدم. آب تا سر نافم بیشتر بالا نمی آمد، اما پهن می‌شدم توی حوض و تمام بدنم توی آب بود و سرم بیرون.بیشتر وقتها می رفتم خانه خسرو! وقتی که کسی خانه شان نبود .حوض ،خانه شان خیلی بزرگ بود هم ارتفاعش بیشتر بود و هم طولش ! می‌شد پاهایت را راحت دراز کنی و تا هر وقت دلت میخواست روی آب شناور بمانی. بچه که بودم از تاریکی میترسیدم. وقتی به خونه باغی عمو می آمدم ،شب ها از ترس جرات نمی کردم به دستشویی داخل حیاط بروم. الان هم میترسم! به خوابیدن در نور عادت کردم. _اما هنوز برای داخل خانه دستشویی نساختی؟! _اگر دلت هوا کرده بری دستشویی داخل حیاط باید بگم که شده انباری ،دستشویی داخل هست. بی اختیار میخندم !یادم به آخرین خاطره ام می‌افتد که توی آن دستشویی داشتم. ۱۱ ساله بودم .داخل کوچه میرفتم تا برای عمو شیر بخرم، که دیدم خسرو از سر کوچه می دود و نفس نفس می‌زند. آن قدر عجله داشت، که متوجه من نشد. صدایش زدم: «خسرو ! خسرو !چیه چرا میدویی ؟مگه خونه نرفتی؟!» هنوز موهایش از شنایی که توی حوض بزرگ خانه عمو کرده بودیم، خیس بود .تا مرا دید بدون اینکه جوابم را بدهد، دستم را کشید و گفت:« بدو بدو بریم خونه عموت» _چرا؟!! _فقط بدو... الان میرسن! دویدیم تا خانه عمو .خسرو هول کرده بود و اطراف را می پایید. _فقط یه جایی بگو من قایم شم !شاید دیده باشند من اومدم تو خونه! یادم به دستشویی بزرگ و جادار عمو افتاد. با آن سنگ دستشویی بزرگ و عمیق، که یک بار توپ داخلش افتاد و به دست آب رفت. _برو تو دستشویی! پشتش یه پنجره باز داره. اگر دیدنت از پنجره در رو و برو ته باغ! خسرو معطل نکرد و رفت. در را باز کرد. آنقدر هول بود که پایش رفت توی گودی که توپ من را بلعیده بود و هیکل لاغر و استخوانی اش را به زمین زد. خسرو از وضعیت چندش آورش ناراحت بود و من می خندیدم غافل از اینکه بیرون چه خبر است. وقتی صدای مامور ها بلند شد ، به ناچار در را بست .به من هم رفتم توی باغچه و پشت درخت ها پنهان شدم .عمو هم رفت جلوی در و با سربازها حرف زد. نمیدانم چه گفت که رفتند. بیچاره خسرو با همان وضعیت اسفبار رفت خانه‌شان !وقتی تشکر می کرد، ازش پرسیدم چه شده بود ؟!گفت:« داشتم از خانه عمویت میرفتم سمت خانه ،که دیدم در و دیوار های اینجا خیلی تر و تمیز هست و کسی شعاری ننوشته و اعلامیه ای نچسبانده .از فرصت استفاده کردم و با ذغال شروع کردم به نوشتن شعار و چند تا اعلامیه‌ای که همراه داشتم توی خانه‌ها پخش کردم .که یک دفعه چند مامور شهربانی سر راهم ظاهر شدند. احتمالاً یکی از همسایه‌ها مرا دیده و خبر داده..» من بعدها فهمیدم که خسرو مدت ها تحت تعقیب است. وقتی که عکس خودش و برادرانش مهدی و فرهاد را توی روزنامه کیهان دیدم، تازه فهمیدم مأموران شهربانی و ساواک چقدر برایشان مهم است تا خسرو را پیدا کنند. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: (خسرو) (فرهاد) (مهدی) بعد از آن ،مدتی خسرو غیبش زد و دیگر توی محله ندیدمش! روزهای سختی بود برایم روزهای بدون خسرو . آن روزها سر من با خسرو ،گرم بازی های کودکانه بود و شیطنت های نوجوانی. از خیلی کارهای خسرو سر در نمی آوردم. من با او در عالم خودم خوش بودم و دوست نداشتم این خوشی را چیزی به هم بزند حتی مذهب و آیین ما. صدای ناله عمو بلند می شود .نگاهش می کنم .بدن استخوانی اش را مچاله کرده. پنجره را میبندم. ساعت شماطه دار قدیمی ساعت ۹ شب را اعلام می کند. هر شب همین ساعت می رسیدم آزمایشگاهم و تا نیمه های شب روی پروژه تحقیقاتی ام کار می کردم .موقع آمدنم کار را سپردم به دست دکتر جیسون! امیدوارم سر وقت خودش را به آزمایشگاه برساند، چون لوله های آزمایشگاهی باید به موقع چک شوند. میترسم سرش را دوباره گرم نامزدش کند و یادش برود که آن محلولی را که ساختم، باید هر نیم ساعت به نیم ساعت به لوله آزمایش تزریق کند و گرنه ممکن است تمام زحماتم به باد برود. تلفن را برمیدارم و شماره آزمایشگاه را میگیرم .بعد از چند بوق صدایش را میشنوم. چندان شاداب نیست .حتما دوباره نامزدش با او قهرکرده و رفته توی کافه با خوردن یک ویسکی غم غصه هایش را فراموش کند. برای چند لحظه به خودم لعنت میفرستم ،که چرا جیسون را برای این کار مامور کردم اما چاره ای نداشتم. تنها کسی که می فهمد باید چه کند، اوست. _تورو خدا جیسون! ما روی این پروژه خیلی وقت گذاشتیم .تا وقتی که برمیگردم وقت را صرف این کار کن. _برنابی !تو که خودت میدونی من چقدر ویندا رو دوست دارم .نمیتونم..... _میدونم جیسون! تو حواست به کار باشه. من قول میدم وقتی برگشتم با ویندا صحبت کنم. باشه؟! _باشه کی برمیگردی؟ _تمام سعی ام رو می کنم که زود برگردم. _آخه الان وقت سفر بود؟!! این پروژه توی مرحله بحرانیه! _چاره ای نداشتم .به زودی برمیگردم. لطفاً مراقبت کن از اوضاع. دل نگران پروژه می‌شوم. الان نزدیک دو سال است که دارم روی آن کار می کنم. این پروژه و تز پزشکی اگر با موفقیت همراه شود دنیا را تکان میدهد. این جور وقت ها تنها چیزی که می تواند اعصابم را آرام کند، خوردن یک لیوان قهوه تلخ بدون شکر است. می روم سمت آشپزخانه سرد است و انگار مدت زیادی رنگ هیچ بویی و غذایی به خودش ندیده.آن موقع ها از توی آشپزخانه عمو بوی غذا بلند بود. زن عمو زن وسواسی بود و به دست به سیاه و سفید نمی‌زد. ولی کلفت خانه اقدس خانوم ، با آن چهره مهربان و صمیمی، همیشه توی آشپزخانه پای اجاق بود و غذا می پخت. به خصوص وقتی که من می آمدم برایم کیک فنجانی درست میکرد.چندتا را میداد می خوردم و بقیه را هم توی پاکت می کرد و می داد دستم و می‌گفت :ببر توی مدرسه زنگ تفریح بخور. چندتایی را هم مخصوص و جداگانه درست می کرد و می گذاشت توی پاکت و می گفت: این راهم بده خسرو !روی پاکت خسرو را با خودکار قرمز علامت می زد و می گفت:« ببین این پاکت مال خسرو هست حتماً هم این پاکت را بهش بده!» هر وقت می پرسیدم :مگه چه فرقی میکنه؟ می‌گفت: فرق میکنه . می دانستم او خسرو را خیلی دوست داشت. حتی بیشتر از من و شاید هم در اصل مرا به خاطر خسرو دوست داشت. خیلی دوست داشتم بدانم آن پاکت قرمز چه فرقی با مال من داشت .بعدها همین سوال را از خسرو پرسیدم .خسرو گفت:« واسه خاطر اینکه آدم باید مراقب چیزی که می خوره باشه. چون روی رفتار و کردار آدم ها تاثیر میذاره!» مال شبهه ناک واژه غریب بود که هضمش برایم سنگین بود ! بعدها فهمیدم که های پاکت علامت خورده را اقدس در خانه خودشان درست می‌کرد و به خسرو می‌داد. نمی فهمیدم این همه مراقبت از چیزهایی که می‌خوریم چه چیز را همراه دارد. !!؟خسرو از هر جای خرید نمی‌کرد. از دست هر کسی چیزی نمی گرفت. حتی خانه عمو که می آمد ،لب به چیزی نمی زد .هرچه اصرار می کردیم فایده ای نداشت. اما ناراحت می‌شد. اما خسرو با مهربانی رد می کرد و فقط گاهی چیزهایی را که به او می داد، می خورد. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
(خسرو) (فرهاد) (مهدی) . اقدس خانم زن ساده ای بود.خسرو زیاد دم پرش یود.یکبار وقتی توی اتاق داشتند باهم حرف می زدند ،صدایشان را شنیدم.نمیدانم اقدس چش بود که گریه می کرد و خسرو دلداری اش می داد و می گفت:«غصه نخور اقدس خانم.من درستش می کنم» خسرو تو دار بود.برای آن که بفهمم چه سری با هم دارند ،مدام می پاییدمشان.فکرهای عجیب و غریب به ذهنم می آمد.بعد از کلی دوندگی ،خسرو را در خانه اقدس وقتی داشت ،رخت های تلنبار شده توی حیاط را می شست دیدم.خسرو داشت توی یک لگن رویی بزرگ رخت می شست.از لای در نیمه باز نگاهش کردم .او مرا ندید.داخل نرفتم .نمی خواستم بفهمد او را می پاییدم.از ترس اینکه از دوستی با من پشیمان شود.چند روزی تعقیبش کردم.کار هر روزه اش شده بود ،بعد از مدرسه ،راه کج می کرد سمت محله گودعربان و در خانه اجاره ای اقدس خانم رخت بشوید. بعدها فهمیدم اقدس خانم با شستن رخت کثیف اعیان های شهر ،خرج بچه مریضش را در می آورد و چون روماتیسم داشت و نمی توانست دست در آب بکند ،خسرو به جایش این کار را می کرد. خسرو در این مورد به من حرفی نزد و من هم چیزی نپرسیدم. میروم داخل اتاق کنار آشپزخانه.خیلی شبها که پیش عمو.می ماندم توی همین اتاق می خوابیدم.قاب عکس زن عمو روی دیوار است .پدر توی نامه برایم نوشت که زن عمو زمانی که میخواسته از مرز ترکیه به آمریکا بیاید ،می میرد.عمو به مرگ زنش مشکوک بود اما نتوانست کاری بکند.مدتی در سردخانه ترکیه بود اما چون کسی دنبال جنازه نرفت ،همانجا خاکش کردند. عمو این ها را چند ماه بعد وقتی می بیند خبری از زن عمو نیست ،از طریق یکی از دوستانش که پلیس ترکیه بود ،می فهمد. زن عمو لاییک بود و به چیزی اعتقاد نداشت.وقتی پاپا ،پای درد دل عمو می نشست،عمو می گفت:«حیف که دوستش دارم .وگرنه پوران زن کله شق و بداخلاقی است.من از او بچه می خواهم.ولی او تن به مادر شدن نمی دهد.زن عمو اهل مهمانی بود .بایکی از زن ها ، که به میهمانی های درباری می رفت.زمان هایی که شاه به شیراز می آمد.دوست بود. یکبار شب را در خانه عمو ماندم.قرار بود فردایش برای اولین بار با خسرو و تعدادی از بچه ها به کوه برویم.خسرو از من خواست شب را خانه عمو بمانم که نزدیک کوه است ،تا صبح بیاید دنبالم.نیمه شب از صدای جیغ و فریاد زن عمو و عمو بیدار شدم .زن عمو خونین روی کاناپه افتاده بود .نمیدانستم چه شده فقط به دست های بی جان زن عمو نگاه می کردم که خون تازه از آن می جوشید. اقدس خانم در حیاط پشتی اتاقک کوچکی داشت.شبهایی که مهمانی بود همان جا می ماند.او مرا در آغوش گرفت و به اتاق خودش برد .همانجا از بس ترسیده و گریه کرده بودم ،خوابم برد.صبح که بیدار شدم اقدس بالای سرم بود.تب کرده بودم و دستمال خیسی روی صورتم گذاشته بود.اقدس گفت:« به بابات زنگ زدم داره میاد دنبالت ،ببرتت دکتر.خسرو هم اومد دنبالت ،گفتم مریضی .اومد بالای سرت .دید خوابیدی ،رفت.گفت به بچه های دیگه قول دادم ببرمشون .وگرنه می ماندم پیشش.گفت بعدا بهت سر میزنه» بعدها فهمیدم زن عمو آن شب وقتی می فهمد معشوقه اش که در یکی از مهمانی ها با او آشنا شده ،با زن دیگری است ،از شدت ناراحتی دست به خودکشی زده.عمو بعد از فهمیدن ماجرا با زن عمو سرسنگین شد.اما هیچوقت اسم طلاق را نیاورد.زن عمو هم دیگر به مهمانی نرفت و مهمانی شبانه ای نگرفت.از آن روز خانه عمو.سرد بود .مثل الان که سرد است. در افکارم غرقم که صدای عمو می آید. _پنجره را ببند سرما میخوری. _بیدار شدین؟ _شبا کمی میخوابم دوباره بیدار می شوم باید کمی راه بروم تا دوباره پلکم سنگین بشه. دلم میخواهد با عمو حرف بزنم. _عمو چرا پاپا نیامد آمریکا پیش ما؟! _چرا از خودش نپرسیدی؟ _پرسیدم اما هیچوقت جواب درستی نداد.مام تا آخرین لحظه عمرش یه یاد پاپا بود. _تو چرا نیامدی پیش پدرت؟ _چندبار خواستم بیام ،پاپا اجازه نداد.وقتی دیدم علاقه ای به دیدن ما ندارد دیگه....غیر از این آخری که اصرار داشت زودتر برگردم. میروم کنارش می نشینم _شما میدونی چرا پاپا نیامد آمریکا؟! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: (خسرو) (فرهاد) (مهدی) . عمو در خودش فرو می رود، ولی خیلی زود خودش را جمع میکند. می زند به پایم و می گوید: «از خودت بگو پسر زن داری؟ بچه چطور؟! رابرت میگفت تو آمریکا واسه خودت برو بیایی داری. دکتر شدی ،جز هیئت علمی دانشگاه هاروارد هستی.. _نه عمو زن ندارم !یعنی یک بار با یکی از همکارانم که پزشک عمومی بود نامزد کردم ،ولی ازش جدا شدم. در واقع او از من جدا شد و رفت با یکی دیگه! خانواده اش مخالف بودند و می‌گفتند ما دخترمون را به کسی که رگه ایرانی داره نمیدیم. میترسیدن بلایی سرش بیارم اونجا خیلی از ما ایرانی ها می ترسند.» _تو که مسیحی هستی پسر نه مسلمان! _خب خیلی از مسلمانها ایرانی ان! جو بدی اونجا نسبت به ایرانی ها درست شده! _با این حساب چرا تورا در سمت های مهمشان راه دادند!؟ _عمو اونها با مغزم کار دارند نه با ملیتم، و به علاوه اونجا کسی نمیدونه من ایرانی الاصل هستم. به نامزدم هم گفتم چون نمیخواستم بهش دروغ گفته باشم! _کی برمیگردی آمریکا؟! _نمیدونم شاید به زودی! _تا هفت پاپات بمونی خوبه! _راستش دلیل اینکه می خوام ایران بمونم چیز دیگری هست! _نکنه میخوای اینجا بمونی و زن ایرانی بگیری!؟ فکر نرگس توی ذهنم می پیچد و سریع فرار می کند. _میدونی عمو! پاپام قبل از مرگش واسم یه نامه فرستاد. خیلی منظور حرفش را نمیفهمم. ازم خواسته واسش یه کاری انجام بدم. نامه را از جیب بغل لباس هم در می آورم و به سمت عمو میگیرم. _از دم غروب تا حالا چند بار نامه پدر را خواندم. ولی باز هم نفهمیدم باید چه کار کنم. امان نامه را از دستم می گیرد و بازش می کند و می خواند. «سلام پسرم برنابی! شاید زمانی به ایران بیاید که من دیگر نباشم هرچند امیدوار بودم قبل از مرگم تو را ببینم.لطفاً کاری را که از تو می خواهم انجام بده. هر طور شده خسرو را پیدا کن و بسته را که همراه نام است به او بده.پسرم هر طور شده خسرو را پیدا کن .متاسفانه من زمانی چیزهایی را که باید فهمیدم، که دیگر به بیماری قدرت برایم باقی نگذاشته و سرطان مرا از پا انداخته است.پسرم برنابی!به وصیت عمل کن تا لااقل در آن دنیا رو هم هرچند اندک در آرامش باشد بعد از پیدا کردن خسرو ،دوستیت را با ادامه بده که او دوست شایسته‌ای برای تو خواهد بود. دوباره تاکید می کنم برنابی لطفاً خسرو را پیدا کن. باز به خاطر اینکه تو را و خودم را از دیدار تو محروم کردم ببخش. ممنون پدرت رابرت» عمو نامه را تا کرد و گفت :«چه چیز این نامه برات عجیبه؟!» _اینکه خواسته خسرو را پیدا کنم .چرا خسرو؟! عمو دوباره نامه را باز کرده عینک نزدیک بینش را از بغل جیبش در آورد و نگاهی به نامه کرد. _دقیق نمیدونم. ولی شاید برمیگرده به گذشته پدرت.. من زیاد نمیدونم _چطور نمیدونید ؟!شما با هم دوست بودین. _آره ولی تا یه جایی با هم بودیم و بعدش پدرت تنها ادامه داد. _از حرف هاتون سر در نمیارم !چی را ادامه داد؟! عمو نخ سیگاری را از توی جعبه بیرون آورد و گذاشت کنار لبش. _ اولین بار که پدر را دیدم توی دانشگاه افسری بود.وقتی توی صف صبحگاه ازش به عنوان دانشجوی نمونه تجلیل شد. ازش خوشم اومد و سعی کردم با پدرت دوست بشم و شدم. ما دوستان خوبی برای هم بودیم هر چند دین و مذهب ما فرق می‌کرد. درسته رابرت مسیحی بود اما خیلی به عبادتش اهمیت می داد، اما من توی یک خانواده ایرانی بزرگ شده بودم با پدر و مادری مسلمان. اما در واقع دینی نداشتم. خیلی از فرمانده ها و افسر های عالی رتبه از پدرت راضی بودند و رابرت هم عاشق کارش بود. _خوب این چه ربطی به این ماجرا داره؟! _رفتش همین‌جاست برنابی وقتی یک افسر جوان و ممتاز باشی خیلی به چشم می آیی! به ویژه بین آنهایی که توی راس بودند. اونهایی که مستقیم با شاه در رفت و آمد بودند .پدرت بهترین بود و همین بهترین بودن کار دستش داد. _«مسخره است به دلیل بهتر بودن توی شهرداری گذاشته بودند دفترداری کنه؟!! بعدشم که مغازه لباس فروشی راه انداخت!!» _رابرت یک دفتر دار ساده نبود .در نقش یک دفتر دار بود. حتی بیشتر از یک مغازه دار. _ عمو از حرفاتون سردرنمیارم! شما چی میدونین؟! _من و رابرت مدتی با هم کار می‌کردیم. بعد از دو سال من خسته شدم و استعفا دادم و یه مغازه نقره کاری را انداختم. اوایل پدرت خیلی اصرار بر گردم. هیچ وقت از خودت پرسیدی چرا پدرت نمی خواست ببیندت؟!! صدای آژیر بلند میشود یک دفعه از جا کنده می شوم خانه تاریک می شود. _نترس آژیر خطره.نامردها هرجا روشنایی باشه میزنن.باید بریم پناهگاه! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
(خسرو) (فرهاد) (مهدی) ! می ایستم. اول محله و تا جایی که چشم کار کار می کند نگاه می کنم و به عمق محله سنگ سیاه می روم! روی سنگفرش های کاشی کاری شده خیابان پا میگذارم. تصویر هایی از کودکی و نوجوانی در ذهن دارم. روی سردر بزرگ نوشته شده است مسجد ابوالفضل! خسرو گاهی به این مسجد می آمد. اما من هیچگاه وارد مسجد نشدم .خسرو هم هیچ وقت با من به کلیسا نیامد. مقبره بی بی دختران با آن معماری قدیمی تغییری نکرده است. یادش بخیر!مادر با زنهای همسایه می‌آمد به این امامزاده و من هم می‌آمدم. زنها پنجه توی مشبک های ضریح می‌انداختند و گریه می کردند .من هم ادای شان را در می آوردم و گریه میکردم. زن ها به مادر من گفتند :«خانم صفاریان شما که مسیحی هستید چرا می آیی به امامزاده؟!» مام هم دست روی سر من می کشید و می گفت: من برنابی را از این خانم دارم. بعدها مام برایم تعریف کرد و گفت:« وقتی فقط دو سالت بود ،از بس شیطنت می‌کردی از طبقه دوم خانه ای که اجاره‌نشین بودیم افتادی پایین! هوش نداشتی و نبضت کند میزد. تو را در آغوش کشیدم در حالی که جیغ میکشیدم زنهای همسایه دورم جمع شده بودند تو را به مطب دکتر بردم. دکتر تا تو را دید گفت باید ببرمت بیمارستان. با مادر خسرو ماشینی گرفتیم و تو را به بیمارستان نمازی بردیم .دکتر وقتی تو را دید گفت که احتمال زنده ماندنت کم است . شب تو را توی بیمارستان نگه داشتند وقتی به خانه می‌آمدم مادر خسرو رفت سمت مقبره بی بی دختران ،پنجه در مشبک گره زد و خواست تا حال تو خوب شود. من هم دل شکسته همراهش دعا کردم. چند روز بعد از دعا تو به هوش آمدی!صحیح و سالم ،انگار نه انگار که داشتی می مردی. حسی مرا میخکوب می‌کند تا از دور پشت نرده های فلزی دور مقبره اندکی به بایستم .چقدر مادر وقتی می رسید به مقبره گریه میکرد. جلوتر می روم کوچه تنگ تر می شود تا انتهای کوچک بازتر می‌شود می‌روم.بوی نان تازه می خورد زیر دماغم .بیشتر وقتها با خسرو می‌آمدیم دوتا نان سنگک بزرگ می خریدیم و می بردیم خانه. یک بار هم خسرو وقتی مرا با بچه های دیگر می برد که نان سنگک داغ گرفت و یک کاسه آش صبحانه شیرازی. عجب مزه میداد !مزه اش هنوز توی غذاهای آمریکایی ذهنم گم نشده!! هوای گرم تنور نانوایی به صورتم میخورد .وقتی از مدرسه می آمدم خانه چند دقیقه جلوی در نانوایی می‌ ایستادم و پاهایم و خودم را گرم می‌کردم. آن موقع یک پیرمرد سفید‌روی لاغری به اسم مش رحمان توی نانوایی کار می‌کرد .خوش اخلاق بود و هر وقت او نون باسون بود، برای گرم شدن جلوی کوره غمی نداشتیم. اما وقتی نبود پسرش جایش می ایستاد و نان می داد دست مشتری. پسرش خیلی بد اخلاق بود و سیگار می کشید. کسی از این پسر دل خوشی نداشت .زن ها وقتی میدیدند او توی مغازه است برمی‌گشتند و می‌رفتند خانه مردهایشان را می‌فرستادند یا می‌رفتند نانوایی چند کوچه بالاتر. می‌گفتند هیز است و هرزه. وقتی نبودش زنها گله اش را به مش رحمان می‌کردند . یکبار یادم هست تا چند ماه مش رحمان پیدایش نبود. وقتی از خسرو پرسیدم می‌گفت: دستگیرش کردند. وقتی می گفتم کیا؟ در جواب من گفت: ساواک ! آن موقع نمی دانستم ساواک کیست و چیست. اما خسرو می‌گفت: آنها مأمور های ویژه شاه هستند تا به قول خودشان خلافکارها را بگیرند. _یعنی مش رحمان خلافکار بوده؟؟ _به قول خودشان بله. ولی من مطمئنم یکی مش رحمان را به اونا لو داده. با بچه ها دنبال اونیم بدونیم کی؟! انشالله که زود مش رحمان برمیگرده. آخرین بار هم آو را وقتی دیدم که آمده بودم نان بخرم. نان داغ را دستم‌داد یک شکلات هم از جیبش در آورد و به سمتم گرفت و گفت:« برنابی می دونی من اسمت چیه؟!» _یعنی پیامبر !کسی که راهنمایی میکنه مانند عیسی مسیح! _پسرم سعی کن مانند اسمت باشی. نگاهی به نون باسون می اندازم .نانوایی خلوت است دلم هوا کرده خبری از مش رحمان بگیرم .جلوتر باد گرم کوره بیشتر به صورتم می خورد. _ببخشید الان صاحب نونوایی کیه؟! قبلاً مش رحمان صاحب نونوایی بود. _خدا رحمت کنه مش رحمان را! شش سال است عمرش داده به شما .بعد از آن هم پسرش نانوایی را فروخت به بابای من .بابای من هم یه سال پیش به رحمت خدا رفت. _مش رحمان از زندان آزاد شد؟! _ها کاکو .با پیروزی انقلاب بیرون آمد. اما چه بیرون اومدنی !خدا بیامرز وقتی آزاد شد انقدر ساواکیا شکنجش کرده بودند که علیل شده بود و دیگه نمیتونست حرکت کنه و تا موقع مرگش خانه نشین شد! شما مش رحمان را از کجا میشناسی؟! _من بچه بودم در این محل زندگی میکردم هشت سال پیش! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 ... 🍂🌱🍂🌱 روز عاشورا بود. انقدر گریه و انابه کردم که بی هوش شدم. اقایی خاک الود به سمتم امد و قنداقه ای در اغوشم گذاشت و گفت بزرگش کن. گفتم من خودم بچه زیاددارم وقت ندارم. گفت واسه امام حسین هم وقت نداری! گفتم شما که هستید؟ گفت : . 👈میلاد بدنیا اﻣﺪ اﺳﻤﺶ ﺭا ﮔﺬاﺷﺘﻴﻢ ﻋﻠﻲ اﺻﻐﺮ 👈 در روز امام سجاد ﺩﺭ 👈 اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ع ﺩﺭ 👈 به شهادت رسید. 🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌹 🌺🌹🌺🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 ... 🍂🌱🍂🌱 روز عاشورا بود. انقدر گریه و انابه کردم که بی هوش شدم. اقایی خاک الود به سمتم امد و قنداقه ای در اغوشم گذاشت و گفت بزرگش کن. گفتم من خودم بچه زیاددارم وقت ندارم. گفت واسه امام حسین هم وقت نداری! گفتم شما که هستید؟ گفت : . 👈میلاد بدنیا اﻣﺪ اﺳﻤﺶ ﺭا ﮔﺬاﺷﺘﻴﻢ ﻋﻠﻲ اﺻﻐﺮ 👈 در روز امام سجاد ﺩﺭ 👈 اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ع ﺩﺭ 👈 به شهادت رسید. 🌹🌷🌹🌷🌹🌷 علی_اصغر اتحادی 🌹 🏴🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 ... 🍂🌱🍂🌱 روز عاشورا بود. انقدر گریه و انابه کردم که بی هوش شدم. اقایی خاک الود به سمتم امد و قنداقه ای در اغوشم گذاشت و گفت بزرگش کن. گفتم من خودم بچه زیاددارم وقت ندارم. گفت واسه امام حسین هم وقت نداری! گفتم شما که هستید؟ گفت : . 👈میلاد بدنیا اﻣﺪ اﺳﻤﺶ ﺭا ﮔﺬاﺷﺘﻴﻢ ﻋﻠﻲ اﺻﻐﺮ 👈 در روز امام سجاد ﺩﺭ 👈 اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ع ﺩﺭ 👈 به شهادت رسید. 🌹🌱🌷🌱🌹 علی_اصغر اتحادی 🌹 🏴🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 ... 🍂🌱🍂🌱 روز عاشورا بود. انقدر گریه و انابه کردم که بی هوش شدم. اقایی خاک الود به سمتم امد و قنداقه ای در اغوشم گذاشت و گفت بزرگش کن. گفتم من خودم بچه زیاددارم وقت ندارم. گفت واسه امام حسین هم وقت نداری! گفتم شما که هستید؟ گفت : . 👈میلاد بدنیا اﻣﺪ اﺳﻤﺶ ﺭا ﮔﺬاﺷﺘﻴﻢ ﻋﻠﻲ اﺻﻐﺮ 👈 در روز امام سجاد ﺩﺭ 👈 اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ع ﺩﺭ 👈 به شهادت رسید. علی_اصغر اتحادی 🌹 🏴🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید